چهل و هشتمين پاييز
با برگِ خشك
با رنگِ زرد
هم مي شود شگفتي افروخت .
از ياد برده بودم ؛
گه گاه ، برگِ خشكي
اين گونه با شكوه ، فرو مي ريزد ،
اين گونه سر بلند ؛
و يك جهان براي ديدن او بر مي خيزد .
پاييز
چون شعـله ي به بالا كشيده ي فانوسي
در دست روزگار ـ
كه آن را جلوي چهره ي من بر گرفته
ولحظه اي ازين پيمودنِ بي هوده ، دست كشيده
به من خيره مانده است .
از برگِ زرد
از رنگِ خشك
هم مي توان شگفتي آموخت .
بر شاخه ، در هوا ، يا بر خاك
اين برگِ زردِ خشك
با تابشِ خورشيدِ غول پيكر ، مي سازد ،
و زرد و خشك را شكوهي مي بخشد رساتر از طراوت و سرسبزي .
هر روز ، برگِ خشكِ زردي
از شاخساري در خاور ، بر مي آيد ، فرو مي چكد
يك چند در هوا مي چرخد ، مي رقصد ، مي افروزد
آن گاه ديدني تر ، در آن سو فرو مي افتد ، فرو مي چرخد .
1375
گوشه هایی از
گفتگو با < تی تی <
پس از 30 سال
با آن كه تازه روزهاي اوّل اسفند است
در هركنار و گوشه اي سوسوي توست ؛
چون سوسوي نگاه كودكِ بي صبري
از لابه لاي پچ پچه و دست وپا و شانه ي انبوه مردمي كه غرق تماشايند .
()
از ديدن تو ، من ، نه كمتر از ديدار آشنايان ام لذّت بردم
و ديد و بازديد من و تو ، از من و آنان ، كمتر نبود
و گفتگوي من با تو ، نه كمتر از با آنان ، شيرين بود ؛
من فكر مي كنم بدون تو و آنان
اين سي سال
سي بَرگِ خشك هم نمي ارزيد .
سال گذشته ، سال آشنايي من بود با چند درخت
چند راه خاكي ، با پيچ هايي ياد برانگيز ؛
و چند چشم انداز .
سال گذشته دوستي ميان من و اين چارفصل ، به ژرفا كشيد .
آن ها مرا به گوشه هاي تازه اي از خلوت خود بردند ؛
من هم دريچه هاي تازه اي از جانم گشودم بر آنان .
در لا به لاي فصل ها ، اگر گزافه نگويم ، چريدم ؛ غلت زدم .
همراه رَنگ هاي شان ، رنگ گرفتم ، دگرگون گشتم ؛
همراه برگ هاي شان ، سَبزشدم ، خشكيدم ، فروافتادم .
دريافتم كه سال ، نّه از چار ، از دَه ها فصل است .
سال گذشته
افسار هاي كهنه ، همچنان به گردن من بودند :
نان ، مي كشيد مرا يك سو
زمان يك سو
بچّه هايم يك سو
شوق < نمار > §و < دريو > § يك سو .
كوتاه ،
من كشيده مي شدم اين سو ، آن سو .
با اين همه ، فراوان پيش آمد كه به خود بودم
بي افسار
يا با افسارم بر دوش .
()
امّا تو ! ميهمان
تنها ، نه ماندن تو
آمدن تو ، رفتن ات هم زيباست ،
و گاه گاهي اِي بسا زيباتر .
()
اكنون ، روزهاي آخر اسفند است ؛
چون كودكي كه شوق نگاهش ، سو سو مي زد ،
تو ديگر از ميان تماشاگران گذشته اي و ، ايستاده اي پيشاپيش ؛
سوسو نمي زني ديگر ، يكسر مي رخشي .
اينك تو ، وين جهان !
از صد هزار گوشه تماشا كن !
در صد هزار گونه تماشا شو !
1376
َتبَري §
پشتِ پرچين ِ شب
تَبَريْ خوان مي خوا َند .
بادِ لج كرده اگر بگذارد .
