پنجاه واره گي !
اكنون ديگر نوبت به اين من ِِ پنجاه ساله ست
اين كودك ِ مُِسن
يا اين مُسِنّ ِ كودك ؛
در باره اش چه مي توانم گفت ؟!
اين شعر ِِِِ هشتْ گانه ي من از اوست :
« 1 ـ آلمان
جنگل ِ قانون
جنگل ِ قانوني
و همچنان ولي مقهورِ قانونِ جنگل .
جنگل ، كه برآن ، قانون ، به هيئتِ حيواني زورمند ، چيره ست
جنگل ، كه در آن ، قانون ، درنده ترين حيوان ست .
جنگل ، كه درآن ، چيره گي يافتن ، قانون است
جنگل ، كه درآن ، چيره گي يافتن ، قانوني ست .
()
آه امّا
دل در قفس
سرما در دل .
()
عشقِِ قانوني
هرزه گي ِِ قانوني .
انسانيتِ قانوني
حيوانيتِ قانوني .
جنگِ قانوني
كشتار ِِ قانوني .
دروغ ِِ قانوني
حقيقتِ قانوني .
قانونِِ قانوني
بي قانوني ِِ قانوني . »
« 2 ـ §
§ ـ به انگيزه ي ِ كمكِ از فرطِ ناچيزي شرم آور ِ حكومتِ سرخ ـ سبز ِ آلمان به تركيه در زمان فاجعه ي زمين لرزه در اين كشور در سال 1337 و به موزامبيك درزمان فاجعه ي طغيان آب در اين كشورسال 1378 و به . . .
داراي ايـن جهان كه شما باشيد گـو ايـن جهان به نام ِ شما باد
شيـران ايـن جهان كه شما باشيد پــس ايـن جهان كُنام ِ شما باد
يَل هـاي ايـن جهان كه شما باشيد گـو ايـن جهان ، نشانِ شما باد
انسـانِ ايـن جهان كه شما باشيد پــس اين جهان ، جهانِ شما باد
سرفصل ِ ايـن جهان كه شما باشيد گـو ايـن جهان كتاب شما باد
ميرابِ ايـن جهان كه شما باشيد پــس اين جهان ، سرابِ شما باد
مستـان ايـن جهان كه شما باشيد گـو اين جهان ، شرابِ شما باد
بنـّاي ايـن جهان كه شما باشيد پــس اين جهان ،خرابِ شما باد
« 3 ـ ديدن و نديدن
امان از شب و هيچ ناديدنِِ شب
خوشا تيره ي روشن ِ شام گاهان
بَدا روز و ، هرچيز را ديدنِِ روز
خوشا روشن ِ تيره ي بامدادان
درآن سو درآن سو درآن سوي اين صبح
هيولا ، هيولاي كور ِِِ نديدن
دراين سو دراين سو دراين سوي اين شام
هيولاي ديدن ، هيولاي ديدن
بسا ديده كِه كاش ناديده مي ماند
بسا ديدني ، حيف ناديده مانده ست
نه هر چيزي ، باري ، سزاوار ِ ديدن
نه ديدن سزاي هرآن چيزي كه هست
به درگاهت اي چشم انداز ِ فرتوت !
نه تنها كه از دستِ هر روشنايي
كه از دستِ هر ظلمتي نيز فرياد.
خوشا روشن ِِ تيره ي صبح گاهي
چه مي شد اگر مي شد اي كاش مي شد
كه هر چيزي چون طرح ِ دور و سياهي
در آن سوي اين چشم انداز مي سوخت
خوشا تيره ي روشن ِ شام گاهي »
« 4 ـ با راه پيمايان §
§ ـ همراه با آلماني ها در راه پيمايي ِ ماه اكتبر2000درشهر« دورتموند » برضد فاشيسم
فريادِ بركشيده ي تان ، به دشنه اي مي مانَد
زنگار بسته دیری درونِ غلافِ كهنه ي مرطوبِ
روح ِ شما .
فرياد نيست اين ؛
فریاد هم که باشد
فریادِ بي درونِِ پاُول سِلان § است .
فرياد نيست اين؛
فریاد هم که باشد
فریادِ نم گرفته ي اِنسِنزبِرگِر §
فریادِ سر به زير ِ گراس § است .
فرياد نيست اين؛
فرياد هم كه باشد
« فرياد » تار و تيره ي مونش § است .
فريادِ عشق را مي بينم
در بين تان ، به جستجوي گلويي .
فریادهای بر ِ شت را مي بينم
درمسلخ ِ تماشاخانه هاتان ، سر مي بُرّ ند ،
در زير ِ پاي چشم ِ شماها
كه قهرمانِ بي بديل ِ تماشاييد .
