4- تنگنايي اجتماعي ـ هنري
بررسي يك داستان
« فريفتن روستايي شهري را و به دعوت خواندن به لابه والحاح بسيار »
دفترسوم ـ ص351ـ370
فشرده ي داستان :
يك بازرگان شهري بارها ازسوي يك روستايي كه مشتري او است به روستا دعوت مي شود . مردبازرگان پس ازروزگاري دودلي ، سرانجام باخانواده به سوي ده راه مي افتد . ولي روستايي از انجام ميزباني وپذيرش بازرگان وخانواده اش سرباز مي زند ؛ خودرا ازآن ها پنهان مي كند و در به روي آن ها باز نمي كند وآن ها را درپشت در بي پاسخ مي گذارد.
اين است هسته ي اصلي داستان . يابهتراست گفته شود كه اين است همه ي داستان . شايد به سختي مي توان چنين چيزي را داستان ناميد ؛ ولي به هرحال اين ، فشرده ي آن چيز ي است كه مولويِ بزرگ به آن نام داستان مي دهد . 23صفحه ازمثنوي عظيم خودرا براي پرداخت آن هزينه مي كند ؛ ونزديك به 450 بيت براي شرح آن مي سرايد .
همه ي داستان ازنگاه خواجه است كه بازگويي مي شود . از نگاه خواجه است كه به داستان و به آن روستايي نگريسته مي شود.
درآغازداستان ، مولوي گاه اززبان خود و گاه اززبان آن خواجه و ديگران ، به شرح وستايش از نيك خواهي هاي خواجه و بهره مندي هاي آن روستايي ازخوانِ خواجه مي پردازد:
اززبان ديگران : حق ها بر وي تو ثابت كرده اي رنج ها در كار او بس برده اي
اززبان خودبازرگان : شرح مي كردش كه من آنم كه تو لوت هاخوردي زخوان من دوتو
آ ن فلان روزت خريدم آ ن متاع . . .
ومولوي اززبان خود: هرحوايج را كه بودي آ ن زمان راست كردي مرد شهري رايگان
آخرين كرّت سه ماه آ ن پهلوان خوان نهادش بامدادان و شبان
گويي اصلا" خودِخواجه است كه دارد داستان را تعريف مي كند . ويا اين كه گويي اين تاجر ، نخست داستان را به مولوي گفته و چنان آن را « سيرداغ زده » كه پيرمردِ بزرگوار ما را سخت زير تا"ثيرخودگرفته، و سپس اين پيرِِ جادوزبان،با بيان شگفتي آور خود به بازسازي صدچندان تأثيرگزارنده ترِ اين داستان دست زده است .
ودرست برعكسِِ كارهاي بازرگان ، هرچه دراين داستان درباره ي رفتارآن روستايي گفته مي شود همه اش بدون هيچ استثناء بدي و بد خواهي روستايي است . ومولوي براي بيان هرچه متا"ثرتركننده ي اين بدي ها و بدخواهي ها براستي همه ي توان هنرِ شگفت آورخود را درشعر بكار مي گيرد . اوپس از شرح اين بد خواهي ها ، مي افزايد كه با اين همه ، اين روستايي سال ها ازآن بازرگان با لابه و الحاح بسياردعوت مي كرده است . مولوي خود،حتّي در نام داستان هم ، همه ي باصطلاح زهرِخود را نثْار روستايي مي كند. « فريفتن روستايي شهري را و به دعوت خواندن به لابه و الحاح بسيار » وسپس حتّي درجايي هم مي گويد :
بعدِ ده سال وبه هرسالي چنين لابه ها و وعده هاي شكّرين
گويي كه دل داده اي از دل داري درخواست ديدار مي كند ! چنين دوستي و دل داده گي اي درميان يك بازرگان ( كه بخش عظيم فروش كالاها وسودش نتيجه ي خريد اجناس اش ازسوي اين روستايي است ) و يك روستايي ( كه براي پرداخت وام هايش به بازرگان بايد بخش عظيم كشت و كارش را به او بدهد ويا براي بدست آوردن پول نقد به او بفروشد ) نمي توانسته است پديدآمده و واقعيت داشته باشد . ولي اين مي توانسته واقعيت داشته باشد كه آن روستايي ، يا ازروي خوي وعادتي كه درهمه ي ما نسبت به « تعارف » هست و البتّه به هيچ روي ناپسنديده هم نيست ، ويا براي نرم ساختن مرد بازرگان ، به طمع اين كه بل كه بهره ي كمتري به او بپردازد ، ويا براي بدست آوردن اعتماد مرد بازرگان براي گرفتن وام هاي بيش تر ازاو ، ويا براي ده ها چيزديگري همانند اين ها ، هربار كه به شهرمي رفته از بازرگان دعوت مي كرده كه به او سربزند . تا اين جا البتّه موضوع ساده وعادي است . شايد گناه دراين جا به گردن آن خواجه است ( وتاحدودي هم مولوي ) كه اين تعارف ها را جدّي گرفته اند !
