ب – سُنّت

 

 برضّد سُنّت ، امّا خام

 

دربحث پيرامون هنرِمُدرن ومُدرنيته، مختاري همه جا اين جريان يا رشته ي هنري را ضدّ سُنّت مي انگارد .  به گفته اي ديگر، مرادِ او از هنرِ سنُتي ، جرياني هنري است كه برضدّ هنرِمُدرن است.

كم/بودِ بزرگِ بحثِ او دراين باره نيز، رَوش  يك/سويه ي اوست.

اين كم/بود، دربخش نظري، اورا به اين جامي كشاند كه گمان كند ميان سُنّت و نو( والبتّه او دربسياري جاها به جاي نو، مُدرن به كارمي برد ) ديواري گذرناپذيركشيده شده است؛ وميان آن دو هرچه هست دشمني و دوري است. هرچه مُدرن دارد، پسنديده وهرچه سُنّت دارد، ناپسنديده است. پيامد يك هم/چه كم/بودي اين است كه مُدرنيته ي مختاري هيچ گونه مخالفت وانتقادي را برنمي تابد وهمه ي مخالفان خودرا يك/سره ويك/جا درجبهه ي سُنّت (در روالِ گفتگوي مختاري، سُنّت يعني جبهه اي سراسرپوسيده گي ) جاي مي دهد.

همان كم/بود، دربخش عملي، اورا در دام ِ خامي وآشفته گي گرفتار مي كند. آن چه كه او در مجموع ِ اين گفتگو، سُنّت مي نامد درحقيقت دربرگيرنده ي گستره ي بسياربزرگي ازهنرو ادب ايران است. نيمه سُنّتي خواندنِ شاعراني چون اخوان، ديگرتكليف شهريار و بهار و ديگران را روشن مي كند. و روشن تر از سرنوشت اين ها، تكليف حافظ وسعدي و ديگران دراين تقسيم بندي شتاب زده وخام وتنگ/چشم و، ودراين « در/هم/معياري » است.

يعني درحقيقت مختاري هنرِمُدرن را آن چيزي مي داند كه بخش بسياربزرگ وبل كه نزديك به همه ي هنر و ادبيات ايران ( به گفته ي اوهمان سُنّت ) با آن مخالف است.

مختاري، هم/چون برخي محافل « چپِ آن ايّام » ( و چرا تنها چپ، مگر راست بهترازآن بود ؟) كه به جبهه سازي هاي فكاهي و خنده دارِ سياسي مي پرداخته اند ( يعني خود و گروه كوچك خودرا دريك سو مي نهادند و انبوه عظيم ديگران را درسوي ديگرجاي مي دادند، ودرميان شان نيز هيچ جزجنگ و خون وآشتي ناپذيري نمي ديدند ) ، تنها گروه كوچكي را در ايران هوادارِ هنرِمُدرن مي داند و بازمانده ي آن را كه درحقيقت نزديك به همه ي هنرمندان را دربرمي گيرد، مخالف اين هنِرمُدرن ، وهوادارِ سُنّت مي نامد . آن چه كه او درص101تا104 مي گويد به خوبي نشان گرِ درستيِ داوريِ من است :

« بيروني ترين عواملي كه مي توانند درشعر تأثيرِ بازدارنده بگذارند عوامل سنّتي هستند. . .

اوّلين دسته [ ي عوامل سنّتي]  آن هايي هستندكه درادبيات وزيبايي شناسي هم چنان داراي گرايش قديمي و سنّتي هستند.. .

گرايشِ دوم متعلّق به كساني است كه به لحاظ عقيدتي وسياسي با گرايش اوّل اشتراك سياسي دارند . . .

بعدازاين هاشاعراني داريم كه ازگذشته جزء ابواب جمعيِ شعرنومحسوب مي شدند ... اين ها چنددسته اند [مي بينيد ؟اين هاتازه خود چنددسته اند ] . . .

يك دسته همان هايي كه شعررمانتيك واحساساتي را دردهه ي 30تداوم داده اند. . .

يك دسته ي ديگر . . . اساسا" گرايشي بينابين وميانه روتر . . . داشته اند. . .

