گفت و گو در درون
نه خسته ام
و نه فرسوده
بسيار بيش از آن كه حدس تواني زد امّا ، آزرده ام .
« واشه ! §
از اين همه به دام حقارت افتادن
چيزي نمانده است كه ديگر از تو
وز آن بلندْ جايي
چيزي به جا نمانَد . »
نه خسته ام
و نه فرسوده
بسيار بيش از آن كه حدس تواني زد امّا ، نگرانم .
« اين روشَنَك ، گريزي ندارد از روشن بودن
اين روشَنَك ، گريزي ندارد از روشن كردن
تا اين فتيله ، تا گلو در تو غرق است .
تا اين فتيله ، تا گلو در تو غرق است
از اين چراغ
هم روشني
هم گرم . »
1377
تعبيرهايي از پگاه
گشايش ِِ رنگين ِِ پرده اي بر روي صحنه ي بازي ، بازي چه گي
در اين تماشاخانه ي تاريك .
دست به دست شدني شورانگيز
با جامي پُرشراب برشانه
در دوري جاودانه .
سرشاري اي
آن سوي اش ، چشمه اي ـ نهري كه ازخود پُر شد ـ
اين سوي اش ، نهري ـ چشمه اي كه برون شد ازخود ـ .
پيچي ، بر گردنه اي در دامنه ي كوهي
كه مي سپارد دَرّه اي تماشايي را به تماشاي دَرّه اي ديگر .
پِلكْ برهمْ زدني تماشايي
در دو سوي اش تماشا
تماشاي خواب
تماشاي بيداري .
بيداري اي شيرين و كوتاه در ميانِ دوخواب
خوابي با چشم ِِ بسته
خوابي با چشم ِِ باز .
آبرويي
بر چهره ي اين رسوايي ِِ بي كرانه ي هَرزه گَرد .
1376
چكّه ها
همچنان از طُرّه ي اين شيرواني مي چكد آن برفِ سنگيني كه باريده ست .
مي چكد آن برف
همچنان از شيرواني .
همچنان از شيرواني
چكّه ي سنگين ِ آن برفي كه باريده ست .
برفي باريده است
همچنان اين شيرواني مي كند چكّه .
شيرواني مي كند چكّه
همچنان زان برف .
برف
مي كند چكّه .
شيرواني
برف
چكّه .
1376
خاشاكي ايكاش
بر پُشت اين يابويي كه حتّی در زير ِ بار ِ خويشتن ِ خويش هم به هِنّ و هِن افتاده ست
فرياد اگر كه باري گردم؛
سرباري
خاري .
اي كاش كوهي از بي بار و بَري بر دوش
امَا بردوش ِ كوهي حتّي ، خاشاكي هم نه ؛
دراین زمانهى منٌت.
گر كه باري گردم بايد ،
خاشاكي گردم اي كاش
بي بار و بَر
امّا سَبُك
هر چه سَبُك تر .
()
بي هوده گي ِِ سنگين
بي هوده گي ِِ سنگيني .
()
گه گاهي رشك مي برم به تو خاشاكا !
اين بي شمار بارها را مي بيني ؟
اين بي شمار ِِ برزمين مانده ؟
مي بيني ؟
اين يابوي فرسوده
دارد در زير ِِ رنجِ ِ ننگِ سنگين ِِ بارهاي برزمين مانده ، فرومي ريزد
يا خود ، فروريخته است .
()
سنگيني ِِ بي هوده
سنگيني ِِ بي هوده گي .
1376
در برابر ِ گل ريزانِ درختِ گل ِ گيلاس
درگوشه اي از اين گوشهْ زار
چشم دوخته ام
بر كارزاري تماشايي ـ
از بي شمار كارزار ِ تماشايي در بهار
ـ گُل ريزيِ درختِ گُل ِ گيلاس ـ
وطرح هايي مي زنم از آن :
1 ـ از شاخه هاي درخت گل گيلاس
آويخته است آبشاري .
