چهل و هشتمين پاييز
با برگِ خشك
با رنگِ زرد
هم مي شود شگفتي افروخت .
از ياد برده بودم ؛
گه گاه ، برگِ خشكي
اين گونه با شكوه ، فرو مي ريزد ،
اين گونه سر بلند ؛
و يك جهان براي ديدن او بر مي خيزد .
پاييز
چون شعـله ي به بالا كشيده ي فانوسي
در دست روزگار ـ
كه آن را جلوي چهره ي من بر گرفته
ولحظه اي ازين پيمودنِ بي هوده ، دست كشيده
به من خيره مانده است .
از برگِ زرد
از رنگِ خشك
هم مي توان شگفتي آموخت .
بر شاخه ، در هوا ، يا بر خاك
اين برگِ زردِ خشك
با تابشِ خورشيدِ غول پيكر ، مي سازد ،
و زرد و خشك را شكوهي مي بخشد رساتر از طراوت و سرسبزي .
هر روز ، برگِ خشكِ زردي
از شاخساري در خاور ، بر مي آيد ، فرو مي چكد
يك چند در هوا مي چرخد ، مي رقصد ، مي افروزد
آن گاه ديدني تر ، در آن سو فرو مي افتد ، فرو مي چرخد .
1375
گوشه هايي از
گفتگو با تي تي
پس از 30 سال
با آن كه روزهاي اول اسفند است
در هركنار و گوشه اي سوسوي توست ؛
چون سوسوي نگاه كودكِ بي صبري
از لابه لاي پچ پچه و دست وپا و شانه ي انبوه مردمي كه غرق تماشايند .
()
از ديدن تو ، من ، نه كمتر از ديدار آشنايان ام لذّت بردم
و ديد و بازديد من و تو ، از من و آنان ، كمتر نبود
و گفتگوي من با تو ، نه كمتر از با آنان ، شيرين بود ؛
من فكر مي كنم بدون تو و آنان
اين سي سال
سي بَرگِ خشك هم نمي ارزيد .
سال گذشته ، سال آشنايي من بود با چند درخت
چند راه خاكي ، با پيچ هايي ياد برانگيز ؛
و چند چشم انداز .
سال گذشته دوستي ميان من و اين چارفصل ، به ژرفا كشيد .
آن ها مرا به گوشه هاي تازه اي از خلوت خود بردند ؛
من هم دريچه هاي تازه اي از جانم گشودم بر آنان .
در لا به لاي فصل ها ، اگر گزافه نگويم ، چريدم ؛ غلت زدم .
همراه رَنگ هاي شان ، رنگ گرفتم ، دگرگون گشتم ؛
همراه برگ هاي شان ، سَبزشدم ، خشكيدم ، فروافتادم .
دريافتم كه سال ، نّه از چار ، از دَه ها فصل است .
سال گذشته
افسار هاي كهنه ، همچنان به گردن من بودند :
نان ، مي كشيد مرا يك سو
زمان يك سو
بچّه هايم يك سو
شوق < نمار > §و < دريو > § يك سو .
كوتاه ،
من كشيده مي شدم اين سو ، آن سو .
با اين همه ، فراوان پيش آمد كه به خود بودم
بي افسار
يا با افسارم بر دوش .
()
امّا تو ! ميهمان
تنها ، نه ماندن تو
آمدن تو ، رفتن ات هم زيباست ،
و گاه گاهي اِي بسا زيباتر .
()
اكنون ، روزهاي آخر اسفند است ؛
چون كودكي كه شوق نگاهش ، سو سو مي زد ،
تو ديگر از ميان تماشاگران گذشته اي و ، ايستاده اي پيشاپيش ؛
سوسو نمي زني ديگر ، يكسر مي رخشي .
اينك تو ، وين جهان !
از صد هزار گوشه تماشا كن !
در صد هزار گونه تماشا شو !
1376
َتبَري §
پشتِ پرچينِ شب
تَبَريْ خوان مي خوا َند .
بادِ لج كرده اگر بگذارد .
()
امسال ،
سال نو
نوروز
و بهار
هر سه در ماه محرّم افتاده اند .
()
تَبَريْ خوان مي خوا نَد .
