3- تنگنايي اجتماعي
مثنوي و: غلام ـ غلامي گري ـ غلام داري
1- « حكايت آن كس كه در < هري > غلامان آراسته ي عميدخراسان را ديد و . . . »
فشرده ي حكايت :
« آ ن كس با ديدن غلامان آراسته ي عميدخراسان رو به خدا كرد و گفت : [خدايا] بنده داري ازعميد بياموز .پس ازآن ، مولوي داستاني مي سازد وكارعميدخراسان (خواجه ي غلام دار ) را به جايي مي رساند كه شاه با او دشمني مي كند و. . . واين شاه ، غلامان عميدرا به مدّت يك ماه شكنجه مي كند تا مگرآنان را به نشان دادن جاي طلاهاي پنهان شده ي عميد وادارسازد ؛ ولي غلامان به اين كارتن درنمي دهند . . . آن گاه مولوي اززبان خدا به آن كس مي گويد : حالا تو بندگي را ازاين غلامان عميدبياموز. . . »
آفريده شده به آفريدگارمي گويد : خوب بنده داري كن . و آفريدگار به آفريده شده مي گويد : خوب بنده گي كن . بحث درميان اين دو ، برسرِخودِ بنده گي نيست ، بحث برسرِ چه گونه گي آن است .
2- « حكايت آن اميركه غلام را گفت كه مِي بيار و . . . »
3- « حكايت غلام هندو كه به خداوندزاده ي خود پنهان هوا آورده بود و . . . »
فشرده ي داستان:
غلام هندو به دخترخواجه ي خود (غلام دار) دل مي بازد. دختررا مي خواهند به غلام دار ِ ديگري بدهند . مي فهمند كه غلام ، دختررا دوست دارد . زنِِ خواجه خشمگين مي شود ولي خواجه راه حيله در پيش مي گيرد : با زناشويي غلام و دخترموافقت مي كنند ولي درشب زفاف به جاي عروس ( دخترخواجه ) مردي را به اطاق داماد ( غلام ) مي فرستند و. . . فردا غلام از به زني گرفتن دخترخواجه پشيمان مي شود .
پس ازاين موفقيتِ! خواجه ، مولوي بي درنگ بخشي را به اين داستان مي افزايد . نام اين بخش چنين است :
« دربيان اين كه اين غرور تنها آن غلام را نبود بل كه هرآدمي به اين غرور مبتلاست »
مولوي دلدادهگي ِ غلام را به آن دختر ، غرور مي نامد ، ومراد اوازاين كلمه چيزي است مانند تكبر، خودخواهي و پا را از گليم خود بيرون گذاشتن . اودراين بخش سخناني مي گويد كه هرچيزي ازآن مي توان دريافت جز پشتيباني ازغلام و از عشق او . اواين عشق غلام را طبيعي نمي داند وتلاش مي كند به هرترتيبي كه شده به غلام « پند » دهد تا چنين كاري نكند وازاين دل داده گي دست بكشد .
آيا اين همان مولوي است كه ديوان شمس را سروده است ؟ همان شوريده ي نترس ِ خطركُن است كه عشق خود به شمس را ، علي رغم همه ي « پند » هايي كه مخالفانِ عافيت جوي او به او مي دادند ، آشكار وعاشقانه دنبال كرد ؛ ويكي از والاترين وشگفت انگيزترين گونه هاي عشق را به جهان پيش كش كرد ؟
مولويِ غزل هاي شمس به « پند ها >» و <« پنددهنده ها » چنين پاسخ مي داد:
توبه ي ما جان عمو ! توبه ي ماهي ست ز جو ازدل و جان توبه كند هيچ تن اي شيخ اجل ؟
ديوان شمس ـ ص 389 ـ شعرشماره 1360
ولي مولويِِ مثنوي، غلام « سياه » را از پافشاري كردن برعشق خود باز مي دارد. اوخود به همان پنددهنده هايي بدل مي شود كه آن ها را « جان عمو » مي ناميد. مولوي مثنوي البتّه به اين هم بسنده نمي كند. يعني اونه تنها به آن غلام سياه ، بل كه درهمان آغاز متثنوي، حتّي به مولويِِ غزل هاي شمس هم « پند >» مي دهد تا دست ازعشق خود بكشد:
فتنه و آشوب و خون ريزي مجوي بيش ازاين ازشمس تبريزي مگوي
متْنوي ـ ص 11
4- « خشم كردن پادشاه برنديم وشفاعت كردن شفيع آن مغضوب عليه را . . . »
5- « ديدن خواجه غلام را سپيد ، ونشناختن كه اوست . . . »
فشرده ي داستان :
خواجه به جمعي وارد مي شود ودرميان جمع ، غلام خودرا بجا نمي آورد ؛ زيرا كه غلام او به « فضل يزدان » رنگ اش سپيد شده است.
كو غلام من ؟ بگفت اينك منم كرد دست فضل يزدان روشنم
همان جور كه از نام داستان پيداست ، غلام سياه پوست است . درغالب نمونه ها ، هرگاه كه ازغلام گفتگومي شود ، مراد انساني سياه پوست است كه به دلايلي كه معمولا" ازآن ها سخني درميان نمي آيد به غلامي دچارشده يا اورا به غلامي دچاركرده اند .
دراين داستان ، البتّه چيزديگري هم هست ، وآن رفتارنابرابرمولوي دربرابر رنگ هاست.
كلمه ي « فضل يزدان » كه اين جا آورده شده ، نشان مي دهد كه هم غلام ِِ متثنوي ، هم خواجه ي مثنوي ، وهم مولويِ مثنوي ، هرسه ازاين پيشامدِ خوش ، خوش حال اند . اين يك پيش آمدِ خوش آيند است زيرا كه « فضل يزدان » كاري ناخوشايند نمي كند!
مولوي البتّه چند بيت پايين تر به ما دل داري مي دهد :
رنگ ديگرشد وليكن جان پاك فارغ از رنگ است و از اركان وخاك
ولي چنين مي نمايد كه معناي اين دل داري اين نيست كه مولوي ما را به برابريِ رنگ ها درهمه ي حالت ها بشارت مي دهد . بل كه او ـ چنين مي نمايد ـ به ما مژده مي دهد كه تنها « جان » از رنگ ها فارغ است . ولي جسم ؟ پاسخ او البتّه صريح و روشن نيست ، اما ظاهرا" ازخوش حالي ِ بزرگي كه بهخاطرسپيد شدن رنگ سياهِ بدنِ غلام به خواجه وغلام ومولوي دست داده ، پيداست كه پاسخ مثنوي ممكن است اين باشد : جسم بهتراست به رنگ خواجه باشد ، سپيد باشد !