دسته ي ديگر همان هايي هستند كه گرايش سياسي- موضوعي به شعرداشته اند . . .

درمقابل دسته ي اخير، جريان ديگري هم هست كه مُدام برجنبه ي غيرسياسي بودن شعرتا"كيدداشته است . . .

به اين ترتيب ، عرصه ي كار ازچندسو برجريان شعرامروز، روزبه روزتنگ ترميشود . . . » [ ] از من است

به اين ترتيب كاملا"روشن است كه «شعرامروز» كه اوآن را همان هنرِمُدرن مي داند،جريان بسياركوچكي است كه « ازچندسو» به وسيله ي سنّت، كه عملا"همان جور كه ديده ايم بخش عظيمي ازهنرايران را تشكيل مي دهد، به تنگنا افتاده است.

او با شتاب زده گي وخاميِ شگفت آوري، متأسفانه به روال همان سياست/مداران چپ و راست كه به درستي برآن ها خُرده مي گيرد، بخش بسياربزرگ هنرِايران را هم/چون جبهه ي واحد سنّت برضد هنرمدرن مي انگارد و مي انگاراند. اين جبهه ي خيالي او، تنها به هوادارانِ سنّت هاي پيش از نيما محدود نمي شود؛ حتّي به بخش معيّني كه به سنّت هاي نيما كم وبيش وفادارمانده اند نيز، محدود نمي شود ؛ و بل كه متأسفانه نزديك به همه ي پهنه ي گسترده ي هنرو ادبيات را دربرمي گيرد.

تازه دركارهاي هنريِ همان هنرمندانِ سنّتي هم، چه بسا چشم اندازهاي تحسين بر انگيزاز زندگي و طبيعت وجهان هستي گشوده شده و ـ زيبا يا نازيبا ـ ثبت  گرديده و بر ژرفا و دامنه ي شعر ايران افزوده است.

اوبا اين تنگ/افقي، نه تنهاخود وهنرِمُدرنِ خودرا از دست يابي به ژرفا و پُردامنه گي پهنه ي گسترده يي از هنرايران دورمي كند، بل كه مهم ترازآن، مَنشِ نرم/خو و پُرجنبه و آزادمنش بخش مهمي ازشعرايران را نيز دستِ كم گرفته و به آن بي مهري روا مي دارد.

 

برضدِ سُنّت، امّا سُنّتي

 

نگاه مختاري به شعر و به تاريخ/چه ي شعرايران، نگاهي يك خطي ويك جانبه و « تك ساحتي » است.

ص69-70 : « شعرنيمايي ... مالارمه اي و بودلري آغازشد، امّابعدازيكي دو دهه، گونه ي گرايش لامارتيني را درآن مي بينيم. شايد به شود گفت : چون جامعه به اندازه ي ذهنيت يك شاعرخلاّق و نوآور رشد نكرده بود، زمينه ي مناسب براي عقب مانده گي هاي خود پيدا مي كرد. اين جامعه ، دوره ي رمانتيك خودرا به لحاظ ادبي و اجتماعي و رفتاري وغيره نگذرانده بود، وبه همين دليل است كه در دهه ي بيست، برغم  ِاين كه قبلا" هدايت را داشتيم حجازي را داريم. »

باوركردني نيست امّا واقعيت دارد. آدم فكرمي كند كه اين حرف ها را جوانِِ ناپخته اي نوشته كه جهان و هستي، و بويژه جامعه و پيدايي و رُشد پديده ها درآن را، چيزي ساده و ازپيش تنظيم شده ( وتنظيم شونده ) مي داند. وگمان مي كند كه هرچيزي كه به تازه گي آمده است قهرا" و خواه ناخواه از آن چه كه پيش ازخودش بوده، پيش/رو تر هم است. وآن چه كه كهنه شده و زمان اش گذشته است، ديگرحق ندارد دوباره پديدارگردد، زيرا كه درجهان هستي او، آسياب به نوبت است !

براي همين، او شگفت زده مي شود كه چرا پس از نيما ، توللي آمده است ! و پس از هدايت ، حجازي!

