بامدادی ها
بخش يكم
« فارسی »
بامدادیها
ژنده چين § (1)
( كارمند )
خانه ام بر دوش، كهنـهْ كيسه ام در دست، صبحي پير
پلّه ها ، يـخ بسته ، آويز از سـكوي چـوبـي ِ خـانه
چكمه ها تا زانوان ام كيپ، دل در هاي وهـويي ، كـاي
باز بايـد سَـركُنـم در ژنـده/چينـي هاي روزانـه
پشتِ « اَزْنا » ، پيرمـرد ِ كـولـه بار ِ شعلـه برشانه
خيس و سرماخورده ، با صدسرفه ، تن را مي كشد بالا
هرچه از هر گوشه اي ، دلواس ِ او : « هان عمـوخورشيد!
خـادم ِِ پير ِ اداري ، دير كـردي ، روز را بگشــــا »
مي كشد خمـيازه ، مي خارد تن اش با دستِ نرم ِ مِه
دختر ِِ تنْ زردِ بارا ن/سال ها ، دوشـيزه « قـيزباخان»
خسته از شب/زنده داري ، اين طرف تر در لـحافِ ابر
خفته ـ گرچه مي زند غلتي و مي جنبد لب اش ـ « ساران»
هي عموساران ! عموساران ! نفير ِِگرگ هايت ياد، |خشمت كو؟|
خامُشی، چون موشی، ظبل ِ کهنه را حورده ست، آغازی| بیاغازان! |
. . . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . . .
دستِ نان مـي گيرَدَم مُچ را و مـي گَردا نَدَ م از راه
مي روم سردابه ي روزانه را پايين ، چـو يك ناچيز .
در تـمام ِِ روز در سـردابه سـرما هست و تـاريكــي
نيز گِردابي ، كه هرچه ، هركِه ، مي گردد درآن، من نيز
« اِسم؟ : ها يا هُوي. شُهرت؟ : هايهو . اهل ِ ؟: چه مي دانم !
« شغل؟: من تاريخ/سـازم ! سِنّـِمار ِ اين خَـراب آباد
[ هر زمان، بَر مي كِشم از خاكِ تيره ، كاخي بي مانند
وَز فراز ِ بام ِ بي ماننديِ آن مي شوم پرتاب ]
« جُرم؟:تُف بر پيشه ي تاريخي ِ خود. كِي؟: دلِ شب، مَست. »
ناگهان بر قعر ِ سَردابه ، سقوطِ سردِ يك فرياد .
« آه اين فرياد ، بوي سينه ي من مي دهد ، دربان !
اندَ كَك دروازه هاي كور ِ اين سردابـه بگشا! من
جانِ خـود را دوختم ، زان تير در تاريكي اندازي »
مي كِشد سرپنجه ي گُرگـي به چهر ِِ تيره گي ، ناخن
مي چكم - چون برگ ها از شاخه ها ، خاموش و رنگارنگ -
ازلبِ خونين ِِ تـيرم - اين قلـم بر چـلّه ي انـگشت -
مي رود سردابـه را بيرون شتـابان نان و ، دارد او
پيكرم بردوش و خورشيدِ به غرب آلوده ام در مُشت
سرفه هاي روح ِ سرماخــورده ام برمي دَرَد ناگاه
پـرده ي آرامش شنگــرف را در شام گــاهـان !
آن سوي پرده ، صـداي پچ پچي مي پيچد و ، اين سو
خيره بر ژرفاي من ، روز و شب و ساران و قيزباخان
مي جـزد سِرگين ِِ آخـر ، دراجاق ِِ دورْسوز ِِ عصر . . . . . . .
1351
------------------------------------------------------------
زیرنویس ها :
قاضیلَر: ار محلّه هاي شهر هِروآباد ( مركز خلخال )
ساران ـ قيزباخان ـ اَزنا : نام سه كوه كوچك درپيرامون هِروآباد ( مركزخلخال )
سِرگين : سوختي كه ازتپاله هاي گاو درست مي كنند
سِنِمار : معماری روُمی که قصر خُوَرنَق را برای نعمان بن منذر ساخت. نعمان برای این که وی کاخی نظیر یا بهتر از آن برای دیگری نسازد، دستور داد تا وی را از فراز کاخ بر زمین افکنند. ( فرهنگ دهخدا)
§ - شماره ی 2 ( ژنده چین (2) تاکسی ران) در سال 1375 در آلمان سروده شد . در دفتر « دور ِ چهل و هشتم» آمده است. نام این شعر از همان آغاز هم ژندهچین بود هم کارمند.
---------------------------------------------------
بامدادیها
هرچه میتابد
بازشد مشتِ پُر از بادِ شب ،
و زد آيينه ازآن چيزشگفتي ـ صبحي ، گويي ـ .
وشگفتي ديگر
برلب پنجره ي خانه ي ما :
اين دوچشم
ـ دو پرنده ، سرِِ شاخ ِِ لرزاني ، در پَرپَر ـ .