()
امسال ،
سال نو
نوروز
و بهار
هر سه در ماه محرّم افتاده اند .
()
تَبَريْ خوان مي خوا نَد .
اين هياهوي بي هوده اگر بگذارد .
76ـ1347
گفتگو با چشم انداز
( جدالِ یک انسان با چشماندازی، که عّمری در برابر او و در پیرامونِ او گسترده است. )
آسان نيست
بي ريشخندی بر چهره
در رو به روی تو .
گاهی ، همه ی آتش ها ، در تو در خاموشي
گاهی ، همه ی خاموشی ها ، در تو در آتش .
گه گاه ، آن چه حاصل عمري ست
در لحظه ای ، در تو چنان فرو مي ريزد كه گويی هرگز
چيزی در اين ميانه نبوده است ؛
و گاه ، برگِ خشكي ، در تو
بر شاخه ای شكسته ، چندان برجا مي ماند كه به ننگی بدل مي گردد
و افتادناش به آرزويی خام .
گاه از ورای هرچه به تو مي نگرم ، زيبايي :
از پشتِ پرده ، از ورای اشك ، وراي دود ؛
هم از وراي گرد وغبار ِِ جدال خنده آور ِِ من با مرگ .
گاهی به هرچه مي نگرم در تو زيباست :
هم پرده ، اشك ، دود
هم مرك ، هم جدال خنده آور ِ من با مرگ .
گه گاه ، از درخشش ِ كرمِ شبتابي در جانم ، سرشاری از پيدايی ؛
گه ناپديدی ، در ظلام ِ لكّه ي خُردي كه مي نشيند:
گاهي بر خاطر
گاهي بر دامن
گاهي بر ديده .
گاهي پُر از شكوفه نگاهم، از تو ؛
مي پژمُرَد نگاهِ من از تو ، گه گاه .
گر در درون تو ، بودن آسان باشد
ـ اين سان كه اكنون هستم
يا بل كه نارساتر ازاين حتّی ـ
در رو به روي تو ، ايستادن آسان نيست
بی ريشخندي بر چهره .
1375
آباد و آبادي
آبادهايي ديدم ، از ويرانه ي شان ويران تر
آبادهايي ، شگفتا ، از ويرانه ي شان آبادان تر .
آبادهايي ديدم ، كه پس از ويراني ، دريافتم غولي بودند
آبادهايي ، كه پس از ويراني ، نه غولي كه مي نمودند ، گولي بودند .
آبادهايي ديدم ، همواره در ويراني .
آبادهايي ديدم ، ويرانه شان از آنان تماشايي تر
آبادهايي ، از آنان ويرانه اي هم ، بر جا ، نه .
آبادهايي ديدم ، پا بر جا ، بي ويراني ، امّا سرد
آبادهايي ، پا بر آب ، بي ويرانه ، اما گرم .
آبادهايي ديدم آباد
آبادهايي ويران .
آبادهاي بي ويرانه
آبادهاي بي ويراني .
1375
ويرانه و ويرانی
ويرانه هايی ديدم، از آبادشان آبادان تر
ويرانه هايی ، از آبادشان ، ويران تر
ويرانه هايی ، ويراني ِِ پنهانِ آبادشان ، در آنان نمايان تر .
ويرانه هايی دیدم غرورانگيز
ويرانه هايی شرم آور .
ويرانه هايی ، آبادشان را رسواگر
ويرانه هايی ويران گر .
ويرانه هايی ، تجسّم دوباره ی آبادشان ملال آور
گاهی ياس آور
گاهی هراس آور .
اي بسا ويرانه ها ، ديدم كه ستايش مي شوند
اي بسا ويرانهگی
اي بسا ويرانی .
ويرانه های آباد
ويرانه های ويرانه .
ويرانه های بی آبادی
ويرانه های بی ويرانی .
1375
تنها و هزاران
بگذار در رَوَند ،
در بندِ شان مباش
اينان كه بودنِ شان هم ، تنهايی ست .
()
گه گاه در ميانِ هزارانْ تن ، تنهايی ؛
گه گاه در برابر لبخندی، چشمی، برگی ،پرنده ای، راهی خاكی
سرشار ِ گفتگوی هزارانی .