اين رَوش ِ سُنّتي را مختاري پيش ازاين كتاب، در گفتگويي(؟) درگاه/نامه ي فارسيِ ويژه ي شعر، كه در آلمان  چاپ مي شود، شماره ي 2-ص37  نيز به اين شكل نشان داده است:

 

> درست است كه 45 هزار نقاش درفرانسه ي آغازقرن زندگي مي كرده اند ،امّاآن جا ديگرجامعه سرگردان نمي مانده است ميان شكل هاي نامتوازن كهنه ومنسوخ وشكل هاي آوانگارد.»

 

« نو و كهنه درآن جا نسبت زماني هم دارند. مثلا" هيچ نقاشي امروز [درفرانسه] به شيوه ي كوريه و    كورو و دلاكروا  نقاشي نمي كند. حال آن كه درجامعه ي ما، نو و كهنه نسبت زماني ندارند ...»

 

دراين گفتارها، ازآن نگاه پخته وجاافتاده اي كه باآن بتوان واقعيت ها را با همه ي پيچيده گي ها و آشفته گي هاي آن ديد، سراغي نيست. آن نگاه شكافنده و ناباوري كه واقعيات را حتّي اگردرپُشتِ ده ها پرده پنهان شده باشند يا پنهان كرده باشند، درمي يابد. گيرم كه ديدن اين واقعيت، كه امروزه نه در فرانسه كه در آلمان هم، ونه دراروپا كه درهمه ي كشورهاي جهان، و نه امروز بل كه درهمه ي روزگارها، هم نقاشان وهم ديگرهنرمندان به سَبْك هاي قديم هم كارمي كنند، چنان آشكار است كه نيازي به داشتن يك چشم ونگاه پخته هم ندارد. نو و كهنه، وسَبْك هاي گذشته و حال درهم تنيده اند. و امروزهم كم نيستند شاعراني كه هم به سَبكِ گذشته وهم به درون/مايه هاي گذشته شعر مي گويند و باري، گاهي چه به دل هم مي نشيند. به دل مي نشيند چون كه ديگرگونه گي ها و ديگرساني هاي اجتماعي واقتصادي و... چنان نيست كه مثلا" نسل هاي انسان هاي يك جامعه ويا آدم هاي كشورهاي مختلف كه درمسير ويا مرحله ي پيش رفت ( يا پس رفتِ) ديگري هستند ، نتوانند هم ديگررا بفهمند و از ساخته هاي هنري هم ديگرهيچ لذّتي نبرند، وياخود، احساسات و غليان و كشمكش هاي دروني ِ مشابه نداشته باشند. به راحتي مي توان ديد كه با وجودِ ناهمانندي هاي بسيار ِ اقتصادي واجتماعي ميان كشورها، شباهت ها و همانندي هاي دروني ِ انسان ها به هم ديگر، از همانندي هاي بيروني آن ها بيش تر و رنگارنگ تر است.

اّما كور/درون ها و خشك/مغزهايي كه با خويشتِن خويش، يك/دل و يك/زبان نيستند، خودرا وآن همانندي هاي خودرا با ديگرانسان ها، پنهان مي كنند وگمان مي كنند كه به اين ترتيب براي خويشتن خويش، پيكره اي يگانه و برتر ساخته اند. چنين كساني را ما دردسته ها و گروه هاي هنري وسياسي... -چه ازنوع سنتّي و مُدرن و چه نو و كهنه - مي توانيم ببينيم . اين ها بيش تر به زندانيانِ سَبْك ها شبيه اند تا به انسان هايي آزاد.

امّا ازاين ها گذشته، گويي مخالفت كلّي با سُنّت گرايي و سُنّتي گري بمثابه يك رّوش ِ همه گاني، ظاهرا" دشوارتر از مخالفت با سّنّتي مشخّص  است.

آيا انسان را اين توانايي هست كه ازسُنّت، هرسُنّتي بگريزد ؟ معمولا" ما آدم ها هم/واره ازسُنّتي به سُنّتي ديگردرحال كوچ ايم . بهترگفته شود : هم/زمان، برروي دو سُنّت ايستاده ايم. يا در درون يك سُنّت هستيم ، شش دانگ، ويا درحال ساختن سُنّتي ديگريم درهمان حال كه با سُنّتي ديگردرجدال ايم .