« هوم ! ديدي ؟
جانِِ بي شبنم ِِ اين صبح ِ بَدَل را ديدي ؟
ديدي گل هايي را كه لب اين چشمه ،
جام شبنم به زمين كوفته اند وپژمردند ؟
شيهه ي گلّه ي رم كرده ي اسبان را ،
و سواراني را
كه درنگادنگِ غمزده ي زنجير - اين
حاصل ِ زحمتِ شبْ خواني وشبْ گردي شان - مي آيد ؟
قدر ِ چشمان ترا دهكده گر مي دانست
قدر ِ چشمان ترا دهكده گر مي دانست .
ميرِشب ، نام ترا لاي دو نانْ پاره فروبلعيد،
و سگان ، گلّه به گرگان دادند .
و بهاي آن :
- اسبِ اين
- دلِِ آن
- كِشتِ يك ساله ي آن ديگر
- عمر من
- چشم تو .
- جان هاي شيريني سر ِِ « پنجي » ( 1 ).
- دامن صاحب آن چشم پُر از لب خند :
پرده ي نقاشي هاي عجيب
پُر ِِ يك دهكده عطرعلف و
بع بع بزغاله و
تك شيهه اسب و
من و
خوشْ خواني و
باد و
« لَله وا »ـ( 2 )
- تَبَري هاي( 3 ) دل انگيز :
كه شب ازپنجره بيرون مي زد ،
مرغ تنهايي ازشاخه فرو مي افتاد ،
وسكوت از بغل ِ دهكده ، برپنجه ي پا درمي رفت .
باري ، ديدي كه لگام اين اسب سركش را
وسط باد به كاهي بستيم ؟ . . . »
همه چيزي مي تابد :
صبح و
اين رازتلخ و
شب و
اين چشم ِ لبِ پنجره و
خشم من .
1350
-------------------------------------
ـ تبَري : طبري ـ آهنگ و آوازي مازندراني
--------------------------------------------
بامدادیها
سپيده
آواز پرندگان
اسفند
خورشيد
شادي
رنگ
آسمان
سكوت
روشني .
()
در پيشاپيشِِ صحنه ي درهم آميزيِ اين « يكچند» ،
خوشا كه هم/چنان ، درختي هستم ـ
با جوششِ پنهانِ جوانه ها .
1372
بامدادیها
گذرِ بامداد
(در كمين بامداد )
تا كُـلَه چرخ دادي مـي بيني
بـا مـدادِ رمـوكِ آهــوْ چَم
اين دل انگيز ِِ جـاودان در رَم
در پس ِِ شام ، ناپديـد شده ست
به عبث ، گاه ، پشتِ چينه ي شب
به كـمين مي نشينـي تا شايد
كَمَـكي بيـش تر جـلو آيـد
بي يكي گام ، ناپديد شده ست
دام بر مـي نهي و مي د اني
تا ببيني كـِي آمـد و كِي رفت
او ـ كه تنها ازو به جا مانده ست
گَردي در دام ـ ناپديد شده ست
77
بامدادیها
(هنگامه ي بيداري)
ديروز ، بامداد
ازآن سو ، در بيرون ، آفتابِ هميشه ، جهان هميشه گي را روشن مي كرد
وز اين سو ، در درون ، آفتابي ديگر ، تيره گي ِِ در من را .
آن يك ، تنها روزي را روشن مي كرد
اين يك امّا ، روزگاري پريشان را .
در رو به روي روزي كه در درون من روشن مي شد
روزي كه در بيرون ازمن روشن مي شد ، به كورسويي مي مانست .
همپاي اين تاريكِ كهنه اي كه در بيرون روشن مي گشت
انبوه تاريكي هاي نو را مي ديدم كه دردرون من روشن مي گردند .
آن چه كه در پناهِ روشنايي بيرون به خنده اي زلال شباهت مي برد
در روشن ِِ درونم ديدم كه نيشي زهرآلوده درخود پنهان داشت .
ديدم ازآن بنايي،كه درروشناييِِ خورشيدِ روزمرّه، آن همه غول آسايي مي كرد
درز و شكاف و لرزه متْل مورچه بالا مي رفت .
()
مرزميان خواب و بيداري ، سرزمين شگفتي هاست
ديدن ، دراين جا ، ازهر چه ديدن ديگر ، ديدنْ تر است
ديدن ، دراين جا ، ازهرچه ديدني ِِ ديگر ، ديدني تر .
در اين ديدن
نه پرده ي ملاحظه اي هست
ونه ملاحظه ي پرده اي .
بسيار چيزهاست كه با چشم ِ بسته ديده مي شوند
بسيار چيزهاست كه با چشمِ بسته ، ديده تر مي شوند .
()
روز :
گاهي يعني < تاريك > ي روشن
گاهي يعني < پنهان > ي پيدا
و گاهي يعني پرده اي روشن بر انبوه تاريكي ها .
و شب :
گاهي يعني رستاخيزِ تلخِ تاريكي ها
يعني قيامتِ تلخ تر ِِ تلخي هايي كه در سياهي ِ خود پنهان اند
غوغاي اعتراف هاي زهرآلوده ي پنهان ها ، پنهاني ها
هنگامه ي دريده گي ِِ پرده هاي نور بر دريچه ها و ميانه ها
بيدادِ آشكاريِِ تاريكي ها .
شب ، گاهي يعني روشنايي ِِ تاريك .
()
بيداريِِ ديروز ، بيداريِِ بيداري ها بود
بيداريِِ ديروز ، باري به راستي بيداري بود :
تلخ ، پرده دَر ، بي شرم ، شرم آور .