همه ي اين حدس ها البتّه زماني موضوعيت دارد كه اصلا" بپذيريم خودِ داستان حقيقت دارد ! زيرا كه ، اين را ديگرهمه ي مامي دانيم كه مولويِ عزيز از روستا و روستايي دل خوشي ندارد . واين دل ناخوشي او هيگچ ربطي به آزرده شدن آن خواجه ازدست آن روستايي ندارد . امّا اگرهم كسي اين نادل خوشي اورا نداند ، ازنوع بازگويي اين داستان ، هم ازهمان آغازش ، مي تواند دريابد كه روابط پيرمردِ شاعر با روستا و روستايي ، پيش ازاين داستان هم خراب بوده است !
به گواه خودِ مثنوي ، مولوي با « خواجه ها » نشست و برخاست داشته و با آن ها داراي روابط نيكو بوده است . او به پديده ي « خواجه گي > به هيچ روي انتقادي ندارد . او ظاهرا" در سرتاسرمثنوي حتّي يك سخن كه نشانه ي بلاهت وساده لوحي وناداني « خواجه >» باشد نمي گويد ، ويا به اونسبت هم نمي دهد . ولي درباره ي روستا و روستايي هرجا كه دست داده به گفتن سخنان بدبينانه پرداخته است . مثلا" بجزدراين داستان ، مولوي درجاي ديگري هم درمثنوي خود ، حكايتي ريش خند آميز را به روستايي نسبت مي دهد :
« خاريدن روستايي به تاريكي شيررا به ظنّ آنك گاو اوست»
روستايي گاو در آخور ببست شير، گاوش خورد برجايش نشست
روستايي شد در آخر سوي گاو گاو را مي جست شب آن كنجكاو
دست مي ماليد بر اعضاي شير پشت و پهلو گاه بالا گاه زير . . .
دفتردوم ـ ص200
مولوي درهمان آغاز داستانِِ <« فريفتن... » ، بارها به مرد بازرگان هشدارهايي مي دهد كه مي توانند نشانه ي پيشينه داربودن تيره گي پيوندِ خودِ مولوي با روستا و روستايي باشند:
صحبتي باشد چوشمشيرقطوع همچو دي در بوستان و در زروع
. . .
حزم آن باشد كه ظنّ بد بري تا گريزي و شوي از بد بري
روي صحراهست همواروفراخ هر قدم دام است كم ران اوستاخ
آن بُزِكوهي دَود كي دام كو چون بتازد دامش افتد در گلو
. . .