روح ِ زولينگِن § را مي بينم
فريادِ آن
از دستِ تان بلند ؛
آن سان ، كه سال هاست
فريادِ روح ِ سرزمين ِ من
از دستِ من ، كه ديري ست
خود ، قهرمانِ بي بديل ِ تماشايم .
()
فردا دو باره در دهانِ هيولاي روزمرّه بلع مي شويد
در كام ِ اين هيولا
كه خونِ سرزمين شما را
ـ همچون بهاي آبي كه آن را چو استخواني پيش ِ دشتِ شما مي اندازد .
بلعيده بود و باز هم
چندين و چندبار ِ دگر بلعيده ست
و همچنان مي بلعد .»
§- Paul Celan - G.Gras- H.M.Enzesberger- از شاعران و نویسنده گان معاصر آلمان §- « فریاد» نام ِ یکی از نقاشی های E. Munch نقاش نُـروژی است که سال ها در آلمان زیسته است. §- Solingen شهری در آلمان که درآن در سال2000 یک خانواده ی تُرک به دست قاشیست ها در آتش سوحتند. |
|
« 5 ـ گفتگو با مُشت
مُشتِ بلندبالا !
بي تو نمي شود .
بي چاره گي ست
بي چاره گي ست ، امّا
بي تو نمي شود .
()
كوبيده مَت به دَر
كوبيده مَت به ديوار .
گه راندَمت به سنگ
گه خواندَمت ـ براي آن كه بيارامي ـ سوي جام .
گاهي به سوي آسمان ، پرتاب كرده مَت
گاهي به روي خاك .
گاهي تو را فشرده ام درهم ،
خون مي زد از رگانم بيرون
رگ مي زد از صدا و آه و نگاهم دَر .
برشانه ام گرفته اَمَت ساليان سال ،
همراه خود كشانده اَمت با چنگ
دنبال خود كشيده اَمت با دندان .
پنهانت كردم پنهان
در حوصله ام
در خنده ام
و در خيالِ خامم .
()
از چارسو به حرف من مي خندند :
برگي كه مظلومانه اش ، هرساله ، مي سوزانند
آن گاه از فراز ِ خزان
در درّه اي به عمقي هميشه ، مي غلتانند ،
مي بينم همچنان كه مي سوزد
دارد به حرف من مي خندد .
آن حسرتي كه چهره ي مان را هنوز شور مي كند و تيره و عبوس ،
دارد به حرف من مي خندد .
چشمي از اندرون گذشته
دارد به حرف من مي خندد .
آهي ـ كه همچو يك مِه ، سرگردان است ـ
در درّه هاي گم شده ي روح ِ ما هنوز ،
و ما از او ، هنوز هم كه هنوز است ، تيره مانده ايم و رازناك و مِه آلود ، ـ
دارد به حرف من مي خندد .
آنان حق دارند ،
من خود هم ـ گرچه تلخ ولي ـ دارم به حرف خود مي خندم ، امّا
بغضِِ به هم فشرده !
بي تو نمي شود .
()
ما خويش را به سنگ بدَل كرديم
ما قلب را به سنگ بدَل كرديم
ما چشم را به سنگ بدَل كرديم .
ما آب را به سنگ
مهتاب را به سنگ بدَل كرديم .
امروز را
ديروز را به سنگ بدَل كرديم .
()
مُشت بلند !
بغض ِ به/هم/فشرده!
شرمنده گي ست
شرمنده گي ست امّا
بي تو نمي شود . »
« 6 ـ پيغام ِ اين پيغام آور
« برداشتی از آغاز پاییز «
يكْ چند از آن برگ هاي سبز را يك گوشه پنهان كن !
آن قاصدي كه رنگ از روي اش پريده است
با آن غبار ِ زردِ همراه
آن دودِ در فرياد ،
پيداست پيغامش چه خواهد بود .
()
يك صحنه از يك خواب ،
ـ بر روي آن رخشان
يك قطره بيداري ـ :
« باد ، از دوسوي جاده اي خاكي
انبوهه اي از برگِ زردِ خشك را برروي جاده گِرد مي آورْد ؛
هرچيز ، بوي بازيِ زيباي برگ و باد در پاييز را مي داد .
ديدم كه هرچه برگِ زردِ خشك از هرگوشه ي دنيا به اين انبوهه مي پيوست ،
انبوهه هِي انبوهه تر مي شد ؛
و همچنان هرچيز ، بوي بازيِ معمولِ برگ و باد را مي داد .
ناگاه ديدم باد ، آن انبوهه را در روي جاده پيش مي رانَد به سوي من .