و چشم باز كه كردم ديدم
روزخجسته ، دارد آخرين پرده را روي آخرين تاريكي ها در مي كشد .
1377
بامدادیها
بيدار در سَحَر
صدها هزار آغوش
سر بركشيده اند از
هر گوشه وكنارِ اين پهنه ـ
كه من باشم .
هرچيزي درآغوش ِ من
دراين من ِِ آغوش
خوابش برده ست
اما من
خوابم نمي برد .
[]
شايد مرا هم خواب باخود برده ست ؛
وشايد اين كسي كه از من دراين جا ، دراين پگاه ، برجا مانده ست
ـ اين ناخفته كه من مي پندارم من هستم ـ
آن نيمه ي هماره نارضاي از من باشد
آن نيمه اي كه اكنون مي پندارد :
به پهنه اي كه دور و برش را فراگرفته ، بَدَل گشته ست .
و اكنون از اين كه مي بيند، آن نيم ِديگر من ، آن اخمو را خواب باخود برده ست
ازشادي
خواب اش نمي برد .
[]
با آن كه باران ديري باريده ست
با آن كه سيلي راه افتاده ست
آبم نمي برد .
1377
بامدادیها
خواب و بامداد
با اين
ژرفِ
تيره ؛
در اين
تيره ترينْ ژرف ؛
آه اگر اين بامداد نمي بود .
خواب :
تنها جايي كه تو را اين همه نزديك
تنها جايي كه تو را اين همه تنها
تنهاجايي كه تو را اين همه مانندبه آن نقش كه برصخره اي درخود حك كرده ام
تنها جايي كه تو را اين همه مي بينم در دامنه هاي خود .
خود به كجا مي كشيده كار ِ من و تو !
خود به كجا مي كشيده كار ِ من و
كار ِِ كار و
كار ِ نان و
مان
آه اگر اين بامداد نمي بود .
اين ـ
خلوتِ گرم ِِ
كلبه ي گرم ِِ
اين جهانِ سرد ،
آه اگر اين بامداد نمي بود .
1377
بامدادیها
(در لا به لاي بامداد)
همه چيزي بيدار
همه جا بيداري .
برگي كه مي افتد را همه مي دانند
حتي پيش ازآن كه برگي بيفتد همه مي دانند .
هرگوشه درتلآلوي بيداري ست .
همه جا روشن
همه چيزي شناور در روشني
هم گذشته ، هم آينده
هم اين انبوهِ آدمي ، كه اكنون چيزي شده ست همچون هر چيزِ ديگر :
آرام ، سازگار ، يگانه .
بامدادي در بامدادي در بامدادي در بامدادي .
[]
همه چيزي دست يافتني
همه چيزي دريافتني .
همه چيز در دستْ رسِ هرچيز
هر چيز در دستْ رسِ همه چيز .
همه چيز در گفتگو
بي غارغارِ گوشْ خراشِ واژه ها
بي نعره ، بي گلو ، بي دل ، بي زبان ، بي حس . .
بي اين همه سنگيني ، اين سنگيني ، اين سنگيني .
و دوست داشت
ـ اين دشواري در دشواري در دشواري در دشواري
اكنون همه همواري در همواري در همواري در همواري .
گفتگويي در گفتگويي در گفتگويي در گفتگويي .
[]
همه چيزي ، هستند
هم شب : اين اسبِ زيباي مشگينِِ با خالِ سفيدش در يك گوشه به چريدن ؛
هم صبح : اين گاوِِ شيرِِ گرمش در پستان ؛
هم پگاه : اين دخترِ شيرينِِ خُردسالِِ دو چشم ِ خواب آلوده اش را مالان ـ
و به سوي من آيان ؛
هم روز : كه بارِ سنگين را بسته ، كناري ايستاده ، چشم به راه من است .
هم شامگاه : اين گربه ي سياه و سفيدي كه براق و دُم جنبان به اين معركه چشم دوخته است .
برآمدني در برآمدني در برآمدني در برآمدني .
[]
هر چيزي ، هست
و چنان نيرومند وقطعي هست كه اگر نباشد گوشه اي خالي مي ماند
هرچندگوشهيخاليهم خودچيزيستكه همچونهرچيزِديگريهمهجا هست .
هيچ چيزي شگفتي انگيز نيست
نه افتادن ، نه خشكيدن . . .
ونهحتّي اينانبوههِ آدمي،كه دراينبامدادچيزي شدهست همچون هرچيز ِديگر :
آرام ، سازگار ، يگانه .
شگفت انگيزي ، خود هم ، همچون هر چيز ِ ديگري ، همه جا هست
سرگرم ِ كار ِ خويش .
و نيستي هم هست .
آفتابي در آفتابي در آفتابي در آفتابي .
1377
بامدادیها
(در برابرِ پگاه)
اِي كاش جاودانه دربرابر ِ من مي تابيدي .
()
بيداد است
اين روشنايي ٍِ شبنم خورده
اين رنگِ با نسيم ِِ سحر، رقصان .
بيداد است اين
سوسوي دل پذيرِِ آب
انگار در درونِِ هرقطره ، بامدادي مي تابد .