يعني براستي ترديد و دودلي يك بازرگان براي رفتن يا نرفتن به مهماني يكي از مشتريان اش ، اين همه پيچيدگي دارد ؟ يا اين كه مولوي بزرگ خواسته است تا ازاين فرصتِ پيش آمده ، براي آشكارساختن انتقادهاي خود از روستا و روستايي بيشترين بهره برداري را بكند ؟
ما البتّه كمي جلوترخواهيم ديد كه پيرمردِ عظيم ِ مثنوي به اين گفتارهاي انتقادي خود بسنده نمي كند و زهرآگين ترين تيرخودرا به جان مطلب فرو مي كند . گفتاري كه به يك زبانزد درجامعه ي ايران تبديل شد، وخود گوياتر از هرچيزي است :
دِه مرو دِه مرد را احمق كند عقل را بي نور و بي رونق كند
. . .
[]
به هرحال با همه ي اين اگرها ومگرها و هشدارها ، باري آخرالامر روزي خواجه باخانواده اش به سوي ده راه مي افتد . مولوي ناگهان اين راه افتادن را به راه افتادنِ سيلِ نتيجه گيري ها و داوري ها و گفتارهايي بدل مي كند كه درباره ي جهان وهستي در انديشه و روح خودِ او گردآمده بوده وچشم به راه بهانه اي براي طغيان بوده اند.
ازهمان آغازِ راه افتادن خواجه وخانواده اش به سوي روستا مولوي چنين مي گويد:
كزسفرها ماه كيخسرو شود بي سفرها ماه كي خسرو شود ؟
درشگفتي آفرينيِ سحرآساي مولوي دراين بيان نيرومند نه سخني هست و نه حرفي . سخن فقط در اين است كه چرا مولوي بناگهان « سخن » را به اين سمت تازانده است؟
آيا براستي راه افتادن يك تاجر باخانواده اش به سوي يك روستا براي رفتن به يك مهماني پيش يك روستايي ، كه حتّي با يك سفر ساده هم به سختي مي تواند شباهتي داشته باشد، مي تواند با چنان سفري كه درآن « ماه » « كيخسرو » مي شود حتّي كوچك ترين شباهتي داشته باشد ؟
باري بگذريم . و با خواجه وخانواده اش درزيرنگاه مولوي ، به سوي ده برويم و ببينيم كار به كجا مي كشد.
[]
داستان نه تنها با پخش پي درپي نتيجه گيري ها وداوري ها و ديدگاه ها ، بل كه هم - چنين با « ميانْ پرده » هاي چندي ، هردم حجيم تر مي شود ، ميانْ پرده هايي كه گه گاه پيوندآن ها با داستان اصلي بسيار ناروشن است.
ميانْ پرده ي نخست : « قصه ي اهل سبا وطاغي كردن نعمت ايشان را »
بخش اول اين قصه 16بيت دارد ، ومولوي دراين ابيات مي خواهد بگويد كه بايد به كسي كه به توكمك مي كند وفا كني . ارزش مثبت چنين حكم و داوري اي يكسره روشن است ؛ ولي اين چه پيوندي با داستان خواجه و روستايي دارد ؟ يك دعوت ساده به مهماني چه ربطي به وفاداري دارد ؟
شايداين قصه ، همان پاسخ پدر( خواجه ) به فرزندان اش است كه از او پرسيده بوده اند چرا به مهماني روستايي نمي رود . اين ميان پرده بناگهان گسسته شده و ناتمام رها مي شود.
ميان پرده ي دوم : « جمع آمدن اهل آفت هرصباحي بردرِ صومعه ي عيسي (ع) جهت طلب شفابه دعاي او»
اين بخش را مي توان درحقيقت « ميانْ پرده اي درميانِِ ميانْ پرده اي » ناميد ، چون كه درميان دوبخش از « قصه ي اهل صبا...» كه خود ميان ثرده اي درميان داستان اصلي است جاي گرفته است . داستان « جمع آمدن. . . » داراي66 بيت است وآن پرسش هميشه گي كه پچه پيوندي با داستانِِ پايه دارد هم - چنان لنگ لنگان آن را هم - راهي مي كند .