2 ـ از شيرواني ِ هر شاخه
سرريز ِِ چكـّه هاي درخشان و رقصان ؛
شايد كه روي بام ِ اين درخت ، باراني رنگين وخوشبو مي بارد .
يا خود برفي كه پيش از اين باريده ، دارد آب مي شود .
3 ـ از جام شاخه ها
در دستِ مستِ درخت گل گيلاس
لبْ پَر زن
شراب .
از گوشه اي در اين گوشهْ زار
خود را به كارزاري تماشايي دوخته ام
از كارزارهاي بهار :
4 ـ انگار دسته دسته پرنده
نوميد ازاين كه لرزه ناكي ِِ اين شاخه ها قراري گيرد
سرريز ، سوي خاك ،
تا بل كه روي خاك قراري گيرند ؛
آه اين خيال خام .
5 ـ انگار
در رو به روي اين همه بي معنايي
چشمي كنار پنجره ي هرشاخه اي نشسته ست
بي هاي هاي و گُلْ بِهي و آرام
در گريه .
يك « وصله » اي تماشا
بر پاره گي ِِ كارزاري تماشايي دوخته ام
از گوشه اي دراين كارزار :
گيلاسْ گُل !
اين كيست كه هرساله
اين برگْ ريز را ، از تو مي آويزد ؟
اين كيست كه هرساله
زيبايي يي چنين تماشايي را
بر شاخه هاي تو
بر دار مي كند ؟
آخر چگونه است
اين كه چنين به چشم من زيباست
هرساله بر فراز تو بر دار مي شود ؟
آخز چگونه است كه اين خون ريزي
اين برگ ريز ِ تو
اين مرگِ برگ هاي تو
در چشم من چنين تماشايي ست ؟
آخر چگونه است
اين برگْ ريز كه هرساله
بر شاخه هاي تو ، بردار مي كنند
در چشم من چنين تماشايي ست ؟
در پاي تو
اين خونِِ چيست كه مي ريزد ؟
1377
دوري ديگر
با غصّه هاي كهنه كجا سال ، نو شده است ؟
اين كهنه
اين كهنه گي
اين كهنه گشتني
اين كهنه گشته گي .
با غصّه هاي كهنه
هم سال ، نو شده است .
اين
نو گشته گي ِِ كهنه ي هرساله .
بي غصّه هاي تازه ، كجا سال ، نو شده است ؟
اين كهنهْ نو .
1377
چهل و هشتمين بهار
زنهار ! باز هم بهارمي آيد .
اين راه
اين كوتاه
كوتاه ترشده است .
()
آويز شو ! پرده ي رنگارنگ !
در بين اين دريچه و اين چشم
دربين اين دريچه و اين ديدن
دربين اين دريچه و اين ديدني .
()
زنهار ! باز هم بهار مي آيد .
آن دور
آن ديجور
نزديك تر شده است .
()
بي چاره چشم انداز !
در رو به روي خود ، چه مي بيني كه پي درپي
برچهره ، رنگ گرفته رنگ مي بازي ؟
()
زنهار ! باز هم بهار مي آيد .
اين بار
اين « بار»
اين دشوار
دشوارتر شده است .
()
آه اي بهار !
طاووس ِ سالْ خورده !
شادا كه چتر ِ كهنهى خودرا هنوز ، باز تواني كرد .
بگشای چتر ِکهنهی خودرا بگشای!
نيرنگِ رنگِ رنگْباخته ات را بركش :
براين رفت
براين هميشه در رفت
براين غبار ِِ كهنه ي رفتارفت .
بر روي ردّ ِ پا
بر روي ردّ ِ چرخ
بر روي ردّ ِ چادر ِ برچيده .
برراه
برسفر .
1377
بازگشت به فهرست همه ی نوشته ها بازگشت به فهرست