بيداد است اين
آرامش ِِ پس از توفانِ بي خوابي ، پس ازخوابِ توفاني
آرامشِِ پيش از توفانِِ نان و بي ناني ، اين كشاكش حيواني .
بيداد است
اين دَم زدنِِ كوتاه ـ
آزادي از قُلاده هاي < راه > و < رَفت > و < كشاكش ِِ سمت وسو > .
بيداد است اين
خوشْ سويي ِِ ميان دو بَدْ سويي :
يك سوي : شب ، هزارشب ، شبِ درون ، شبِ پيرامون
و پهنه ي هميشه رو به سوي ناپيدايي .
يك سوي : روز ، هزار روز ، روزِِ بي درون ، بي خون
و صحنه ي هميشه رو به سوي پيدايي .
()
بيدادي بيدادي بيدادي اِي پگاه !
اِي سوسوي اين هستي :
ـ اين شبنم زُلال
آويخته ز برگي ازشاخه ي درختي ازفرطِ غول آسايي ناپيدا ،
همواره برفرازِِ دهانِِ باز ِِ چكيدن ، لرزان . ـ
اِي كاش جاودانه دربرابر ِ تو تابيده مي شدم
اِي جاودانه كوتاه !
پگاه !
1376
بامدادیها
(تعبيرهايي از پگاه)
گشايش ِِ رنگين ِِ پرده اي بر روي صحنه ي بازي ، بازي چه گي
در اين تماشاخانه ي تاريك .
دست به دست شدني شورانگيز
با جامي پُرشراب برشانه
در دوري جاودانه .
سرشاري اي
آن سوي اش ، چشمه اي ـ نهري كه ازخود پُر شد ـ
اين سوي اش ، نهري ـ چشمه اي كه برون شد ازخود ـ .
پيچي ، بر گردنه اي در دامنه ي كوهي
كه مي سپارد دَرّه اي تماشايي را به تماشاي دَرّه اي ديگر .
پِلكْ برهمْ زدني تماشايي
در دو سوي آن تماشا :
تماشاي خواب
تماشاي بيداري .
بيداري اي شيرين و كوتاه در ميانِ دوخواب
خوابي با چشمِِ بسته
خوابي با چشمِِ باز .
آبرويي
بر چهره ي اين رسوايي ِِ بي كرانه ي هَرزه گَرد .
1376
بامدادیها
(ژنده چين)
( كارمند )
خانه ام بردوش، كهنـهْ كيسه ام در دست ، صبحي پير
پلّه ها ، يـخ بسته ، آويز از سـكوي چـوبـي خـانه
چكمه ها تا زانوان ام كيپ ، دل درهاي وهـويي، كـاي
باز بايـد سـركنـم در ژنـده چينـي هاي روزانـه
پشتِ « اَزْنا » ، پيرمـرد ِ كـولـه بارِ شعلـه برشانه
خيس و سرماخورده، با صدسرفه، تن را مي كشد بالا
هرچه ازهرگوشهاي، دلواس ِ او : « هان عمـوخورشيد!
خـادم ِِ پيرِ اداري ، ديركـردي ، روز را بگشــــا!»
مي كشد خمـيازه، مي خارد تناش با دستِ نرم مِه
دخترِِ تنْ زردِ بارا نْ سال ها ، دوشـيزه « قـيزباخان»
خسته از شبْ زنده داري ، اين طرف تر در لـحاف ابر
خفتهـ گرچه مي زندغلتي ومي جنبدلب اش ـ«ساران»
«هِيعموساران!عموساران!نفير ِِگرگهايتياد،خشمت كو.. .»
دستِ نان مـي گيرَدَم مُچ را و مـي گَردا نَدَ م از راه
مي روم سردابه ي روزانه را پايين ، چـو يك ناچيز
در تـمام ِِ روز در سـردابه سـرما هست و تـاريكــي
نيز گِردابي، كه هرچه ، هركه ، مي گردد درآن، من نيز
» آه اين فرياد ، بوي سينه ي من مي دهد ، دربان !
اندَ كَك دروازه هاي كور اين سردابـه بگشا من
جان خـود را دوختم ، زان تير در تاريكي اندازي «
مي كشد سرپنجهی گرگـي بهچهر ِِ تيره گي، ناخن
میچكم ـ چون برگ ها ازشاخه ها،خاموش و رنگارنگ -
ازلبِ خونينِِ تـيرم ـ اين قلـم ـ بر چـلّه ي انـگشت
مي رود سردابـه را بيرون شتـابان نان و ، دارد او
پيكرم بردوش وخورشيدِ به غرب آلوده ام در مُشت
سرفه هاي روح ِ سرماخــورده ام برمي دَرَد ناگاه
پـرده ي آرامش شنگــرف را در شام گــاهـان !
آن سوي پرده ، صـداي پچ پچي مي پيچد و ، اين سو
خيره بر ژرفاي من ، روز و شب و ساران و قيزباخان
مي جـزد سِرگين ِِ آخـر ، دراجاق ِِ دورْسوزِِ عصر .
1351
ساران ـ قيزباخان ـ اَزنا : نام سه كوه كوچك درپيرامون هِروآباد (مركزخلخال )
سِرگين : سوختي كه ازتپاله هاي گاو درست مي كنند
بامدادیها
گفتگو (2)
آسمان !
آسمانِ زيباي گوياي سحري !
