2- تنگنايي فلسفي
مرگ در مثنوي
« داستان نگريستن عزرائيل برمردي و گريختن آن مرد در سراي سليمان و . . . »
فشرده ي داستان :
روزي مردي عزرائيل را مي بيند كه از كنارش مي گذرد . مرد ازنگاه معناداري كه عزرائيل به او مي كند گمان مي كند كه هنگام مرگ او رسيده است . او بي درنگ خودرا به سليمان مي رساند و از او مي خواهد كه كمك كند و اورا هرچه زودتر به جايي بسيار دور بفرستد . . . سليمان پس ازآن كه مي بيند آرام كردن مرد به جايي نمي رسد اورا به خواست خودش دريك آن به هندوستان مي فرستد . بي درنگ پس از رسيدن مرد به هندوستان ، عزرائيل پيدا مي شود و جان اورا مي گيرد . . . عزرائيل سپس در زماني ديگر درپاسخ به پرسشي كه سليمان از او در باره ي آن مرد مي كند پاسخ مي دهد : زماني كه من آن مردرا آن جا ديدم خيلي تعجب كردم زيرا كه درست چند لحظه ديگر مي بابيستي جان اين مردرا در هندوستان مي گرفتم و و برايم عجيب بود كه او چگونه خواهد توانست خودرا ازاين راه دور به هندوستان برساند . . . وسپس مولوي مي گويد:
ازكه بگريزيم ازخود اي محال ازكه برباليم ازحق اي وبال
مرگ ، براستي يكي ازخنده آورترين قانون ها درجهان هستي است . فرار از مرگ يكي ازآرزوهاي بزرك و كهن آدمي است . وبا اين وصف ، مولويِ بزرگ مارا فرا مي خواند تا در برابراين قانون سرفرود بياوريم ؛ و تلاش هاي ما را براي اعتراض به اين پديده ي ناگزير ولي بي معنا به ريشخند مي گيرد .
تلاش آدمي براي فرارازمرگ ، يكي ازسبب ها و سرچشمه هاي خشك ناشدنيِ پيدايشِ صحنه هاي غم انگيز و دردآورِحيات درجهان است . صحنه هايي كه آدمي درآن ها به انجام نقشي پيچيده وتوان فرسا واداشته مي شود ، نقشي كه < نقش بازِ > آن خودرا به نابودي مي كشاند ولي خودِ آن « نقش » جاودان برجا مي ماند تا باز « نقش بازِ » ديگري سر برسد و « صحنه » ي دردناك درهستي جهان ، هميشه گرم ، گرم ِِ بازي شده گي و بازي شدن و بازيچه شدن ، باشد .
اين « صحنه » گه گاه معجوني مي شود ازغم انگيزي و خنده آوري . تماشا گراين صحنه ، گاه درهجوم احساس هاي گوناگون و متناقض و ضدِهمي كه دردرون او پديد مي آيند ( مثل ريش خند ، گريه ، شادي ، نفرت ، عشق ، ترس ، تسليم ، خشم . . . ) از پا در مي آيد.
مرگ چيست ؟ چراست ؟ چه گونه مي توان برآن چيره شد ؟ آيا مي شود برآن چيره شد ؟ آيا اصلا" بايد برآن چيره شد ؟ . . . . بحث پيرامون مرگ تنها به خودِ مرگ محدود نمي شود ، بل كه آرام آرام همه ويا دستِ كم بيش ترمسايل هستي را در برمي گيرد . دربرابرپرسش هاي درباره ي مرگ ، آدمي تاكنون نتوانسته به اين يا آن پاسخ بسنده كند . ازميان انواع پاسخ هايي كه تاكنون به اين پرسش ها داده شده ، هيچ يك نتوانسته است آرامش را درميان انسان ها ( ي پرسنده ) پابرجا كند . پاسخ به معضل مرگ از نوع پاسخ هاي عادي نيست . اين پاسخ ها براي اين كه بتوانند قانع كننده باشند تنها كافي نيست كه به درست بودن بسنده كنند . درست بودن دراين بحث مفهومي پيچيده است . قانع شدن دراين بحث تنها به معناي آرام شدن عقل و (غريزه ي دانش ) نيست ، بل كه به معناي آرام گشتن و قانع شدن دل هم هست . به نظرمي رسد كه آدمي ، تا برمرگ چيره نشود ، به هيچ پاسخي بسنده نخواهد كرد . يعني درحقيقت آدمي پاسخ خودرا زماني خواهد گرفت كه ديگر مرگي درميان نباشد !
