آمدن يا رفتن
چگونه اين پا/بَر/آبي ، پا برجا مانده ست ؟
چگونه اين به بادرفتن ِِ همواره ، تاكنون به باد نرفته ست ؟
به پشت سر نگاه كن !
آن همه پيچاپيچي ، دود ، آتش .
آيا تو آمده اي ؟
يا با توآمده اند ؟
آن سان كه با اسبي ، سواري زخمي ؛
يا با رودي ، گِل و لايي ؛
يا با بادي ، غباري .
مي گويند « ابراهيم اَدهَم » بر آب مي رفت
تو خود نه كم تري ، كه چنين همواره به آساني ، بر باد مي روي !
او روي آب مي رفت
توخود نه كم تري كه براين آب ، خانه ساخته اي ، مانده اي !
به پيش ِ رو نگاه كن !
اين همه دوري ، اين همه دورادوري ؛
آيا تو بيش از آن كه آمده باشي ، نرفته اي ؟
1377
بيدِ مجنون
آبشاري از شاخه
فوّ اره اي از رنگ .
شب اگر فانوسي در جانش بيفروزي
كلبه اي ست از زمزمه و برگ .
مستِ سحر باشد
يا خود شناور در مِه
يا گم ميانِ گرد و غبار و هاي هوي خيابان
هرگز گذار ِ هيچ نسيمي از او پنهان نيست .
لرزيدن
شايد كه نام ِ ديگر ِ رقـص اوست ، در نواخته شدن باد ؛
آن سان كه رقـص
شايد كه نام ِ ديگر ِ لرزه بر اندام ِ ماست ، در وزش ِ آهنگ .
انبوهِ ريسمان ، كه به سوي زمين رها شده است
تا من در اين ميانه گه گاهي
بالا روم از اين همه ديوار ِِ اين همه زندان
بالا روم از اين همه پَستي .
1377
بودن
سرباز ِ بي نوا !
در قعر گَرد و خاك و، هاي هوي اين نبردهاي پياپي ، ديگر
نه ديده مي شوي نه شنيده .
زنهار ! همچنان كه از آغاز ، در درون اين ز ِرهِ خنده دار مي گذرد اين كوتاه
و همچنان كه از آغاز ، در غبار مي گذرد اين پيچاپيچ
و همچنان كه از آغاز، شوق ِ نان و نام ، لگام ِ گردنِ اين لَنگ است .
و آن چه درخور است ، هنوز آن جا ، دور از ما ، در برا بر ِ ما ، بي ما ، مي پژمُرَد .
فرمانبرِ بزرگ !
هم جنگي
هم جنگاوري
هم ميدانِ جنگ .
اي كاش بودنِ من ، جا را براي بودنِ آن ديگر تنگ نمي كرد
اي كاش بودن و نبودن ، با هم ، در كنار هم بودند
وين جنگِ پُرغبار ، ناگزير نمي بود .
حيفا ، كه ميوه اي چنين شيرين
با رشته اي چنين شكننده
بر شاخه اي چنين لرزنده
حيف .
1375
هياهو ـ نجوا
اين هياهو ، كه چنين در پاي تپّه ، مي خراشد دل
هر چه از اين تپّه بالا مي روي
نزديك مي گردد به نجوايي نوازشگر .
()
اين همه نجواي پنهان در هياهو .
()
اين هياهو ، پاي تپّه
يك كمي از تپّه كه بالا روي ، يك پچ پچ ِ گُنگ است
يك كمي تر هم از آن بالا تَرك ، يك بيش تر پچ پچ
و سپس ، يك هيچ .
()
اين هياهوهاي پنهان گشته در نجوا .
()
شايد اين نجواي روح انگيز ِِ بر منقار ِ آب و باد
چون به آن نزديك تر گردي ، هياهويي است .
1375
نگراني
ميانِ اين مِهِ پهن و غليظ ،
چنين پَرَ كْ زن § و كمْ سو
ستا ره آ !
كه تويي .
مباد !
به گِردِ نام تو ، ديوار .
مباد !
كه زنده ماني ، ولي زنداني .
مباد !
جهان براي تو تابوت .
1347/1374
اين تاريكي
فرياد اگر كه هر چيزي روشن مي بود
وز این ميانه بویژه:
اين تاريكي
اين راز .
« كِلِردِ > § مِهْ گرفته ، چرا كمتر زيبا نيست ؟
يا راهِ در غبار ؟
سيماي تيره ي كوه چرا زيباست
بر بُوم ِ شام گاهان ، پگاهان ، مهتاب ؟
« دوري > چگونه زيبا نيست ؟
كه هاي هويِِ خشكِ دهل را چنين تَر و خوش و زيبا كرده است . §
پس شب ، چگونه اين همه زيبايي در اوست ؟
فرياد اگر كه مِه ، غبار ، نمي بود
فرياد اگر كه اين شب ، اين مهتاب، این پگاه
فرياد اگر كه دوري نمي بود .
()
اين شرم از خودم را چه مي كردم من ؟
بيزاري از شما عزيزان را ؟
گر سنگري ، نهانگاهي نمي بود .
يا خود ، شما ، شما
سوسوي اين همه تاريكي را چه مي كرديد
در لا به لاي روشنايي ِ صدها چراغي كه در نگاه و چهره ي تان مي سوزند ؟
گر صورتك ، نقاب ، نمي بود .
آري شما
ـ كه بي شما اين زندان ، چه بيش تر از اين ، زندان است .
ـ هر چند با شما هم ، كم تر زندان نيست . ـ
فرياد اگر كه صورتكي ، نقابي نمي بود
فرياد اگر كه سنگري
فرياد اگر كه نهانگاهي نمي بود .
1376
سَـگ
برآستان اين دَري ، كه از آن باز مي شوم
ايستاده است سگي .
ديري ست از نواي دل انگيز ِِ كوبه ها خبري نيست .
ناآشنا ، هنوز به نزديكِ در نيامده تارانده مي شود ،
ديري ست آشنا هم ازاين آستانه ، پرهيزگار و ساكت و برپنجه مي گذرد ،
چندي ست رفت وآمدِ من هم ديگر بدون چوبْ دستي ممكن نيست .
()
در مي گشوده ام :
گاهي در ِِ نگاهي
گاهي در ِِ ترانه اي ، برگي ، آبي
گاهي در ِِ نواي دل انگيز ِ گاوي
گاهي در ِِ آغوشي
گاهي در ِِ پگاهي .
پَر مي گشوده ام به درونِ سنگ
در مي گشوده ام به درونِ دَر
سر مي كشيده ام زسر ِ هر ديوار .
در مي گشوده ام
در مي گشودنم .
()
اكنون
ديوارتر
از هر چه
ديوار ،
بر گِردِ من
اين دَر .
()
ماري شده به گردنِ من پيچيده ست
قفلي شده كه آشيانه زده بر دَر
زنجيري برخيالم ،
اين پارس هاي دَم به دَم ِِ بي هوده .
برآستان اين دَر
گيرا و تيزگوش ، سگي ايستاده است .
1376
بازگشت به فهرست همه ی نوشته ها بازگشت به فهرست