شاهدي تو كه چه ها مي گذرد در دل من
و چه ها بر لب اين ا بر .
سر ِ تمكين ام نيست .
من چو ايّام ِ پيش از بيماري م ،
مي نشينم لب جوي
مي نهم هيمه دراين آتش ِ خُرد
مي دَمَم براين نِي
مي سپارم دلِ پُرسبزه به نجواي نسيم .
گو ببارد اين باران !
گو بكوبد توفان ، كلبه ي من از هرسوي .
1366
بامدادیها
سپيده
آواز پرندگان
اسفند
خورشيد
شادي
رنگ
آسمان
سكوت
روشني .
()
در پيشاپيشِِ صحنه ي درهم آميزيِ اين « يكچند» ،
خوشا كه همچنان ، درختي هستم ـ
با جوششِ پنهانِ جوانه ها .
1372
بامدادیها
آن سوي پرده
ديروز وقتي صبح مي شد ، باز
دست نسيمي ، يا نَمايي ازدرختي ، چشم اندازي
آن پرده ي افتاده ي ديرينه ، يك سو زد .
()
ديدم
اطراف من تا چشم آدم كار مي كرد
آرامشي آغشته با رنگ و درخت و روشني بود .
هر گوشه اي از آشنايي برق مي زد
هر پيچ
هر راه
هر چشم انداز
هر طرح ِ رقص ِ شاخه اي در آسمان و نور
هر زمزمه ، هرخنده ، هر چهره .
هر گلّه ي ابري كه مي جنبيد و طرحي تازه مي شد ؛
اما نه همچون ابر ِِ من ، يا چون من ِِ ابر
با طرح هايي :
گاه زيبا
گاه دلواپس كننده
گاه گاهي خنده آور
گاه بي معنا .
هر چيز روشن بود
حتّي اگر تيره ،
روشن تر از هر چيز شايد رنگ ها بودند .
من مي توانستم به آساني به هر چيزي درآميزم
يا خود درآميزد به من هر چيز ؛
حتّي هراسِ مرگ که اينك چون هزاران چيز ديگر بود
خندان
در حول وحوش من .
احساس مي كردم
من نيز چيزي گشته ام مثل نسيمي
تپّه اي
سنگي
سكوتي
گوشه اي
شيبي
فرازي
چشم اندازي .
بي صورتَك ، بي چهره ، بي پيرايه ، بي پرده . . .
ـ خالي ز هرچيزي كه سنگين است ؛
سرشار بودم از زلالي ، از سَبُك بالي .
اندوه ،
چون لاشه ي يك كشتيِ درهم شكسته بود
بر ساحل دريا ، كه اينك بعدِ توفاني مي آساييد .
ديدم
درجاي خود هستم ؛
جايي كه اش گُم كرده بودم :
كوچك ، ولي مُشرف به صدها چشم انداز ؛
كوچك ، ولي من مي توانستم ازآن ، تا ژرفناي هر چه و هر كه بدوزم چشم .
ديدم كه جاي خالي ام پُر بود ؛
امّا شگفتِ روزگار آن كه ، كنار من
آن جاي خالي مانده ي ديرينه هم پُر بود .
1372
بامدادیها
بامداد
آسماني ابري ، امّا نه دل گير
پرواز ِ شادِ دسته اي پرنده
دستِ دخترم ، همچون پرنده اي بازيگوش ، در دست من .
خورشيد ديده نمي شود امّا
هرچيزي شاداب از اوست .
همه چيز
بار ديگر ، باري
همه چيزِ اين جهانِ بيگانه ،آشنايي شده است ديرين و دل نواز .
حتّي آن گوشه از گورستاني با درختان و سبزه و گور
غوطه ور در هماهنگيِ زنده و شادابِ رنگ ها و نور .
اي جهان !
اي زندگي !
اي زنده !
بي بامداد
دريافتِ دلنوازي ، زيبايي ، آشنايي در شما
چه دشوارتر از اين مي بود !
1374
بامدادیها
(و بامْداد هاي ديگر)
گاهي صبح
مُشتي رنگ و ، مُشتي روشنايي ، مُشتي شب ،
ذرّه اي نسيم ،
پُشته اي درخت و كوه ،
قدرِ استطاعت آفتاب ،
دستْ رس اگر كه بود :
يك دهن ترانه از
يك پرنده اي ،
ورنه ، جاي خالي اي
روي شاخه اي .
[[]]
گاهي صبح
رنگِ مُرده اي و
بانگِ مرغي نيمه جان و
گوشِ خواب رفته اي .
[[]]
گاهي صبحي ديده ام چنين :
تا گلوم غرق بوده ام درونِ شب ،
نَشت كرده بود شب ، درونِ من ؛
تيره بود دل
روح ِ تيره ، تيره تر .
راهِ بازگشت
گُم تر از
راهِ گَشت .
راهِ گَشت
گُم تر از
راهِ بازگشت .
وان چه اي كه جُسته بودم و نيافتم
گُم تر از
راهِ گَشت و
راهِ بازگشت .
تشنه بوده ام
تشنه ي يكي دو چكّه روشني .
[[]]
گاه ، صبح
هيچ
جز صداي زنگِ ساعتي
يا صداي مادرم
بيم ِ كار
بيم ِ درس
بيم ِ نان
بيم
هيچ ، بيم .
