4- آگاهي و ناآگاهي ِ خلق
توده ها تا چه اندازه نا/آگاه اند؟
نه هيچ ناآگاهي ِ نابي وجوددارد ونه هيچ آگاهي ِ نابي. درباره ي بسياري از مسايل بزرگ اجتماعي مانندِ نابرابري يا برابريِ اجتماعي، آزادي انديشه و . . . ، نوعي از ناآگاهي وجود دارد كه نتيجه ي ندانستن است، ولي نوع ِديگري از ناآگاهي هم وجود دارد كه نتيجه ي دانستن است؛ من آن را « ناآگاهي ِ آگاهانه» مي نامم. نام ِ كنايه/آميز ِ آن، « كوچه ي علي چپ ! » است.
امّا بحث اين جا است كه اين، ناآگاهي و يا آگاهي ِ توده ها نيست كه سببِ خيزش و يا نشستش ِ آن ها در برابر ِ نابرابري و يا براي عدالت و يا آزادي . . . مي شود. سببِ اصلي _ چه ديروز و چه امروز-_ خواستن و نا خواستن است. توده ي انسان هاي يك جامعه بايد بتوانند بخواهند، بايد به خواستن واداشته شوند. واداشته شدن آن هم نه فقط به فقط از سوي انسان هاي ديگر بل كه به ويژه در زير ِ فشارهاي زنده گي و تجربه. آن ها در تقريبا" همه ي روزگارها مي دانند كه خوب چيست و بد كدام است. آن ها فقط يا نمي خواهند و يا مي خواهند كه كاري به سودِ خوب و به زيانِ بد بكنند. ازاين رو، گمان نمي رود كه درست باشد مردم را ، به دليل ناآگاهي ِ ادّعايي ِشان، از مسؤليت شان در برابرِ دفاع ِ شان ازاين يا آن خطا، مبرّا دانست.
گناهِ دفاع مردم از اين گونه بدي ها، به گردن « آگاهي يا ناآگاهي » شان نيست، گناه به گردن فرصت طلبي شان است ؛ حتّي به گردنِ موقعيتي هم نيست كه « توده » درآن نفس مي كشد، با آن كه « موقعيت» نقش بزرگي دارد، بل كه به گردن « ناتواني و يا توانايي در خواستن و ناخواستن ِ » آن توده ي انسان است كه به هر آن موقعيتي كه درآن نفس مي كشد، آگاهانه تسليم مي شود؛ در يك كلام، به گردنِ « آگاهانه گي» است: از جمله ي آن همين « ناآگاهي ِ آگاهانه» است.
حتّي مقوله ي «بد/آگاهي » هم هميشه نقش و تأثيرِ بيش تري داشته است تا مقوله ي « نا /آگاهي» ؛ و مي دانيم كه « بدآگاهي» به هرحال نوعي از آگاهي است و نه ناآگاهي.
به « توده ي ناآگاه» - دررابطه با مهم ترين مسايل سياسي/اجتماعي - باور داشتن،خود نشانه ي ناآگاهي است. اگركه نشانه ي فريب كاري و نشانه ي سودجويي نباشد.
براي نمونه : نگاهي كوتاه به آگاهي توده ها در ايران و در اتحاد شوروي و در آلمان بكنيم :
در كشور ما، امروزه، اراده اي آگاهانه در بخش نه چندان كمي از خلق پديدآمده است تا برسرِ تحوّلِ عيني ِجامعه كه مستقلِ از اراده ي همه ي ما، معامله كند. آن را قربانيِ – البتّه از نگاه ما- حقيرترين امتيازها كند. وجه المصالحه كند. بر آن چوبِ حراج زند. گاهي آن را هم/چون سلاحي بر مي دارد به نشانه ي تهديد، و گاهي چشم برآن فر مي بندد به نشانه ي تسليم. اين ها نشانه هاي آگاهي اند.
دربررسي ِروي/دادهايي كه به شكست هاي سياسي ِحكومت هاي كشورهاي سوسياليستي انجاميد، تا كنون به « توده ي انسان ها» ي اين جوامع؛ به ويژه كارگران و زحمت كشان تنها بمثابهِ توده هاي نا/آگاه توجّه كرده ايم.
