اكنون ديگر تمام/دل ايستاده ام
در وعده گاه ؛
آن جا كه تنها تو مي داني
وآن « ديگران » .
پس ديگران بگو كه بيايند :
دير است و ديرگاه است و مي دانم ديرجاست .
آن روح را بگو كه بيايد ،
آن بال را ، آن ناب را .
با او صفاي ديگري دارد
هم وعده ، هم وعده گاه ، و هم ما .
آن آرزو اگر كه نيامد ، نيامده است ،
او اهل آمدن نيست ،
او « رفت » مي تواند و « ماندن » ، « نيامدن » ،
« آينده » نيست او ،
حق هم با اوست
چون آرزو ست .
آن آرزو اگر كه نيامد ، امّا
آن قلب ها بگو كه بيايند .
نا گفته ها بگو كه بيايند
ناخفته ها .
آن نيمه راه اگر كه نيامد ، نيامده است
آن راه ها بگو كه بيايند ،
آن پيچ ها
وان چند پُل
_ مثل « لْكوني ِ پْل » . . . §
زیرنویس:
§ - و اين « لكوني ِ پل » يك پُل چوبي بود
يا بهتراست بگويم چندان هم پُل نبود
يك يا دو چوب نازكي بر نهري .
در يك « دوبيتي » امّا
تبديل شد به يك پُل ِ تن آور و نام آور .
ازآن زمان ، چه بارهاي گراني كه ازسر ِ اين پُل گذشت .
هم/راه آن « گُل ، بلبل ، تنهايي ، شمع و دوست »
پروانه هم بگو كه بيايد .
آن كوچْ پَر اگر كه نيامد ، نيامده ست
آن كوچه ها بگو كه بيايند ،
آن چند پيچ هم ،
و آن چراغْ برق هاي سر ِ پيچ .
آن دوره ها بگو كه بيايند
آن دوره ها كه اين رودخانه ، خروشان بود
ومن دراو خروشي .
آن دوره ها كه من به سوي آن چه كه مي خواندنم ، راه نمي سپرده ام ، شناور مي رفتم .
آن دوره ها كه من به سوي آن چه كه مي خواندم اش روانه مي شده ام -
خواهي كه راهي جانب آن بود يا نبود .
آن دوره ها كه راه را نمي سپرده ام ، شنا مي كردم .
آن دوره ها بگو كه بيايند
تا من دوباره شناور گردم در « رفت »
تا من دوباره غرقه شوم در رُود
تا من دوباره محو شوم در راه .
تامن دوباره باز كنم اين همه افسار ِ بي هُده اي را كه دور ِگردن اين اسب بسته ام .
تا من دوباره بي لگام بتازم
با اسبِ خود يكي شوم
تا من دوباره اسب شوم . . .
معجوني گردم از سوار و راه و اسب و شوق و مقصد و شيب و وفراز و گرد و غبار . . .
آن دوره ها بگو كه بيايند
تا من از اين همه به راه خيره شدن برخيزم
ازاين همه به جانِ راه افتادن
ازاين به راهِ رفته انديشيدن
ازاين به راهِ زير ِ پا پيچيدن
و راهِ مانده را با هزار پرسش ، پيچاندن .
فانوس را بگو كه بيايد ،
مي خواهم اش بياويزم بر ـ
ايوان روح خود ؛
ايوان روزگار .
پيچيده بر درخت ما ، بخت ما ، دست ما . . . صدها پيچك ؛
پيغام ها پيچيده اند
و راه ما به خانه ، فقط پيچ مي خورَد ،
در خلوت ها فقط صداي شِكوه مي پيچد ،
آن ساده گي بگو كه بيايد .
آن تلخْ دل اگركه نيامد ، باكي نيست
آن « تلخْ وش » بگو كه بيايد .
آن چنددل اگركه نيامد ، غم نيست
آن يكْ دلي بگو كه بيايد .
آن پيرزن بگو كه نيايد
يا بهتراست بگويم
آن پيرزن نگو كه بيايد .