پاسخ هاي دانش به اين پرسش ها همان اندازه نارسا ويا بهترگفته شود قانع نكننده اند كه پاسخ هاي فلسفه ، مذهب ، هنر و . . .
نگاه مولوي به مرگ ( دراين بخش ازمثنوي ) تگاهي است ساده . او گويي مي خواهد تلخيِ مرگ را دراين ساده گي پنهان كند . شايد همين ساده گيِ نگاه موجب مي شود كه مولوي ، با آن روح بلند و حسّاس ، نه تنها از ناتواني و درمانده گي آن مردِ بي چاره ، آزرده نمي شود بل كه حتّي سنگ دلانه براين مرد ( كه مي تواند نماد بسياري از ماها باشد ) مي شورد ، و او را به تحقير < وبال > و < محال > مي خواند . اوحتّي « صحنه » را چنان مي پردازد كه تلاش آن مرد براي فرار از مرگ تبديل به تلاشي ابلهانه وساده لوحانه و ريش خند آميز مي شود.
اگرمولوي به حسّاسيت هاي ژرف و نيرومند خود در غزل هاي شمس وفادار مي ماند مي بايست پيش از هرچيز بر « عزراييل » مي تازيد ، و اورا به خاطرِ رفتارِِ خشكِ ديوان سالارانه و مأمورمآبانه اش نكوهش مي كرد . ترديدي نيست كه « عزراييل » از رنج آدمي و ازهراس او در برابرمرگ خبري ندارد . او مأمور در دستْ گاهي است كه به او وظيفه ي به انجام رساندنِ فرمان مرگ را داده است . او از « داشتن » احساس انساني ، محروم و نيز قدغن شده است ، وشگفت زده شدن او ( درآن هنگام كه آن مردرا نه در هندوستان ـ جاي گرفتن جان او ـ بل كه درجايي بسياردور از هندوستان مي بيند ) شگفت زده گيِِ خشك و بي روح آن مأمور ديواني است كه هيچ گونه لنگِشي را در نظامي كه درآن مأموريت خودرا انجام مي دهد برنمي تابد و درنمي يابد ، و وقتي هم كه به ناگهان باچنين لنگِشي رو به رو مي شود هاج واج مي ماند .
حتّي سليمان هم دراين صحنه همراه و با انسان نيست . زيرا كه : اگرچه او خواهش آن مرد را مي پذيرد و اورا به دورترين جاها مي فرستد ولي اين كاراو به معناي كمك او به آن انسان براي فراردادن او از مرگ نبوده است ، زيرا كه : اگرسليمان مي دانست كه آن مرد براي فرار از مرگ مي خواهد از آن جا دورشود هرگز و قطعا" به او كمك نمي کرد ، و باز هم زيرا كه : سليمان خود از وابسته گان به آن دستگاه و نظامي است كه مرگ از « مشيّات » آن است .
()
امّابااين همه ، مولوي <« ستايش گر» مرگ نيست . اواين هوشمندي را دارد كه به پيشوازِ مرگ نرود ، و بل كه برعكس ، ازهرچه « به پيشوازِ مرگ رفتن > گريزان باشد . شايد اين مخالفت او با < پيشواز از مرگ > هم ( هم چون مخالفت او با فرارِ ازمرگ ) به خاطرِ پاي بندي اش به مشيّت واراده ي آن « وجود واحد » باشد ، هرچه كه باشد نمي توان مولوي را ستايش گرمرگ دانست .
