اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
هستم مُحاطْ در غُل و زنجير . »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
دارم ازخود مي پرسم :
آخر چه گونه مي توانم ازاين همحصار خود شاكر باشم
من ، كه اكنون چهل و نُه سال است با او دراين حصار آشنايي دارم ؟
ازاين يابو !
خاموش ، درجايي كه مي بايد شيهه سر مي داد ،
چاموش ، درجايي كه مي بايد به گردنْ نهادن ، گردن مي داد .
ازاين كسي ، كه نيم ِ دراز ِ اين فرصتِ كوته را خوابيد ،
و نيمي از بيداريِ كوتهِ خودرا چنان سپري كرد
كه بيش تر به خوابي شيرين مي مانست
تا خود به يك بيداريِ شيرين .
ازاين كسي كه هيچ نمي آموزد
و هم/چنان ، سر ِ آن دارد ، كه نيمه ي ديگر را هم ، چنان سپري سازد .
زندان ادامه دارد .
زندان ادامه دارد ، امٌا من
پنهان شده درون نغمه ها و زمزمه هايم ،
از دَرز و مرز ِ اين زندان
نَم نَم ، ولي همواره ، آزاد مي شوم . »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
باري نهاده روي شانه ي خود ، سويي مي برم . »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
قلابي در فكنده ام به هر بي آبي
قلابي در فكنده ام به هر بي آب
قلابي در هر ناآب
درهر سراب
درهرآبي
هرآب .
دامي نهاده ام به هر معبر
دامي به هر عبور . »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
هم كار مي كنم ، هم
كار ي نمي كنم . »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
درفكر اين هيولا هستم :
او اژدها نمي شودش ناميد
او اژدهاتر است .
با بي شمار سر
وبي شمار چهره ،
با بي شمار سرهاي بي چهره
و چهره هاي بي سر .
با يك سر مي خندد
با يك سر مي خنداند .
با يك چهره مي گريد
با يك چهره مي گرياند .
از يك دهان ، آتش مي بارد
از يك دهان ، اداي آتش بازيِ يك شعبده بازي دريك شعبده بازي . . .
تنها نه كودكان فريفته ي اويند
اين گونه كه به رنگ درآميخته است
اين گونه كه به نيرنگ .
تا نعره اش به نعره نماند
و خود به اژدها ،
خود را به رنگ ها آغشته ست .
و رنگ ها هم خود را به او آلوده اند
خود را به او فروخته اند ،
تا نعره اش به نعره نماند
و خود به اژدها .
رسوايي عظيم ِ رنگ .
هرچند اژدها نيست
اما ، از اژدها كَمَكي اژدهاتر است . »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
در فكرِ كِشت گاهم هستم .
آن جا كه كاشتم
و كاشته شدم .
انگاشته
نگاشته
انباشته شدم . »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
همواره دور مي شوم از نزديكان .
وين پرده ـ كاين ميانه نه تنها سياه ، که كهنه هم شده است
اين كهنه ي سياه ، كه بي وقفه ژرف مي شود و تيره و صخيم ـ
چيزي نمانده است به يك ديوار .
گه گاهي اين سوي پرده چراغي مي افروزم من
وسايه هايي از من مي افتد بر پرده .
گه گاهي آن سوي پرده چراغي مي افروزند آنان
و سايه هايي از آنان مي افتد بر پرده .
و اين چنين
ـ آه آري اين چنين
ما گاهي هم ديگررا مي بينيم ! »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
گاهي دراين فراخ ِ بي در و پيكر
در جستجوي گوشه ي دِنجي ، فرصتِ كوتاهي
تا بل كه گريه اي و ، هاي هايِ بلندي . »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
كارم شمردن است .
چند آسمان ستاره شمردم
و همچنان ستاره شماري ست كار من .
شب از ستاره روشن
من روشن از ستاره شمردن . »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
مرداب !
در روبهروي من مرداب است
تا چشم كار مي كند مرداب .
از ابرها باران هاي مُرده فرو مي بارد
و آب هاي زنده قطره قطره فرو مي ميرند .
خُشكاب !
و تازه گي دراين آب ها خشكيده ست ،
و آن چه دائما" در اين آب ها تازه است ، خشكي ست .