آن طبقه ي كارگر و مردم يا خلق، كه هيچ مسئوليتي در برابرِ روي دادهاي جامعه ي خود نمي پذيرد، و فرصت طلبانه خودرا به بي گناهي مي زند، وخودرا به هر حكومتي مي فروشد؛ چرا نا/آگاه قلم/داد مي شود. چرا همه ي اين واكنش ها را نبايد آگاهانه دانست؟ چرا اين آگاهي نيست؟
آن طبقه ي كارگر و توده ي زحمت كش كه پس از 70 سال زنده گي در جامعه اي كه با همه ي فسادهاي حكومت اش وبا همه ي فسادي كه در انديشه و كردارِ كمونيست هايش رخنه كرده بود، ولي به هرحال مدّعي ِ ره سپاري به سوي كمونيزم و بي طبقه گي بود، نخواست راهي براي گشايشِ گرهِ كارگربودنِ خود و زحمت كش بودن خود بيابد، چرا نا/آگاه بايد گرفته شود؟
آن طبقه ي كارگر و يا آن زحمت كشاني كه تاكنون – يعني پس از دهه ها- درنيافته اند كه مثلا"«كمونيزم» و يا مثلا"« ازميان رفتن طبقات اجتماعي» به چه معنا هستند و به سودِ شان اند يا به زيانِ شان، چنين طبقه ي كارگر و چنين زحمت كشاني را بايد فراموش كرد. آن « توده » اي كه تاكنون چيزي « نفهميده باشد»، ممكن است به لعنت شيطان هم نيارزد؛ ولي توده ي نا/آگاه نمي توان اش ناميد. چنين مردمي را نمي توان ناآگاه ناميد. آن ها را مي توان مردمي ناميد كه آگاهانه به حكومتي ها اجازه دادند تا اراده ي شان را در هم بشكنند، تا آن ها را هم با خود به فساد بكشانند، و سرانجام در ورطه اي كه امروز مي بينيم ،تنها، رهاي شان كنند. آن « توده ي خلق» كه اجازه مي دهد اورا نادان بنامند؛ آن خلقي كه ناداني و ناآگاهي را پناه گاهي مي كند براي فرار، شايسته ي سرزنش باشد يا ارزش، خلقي آگاه است.
نا/آگاه، ره/بران بوده اند. البتّه آن رهبراني كه صادقانه فكر مي كردند كه مردم را به سوي دادگري و كمونيسم رهبري مي كنند؛ نه آن رهبراني كه آگاهانه در حكومت و نهادها رخنه كرده بودند، و آگاهانه خود را به نا/آگاهي مي زدند نسبت به آگاهي ِ ضدِ كمونيستي توده ها و خلق.
گزارش هاي بسيار زنده اي به جا مانده است در باره ي واكنش مردم ِ آلمان در فرداي شكست نظامي رايش سوم، حاكميت فاشيستي ناسيونال/سوسياليسم ِ هيتلري. نويسنده گان بسياري ، ناگهان با مردمي روبه رو شدند كه مي گفتند: ما هيچ نمي دانستيم. در سال هاي پس از جنگ، اين « ما هيچ نمي دانستيم» شكاف برداشت و برخي ها « مقر» آمدند، كه باري برخي جيزها مي دانستند. در باره ي پيچيده گي هاي اين جمله، هنوز هم در آلمان مي گويند و مي نويسند؛ و هنوز هم اين جمله را مي توان از دهان « مردم» شنيد. مراد از مردم، نه فقط « عاميان» است، بل كه « خاصيان» اين جامعه هم هست. شاعران و انديشه/ منداني مثل گُت/فِريد- ِبن و مارتين هايدِگِر انگشت شمار نيستند. اين " خاصان» تا پايان عُمر ِ شان هم نخواستند اعتراف کنند كه نسبت به همه ي جناياتِ رايش ِ سوّمآگاه بودند.
به هيچ رو نبايد كوشش هاي همه ي انواع حكومت ها و از جمله حكومت هاي كشورهاي سوسياليستي را در بي خبرنگه داشتن خلق و در ترساندن خلق ناديده گرفت ، ولي بايد براين باوَر هم تأكيد شود كه، خلق ، حتّي در خودكامه ترين حكومت ها هم نه فقط مي تواند از بسياري از حقايق خبر دار شود بل كه بدون ترديد از حقايق بسياري آگاهي دارد. و اين چيز نه فقط براي امروز، كه آن را مدّعيان « عصرِ ارتباطات» مي نامند، بل كه حتّي براي سده هاي پيشين هم درست است.