به پيشوازمرگ نرفتن ومخالفت باآن ، چه پيش وچه پس ازمولوي درميان انديشه مندان وهنرمندان ايران ـ بجزشماري كمتر از انگشتان دست و آن هم دراين گذشته ي نزديك ـ از ويژه گي هاي برجسته است وهرگز ويژه ي مولوي نيست.
و اين درحالي است كه در برخي ديگراز جوامع ، بويژه درجوامع اروپايي ، اين وضع درست برعكس است . براي نمونه ، درجامعه ي آلمان كم نيستند انديشه مندان وهنرمنداني كه ازراه خودكشي به پيشوازِ مرگ رفته اند . برخي ازآن ها :
پاول سِلان شاعر 1970ـ1920
اِشتِفان تسوايگ ( به همراه همسرش ) نويسنده وداستان نويس 1942ـ1881
فرانتس كافكا داستان نويس 1917ـ1883
كورت توخولسكي نويسنده وشاعر 1935ـ1890
گِئورگ تراكل شاعر 1914ـ1887
اينگه بُرگ باخ مان شاعره و داستان نويس 1973ـ1926
هاينريش فون كلايست ( با دوست زن اش ) شاعر 1811ـ1777
والتر بِنيامين نويسنده و فيلسوف 1940ـ1892
گيلدا خواننده 1999ـ ؟
دو تن از رهبران حزب سبزها ( زن و مرد ) سياستمدار 1995 ـ ؟
اِرنست لودويگ كوشنِر نقاش ـ پيكره ساز 1938ـ1880
اگرچه به بحث كنوني پيوندي ندارد ولي براين آماربايد « خودكشيِ گروهي > را هم افزود كه ازسوي فرقه هاي گوناگون مذهبي مسيحي انجام مي گيرند . اين فرقه ها « پيشواز از مرگ > را حتّي سازمان مي دهند.
ولي انديشه هاي مولوي درباره ي مرگ ، هيچ يك از گونه هاي اين رفتارها را برنمي تابد . و اين از نقاط نيرومندِ نظام ِ انديشه ييِ مولوي است.
داوري مولوي درباره ي محال بودن چيره گي انسان برمرگ ، داوري درستي است . بدرستي هم ، تا زماني كه چرخ جهان هستي براين منوال كه تاكنون بوده است بگردد ؛ تا زماني كه نظام حاكم بر بافت و ساختِ « هستي » همين است كه < هست > ، انسان را وهيچ وجودي را از مرگ گريزي نيست . مرگ ، جزيي ازاين نظام است . تنها درصورتي مي توان مرگ را <« حل » كرد كه نظام هستيِِ جهان ( وجهانِِ هستي ) دگرگون شود.
امّا مفهوم « جهان » چيست ؟ محدوده وگستره ي « جهان » تا كجاست ؟
معمولا" هنگامي كه ما از جهان حرف مي زنيم ، مراد ما آن گستره اي است كه بخشي ازآن به شناخت ما درآمده و بخش ديگري ازآن را ما با « حدس و گمان » در مي يابيم . آيا <« جهان واقعي » برابر با همين « جهاني » است كه ما انسان ها تاكنون آن را شناخته ايم و يا حدس وگمان مي زنيم ؟
پاسخ اين پرسش ، آشكارا و قطعا" منفي است . به ساده گي مي توان دريافت كه « جهان واقعي » بسيار وسيع تراز <« آن چه » اي است كه ماشناخته ايم ويا وجودآن را با حدس وگمان ممكن مي دانيم . گستره ي جهاني كه ماشناخته ايم به سختي ازمرز كره زمين فراتر مي رود . مچموعه ي اين « جهان شناخته شده » ، يعني اين جهان خاكي ما همراه با آن بخشي از چهان كه ما آن را « حدس و گمان » مي زنيم ، حتّي در برابرِ آن ابعادي كه ما « گمان » مي كنيم جهان دارا است هم نقطه اي حقير است ؛ و در برابر آن ابعادي كه جهان در وراي « گمان » ما دارد حتّي از اين هم حقيرتر است . دراين صورت از كجا روشن است كه قوانين ( وازجمله بويژه قانون مرگِ ) حاكم بر « هستي » دراين جهان خاكي ، به همان ميزان برهمه ي هستي ها در« جهان واقعي » ( ويا برسراسر جهان واقعي هستي ) حاكم باشد ؟ چرا نبايد ممكن باشد كه درگوشه اي ازجهان واقعي ، هستي ، از مرگ خالي باشد ؟