دنباله ي ميان پرده ي نخست (؟)
در اين جا دوباره گفته مي شود : « باقي قصه ي اهل سبا »
درحقيقت « باقي » كلمه ي درستي نيست ، زيرا دربخش پيشين « قصه » اي گفته نشده بود كه اين بخش « باقي » آن بشماربيايد . اين بخش خود42بيت دارد وباز هم درهمه ي اين ابيات قصه اي گفته نمي شود . آن چه گفته مي شود تنها درهمان دوسه بيت اوليه است كه درآن ها تنها اشاره مي شود كه : اهل صبا كفرنعمت مي كردند وبه ناصحان گوش نمي دادند.
[]
سپس مولوي مي رود برسرداستان اصلي وچنين مي گويد :
« بقيه ي داستان رفتن خواجه به دعوت روستايي سوي ديه »
و بازهم دراين جا تنها دوكلمه « داستان » دارد : روستايي پافشاري مي كند برآمدن خواجه ، و بچه هاي خواجه هم دل شان مي خواهد به اين دعوت بروند ، خواجه ولي هم - چنان دودل است .
اين بخش هم درعمل عمدتا" گفتارهاي خود مولوي است دراين كه:
هرچه ازيادت جدا اندازد آن مشنوآن را كان زيان دارد زيان
وسپس ميانْ پرده اي ديگرآغازمي شود.
[]
ميان پرده ي سوم : « دعوت باز بطان را از آب به صحرا »
روي هم 8 بيت ، درباره اين كه « باز » ي از « بطي » خواست كه ازآب برخيزد تا دشت ها را بهترببيند ولي « باز » ازاين كارخودداري مي كند .
دردنباله ي همين ميان پرده ، مولوي بدون هيج نام گذاري ديگر ، داستان خواجه وروستايي را دنبال مي كند . خواجه هم - چنان بهانه مي آورد براي نرفتن ولي مولوي دربخش بزرگ اين قسمت مي پردازد به اين كه قضا بررفتن اوبود ووقتي قضا اين است ديگركاري نمي شود . وآن گاه باز ناگهان ميانْ پرده اي ديگر.
[]
ميان پرده ي چهارم : « قصه ي اهل ضروان وحيلت كردن ايشان تا بي زحمت درويشان باغ ها را قطاف كنند »
دراين جا هم هيچ قصه اي دركارنيست . تنهادربيت نخست تاچهارم شرح مي دهد كه اصحاب ضروان حيله مي كردند تا از دست رنج درويش بهره جويي كنند ، وپنهاني حيله مي كردند . و بازمانده ي ابيات همه گفتارخود مولوي است درباره ي اين كه به هرجا كه مي روي نترس و . . .
[]
آن گاه دوباره به داستان اصلي بازگشت مي شود.
« روانه شدن خواجه به سوي ديه »
اين بخش داراي34بيت است . تنها5-6بيت ، داراي داستان است وآن هم اين جمله ي كوتاه است : خواجه وخانواده اش به هرترتيب راه مي افتند . بقيه همه گفتارهاي مولوي است كه البتّه اززبان خواجه وخانواده اش بيان مي شود : همه شادند كه الان مي رويم آن جا و روستايي براي خوش آمد ما چه وچه خواهد كرد و. . .
پيرمرد ما درست درهمين جاست كه فرصت را به چنگ مي آورد و برروستا و روستايي مي تازد ، تاختني كه نه تنها در اين جا هيچ مناسبتي ندارد ، بل كه هم ، درخورِِ پيرمرد پرشكوه ما نيست :
دِه مرو دِه مرد را احمق كند عقل رابي نوروبي رونق كند
هركه درروستا بود روزي وشام تابه ماهي عقل اونبود تمام [!]
[]
وسپس يك نام گذاري ديگر << رفتن خواجه وقومش بسوي ديه »
تنها دوبيت اوّل شرح داستان است كه آن هم هيچ چيزتازه اي ندارد وپيش ترگفته شده بود : خواجه و بچگان بسوي ديه راه مي افتند . . .