گمان مي كنم كه ايستايي يا جنبش ، نمي تواند مرز ِ درست و واقعي ( ويا دستِ كم هميشه واقعي ِ ) ميان سُنّت  و ناسُنّت باشد. به راستي هم نمي شود كه به ساده گي به اين انديشه تن داد كه مي گويد : « نو » را با جنبش مي توان شناخت و« كهنه» را با ايستايي وسكون . زيرا درحالي كه ايستايي ِِ نسبي ِِ سنگ، سُنّتِ همه ي سنگ هاست، وَرجه وُورجه و ازاين شاخه به آن شاخه پريدنِ نسبي ِ گنجشك نيز، سُنّت همه ي گنجشك هاست. نه سنگ را به سببِ ايستايي اش مي توان سُنّتي ناميد ونه گنجشك را به دليل ورجه وُورجه هايش نوجو !

ظاهرا" هميشه يك آدم ِسُنّتي باايستايي اش درسُنّت ، شناخته نمي شود . همان جوركه انسانِ ناسُنّتي(تقريبا" نوگرا ) نيزهم/واره با دگرگوني/خواهي نيست كه شناخته مي شود. بل كه ميزان تأثير ِ آگاهي ِ آدمي بر كاري كه انجام مي دهد، وميزان دخالتِ خواست و اراده ي او بررفتارش هست كه نشان مي دهد اوسُنّتي است يا ناسُنّتي . اين، يكي ازراه هايي است كه مي توان دريافت آيا فلان جنبش في الوقع نتيجه ي كششي دروني به سوي  كشفِ يك چيـز ِ « تازه » است يا نه. و افزون برآن، آيا به راستي آن چه كه به اصطلاح كشف شده است چيزي تازه است يا كهنه اي نونَوارشده  است. به علاوه اگرهم كشفي به راستي تازه و نو باشد بايد ديد كه« تازه» اي است برآمده ازنيازي دروني كه مي خواهد به گشايش معضلي واقعي كمك كند يا نه تازه اي است كه به دردِ چيزي نمي خورد و درحقيقت پاسخي است به يك ميل به نام ِ سرگرمي ِ نوجويي و كشف كردن ، يعني تازه است فقط براي اين كه مي خواهد چيزي باشد تازه .

تبديل كردن يك سُنّت به زندان و زنداني كردن خود دريك سُنّت، كاري است ناشايست و زيان بار. ازاين بدتر، در بندكردن گروهي ازانسان هاست درزندان سُنّت ها.  امّا آن چه كه ازهمه ناشايست تر و زيان بارتر است اين است كه سُنّت ها به ابزاري و بهانه اي براي به اصطلاح پيروزي در بازي هاي قدرت، ويا انتقام ... تبديل گردند.  

گونه ي اروپايي (غربي ِ ) نوگرايي، يعني مُدرنيته ( حتّي پُست مُدرنيسم و...) امروزه مدت هاست كه خود به يك سُنّت تبديل شده است. مُدرنيته، درمجموع، به يك محدوده اي بدل شده است با مرز و نام وپرچم مشخّص . ونام يكي ازگونه هاي سُنّت درجهان است.

سُنّتِ مُدرنيته، امروزمدت هاست كه به ژرفابخشي وگسترشِ انديشه واحساس ومنش آدمي، وبه ژرفايي و گسترش مفهوم ِ رشدِ جامعه و... كمك چنداني نمي كند. بخش نه چندان كمي از بحراني كه جوامع اروپايي به آن دچارند، درحقيقت، بحران و بُن بَستِ مُدرنيته ( و نيز پُست مدرنيته ... ) است.

 

مَنش و چه گونه گيِ هواخواهي از نيما

 

درسراسر ِ اين گفتگوي 120صفحه يي به خوبي آشكار است كه محمّدمختاري از نيما هواخواهي مي كند. بد نيست كه در اين جا كمي هم درباره ي اين هواخواهي گپي بزنيم.