[[]]
گاه ، صبح
روشنايي اي
گرم
نرم
خوش نگار
در اتاق .
[[]]
گاه
صبحْ گاه
آتشي درونِ پُشته هاي كاه .
[[]]
گاه
جنگِ رَنگ ها ؛
گاه
رنگِ جنگ ها .
[[]]
گاه صبح
پچ پچ ِ سپيدي اي نمور
پُشتِ سُرمهيي ِ پرده اي .
[[]]
گاهي صبح يعني : « آه
دوستان !
هم پياله گان !
باز نيمه كاره مانده اين شب و
نيمه خورده اين پياله و
نيمه خوانده اين ترانه و
نيمه مانده ايم ما .
اين ميان فقط
حسرت است كه
چون هميشه كامل است . »
[[]]
گاهي صبح يعني : كوهي خَم شده است و چشمه اي
چكّه چكّه مي چكد
روي دشتِ در هوا معلّق ِ سكوت و خواب .
[[]]
گاه گاهي صبح
؟
!
؟!
!! .
[[]]
صبح را نظاره كرده ام
زيرِ آن درخت ،
ـ بيد بود گمان كنم ـ
مستِ خواب بودم و
مستِ دل
مستِ راه .
[[]]
صبح
گاهي رنگِ رقص
گاهي رقص ِ رنگ :
عين ِ دامني
دور ِ پيكري
پابه پاي نغمه اي .
پيچ و تاب مي خورَد
پا به پاي او
رنگ و طعم و عشق .
[[]]
گاه صبح
عين ِ يك
سِنْج ؛
مي خورَد به هم
پخش مي كند
رنگ و نور .
[[]]
صبح را
گاهي ديده ام
گاهي هم شنيده ام
گاهي خوانده ام
گاهي هم چشيده ام .
گرچه چندبار نيز
صبح را مكيده ام .
صبح را
گاه رفته ام
گاه آمدم .
گاهي سركشيده ام .
[[]]
صبح هايي ديده ام
هم/چنان كه مي دميده اند
مي دميده اند روح ، در تن ِ
اين نِي ِ
خشكِ اين جهان .
[[]]
گاهي ناسزا گشوده ام به روي صبح
گاهي چشم بسته ام بر او ،
گاهي نيز اين سگِ كنار من لميده را
كيش داده ام به سوي او .
[[]]
صبح را
گاه همچو مرهَمي كشيده ام
روي زخم .
1382
بامداد
عجب تماشا دارد صحرا .
عجب صحرایی شده اين تماشا .
عجباينجهانِشهرنشينشده،بَدَلبه صحراییشدهاستتماشایی،
از دامنهی اين صبح
اين صبح تماشایی، اين كه هر نگاهی را به تماشا بَدَل میكند.
همه چيز و همه جا به تماشا بدل شده است.
يك صحرا تماشا .
بامداد
صبح است ، وباز دلم مي خواهد فقط با درختان باشم، و با گياهان؛ با سنگ ها، و با هرآن چه « جامد» ناميده مي شوند.
تنها صدا نيست كه میمانَد. نه اين همهی حقيقت نيست.
خاموشي هم مي مانَد.
و تازه بحث و جدل دراين باره بيثمر مي شود اگر كه پيش تر، جدال برسر ِ« ماندن»،و برسر ِامتياز ِماندن بر نماندن، به ثمر نرسد.
چرا صدایی كه میمانَد بهتر است از صدایی كه نمیمانَد؟
سرم گيج میرود ازاينصداها كه ماندهاندو نمیروند. ازاينهمه صدا كه تل/انبار گشته اند. و هيچ گوشهی خاموشی را بهجا ننهاده اند.
خاموشی ِ صدا همان اندازه میتواندبمانَد كه صدای خاموشی. ونه تنها صدای خاموشی، كه حتّی صدای خاموش .
خاموشی هم مي مانَد. صدا هم می مانَد . وگرنه از بهانههای دلِ خود، چهگونه میتوان گريزی پيدا كرد؟
دلمعجيب هوایدرخت كرده.هوای سنگ،گياه،وهرچهكهجامد است.
دلم عجيب هوای سكوت كرده، و هرچه كه بیصداست.
دلم عجيب گرفته است از زبان، از كلام، از نغمه،. از شنيدن .
دلم عجيب گرفته است از هرچه كه زنده است . كه جاندار است.
صبح است.
بامداد
چنين وسيع و بزرگ كه تو اكنون هستی
همه به لطف اين بامداد است . اين پگاه .
چنين مهربان كه تو اكنونی ، چنين دوستدار ِ همهگان
همه از نتايج اين سحر است.
دوباره روز به نيمه مي رسد. و تو نيز.
روز، نيم/روز مي شود. و تو نيم/روح .
چنين لطيف كه تو اكنونی، روح ِ عزيز!
چنين خوش/نگر، خوش/دريافت، خوش/بافت.
همه ازاين صبح است. ازاين معجزهای كه هرروز « میشود» .
واين كه تو هرروز اين معجزه را دريافت میتوانی
همه از آن روست كه صبح در تو حلول كرده است
همه ازآن روست كه تو تا اعماق خود به صبح آغشته شدهای،
اِی روح ِ اكنون چنين بلند/نظر !