من مي روم به ديدن او
[ اي كاش در كناراو ، نه بر مزار او . ]
هم/راهِ پيرزن
به آن « چكامه » § هم بگو كه نيايد ؛
آن « مابَقي » بگو كه بيايند ،
آن مابقي كه بين اين دو ، چنان اند
كه در ميانه ي دو شفق ، خِيل ِ بي قرار ِ ستاره .
زیرنویس:
§- و اين « چكامه » نام آخرين نوزاد است .
شعري كه در « ديوان » ما ، « اين ديوان همواره ناكامل »
به تازه گي سروده شد .
شادابِ بامدادهای تو بودم
و روشنم هنوز
از يادهاي شان ؛
آنان بگو بيايند.
آن لحظه ها اگر كه نيامد ، نيامدند
آن لرزه ها بگو كه بيايند .
آ ن « رفته » ها بگو كه بيايند :
بربادرفته ها
برداررفته ها
از دست رفته ها
درخويش رفته ها .
آن « گوشه » را بگو كه بيايد
آن گوشه ، زير ِ آن درخت ، لب آن آب ،
آن گوشه ، من ، كنار ِ زنِ من .
وان «لحظه» ها ، كه دور و بر ِ ما مي رقصيدند ،
و آن دو چشم
با قلبي در كنار ِ آن
كه احتمالا" ما را مي پاييدند .
آن « گوشه » هم بگو كه بيايد
آن گوشه از
آن آسمان دم ِ شام :
_ با رنگ زرد / آبي / سفيدِ تيره
_ و روشنايي ِ تيره
_ و ابر ِ تيره
_ آرامش ِ خموش ِ مشگين
_ و دشتِ رو به سوي ژرفش ِ همواره ي شبِ دَمنده ، سرازير . . . .
آن « گوشه » ها بگو كه بيايند
آن گوشه ها كه نامي ندارند
و « جا »يي نيستند ؛
« حال » اند و « فرصت » اند و « دَم » اند و هم/واره ناگهاني مي آيند
و هم/چنان هم ناگهان ازدست مي روند .
عينا" چو ريزه هاي بي شمار ِ گوهره اي كه مي رخشند
درآفتاب ، برتن ِ سنگِ زمانه و انسان .
به « داگ »§ هم بگو كه بيايد
هم/چون گذشته : دُمْ جنبان ، عوعوگر ، بي پروا ، و كمي خُلْ چَم ،
با رنگِ زردِ تيره ، كه الحق به قامت او مي آمد .
زیرنویس:
§- و « داگ » روزگاري نام سگي بود
يك اهل از اهالي ِ « سوته كلا » ؛
يك دوست ، باري بل كه هم قوم وخويش
آن گُربه هم بگو كه بيايد
با نرمي ِتن اش
و نرمي ِ رفتارش
و نرمي ِ نگاه اش ؛
آن گربه كه زماني را با هم دريك جا زندگي مي كرديم
و اِي بسا كه روي دُم اش پا نهاده ايم و به ما حمله ور شد و دشنام داد و باز
دوباره آمد و لَم داد روي شانه ي ما ،
در بغل ما ،
در سايه ي ما ،
در لحاف ما ،
در دل ما و . . . سرانجام
در خاطره ي ما .
آنان كه انتظار چيز ِ شگفت و تازه اي دارند
اينان بگو نيايند ،
ما آدم هاي ساده اي هستيم
با آرزويي ساده
و قلبي ساده تر .
وآن چنان عادي هستيم و معمولي
كه گرچه صدهزاربارهم ازپيش ِ چشم ِتيزگوش ترين سگان گلّه رد شويم آنان را
به عوعويي خفيف ومعمولي هم بر نمي انگيزيم .
به طعنه ها بگو كه نيايند
نه جا براي زخم ِ تازه اي مانده ست
نه رغبت ام دگر به بازكردِ كلاف هاي هزارتو ست .
آن راز را بگو كه بيايد
آن راز را كه باران مي گفت
بر بام
با نيمه شب .
آن راز را كه كوچه مي تابانْد
ـ آن جا كه پيچ مي خورْد
با نور هر چراغ ِ سر ِ هر تير ِ برق -
بر سنگ/فرش
بر ظلمت .
. . .
. . .
. . .
پاييز 1382