انبوهه مي غرّيد و مي آمد ـ
در هيئتِ گاهي پلنگي ، گاه گاوي ، گاه چيزي در همين معنا ،
آميزه اي از خصم و زخم و خشم ؛ ـ
اين بار امّا ، هرچه ، بوي خون من مي داد . »
()
پيغام ِ اين پيغام آور ، باد ها را مي كَنَد از جا ،
تو برگ هايت ـ اي درختِ كاهْ ريشه ! ـ جاي خود دارند .
يكْ چند از آن برگ هاي سبز را يك گوشه پنهان كن !
« 7 ـ يادِ آن سگ
آن سگِ دل گير يادت هست ؟
ميهمان يا ميزبان ، فرقي نمي كرده ست
پارس مي كرد او .
گاه گاهي كه دراين شب ـ اين شبِ بي هوده ي من ـ ماه مي تابد
در تمام ِ دشتِ روح ِ من ، صداي زوزه اش يكريز مي پيچد
اين سگِ دلْ نرم .
گاه گاهي پارس مي كرده ست برخورشيدِ بي جاني ،
آن كه مثل ِ كرمْ خوردهْ سيبي مي لرزيد روي شاخسار ِ شام گاهان .
گاه گاهي پارس مي كرده ست بر صبحي كه مثل ِ شام گاهي بود .
گاهي بر دروازه ي بسته
و دو چشم ِِ باز ِِ پشتِ آن .
گاهي برخاموشي ِِ سردي
ـ كه چو گاوي لَخت ، لَم مي داد بر سرتاسر ِ هستي
و تمام ِ راه ها را بند مي آورد .
گاهي ايستاده ست بر ايوانِ چشم ِ من
پارس مي گيرد .
گاهي ايستاده ست بر درگاهِ روح ِ من
پارس مي گيرد .
گاهي خود پنهان درونِ دست هاي من
پارس مي گيرد .
گاه گاهي هم نمي دانم كجاي هستي ِِ من مي شود پنهان ،
پارس هايش همچنان امّا
در طنين ، درمن .
گاهي مي ايستد كنار ِ راه
پارس مي گيرد به هركس يا به هر چيزي :
به سفر ، به آمدن ، رفتن
به غباري كه مي ايستد سال ها برجا ؛
نه به توفان مي دهد گردن
نه به باران ،
نه به سنگ و خنده هايي كه به سويش مي شود پرتاب ،
او كنار ِ راه مي ايستد
و مداوم پارس مي گيرد
اين سگِ و ِلْ گرد .
گاه گاهي مي شود خاموش
يا كه شايد مي شود تاريك ،
مي شود خاموش ِِ تاريكي
مي شود تاريكِ خاموشي .
اين چنين كه لاي هر پرچين كمين كرده ست آن روباه ،
اين چنين كه در درونِ هرچه ، يك ذرّه از آن روباه ، خَف كرده ست ،
اين چنين كه هرچه را آلوده ي خود كرده آن روباه ،
آخر اين حيوان چگونه مي شود خاموش بنشيند ؟
گوش كن !
سنگ ها هم پارس مي گيرند .
الحكايت !
داشتم مي گفتم ازآن سگ
آن سگِ دلْ تنگ ،
بل كه يادت هست ؟ »
« 8 ـ ديدار
صدها هزار چشم
از خلوتِ درونم سر بركرده اند
و در هزار جهت در هواي ديدن تو مي چرخند ؛
و چيزي مثل ِ سيل
از درّه ها و كوه هاي خموش ِ روحم راه افتاده است
و دارد از تمام ِ گوشه و كنار ِ من ، گـَـرد مي كند و سوت مي كشد و مي آ يد ،
تا اين دَر
اين سدّ ِكهنه را به روی تو بگشايد .
زیرا تو
از بَعدِ ساليان سال مي آيي .
اين دَر ، اين قديم ترين بسته
ـ انديشناكِ اين ، كه چه هنگامه اي برآستانه ي او بر پا خواهد شد ـ
هرلحظه بي شمارْ بار به هم مي خورَد و باز مي شود و
بسته مي شود ،
و كوبه اش
چشم انتظار اين كه چه هنگام
انگشتِ آشناي تو او را بنوازد
تا او هزاربار ، هزاران بار
بر طبل ، طبل ، طبل بكوبد .
زيرا تو
از بَعدِ سايانِ سال مي آيي .
زنهار !
دلْ واپَسم كه مبادا اين سيل
همراهِ سدّ ِ كهنه ، تو را هم از جا بردارد .
دَر
بي شمار دَر
انبوهِ بي شمار ِ َدر
تا در حضور تو ، به روي تو بگشايم .
اي داد !
از بَعدِ ساليان سال مي آيي . »