بامداد
دوباره اين جهان بدل شده ست به آن كه در 22 سالِ پيش بود،
خودِ 33 سالهگیام را به عينه مي بينم،
گرمابه،خستهگی ِراه،قهوه خانه،بوی چای،واحساس گستردهی من
كه هم/چون مِهِ نازکی همه چيز را پوشانده بود.
دوباره بازگشته ام به آن چه كه باز نمیگردند،
واينهمه، به يُمن ِ توست
اِی بامداد!
اِی كوتاهترين دَم ِ اين جهان، كه با تو میتوان برای ابد دَم گرفت.
بامداد
كاركردن - كه دراين سرزمين به عذابی بدل شده است -
بدل شده ست به مرتعی سبز و گيرا،
و من – كه سال هاست دراين سرزمين كار میكنم -
بدلبهاسبیشدهاميا به گاوی كه بهاشتياق ِبویاينمرتعمیخرامد؛
و اينهمه، به يُمن ِ توست اِی بامداد!
پس درختان چرا خاموشاند؟
كجاست بلبل؟ كه آتش را بگيرانَد.
خودرا يافته ام، خودرا دريافته ام،
خودرا كه هرروزه گُم میشوم
خودرا كه از فهم ِ او در میمانم؛
و اين همه، به يُمن ِ توست اِی بامداد!
بازهم انسان به دوستداشتنیترين زندهی جهان بدل شده است
و مِهرورزی به او ، بازهم نشاط آور شده است،
و انديشيدن به او و برای سعادتِ او، به كاری لذّتآور؛
و اين همه، به يُمن ِ توست بامدادا !
بامداد
آفتاب را
بايد از
چنگِ اين
صبح
پس گرفت؛
عُرضهاش ندارد او .
بامداد
مژدهی دَميدنِ
صبح را
ديگر از
اين خروسهای شيرهیی نمیتوان شنيد.
بامداد
شبِ سنگين، سپری شد؛ اكنون
صبح :
مثل يك پَر
نه پَر ِ قو ، بل كه
پَر ِ يك گنجشك
پَر ِ يك قرقاول
بامداد
يادِ تو خوشباد
با همهی سردی ِ ايّام
با همه ي برف و باد،
يادِ تو خوش باد
اِی پگاهِ با وفای چشم به راهِ من ايستاده بر ِ كوه !
گو كه بخندند به پيمانِ من و تو،
باز به هم میرسيم .
ياد تو بايد فقط دراين ميانه بتابد ،
ورنه درين شبی كه جهان را محاصره كرده، هزار ماه اگر هم كه بتابد، ثمری نيست .
تنها بايد كه چراغ تو بتابد.
اِی چراغ ِ چاره! برافروز !
هم اميد هست
هم هوای تو ؛
ديده نمیشود ولی بیچراغ ِ تو .
بامدادیها
سپیده و شب.
ایستادهام میان بیداری و خواب.
خوابآلودهگی، بیداریآلودهگی .
چندی بود که یَدَل شدهبودهام به یکی از تپّههای دامنههای کوههای در دو سوی جادهی خاکی ِمیان « پَنجو » و « نمار »، به بلندیای از بلندیهای این منطقه. اکنون دارم بَدَل به همهی این منطقه میشوم.
از وجودِ انسانیام فقط دو چشمم ماندهاست و کمی نیروی اندیشیدن. چشمها بازند، همین اندازه که بتوانم خودرا همچون تپّهای در میان تپّههای اطراف « ببینم ». اندیشهام بسیار سَبُک درکار است. هیچ فشاری بر من نمیگذارد. گویی مثل مِهی رقیق است که از درونِ من، چرخان، میگذرد.
«جهانِ جامد » نام ِ گویایی نیست.کلمهی « جامد » را ما انسانها به بهاصطلاح « اشیاء » دادهایم تا احتمالا"«جهانِ جاندار » را درجهای و اَرجی بالاتر ببخشیم.
جهانِ جانداران، و از میان آنان، جهانِ انسانها، حقیقت را ، که بهترین جهان نیست.
خوشا رهاشدن از انسانبودن
خوشا رهاشدن از جهان ِجانداربودن،
خوشا رهاشدن از جانداری کردن.
خوشا رهاشدن از جان .
خوشا بودن در جهانِ بیجان.
خوشا جامِدبودن
خوشا رهاشدن از جمودِ جان، از جمودِ انسانبودن .
کلمهی « بیجان » برای جهانِ این موجوداتی که من هم اکنون در آن پا نهادهام، رساتر است.
دراز کشیدهام. همچون غولی. همچون غولآسایی. معجونی از انسان و ناانسان؛ بههمآمیختهای از حانور و بیجان. از من ( جهانِ جانوران) تنها دو چشمم و کَمَکی اندیشه، و و از جهانِ بیجان. همهی کوهها و درّهها و هرآنچه که انسانی نیست. تپّهای از تپّههای « نمار » را کردهام بالش و سرنهادهام بر آن؛ و پایم، در پایین، در کنارهی جادهی « هراز »، در درونِ رودخانهی هراز .