سنگاب !
به آب مي مانَد ، امّا سنگ است
به سنگ مي مانَد ، امّا آب . »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
اين جا چه مي توان كرد ؟ »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
بر روي چارپايه اي كهنه نشسته م
در گوشه اي ازاين بازار ِ مكّاره :
غوغاي گونه گوني
و گونه گوني ِ غوغا .
درخلوتِ هرگوشه ي هرگونه
چنبر زده ، به دورخودپيچيده ست
با نيش ِ زهرآگين اش
« تاريكي » ،
« تاريك » ي .
غوغاي گونه گونه
و گونه گونه غوغا .
و گونه گونه گي ، اين جا يگانه گونه اي ست كه فرمان مي راتَد .
و گونه گونه گي ، اين جا يگانه گونه اي ست كه هرگونه ي ديگر را مي بلعد. »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
انبوه جام مي گذرد
پيوسته ، پرشتاب ، ناخورده؛
و دور ، تازه مي شود هرلحظه
بي نوش نوش ،
هيهات !
مستان به قعر ِ هُشياري درغلتيدند
چون مشتي سنگ و صخره ،
وين درّه ازغبار و جنون و نعره لبريز است .
هُشياريِ شگرف و ژرفي داردآن مستي را مي بلعد .
چيزي نمانده است كه ديگر از مِي
چيزي به جا نماند .
جام از مِي ِ ناخورده
ما از نخوردنِ مِي سرشار . »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
ديگر نه از نسيمي مي لرزد
نه از بادي
نه از توفان هم ،
بيدي كه از وزيدن مهتاب
وز چين ِ روي خوابِ خفته ، پريشان مي شد .
يا بيدها به بيد نمي مانند
يا بادها به باد .
ياران و باران
ياد و باد
بر طبل در درون و برون مي كوبند ،
او در درون ، و در برون ايستاده ست
سنگين
سنگي
سنگ .
يا يارها به يار نمي مانند
يا يادها به ياد .
يا بيدها به بيد . . . »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
سرگرم گفت گوي سالانه ام
با اين درختِ گُل ِ گيلاس :
مي بيني ؟ هم چنان ادامه دارم من ،
و باز هم كنار تو ، رو به روي تو ايستاده م
گيلاسْ گل !
تعريف كن ، تعريف كن !
از « سرگذشت »
از « دلْ گذشت »
از « جانْ گذشت » .
اين بارهم
هم تو زمستان را تاب آوردي
هم من انسان را ،
گيلاسْ گل !
سال گذشته من شكايت كردم
امسال تو حكايت كن !
آيا بجز زمستان
تو ناگزير باز چه ها را تاب آوردي ؟ »
دور همچنان مي چرخد
چندان به رو به روي هم نمي پاييم ،
تعريف كن ، تعريف كن !
گيلاسْ گل ! »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
دركار ِ پا فشاري ام بر رفتن ،
با هر فشار ِ پا فرو مي غلتم
در ماندن .
آن چه « فرار » بود به « ماندن » بدل شده ست .
ازهرچه ماندن فرياد،
فريادتر ولي ازاين ماندن . »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
همچون گذشته ها
درآتش ِ تماشا :
تا چشم كار مي كند بيرون است و سرما ،
انبوهِ بي پناهان
اندوهِ بي پناهي .
درهيچ جا دروني نمانده ست ،
انبوهِ بي دَرونان
اندوهِ بي دروني . »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
گه گاهي ازدرونِ هرچه ، صداي گوشْ خراشي مي شنوم ،
حتّي اگر هزار دَر هم برخود ببندم بي هوده ست ،
ازخلوت و سكوت و تنهايي هم صداي گوش خراشي مي آيد .
چون خنجري شده ست بر كمر ِ هرچه اي ، صدا .
انگار در درون صداي نسيم و جوي و پرنده
و در عبور ابر
يا در درون تابش خورشيد ،
يك چفت و بَستِ كهنه ، زنگ زده هرز شده ست .
اجزاي لَقّ ِ هرچه دور و برم را فراگرفته ، به هم مي خورند و صدا مي دهند .
