پيش گفتار ِ چهره پرداز
هم/چون نشستي هستم اين ايّام
گِردآمده در من به بحث و فحص
چهره نگار و
صاحبان چهره ها و
چهره هايي كه ز روي چهره ي آنان نگارش يافت .
چهره نگار :
« يا چهره مخدوش است
يا چشم من
يا اين قلم
يا خود ، خطوطِ آن . »
و صاحبان چهره ها :
« با اين چراغي كه تو روشن كرده اي درخود
و در نگاه خود ،
ديري ست كه هرچهره رنگ ديگري دارد . »
و چهره ها :
« نه خدشه اي بر چهره ها ، يا بر قلم ، يا بر نگاه توست ؛
اين چشمه مخدوش است ،
اين چشمه اي كه چهره ها را باز مي تابد . »
ويك نفر ، - از دور ، از بيرونِ من - فرياد مي دارد :
« چهره نگارا ! چهره بند است اين
آن چه كه تو انگاشتي چهره است ! »
وچهره هايي كه نگارش شد
خاموش ايستاده اند.
چهره نگاري 1-
يك صحنه است ؛
با پرده اي دريده .
تن مي دهد به هر نمايش نامه .
بي ماجري در پرده است
بسته است .
زنده به ماجري ست
وقتي كه ماجري نباشد ، مرده ست .
درچشم او ، جهان
چون يك تماشاخانه ست ؛
هرچند چشم او هم
تنها تماشاخانه ست .
يك صحنه است تنها ، يك صحنه
در يك تماشاخانه .
چهره نگاري 2-
افتاده مثل يك دوچرخه
كهنه
زهوار دررفته .
با توقه اش مِعوج
با زنگِ در خاموشي افتاده اش -
كه دينگ دانگِ آخرين ِ آن
زنگاربسته
پاشيده در اطراف؛
آن دينگ دانگِ آخريني كه
نشنيده مانده است .
چهره نگاري 3-
يك پرده ي نقاشي :
انباشته ز چهره
ز منظره
و پنظره !
پيچيده در دلِ هم
بر روي هم تلمبار .
مُثله .
تمثالي بي مثال .
چهره نگاري 4-
ساده لوح
ساده لوح ِ ساده لوح .
« تو
جهان
نگاه
من . . .
ابله اين ميانه كيست ؟ »
لوح ِ ساده ي عجيب
اِي عجيب" ساده لوح
اِي عجيبِ ساده لوح !
« بل كه حق
با تو است
با گُمانِ توست . »
ساده
ساده گي !
« درنگاهِ تو جهان، گمان كنم، چو لوح ساده اي ست
بل كه حق
با نگاهِ توست . »
چهره نگاري 5-
هركجا كه خنده گريه مي كند
هركجا كه گريه خنده مي كند ؛
داستان اوست .
خنده مثل برّه اي
خفته زيرِ سايه ي نوازش اش .
در مجالسي كه اوست
خنده هايي ديده ام كه گريه كرده اند
گريه هايي ديده ام كه خنده كرده اند .
نيشْ خند ديده ام
ريشْ خند
دردْخند
سردْخند .
چشمْ خند
شرمْ خند .
خنده اي كه چون سگي كه بوي جفت را شنيده است
تا كنار لب دويده است و ناگهان
با نهيب صاحب اش
گيج و منگ و دُم ْ زن ايستاده است
لَه لَه اش بلند .
خنده ي نهاني در درون جيب .
خنده اي كه پشت چهره گير كرده است ؛
مثل گربه اي كه پشت پرده مانده است
و به روي پرده پنجه مي كشد .
خنده اي كه زير سرفه ها ، لِه و لوَرده شد .
ميلِ خنده دارم او كجاست ؟
« او ، گمان كنم ، به جست و جوي خلوتي ست
گريه اش گرفته او . »
مثل برّه اي گرفته در بغل
خنده را .
« خنده را رها كن از بغل !
تا ميان سبزه ها چرا كند
و ميان اين سكوت
زنگُله ش صدا كند . »
ميلِ گريه دارد اين زمانه ، پس كجاست او ؟
او كجاست ، پس كجاست او ؟
« او ، گمان كنم ، كه پشتِ در
اين دري كه باز و بسته مي شود
بسته مانده است .
خنده اش گرفته او . »
مثلِ برّه اي نشسته است
خنده ، در كنار ِ قلبِ نازك اش .
خنده هاي نانوشته
خنده هاي نانوشتني .
خنده ،
مثلِ برّه اي گرفته اش به بَر .
چهره نگاري 6-
هيزمي ست كه
شرم دارد از
سوختن .
گرم ازاو نمي شود
هيچ گوشه اي
خانه اي
و دلي .
چهره نگاري 7-
هم ، چاره مي كند ، هم
بي چاره مي كند .
او نيز
درفكر ِ چاره است
بي چاره گي ِ ما را ؛
بي چاره گي ِ ما همه گان را ؛
بي چاره گي ِ همه گاني را .