دو گروه در پنهان ماندنِ آگاه بودنِ توده ي انسان ها نسبت به مهم ترين مسايل جامعه و سياست سود مي برند و در آن دست دارند: 1- مدعيان، چون كه با اثباتِ « نا/آگاهي توده»، ضرورتِ رهبريِ خودرا اثبات شده مي بينند. 2- توده، زيرا به ناداني ِخود نسبت به برخي دانايي هاي خود اعتراف كردن صدها بار آسان تر است از اعتراف كردن به خودِ اين دانايي ها.
روشن/ فكر و توده
بخش بنديِ پُرآوازه ي « روشن فكر و توده»، و بحث و فحص ها پيرامون پيوندهاي اين دو گروه، يكي از كهن ترين تقسيم بندي ها در جوامع انساني است؛ كهن و بل كه زنگ زده ؛ و نه فقط كهنه و زنگ زده بل كه از همان نخست داراي نارسايي ها و اِشكال هاي معيّن .
آن « وظايف»ي كه براي « روشن/فكر» در برابرِ « توده» معيّن شده بود و هنوزهم مي شود، تنها از سوي يك بخش ونه همه ي بخش هاي روشن/فكران جدّي گرفته مي شد و مي شود؛ آن بخش ديگرِ روشن فكران به اين « وظايف» يا به ديده ي ترديد مي نگرند و يا به آن ها مي خندند. اين گروه از روشن فكران كه معمولا خود از ميان و در ميان « توده» بودند و هستند، به خوبي مي دانند كه « خلق» به لحاظ آگاهي هاي سياسي/ اجتماعي چندان چيزي از روشن/فكر كم ندارد.
بحث بر سرِ روشن فكر و توده، اگرچه به اين نام و شكل، در كشورِ ما با زمينه گيريِ انقلاب مشروطه پا گرفته است، ولي با نام ها و شكل هاي گونه گون، پيشينه اي بسيار كهن دارد. اگر رابطه ي ميان « پيام بر» و « بنده گان خدا» را بتوان از انواع ِ ويژه ي بحثِ « روشن فكر و توده» به شمار آورد، آن گاه سابقه ي اين درايران دستِ كم به زرتشت مي رسد. امّا بهترين نمونه ي اين بحث، بحث ميان صوفيان در تاريخ عرفان ايراني است. در باره ي وظيفه ي عارف ( روشن فكر) در برابرِ خلق خدا، ره/رُوان، مريدان، مردم . . . ( توده ). و در باره ي صفاتِ ره/رُوان ( توده).
در ميان شركت كننده گان اين بحث، عارفان ميانه/رو و محافظه كاري نظير ابوالحسن ابو الخير را مي توان ديد تا جلال الدين مولوي را، - اگرچه او در كنار ميانه رو ها بايد به شمار آيد امّا در دوره اي از زنده گي اش، آشنايي با شمس، از ميانه روي و ملاحظه كاري دست كشيد- تا منصور حلّاج، كه دست كم در دروه ي پاياني زنده گي اش، بر « وظيفه سازي» هاي عارفان ميانه رو و رهبري خواه دست رد زد، و گفت كه خدا ( آگاهي) در همه گان (توده) به يك سان حضور دارد.
كسي و نهادي كه دل در گرُو ِ سعادت خلق و آرامش ِ جامعه داده است، و نه در گرُو ِ راه/ بَري، مي كوشد تا مردم « بخواهند» « راه» بيفتند. تا مردم « بتوانند » بخواهند كه راه بيفتند. چنين نهادي و چنين كساني بايد بكوشند تا با رفتارِ خود، اُلگو باشند، تا با شوق ِ خود، شوق بيافرينند، و هم/زمان، و در همه ي اين احوال بايد بكوشند تا مبادا در جريان اين تهييج ِ توده ي انسان ها، همين انسان ها آن ها را به رهبر، به رييس، به سركَرده ي خود بدل كنند. بايد بكوشند از اين كه گروهي از مردم آن ها را در هاله اي از راز، و اَبَر/انساني ، و امتياز جا دهند پرهيز كنند و بل كه خود براين « در هاله نهادن» ها بشورند.
براي انسانِ كنوني ِ هوادار ِ جامعه ي دادگر، بحراني كه اكنون سال هاي سال است پهنه ي سياست را در برگرفته است، بحراني كه به همين ترتيب پهنه ي رهبري را در نورديده است، زمينه هاي مثبتي اند ، تا او بتواند پيش ازهرچيز خويشتِن خودرا از چنبره ي يك سلسله زندان هايي كه آن ها را عمدتا" قدرت/ سياست/مداران برپا كرده اند، برهاند.