ستودنِ كارهاي شعريِ نيما و همه ي هنرمندان با ارزش، كاري است درست و ستوده . در برخي از جاها ، ولي هواخواهي مختاري مدح گونه است. مدح يا ستايش ِ مدح گونه از نيما ، دراين گفتگو گرهي را نمي گشايد. وسطح گفتگورا پايين مي آورد.

پيش ازآن، خوب است چند گفتار از مختاري را بياورم:

1-  « نيما حتّي از مُدرن ها و متجددين زمان خود هم جلوتربود.»

2-  « نگاه برخي ها به طبيعت، درحقيقت عدول از تمدّن به سود زندگي چوپاني است.ولي نيما با يك چنين ديدي به طبيعت نگاه نمي كند.»

3-  « ذهنيت نيما با تا"مل همساز است نه با تأثر. [درحالي كه] برخي ازشاعران ... ذهنيتي ساده و يك لايه دارند . » ص25

4-  « نيما در تمام [مسائل]... زيباشناسي... هستي شناسي ... جامعه ، به گونه اي ديگرنگاه مي كرد كه جامعه ي زمان خودش به آن گونه به آن ها نمي نگريست. متجددان هم چنان نمي نگريستند ... » ص25و26

 

ازاين گونه نمونه ها درسراسراين گفتگو بازهم مي توان آورد.

 

1-  يكي از ويژگي هاي هواخواهيِ مختاري از نيما دراين كتاب، كم ژرفي وكم دامنه گي آن است. يك دليل اين كه مختاري در اين جا  به جاي اين كه بيش تر به اثبات ونشان دادن ژرفايي كارهاي نيما، بمثابه كارهايي كه به اصطلاح قائم به ذات هستند، مي كوشد تا حقارت وناتواني هاي « ديگران » را اثبات كند. متأسفانه:

الف- اين « ديگران » بسيار ناروشن و مبهم هستند. و بدون دليل روشني، كارهاي هنري                   شان بي ارج مي شود.

ب _ اين « ديگران»، درگفته هاي مختاري، انبوهي ازآدم هايي هستند با انديشه هايي چنان ساده لوحانه و بي ارج كه برتري برآن ها نه تنها هيچ افتخاري براي هيچ كس نيست بل كه حتّي كارهاي نيما را و خودِاين پيرمرد را كوچك وحقيرمي كند. براي نمونه : اين چه افتخاري به نيما مي دهد اگركه او به مردم گفته باشد كه طبيعت فقط زيبا نيست بل كه زشت هم هست. آن هم به مردمي كه هم زنده گي وهم ادبيات و هنرشان سرشاراست از تجربه و شناخت هاي تلخ وشيرين ازطبيعت. اگرچنين حرف سَبُكي را نيما مثلا" به گيلاني ها و مازندراني ها هم مي زد، آن وقت ديگر اين يك رسوايي مي بود . هم براي نيما و هم براي ما!

ج _  اين « ديگران» كساني هستند _ چنين احساس مي شود_ كه مختاري ديدگاه هايي را به آن ها نسبت مي دهد تا سپس به آن ها و به آن ديدگاه ها بتازد . (نمونه، گفتار2). مثلا"او زنده گي چوپاني و تمدّن را دو پديده اي مي داند كه با هم سر ِ سازگاري ندارند. و البتّه خود هوادارتمدّن است . راست اين است كه همه ي اين بحث ها وابسته به اين هستند كه ما زنده گي چوپاني را چه بدانيم و تمدن را چه. هم زنده گي چوپاني وهم زنده گي شهري وصنعتي _ به يك برداشت_ گونه هاي مختلف تمدّن اند اگركه  از كلمه ي   تمدّن نه معناي لفظي آن (شهرنشيني) بل كه آن برداشت مصطلحي مراد باشد كه هم/سنگ فرهنگ يا پيش رفت است. تمدّن هايي داشته و داريم كه به هرچه كه با آن ها ناخوانا باشد به ديده اي خواركننده وتحقيرآميز مي نگرند و به ناحق براي نابودي آن مي كوشند. همين جور هم برخي ازهواداران زنده گي چوپاني داشته وداريم كه باهيچ تمدّني سرِسازگاري نداشته وندارند. به هرحال، با توجه به زنده گي و هنر نيما، آن چه كه مختاري به نيما نسبت مي دهد(گفتار2) بي پايه است .