او هم دچار ِ چاره گري ست ،
در دوره اي كه هركس
در فكر ِ چاره است
بي چاره گي ِ جهاني را .
بي چاره ما
بي چاره اين جهان .
چهره نگاري 8-
مثل ِ روزگار
تلخ
زهر .
چهره نگاري 9-
روح ِ او
مثل ِ رَختِ تازه شسته اي
پهن بر طنابِ تن .
چهره نگاري 10-
مثلِ جاده ي « هراز »
داستانِ او
داستانِ پَستي و بلندي است ؛
داستانِ پيچ و خم ؛
داستان ريزش و
بهمن و
كوه هاي سربلند .
چهره نگاري 11-
نيمي از خود را پنهان
نيمي از خود را انكار ،
چيزي از او نمانده ست .
چهره نگاري 12-
از دستِ خود متواري ،
از خود به دَر زده ست
بر خود خروج كرده ست .
چهره نگاري 13-
بالاي سر گرفته خويشتن خود را
تا بر زمين
يا بر زمان بكوبد .
چهره نگاري 14-
در زير پاي يك تنديس
خاموش و خُرد و خَم .
زانو زده ست ؟
از پا درآمده ست ؟
بر خاك افتاده ست ؟
يا آن كه در خلال نيايش خوابش برده ست ؟
چهره نگاري 15-
او هيچ چيز بيش تر از رنگ خويش ، كلافه اش نمي كند ،
وهيچ چيز بيش تر از رنگِ بوي خويش ،
وهيچ چيز بيش تر از بوي رنگِ خويش .
چهره نگاري 16-
در چهره اش چيزي نيست
جز خدشه اي ، خراشي .
چهره نگاري 17-
در زير بار ِ نام قديمي به هنّ و هنّ افتاده ست .
او نام خود را پيش از اين هم مي دانست ،
چندي ست وزن نام خود را هم دارد مي داند .
چهره نگاري 18-
درزير آفتاب دراز كشيده ست
خوشبخت .
انديشه اش بُرنْز
روئياش
و خنده هاش هم .
و اندرون او
تا چشم كار مي كند ز بُرنْز است .
چهره نگاري 19-
پنج طرح از
آن سوي يك چهره
كه آن را در آلمان هرروزه مي توان ديد
1
تا مغز ِ استخوان ، سرباز .
در چشم ِ او هرچيزي يك سلاح است
و اين جهان
يك پادگان .
بي فرمان مُرده ست
و زنده ست براي فرمان بردن .
و زندگاني ِ خود را در اين جهان چنان سپري مي كند كه سربازي ـ
دوره ي اشغال يك دِه ِ كوچك را در خاكِ دشمن ؛
سربازي : نيميش مَرد ، نيميش زن
تشنه ، گرسنه ، مستِ بوي زن ، مستِ بوي مرد .
2
يخ چال .
هر چيزي بي درنگ در او يخ مي زند ؛
گرماي يخ زده .
دل ، دل داده گي ، دل دار ِِ يخ زده .
از سرما مي لرزد
و روي اين لرزيدن ، پرده اي از رقص مي كشد .
و آفتاب را « دستگاهي » مي داند كه مي توان خريد
تا زير آن
تنديس ِ رنگ باخته را جلايي بخشيد .
3
در پُشتِ خاموشي ايستاده ست
و كس نمي داند خود را درآن پُشت پنهان كرده ست
ياخود به احترام ِِ خاموشي ، خاموش است .
حتيّ براي بيرون رفتن هم دَر مي زند !
4
يك غُلـِّك است
از بيخ و بن يك غُلـِّك است .
بيرون ، به چشم او جايي ست كه از آن مُدام سكـّه اي بتوان بلعيد
و راهِ او به اين < بيرون > به اندازه اي ست
كه تنها بتواند رفت وآمد يك سكّه را تكافو كند .
5
از كوچكي مي ترسد
و آماده ست براي بزرگي به هر حقارتي تن دردهد .
مي خندد ، مي خندد ، دارد مي خندد
پروردگارا ! ، دارد مي خندد .
چهره نگاري 20-
جويي ست
محبوس سَمتِ خويش ،
محبوس بستري كه
يا خود كَنده ست
يا كَنده اند
يا كَنده شد .
جويي كه هيچ چيزي نمي جويد .
مقصد يا دريا
تنها بهانه اي ست براي روان شدن ، روانه شدن ، روانه گي !
امَا
او عاشق روانه شدن نيست ،
محبوس در رَوَند و رواني ست .
جويي كه جز مسيري نمي جويد .
جوي است جوي
يك جوي .
چهره نگاري 21-
او نيز از شورش گران است
شوريده بر افسار خود ، ديري .
« با گردن ات امّا چه خواهي كرد
اِي زير ِ بار ِ گردن ات از پا درافتاده ؟ »
افسار از هر گوشه مي رُويد .