()
بگذار در رَوَند ،
انگار كُن كه برگِ خشكی از درختات فرو می افتد
انگار كُن كه گَردِ راهی از تناَت فرو مي ريزد
انگار كُن كه برفِ سنگين ِِ پشتِ بام ِِ لرزان ات ، آب شده فرو مي چكد .
()
بگذار در رَوَند !
در بندِشان مباش .
1350/ 1375
همچنان
مددی كن !
ورنه می پوَشد اين كلبهی كوچك را ، « لَم » §
ورنه مي بَلعَد آهن را ، زنگ
ورنه مي پوَسدَم اين نَم .
()
همچنان آن زندانی ، زندانی ست .
همچنان
ايستاده سر ِ هر پيچ ، سكوتی ـ
با چراغی در دست .
همچنان
سنگ ها نيز صدايي دارند .
همچنان
در كنار من آن جای قديمی خالی ست .
همچنان هیچ امیدی نیست .
()
مددی كن !
هِل كه تا بشكفد آن راز
هِل كه تا بشكفد آن بقچه ی ديرين
ـ آن كه ديری ست به يك گوشه دراين تاريكی افتاده است
هِل كه تا بشكفد آن توشه ی راه :
آن قبای كهنه
چوب دستی ِ قديمی
دلِ زین هر دو قديمی تر .
()
مي زند زردی بر شاخه ی من ، آن سبز
غژغژ ِ خشكی مي پيچد، از ريشهى من با هر باد .
هَرَسی بايد !
ناگوار است تَبَر خوردن
ناگواراتر از اين امٌا، بيم و غم ِ خشكيدن و افتادن
ناگواراتر از اين هم امّا ، امّا ، با انبوه شاخه ی بی هوده ، خوكردن .
هَرَسی بايد !
مددی !
1376
زنهار !
(زنهارباش به اسبی که ارّابهی روح و تن را با خود میکِشد )
آرام !
حيوان !
گهگاه بوی زوزهی روباه دارد شيهه های تو .
زنهار تا همواره اين قلب تو باشد كز گلويت مي كشد شيهه !
ـ هرچند او هم ، گاهگاهی لهجهای بيگانه ميگيرد تپيدنهاش .
اِي خوش، چَريدن در هوای خويش ؛
افسار
اِی خوش ، به روی شانه، يا برخاك از دنبال .
زنهار !
گهگاه بوی زوزه ی روباه دارد شيهه های تو .
حيوان !
آرام !
1376
اي كه پنجاه رفت و در خوابي . . . §
« جدال » با سعدی
از رو به رو ، به سوی من ، شتابان درراه است
پنچاه ساله گی ـ
پنجاهِ با شتابِ صدها پا .
من ا يستاده ام
برآستانِِ دَر به تماشا ،
وز آن همه نخوا بی و شبْزنده داشتن
دارم از پا مي افتم .
()
نه! پيرمرد !
گه گاهی خوابی ، غفلتی مي بايست .
در خواب هاي كوتهِ گه گاه
بس آرزوها كه برآوردم من ؛
در خواب هاي كوتهِ گه گاه
بس بيش تر ز بيداری ، شگفتی آفريدم من ؛
بس بارها كه تيره گی ام را از آن نگاهِ درخشان ، رخشان ديدم
آری آری آری آری در خواب های كوتهِ گه گاه !
بي هوده نيست
شيرینی ِ شراب ، جوانی ، عشق
اين خواب های غفلتِ كوتاه .
اي كاش ، جاودانه به ژرفای خوا بی شيرين ، فريفته مي ماند
اين اژدهای خفته در بيداری
اين اژدهای بيداری .
نه پيرمرد !
شايد گناه ازخودِ پنجاه ساله گی ست كه اين گونه پُرشتاب و سرزده مي آيد .
()
به رو به رو ، به سوی پنجاه ، لنگان لنگان در راهم
من ، با درنگِ صدها سنگ ؛
وز آن همه نخوابی و شبْ زنده داشتن
دارم از پا مي افتم .
1376