همهی آن « جاندارانی » که توانستهاند، ،حتّی برای زمانی کوتاه، به جهانِ بیجان بِرَوَند بهحتم مزهی بیجانبودن را چشیدهاند. جهانِ بیجان، گاهی گریزگاهی است، گاهی پناهگاهی، و گاهی هم گردشگاهی. هیچ انسانِ جانداری نیست که جهانِ بیجان را درنیافته باشد.
در راهِ میان جهانِ جاندار و جهانِ بیجان، همیشه انسانهای بیشماری در رفت و برگشتاند. گاهی نیز در رفتِ بیبرگشت.، احتمالا" :
برخی خودکُشیکردهها، مَستها، ازخودبیخودگشتهها، از جهانِجان بُریدهها، ازجهانِجانگریختهها، و نیز حتّی بهیقین فریبکاران – آن فریبکارانی که مثل ِدارندهگانِ بنگاههای مسافرتی، مدّعیاند که انسانهارا همچون مسافرانی به سفر ِاین جهانها میبرند: فرقههای مذهبی /صوفی/عرفانی ِگوناگون - . . .
صدا هست. سکوت است. زمزمه هست. هستی هست. نیستی هم هست. بود هست و نبود هم .
بهرغم ِدروغپردازیهای آگاهانه و غُلوکُنیهای ناآگاهانه، رفت و برگشت از جهانِ جانداران به جهانِ بیجان کاریست آسان، بینیازی به هیچ ابزار .
دروازهی میان این دو جهان همیشه باز است. لاچّهوا . هر جانداری میتواند بهآسانی میانِ این دو جهان رفت و آمد کُنَد.
در جهانِ میانِ این جهاناَم و جهانی دیگر. نیمی در این، و نیمی در آناَم. معجونی شدهام. بیجاناَم و جاندار .
دراین« میانه » هیچ رازی نیست، هیچ رازی جز دروازهای که همیشه باز است. انسان ناگهان - در خیابان یا در خواب یا در میدانِ مبارزه یا در زندان . . . باری هر کجا که باشد ولی قثط ناگهان ناگاه ناخوانده خودرا در برابر ِاین دروازه مییابد. خودرا بر کنارهی این راه میبیند. خودرا در « میان » میبیند.
نه عارفاَم و نه صوفی. نه مَستاَم و نه نشئه.
و آنانی که دراین « میان » در رفتوآمد و یا در رفتونیامد هستند، هیچ مزیّتی بر دیگرانی که دراین « میان » نیستند ندارند. اگرچه انسانهای مزیّتپرست هم در این « میانه » هستند ولی آنان که هیچ مزیّتی را برنمیتابند و بر هرچه مزیّتی میشورند، آسانتر از این دروازه میگذرند.
میخواهم فقط با درختان باشم. و با گیاهان. با سنگها و هرچه که بیحان است، که جانوَر نیست.
نه ازآنرو که آنها را بیشار از انسانها دوست دارم.
آه، دوستداشتن را فقط آنهایی سزاوارند که میتواناند آن را برانگیزاناند. اگرچه دوستداشتن از بِهترین واکنشهاست. امّا واکنشهای بِهتر از دوست داشتن هم وجوددارند. این واکنشها را در جهانِ بیجانها بِهتر و بیشتر میتوان بیشتر دید.
تنها صدا نیست که میمانَد. نه، این همهی حقیقت نیست. خاموشی هم میمانَد. خاموشی ِصدا بههماناندازه میتواند بمانَد که صدای خاموشی. و نه تنها صدای خاموشی که حتّی صدای خاموش. و تازه، این هم هنوز همهی حقیقت نیست.
خاموشی هم میمانَد. صدا هم میمانَد. وگرنه از بهانههای دلِ خود چهگونه میشد گریزگاهی پیدا کرد.
و تازه، بحث و جدل دراینباره بیثمر میشود اگر که پیشازآن، جدل بر سر ِاین بحث به سرانجامی پُرثمر نرسد که : « ماندن » یعنی چه، و امتیاز ِماندن بر « نماندن » در چه است . چرا صدایی که « میمانَد » از صدایی که « نمیمانَد » بِهتر است ؟
جهان گیج میرَوَد ازاینهمه صدا که ماندهاند و نمیروند. ازاین همه صدا که رویهم تلمبار شدهاند و هیچ گوشهی خلوت، و خاموش، و بیصدایی را بهجا ننهادهاند.
دلام عجیب هوای درختشدن کردهاست، هوای سنگشدن، گیاهشدن و هرچه که جامد است. دلام عجیب گرفته است از زبان و نغمه. از شنیدن، از هرچه که باصداست. که جاندار است. که هست.
خوشا نیستی. اکنون که در میانهی دو جهان ایستادهام. دراین بامداد.
بامدادیها
صبح ِآشنا سلام!
اِی تو آشناتر از
هرچه آشنا! سلام .
اِی هنوز هم
آشناهر از
هرچه آشنا!
دلگشاتر از
هر کسی که تا کنون هزار دل
پیش ِاو گشادهام.
[ آه،
قصدِ من بهانهکردنِ تو نیست تا
بد بگویم از
آشنایییان ! ]
بادبان گشوده بودهام
سوی نان،
- همچنان که هر
روز
مثل ِبَردهگان -
دیدهام که پشتِ پنجره
دلگشایی میکنی.
الغرض، سلام .
بازگشت به فهرست همهی نوشتهها یازگشت به فهرست این نوشته