2-  يكي ديگر از ويژگي هاي اين هواداري، چشم پوشي هاي آشكار از كمبودهاي كار ِهنري و زنده گي  نيما است.

« امّا درباره ي بد و بي راه  هاي توي نثرش هم بهتراست واقع بينانه باشيم ... شاعرهم به هرحال يك آدم است ...» ص61

مختاري درست مي گويد كه اين چيزها ارزش كار ِهنري نيما را پايين نمي آورند ، و براي همين با برخورد مختاري در اين جا موافقم، ولي اي كاش كه مختاري همين برخورد پخته و به دور از خُرده گيري هاي ناپخته را درباره ي ديگرهنرمنداني كه او بسيار دوست دارد با آن ها مخالف  باشد نيز درپيش مي گرفت. امّا متأسفانه اين جورنيست. بل كه برعكس، به نيما كه مي رسد حتّي اگركم/بودي هم در كار ِ هنري و زنده گي اش مي بيند مي گويد عيبي ندارد ! آيا اين چشم بستن بر كم/بودهاي كارهاي نيما به دليل ذوق زده گي مختاري دربرابر نيما نيست ؟

3-  يكي ديگرازخصوصيات هواداري مختاري از نيما، به زبان خود مختاري « سياسي ومحتوايي» بودن آن است. يعني درست همان عيبي را دارد كه خودِ او اذعان دارد درگذشته نيز هنگام بررسي شعرشاعران « مدّاح حكومت شاه » داشته، وازاين لحاظ ازخود انتقاد مي كند. (ص85 ) . چرا من يك چنين داوري اي مي كنم، براي اين كه اگر او ( ونيزآن «ما» يي كه مختاري بارها دراين گفتگو ازآنان نام مي برد ) در گذشته، شعرها و شاعران را برپايه ي« سياسي»  بودن شان مي پسنديدند، امروز برپايه ي سياسي نبودن شان مي پسندند. يعني هنوزهم براي او سياست، ودوري و يا نزديكي باآن، ترازو و معيار سنجش است. لازم است اين جا اشاره كنم كه درباره ي برداشت نادرست او ازسياست هم، دراين نوشته كمي گفتگوكرده ايم.

يك بار ِ ديگر خُرده گيري وي را از شعر« آي آدم ها» ي نيما بخوانيم:

« نيما را شاعر «آي آدم ها »  ناميده اند[ چه كساني؟]، به نظرم اين يك القاء از همان نقد غيرنيمايي است... آن قدر به نيما گفتند كه خود نيما هم تحت تأثيرآن ويا براي رعايت آن ها گفت بله « آي آدم ها » بهترين شعرمن است ...» ص78 تاكيدازمن است

آن چه كه او درباره ي اين شعرمي گويد چه فرقي بايك برخورد« سياسي و محتوايي ِ»آن سال هاي او دارد؟ پيامدِ هردو يكي است : مثل يك قصّابِ كم لطف به جان شعرهاي نيما افتادن وآن ها را برحسب سياسي يا ناسياسي بودن شقه شقه كردن.

واين داستانِ «القاء » هم شگفتا وتأسفا كه هنوزهم هم/چنان يكي از « استدلال» هاست.

ازاين گذشته، به نظرمي رسد مختاري مي كوشد برخي ازآن چه را كه در كارها و زنده گي نيما بوده و با گرايش ها و تجربه هاي كنوني ِ مختاري نمي خواند به هرشكلي ازاو دور كند، تا نيما براي او و براي هواداران مُدرنيته، خوش آيند شود. اوخود مي گويد:

« توضيحاتي كه اغلب درمورد شعرنيما داده اند، توضيحاتي نيمه سنتّي بوده است تا بتوانند آن    را درحدّ فهم عامه ي شعرخوان تنزل دهند. مثلا" آل احمد مي گويد كه من دست وپاي پادشاه فتح را شكستم براي اين كه بگويم اين شعرها زياد هم غيرعادي نيستند.» ص29

 