چهره نگاري 22-
او يك درخت انجير است
با سايه اي تِف كرده ، سنگين ؛
همواره در اواسط مُرداد .
با اين حال
او نيز در شمار درختان است
كه سايه مي دهند ؛
در زير ِ نور ِ لعنتِ اين خورشيد .
چهره نگاري 23-
هر چه گشته ام
چهره اي نيافتم
در ميان گردن و
مغز ِ او ،
جز نخي .
چهره نگاري 24-
به صبحانه اي مي مانَد چيده شده بر سفره اي ، ميزي ، سبزه اي
در ايواني ، باغي ، دشتي .
و نورها راه به سوي آن كج كرده اند
تا از بوي چاي او سيراب شوند
و در استكان ، خوش تر از خويش ، بازبتابند .
چهره نگاري 25-
خوردني ست خنده اش ،
چون خيارِ سبز ِ نازُكي كه تازه چيده اند و، چیده اند
روي دست مالِ قرمزي .
او چو باغي ايستاده در كنار حاصلِ عظيم ِ خويش ،
غرقِ خود ؛
بي خبر
بي تكبّر و
بي ـ
چشمْ داشت .
چهره نگاري 26-
سراسر چشم است جهره ي او
تنها چشم
و نگاهي كه فرو مي ريزد .
آبشار است چهره ي او ،
تنها آبشار .
فرو مي ريزد
تنها فرو مي ريزد .
تحسين است كه از تماشاي او در قالب فرياد بر مي خيزد .
چهره نگاري 27-
« اكنون »
آن چه كه او اكنون دارد با كلمه مي آرايد ، يا با زبان مي گوياند
بسيارپيش ازاين ، درچهره ي او گويا بود .
« اكنون
اين بالا
بالاي اين بلندي :
اين فوّاره
اين موج
اين تپّه
اين دار
اين تنهايي،این يكّه به جا نهاده گي
دل/گيرم از همه
دل/سردم از يكايك . »
چهره نگاري 28-
ديري ست
افتاده هم/ چون لاشه اي درساحل خود
درياي مغروق ِ غريق ِ خويش .
بازیچه ي بازیگرانِ قصّهی خويش است .
چهره نگاري 29-
دربرابر ِ خود ايستاده گان
سال هاست
دربرابر ِ خود ايستاده است ،
هم /چو آينه
دربرابر ِ
آينه .
مثل كودكي كه در ميان گريه ، ناگهان بايستد
دربرابرِ صداي يك
قارقاركي .
مثل پارو يي
گيج مانده ، دربرابرِ
قايقِ به گِل نشسته و
ناسزاي صاحب اش .
مثل صخره اي
دربرابر ِ
درّه اي .
مثل من
دربرابر ِ
شكل ناپذيريِ
اين
شكل ناپذير .
مثل عابري
گير كرده ، غفلتا"
دربرابر ِ سگي
درمحلّه ي غريبه اي .
سگ در انتظارِ يك بهانه اي
او در انتظارفرصتي
هر دو
بي تكان
بي صدا .
چهره نگاري 30ـ
اين سوي چهره اش ، براي تماشا ست
آن سوي چهره اش ، براي پنهان كردن .
چهره نگاري 31ـ
يك گوني
از چشم و قلب و خنده و روح و . . . خِرت و پِرت .
يك گوني ِ عينك زده .
يك گوني
بر دوش ِ باد .
چهره نگاري 32ـ
دست را كشيده روي چهره اش .
ساده لوحَ كا !
پس چه مي كشي به روي اين :
« دست را كشيده روي چهره اش » ؟
چهره نگاري 33ـ
( 2 چهره در يك قاب )
سَرو :
« اِي فغان ازاين ـ
سبزيِ هميشه گي .
نشئه ي خزاني كاش .
باد !
هِمّتَت اگركه هست
سبزي از تن اَم برآر ! »
بيد
دست پَرده كرده روي لُخت گشته گي ِ ناگهاني اش
ايستاده هاج و واج:
پُرسئوال
بي جواب .
چهره نگاري 34
چهره ي چهره ها اوست .
تا كه طرحي دراندازم از او
سال ها مي شود در كمين ام
پشتِ هر صورتك
پشتِ هر چهره بند .
جُست و جو مي كنم چهره ها را
پُرس و جو مي كنم خنده ها، چشم ها، گفته ها، نيز ناگفته ها را .
جُست و جُو مي كنم در قلم ها
شايد او در قلم هاست .
پُرس و جُو مي كنم از قلم ها
بل كه اورا قلم ها مگر ديده باشند.
بل كه عيب از قلم هاي كهنه است
بل كه بايد قلم هاي تازه تراشيد .
سال ها پيش ، درچهره ها بيش تر ديده مي شد
مي شُدَش زود دريافت
ساده تر خوانده مي شد .
چهره ي چهره ها اوست .
زنده است
زنده است او .
●●●
پایان
بازگشت به فهرست همه ی نوشته ها بازگشت به فهرست این نوشته