ولي درحقيقت دراين جا پيش ازخواجه وقومش ، اين خودمولوي است كه راه مي افتد !
كزسفرها ماه كيخسروشود بي سفرها ماه كِي خسرو شود
وهيچ روشن نسيت كه چرا پيرمرد ، رفتنِِ ساده ي يك خانواده ي ساده از يك شهري ساده به سوي يك دِه ساده را ناگهان هم -چون يك سفرپرنشيب وفرازي مي انگارد و مي انگاراند كه باآن ، ماه ، خسرو مي شود.
درپايان اين بخش ، مولوي وصف مي كند كه مهمانان ( ياآن گونه كه پيرِِ شگفت ما دوست دارد بنامد : ( مسافران سفري پرماجرا ) بي صبرانه مي خواهند به ده برسند:
هركه مي آمد زدِه ازسوي او بوسه مي دادند خوش برروي او
اين ديگر انصافا" از يك تاكيد ، مبالغه ، و بزرگ نماييِ هنرمندانه و زبردستانه كه به كمك آن ، كشش وگيرايي وهيجان و تا"ثيرداستاني را چند چندان مي كنند ، بدور است.
ولي گوياخودِ پيرمرد حسّاس ما بيش از هركس ديگر هيجان زده مي شود . آن سيل پنهان درروح ناآرام مولويِِ شمس ، دراين جاي مثنوي طغيان تازه اي را آغازمي كند :
ميان پرده ي پنجم : « نواختن مجنون آن سگ را كه مقيم كوي ليلي بود »
اوج و برآمدي براستي بزرگ و شگفت انگيز كه ويژه ي مولوي بزرگ است . و با اين همه ، هرگز و ب هيچ روي زبان حال يك خانواده ي ساده ي مهمان درراه يك مهماني ساده نيست :
همچو مجنون كو سگي را مي نواخت بوسه اش مي داد و پيشش مي گداخت
[]
وسپس بخش پاياني داستان آغازمي يابد:
« رسيدن خواجه وقومش به ديه وناديده ونشناخته آوردن روستايي ايشان را »
123 بيت .
خودِ نام گذاري ، شرح همه ي داستان نيزهست ! ولي بدنيست كه به بخش بسياركوچكي ازاين پايان اشاره شود : روستايي درِِ خانه را مي بندد و خودرا پنهان مي كند . روستايي وخانواده اش روز ها در پشت در مي مانند :
بردرش ماندندايشان پنج روز شب به سرما روزخود خورشيدسوز . . .
مولوي درجلوي خانه ي روستايي مي خواهد دست به ساختن چنان فضايي بزند كه درآن ، تلخي عظيمي نسبت به روستايي ورفتاراو دردل شنونده رسوخ كند . ولي گمان نمي كنم به ساختن چنين فضايي موفق شود ؛ زيرا شنونده اگرازخود بپرسد آخرمگر مي شود كه بازرگاني چنين ساده لوح باشد ؟ و اگرهم كه كسي تا به اين اندازه ساده لوح و ابله باشد ديگرچه جاي دلْ سوزي بر اوخواهد بود ؟ آخراين چه گونه آدمي است كه حاضراست باخانواده اش پنج روز بردرِِ يك روستايي دريك روستا آن هم در سرما و گرما اتراق كند ؟ ازحماقت است يا از دله گي ؟ و گوياخودِ پيرمردما هم متوجه اين عيب داستان مي شود ؛ وتلاش مي كند اين طورپاسخ بدهد :
نِي زغفلت بود ماندن نِي خَري بلك بود ازاضطرارو بي خوري
والبتّه حرف روي حرف اين پيرمرد شكوه مندِ شگفتي ساز آوردن كار درستي نيست !