فریاد از صدا. »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
گه گاهي هرچه دردرون و برون
هم خود درون ، و بيرون
همچون كلافي سردر گُم ،
سر ـ در ـ گُم ،
در گُم ،
گُم .
بر روي اين كلاف خاكي ، اين زمين سردرگُم
ما خود مگر چه هستيم ؟
گاهي كلافي سردرگُم ،
گاهي سر ِ كلافي هستيم در گُم ،
گاهي گُمي،كه صدهزار كلاف و ، صدهزارسر ِ كلاف در آن گُم .
برروي اين كلاف خاك آلود !
انبوه بي شماري از ما هرلحظه
سرهاي بي شماري از كلاف ها در دست
درجُست و جوي يك گُم ،
در جست و جوي گُم كردن . »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
گه گاهي عكسي مي گيرم
گه گاهي طرحي مي زنم
از اين سو و ، آن سوي چهره هايي . ( 1)
(1)
نيمي از خود را پنهان
نيمي از خود را انكار ،
چيزي از او نمانده ست .
(2)
از دستِ خود متواري ،
از خود بدَر زده ست
بر خود خروج كرده ست .
(3)
بالاي سر گرفته خويشتن خود را
تا بر زمين
يا بر زمان بكوبد .
(4)
در زير پاي يك تنديس
خاموش و خُرد و خَم .
زانو زده ست ؟
از پا درآمده ست ؟
بر خاك افتاده ست ؟
يا آن كه در خلال نيايش خوابش برده ست ؟
(5)
او هيچ چيز بيش تر از رنگ خويش ، كلافه اش نمي كند ،
وهيچ چيز بيش تر از رنگِ بوي خويش ،
وهيچ چيز بيش تر از بوي رنگِ خويش .
(6)
در چهره اش چيزي نيست
جز خدشه اي ، خراشي .
(7)
در زير بار ِ نام قديمي به هنّ و هنّ افتاده ست .
او نام خود را پيش از اين هم مي دانست ،
چندي ست وزن نام خود را هم دارد مي داند .
(8)
درزير آفتاب دراز كشيده ست
خوشبخت .
انديشه اش بُرنْز
روئياش
و خنده هاش هم .
و اندرون او
تا چشم كار می كند ز بُرنْز است . »
زیر نویس :
حق با شماست
من دستگاه و نحوه ي عكاسي ام قديمي ست
هم اين سياه قلم ، و خطوط اش هم ،
هم رنگ و نور و ديد .
ورنه شما كدام تان كجْ چهره ست !
ورنه شما كدام تان بي چهره ست !
ورنه شما كدام تان محتاج چهره بند است ،
ورنه شما كدام چهره ـ ازميان چهره هاي فراوان تان ـ خللي دارد ؟
آه اي شما كه دوست تان دارم !
اين جا چه مي كنی ؟
« هيچ !
دلتنگي .
بر دوش می كِشَم دلِ تنگي . »
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
درفكر اين روباه ام :
« وقتي ، روباهي گرسنه به بيشه اي رسيد
و درآن بيشه طبلي افتاده بود
و باد شاخ درخت مي جنبانيد
و از آن طبل با سبب شاخ بانگي سخت بر مي آمد . » (2)
درفکر این روباه، این روباه !
اين پيشه اش انديشه
انديشه هايش حيله ،
با این همه، هزاران سال
بازيچه ي حقير ِ شاخه و باد و طبل
خشكيده خُرد و خوار
بر آستانه ی این بيشه، این بیشه، این جهان .
{}
اي زنده باد باد !
اي زنده باد شاخه . »
زیرنویس ( 2 ) ـ
« داستان هاي بيدپاي ». ترجمه : محمد ابن عبدالله البخاري . ويرايش : ب . خانلري ـ م . روشن
اين جا چه مي كني ؟
« هيچ !
از دستِ روشنايي زهرآلودت اِی پرسش !
دركار ِ بركشيدنِ يك سايه باني هستم از پاسخ ها ،
تا بل که در پناهِ سياهِ سايه ي آن، بتوانم روشن تر دريابم
اين جا چه مي كنم . »
بازگشت به فهرست همه ی نوشته ها