من البتّه نمي دانم كه مراد مولوي از ناگزيري مرگ ، ناگزيري آن تنها در محدوده ي جهان شناخته شده ي انساني است يا اين كه او اين ناگزيري را به سراسرجهان واقعي هم گسترش مي دهد ، هرچه كه باشدعيب مولوي آن است كه برآن نظام فرمانروا برهستي كه مرگ را ناگزيركرده است هيچ ايرادي نمي گيرد . و برعكس ، همه ي تلاش او در مثنوي اين است كه اين نظام را به انسان بپذيراند . او خودرا در كنارآن « دستگاه » ، آن قدرتي مي نهد كه اين نظام را برجهان حاكم كرده است . او به دفاع ازاين قدرت مي پردازد .
()
گمان مي كنم شيفته گي ِ آميخته با تعصّب مولوي نسبت به آن « نيستان » ي كه « ِني ِ > او را از آن بريده وجدا كرده اند و دراين جهان خاكي به « حكايت وشكايت » واداشته اند ، يكي ازآن گره گاه هاي مهم درانديشه وروح مولويِِ مثنوي بطوركلي ، وبويژه دررابطه با موضوع مرگ است . گرهي كه خودِ مولوي هم ظاهرا" گاه گاه از گشودن آن باز مي ماند . اين گره گاه ، گمان مي كنم ، يكي ازآن عناصرمهمي است كه دركنارعنصرهاي ديگر، مولوي را به درپيش گرفتن رفتارِ معيّن نسبت به مرگ ، و انداختن نگاه معينّي به آن ، ناگزيرساخته است .
بايد يادآوري كنم كه مراد من به هيچ رو اين نيست كه بخواهم برداشت مثنوي ازمرگ را محدود به فقط « يك» برداشت كنم . مي توان برداشت هاي گوناگوني ازمرگ را در مثنوي يافت . چندجانبه گي و چندبُعدي بودن مثنوي دراين باره كاملا" روشن است . اين چندجانبه گي يكي ازآن چند ويژه گي هايي است كه ـ همان جور همه گان گفته اند ـ مثنوي را هميشه زنده نگاه داشته است .
با اين همه ، برداشت من اين است كه گونه ي معينّي ازميان انواع برداشت ازمرگِ موجود درمثنوي ، در آن بسيار برجسته شده است . اين گونه ي برجسته ي برداشت ازمرگ ـ ازنگاه من ـ اين است :
جهان خاكي ، جهاني كه ما انسان ها درآن زندگي مي كنيم و « زنده » هستيم ، درچشم مولوي همان جايي است كه « ِنيِ » اورا پس از بريدن وجداكردن اش از « نيستان » درآن رها كرده اند . ازنگاه مولوي ، اين جهان به معناي دوري و هجران وجدايي از آن نيستان است . و « ِني » ـ ويا هركس و موجودِ ديگري كه « ِني بودن » خودرا دريافته ـ دراين جهان ، بي وقفه دركار « حكايت وشكايت » است . بيرون رفتن ازاين جهان خاكي ، به معناي « پايان » يافتن آن دوري وهجران وجدايي است . مرگ ، ازنگاه مولوي ، نامي است كه آدمي به اين < پايان > داده است . آن كس كه بر < ِني بودن > خود ، آگاه است ، ازاين « پايان » ، از اين مرگ شاد است . « ِني » هاي ناآگاه و ابله ، ازاين پايان مي هراسند .