[]
و اكنون دوسه نكته درپيرامون اين « داستان » :
اگرچه نام اين بخش ازمثنوي داستان است ، ويا دستِ كم خواننده چشم دارد كه داستاني گفته شود ، ولي درحقيقت داستاني ، ياچيزي كه بتوان به آن داستان گفت ، گفته نمي شود . آن چه اي را گفته شده شايد مي شد < مثال > ، < تمثيل > ، و < اشاره > ناميد.
نيمي ازاين < مثال > ، < تمثيل > و< اشاره > ، مثال و اشاره اي ست به يك رفتار و يا رابطه ي روزمره وساده وپيشِ پا افتاده كه درميان شهروروستا ، هم درايران وهم درهرجامعه ي ديگري ، به فراواني ديده ياشنيده مي شود . ميان بازاريان وفروشندگان خُرد و بزرگ شهري ازيك سو و روستايياني كه هم مشتري آن هايند وهم فروشنده به آن ها .
نيم ِ ديگرِآن ولي ساده و روزمره نيست ، و برعكس چنان ناساده و ناروزمره است كه بعيداست هرگز روي داده باشد . يابازرگان ( خواجه ) دروغ هاي شاخ دار پيش پيرمرد شاعر( مولوي ) گفته تا اورا به رحم بياورد ، وياشايدهم خود مولوي بزرگ ، اين نيمه ي شگفت انگيزرا به < داستان > چسبانده تا. . . براستي تا چه شود ؟ اين كارچه سودي براي اين پيرداشته است ؟ آيا زيرتا"ثيرخواجه گرفتارشده گول اوراخورده ؟ ويا اين كه خود مولوي براستي به روستا وروستايي چنين بدبين بوده ؟
جالب اين است كه خودمولوي هم درميانه ي شرح داستان به اين < اِشكال > داستان پي برده ويامشاوران اش به اودراين باره يادآوري كرده اند ، زيرا درست درهمان جا كه پيرِ ما با درشتي وبه روشني به روستا و روستايي مي تازد ، ناگهان كمي لنگر مي دهد و به فكر فرو مي رود ! ابتدا تلاش مي كند تا مگر به كمك يك < حديث > ، بي مهري خودرا نسبت به روستا و روستايي توجيه كند وبه پيغمبراسلام پناه مي برد :
قول پيغمبرشنو اي مجتبي گورعقل آمد وطن در روستا
نمي دانم كه < پيغمبر > چنين داوري اي داشته يا نداشته است ، ولي مطلب كاملا" روشن است : مولوي بزرگ ما درمي يابد كه داوري او و زبان اودرداستان خواجه و روستايي ، بطورروشن به سودخواجه است ونيزدر مي يابد كه حتّي انداختن مسئوليت اين < داوريِ نابرابر> به گردن پيغمبر هم دردي را دوا نمي كند . وشايد ازاين روي است كه تلاش مي كند تامگر از راه ديگري بتواند اين < اِشكال > را برطرف كند :
دِه چه باشد شيخِِ واصل ناشده [!] دست در تقليد و حجّت درزده
پيش شهر عقل كلي اين حواست [؟] چون خران چشم بسته در خرآس [؟]
اين دليل ، دليل درخور وجذّاب وثابت شده و درهرحال دليل با ارزشي نيست ، وچنين مي نمايد كه خود مولوي هم به اين مطلب توجه كرده ، زيرا بدون هيچ مكثي سپس به ما پيشنهاد مي كند كه :
اين رها كن صورت افسانه گير هل تو دردانه تو گندم دانه گير
ظاهرش گير ارچه ظاهر كژ پرد عاقبت ظاهر سوي باطن برد
همين ثپيشنهاد و سفارش پيرمرد خود بسيار گوياست ودرهمان حال ارزش اين < داستان > ( ياهرنام ديگري كه دارد ) را بسيارپايين مي آورد . اوخود اذعان مي كند كه < ظاهر > داستان < كژ > است . استاد بزرگ سخن وكلمه ، باهمه ي اين ها بجاي درپيش گرفتن راه ديگر ( يعني : يا دگرگون ساختن داستان ازپايه واساس ، درحقيقت همان بيرون آوردن داستان ازدست خواجه ، ويا كنارگذاشتن داستان بطوركامل ) ، برادامه ي بازگويي داستان پافشاري مي كند و نشان مي دهد كه هم نمي تواند وهم نمي خواهد ازاين تنگنا بيرون برود .