من گمان نمي كنم كه« توضيحاتِ» خودِ مختاري ازشعرهاي نيما ( مثلا"همين شعر ِ آي آدم ها ) چندان از شكستن ِ دست وپاي كار و زنده گي نيما ( كه او به آل احمد نسبت مي دهد) كم تر باشد. هردوي اين كارها (شكستن دست و پا) است. فرق فقط دراين است كه : آن يك مي كوشيد تا با شكستن دست و پا نشان دهد اين شعرها« زيادهم غيرعادي نيستند»، و اين يك مي كوشد تا با شكستن دست وپا نشان دهد بسيارهم غيرعادي اند. آن يك براي « تنزلِ» شعرنيما درحدّ فهم عامه ي شعرخوان» ، واين يك، براي تنزّل آن درحد فهم «عامه» ي هوادار « مدرنيته».

4-  ساده دلي، ويژگيِ ديگرِ اين هواداري از نيما  است. مختاري هنگام انتقاد به شاعران« سياسي» درمورد نيما مي گويد:

« درمورد نيما، يك ... عارضه ي تُند يا كُند نمي بينيم ... او يك باره به اميدِ خوش بينانه اي             نگرویده بود كه در مواجهه با مشكلات ازهم بپاشد ... » ص54

شگفت آوراست. آخرچه گونه چنين چيزي ممكن است؟ انساني با آن همه رواني ِِ احساس وآن همه عواطف نيرومند، چه گونه ممكن است در دل داده گي، دوستي، يا در پهنه ي اجتماعي... به« اميدِ خوش بينانه اي» دچارنشده باشد وبعدها به خوش بينانه بودن اين اميد پي نبرده و به عارضه اي تُند ويا كُند گرفتار نشده باشد؟ پس آن «خار» ي كه در دل نيما بوده ( شعر مهتاب ) از چه بوده؟

يك چيز كاملا" روشن است. نه تنها نيما را، بل كه هيچ آدم حسّاس به روزگاررا، آدم جوياي رستگاريِ همه گاني را، درهيچ دوره اي و درهيچ جامعه اي، دريغا كه از دچارشدن به اين « اميد هاي خوش بينانه» وسپس « عارضه ها ي تُند وكُند» گريزي نيست. منتهي، عارضه داريم تاعارضه. واكنش تُند داريم و كُند.

ازاين هم گذشته، هركسي« عارضه» هاي روحي و فكري خودرا به شكل ويژه اي دررفتارخود بروز مي دهد. اين عارضه ها به هزاران شكل و ريختِ پيچيده بازتاب پيدا مي كنند. بازتاب اين به اصطلاح عارضه ها در كارهاي هنري بمراتب پيچيده تر و گونه گون تر است.

افزون براين ها، آيا مختاري گمان مي كند كه براي يك آدم، به ويژه آدمي كه ابزار او در برابر ِ اين جهان، تنها  احساس او هست، دچارعارضه هاي تُند يا كُند شدن چيز ناپسندي است؟  

ظاهرا" نيما، درشمار ِ آن آدم هايي نبوده است كه اگردنيا را آب ببرد آن ها را خواب مي برد. وچنين كسي قطعا" دچارعارضه هاي فراوان مي شود.

به علاوه، ظاهرا" نيما، درشمار ِ آن آدم هايي نبوده است كه جوانانه وخام، دربرابر حقايق و دشواري هاي زنده گي مي ايستند وكودكانه بردچارشدن هاي خود به « اميدهاي خوش بينانه » پرده مي كشند. گيرم كه اين هرگزبه اين معنا نيست كه نيما نمي شد كه چنين پرده پوشي هايي نكرده باشد زيرا مگر نه اين كه به قول مختاري« شاعرهم يك آدم است» ؟

با اين همه، ظاهرا"هركسي دردرون خود چيزهايي داردكه ازبيانِ به طوركلّي ِ آن ها و به ويژه ازاين يا آن شكل ِ بروز آن ها خودداري مي كند . ونيما هم ازاين به اصطلاح قاعده بركنارنبوده است.

بازگشت به فهرست همه ی نوشته ها                            بازگشت به فهرست این نوشته