اين است فشرده ي آن برداشت عمده ازمرگ درمثنوي مولوي ازنگاه من .
اگر واقعا" مولوي چنين برداشتي ازمرگ داشته باشد بايدپرسيد : چرا مولوي گمان مي كند كه « پايان » اين جهان خاكي ، قطعا" و صددرصد آغاز آن < نيستان > است ؟ چرا او اعتقاد دارد كه « نيستان » اش درست درآن سوي مرزاين جهان خاكي جاي دارد ؟ آيا اين احتمال هست كه ميان اين جهان خاكي كه كانون تعيّن و بازشناسي آن را انسان مي سازد ، وآن نيستان ، جهان يا جهان هاي ديگري هم باشد كه نه اين اند ونه آن ؟ اين احتمال تا چه اندازه است ؟ به چه دليل « ِني » ، با رَستن ازاين جهان خاكي ، از هرگونه سرگرداني خواهد رَست ؟ چه دليلي دردست است كه « ِني » ازاين « چاه » به « چاله» اي ديگر نخواهد افتاد ؟ مولوي چه گونه به اين « نِي » ، اين « نِي» اي كه با دست شگفتي آفرينِ خودِ مولوي به يكي از زيباترين نمادِ ها در ادبيات جهان بدل شد ، تضمين خواهدداد كه او پس از پايان اين جهان خاكي ، از دست « حكايت ها و شكايت ها » آزاد خواهد شد ؟
پاسخ مولوي درمثنوي به اين پرسش ها بگونه اي روشن ، « انكار» است ، انكارِ درستيِ پاسخ هايي بجز آن پاسخ هايي كه خود او مي دهد . بهتراست بگويم كه دراين باره مولوي درمثنوي خود به « احتمال درستيِ پاسخ هاي ديگري اشاره نمي كند . درهمان حال مولوي مي كوشد كه پاسخ درست به اين پرسش ها را ـ به هروسيله وبه كمك حتّي برخي روش هايي كه درخورِ او نيستند ـ تنها به پاسخ هاي خود محدود كند . او دهان « جهود » و« گبر» و . . . را مي بندد . و « جبري » و« دهري » و« فيلسوف » را ازميدان بيرون مي كند ، و اجازه ي پاسخ گويي را به آن ها نمي دهد ؛ ويا اين كه پاسخ هاي آن ها را با طرزي ناخوشايند و نا دَرخور، به ريش خند مي گيرد و شنونده اش را با توسّل به كيفرهاي خوف انگيز ، از پذيرش وحتّي تا"مّل در باره ي پاسخ هاي آن ها برحذر مي دارد . اواين « پاسخ دهنده گان ديگر» را در يكي ازمهم ترين ميدان هاي فكري وفلسفي آدمي به خاموشي مي كشد و يا درغباري از ريش خند گُم مي كند . مولوي درميداني چنين حياتي ـ يعني درميدان راه گشايي در ظلمات مرگ ـ عرصه را چنين برخود و ديگران تنگ مي كند . خودرا و انديشه ي خود را در « تنگنا » مي گذارد . او با وجودِ آن ذهن زيبايي شناس ، با وجودِ آن زيبايي شناسي و زيبايي آفريني شگفت آور خود ، با سماجت شگفتي جلوي گشوده شدن چشم اندازهاي تازه ازمرگ را سد مي كند . چشم اندازهايي كه برخي شان از زيبايي آرام بخشي برخوردارند وتماشايي اند . او برخلاف مولويِِ غزل هاي شمس ، كه حتّي در سنگ ها دهان مي گشود ، و كوه ها را به رقص مي آورد ، درمثنوي ، دردهان ها سنگ مي گذارد . او با بستن هردهان ، درحقيقت خودرا ـ ومثنوي را ـ يكه تر و تنهاتر و ازديگران دورتر مي سازد . با هرديواري كه درجلوي ديگران مي كشد ، درحقيقت خويشتن خودرا بيشتر دريك چارديواري ، دريك چارچوب و تنگنا گرفتار مي كند .