اين چوپان ورزيده وكهن سال كه گله هاي عظيم و خروشان كلمات دربرابر < هي هاي > هاي پرطنين او ، توان هيچ سركشي وحرف ناشنوي ندارند ، چوپان كاركشته اي كه اين گله ي ناآرام را درغزل هاي شمس ، باآن همه ورزيده گي ودليري ، به هرسو وبه سوي هردشتي وچراگاهي كه بوي عشق دهد ، بدون هيچ هراسي از مرزهاي تعيين شده ، راه مي برد و از ميان درّه ها و دشت ها و باريكه راه ها مي گذراند ، باري اين چوپان بي بديل كلمات ، گه گاه درمثنوي (وازجمله دراين داستان ) نمي تواند < خود > را از راندن اين گله به دشت ها وچراگاه هاي خشك و بي مايه وپوشيده ازعلف هاي هرز بازدارد .
ازپرسش هاي گزنده ي شنوندگان ، پرسش هايي كه به احتمال بسيار در درون خودِ اوهم مي بايد طنين افكنده باشند ، حوصله اش سر مي رود و به ما سوگند مي دهد تا دست از< اشكال تراشي > برداريم :
بهرحق اين را رها كن يك نفس تا خرِ خواجه بجنباند جرس [!]
3- تمثيل واشاره اي باين ساده گي و روزمره گي ، توان كشيدن چنين بارسنگيني را كه مولوي تلاش كرده بردوش آن بگذارد ندارد . چندان دشوار نيست كه خواننده ببيند كه اين مثال و اشاره ي بي گناه ! ، درطول نزديك به 20صفحه با نزديك به 470 بيت ، باچه وضع رقّت باري درزيراين بارِ براستي سنگين ( وعميق و گسترده ي) عرفاني لرزيده وبارها ازنفس مي افتد.
4- بهره گيري از روي دادها و پيش آمدهاي روزمره وعادي وخوگرفته شده ، نه تنها ازسوي هنرمندان و انديشه مندان ، بل كه ازسوي همه ي انسان ها ، بطورروزمره انجام مي گيرد . ونه تنها به ندرت بل كه چنان وسيع وفراوان انجام مي گيرد كه مي توان گفت خودِ اين كار (يعني همين بهره گيري ) به امري وروي دادي روزمره وعادي تبديل شده است . چنان عادي شده كه كسي به ساده گي و بدون دقت متوجه آن نمي شود .
اين بهره گيري گاهي ، هم چون جداكردن طلا ازسنگ است ، گاهي آدمي تلاش مي كند تا معنا ي واقعي پنهان دراين روي دادها را بشناسد وبشناساند . وگاهي هم بهانه اي مي شود براي گوياتركردن و روشن ترساختن آن چه كه مي خواهد بيان شود ، وخلاصه به ده ها دليل و بهانه آدمي به اين روي دادها اشاره مي كند و ازآن ها مدد مي گيرد .
ولي گمان نمي كنم بهره گيري مولوي ازاين روي داد روزمره ي مورد بحث ، يك بهره گيري موفق باشد . مولوي درعمل بجاي جداكردن طلاازسنگ ، طلا را در سنگ گم كرده است . آيا او خواسته است تا با آميختن اين سنگ ( داستان ) با طلاي خود ( انديشه هاي عرفاني و اجتماعي خود )، به اين سنگ ارزش و اعتبار ببخشد؟ اگركه واقعا"هم چنين خواسته اي درميان بوده باشد بازهم بايد گفت كه اوموفق نبوده است .