اين هياهوي بي هوده اگر بگذارد .
76ـ1347
گفتگو با چشم انداز
آسان نيست
بي ريشخندي بر چهره
در رو به روي تو .
گاهي ، همه ي آتش ها ، در تو در خاموشي
گاهي ، همه ي خاموشي ها ، در تو درآتش .
گه گاه ، آن چه حاصل عمري ست
در لحظه اي ، در تو چنان فرو مي ريزد كه گويي هرگز
چيزي در اين ميانه نبوده است ؛
و گاه ، برگِ خشكي ، در تو
بر شاخه اي شكسته ، چندان برجا مي ماند كه به ننگي بدل مي گردد
و افتادن اش به آرزويي خام .
گاه از وراي هرچه به تو مي نگرم ، زيبايي :
از پشتِ پرده ، از وراي اشك ، وراي دود ؛
هم از وراي گرد وغبارِِ جدال خنده آورِِ من با مرگ .
گاهي به هرچه مي نگرم در تو زيباست :
هم پرده ، اشك ، دود
هم مرك ، هم جدال خنده آورِ من با مرگ .
گه گاه ، از درخششِ كرمِ شبتابي در جانم ، سرشاري از پيدايي ؛
گه ناپديدي ، در ظلام ِ لكّه ي خُردي كه مي نشيند
گاهي بر خاطر
گاهي بر دامن
گاهي بر ديده .
گاهي پُر از شكوفه ، نگاهم از تو
مي پژمُرَد نگاه من از تو ، گه گاه .
گر در درون تو ، بودن آسان باشد
ـ اين سان كه اكنون هستم
يا بل كه نارساتر ازاين حتّي ـ
در رو به روي تو ، ايستادن آسان نيست
بي ريشخندي بر چهره .
1375
آباد و آبادي
آبادهايي ديدم ، از ويرانه ي شان ويران تر
آبادهايي ، شگفتا ، از ويرانه ي شان آبادان تر .
آبادهايي ديدم ، كه پس از ويراني ، دريافتم غولي بودند
آبادهايي ، كه پس از ويراني ، نه غولي كه مي نمودند ، گولي بودند .
آبادهايي ديدم ، همواره در ويراني .
آبادهايي ديدم ، ويرانه شان از آنان تماشايي تر
آبادهايي ، از آنان ويرانه اي هم ، بر جا ، نه .
آبادهايي ديدم ، پا بر جا ، بي ويراني ، امّا سرد
آبادهايي ، پا بر آب ، بي ويرانه ، اما گرم .
آبادهايي ديدم آباد
آبادهايي ويران .
آبادهاي بي ويرانه
آبادهاي بي ويراني .
1375
ويرانه و ويراني
ويرانه هايي ديدم از آبادشان ، آبادان تر
ويرانه هايي ، از آبادشان ، ويران تر
ويرانه هايي ، ويرانيِِ پنهان آبادشان ، درآنان نمايان تر .
ويرانه هايي غرورانگيز
ويرانه هايي شرم آور .
ويرانه هايي ، آبادشان را رسواگر
ويرانه هايي ويران گر .
ويرانه هايي ، تجسّم دوباره ي آبادشان ملال آور
گاهي ياس آور
گاهي هراس آور .
اي بسا ويرانه ها ، ديدم كه ستايش مي شوند
اي بسا ويرانه گي
اي بسا ويراني .
ويرانه هاي آباد
ويرانه هاي ويرانه .
ويرانه هاي بي آبادي
ويرانه هاي بي ويراني .
1375
تنها و هزاران
در بندِ شان مباش
اينان كه بودنِ شان هم ، تنهايي ست .
()
گه گاه در ميانِ هزارانْ تن ، تنهايي ؛
گه گاه در برابر لبخندي
چشمي
برگي
پرنده اي
راهي خاكي
سرشارِ گفتگوي هزاراني .
()
بگذار در روند ،
انگار كن كه برگِ خشكي از درخت ات فرو مي افتد
انگار كن كه گَردِ راهي از تن ات فرو مي ريزد
انگار كن كه برفِ سنگينِِ پشتِ بامِِ لرزان ات ، آب شده فرو مي چكد .
()
بگذار در روند !
در بندشان مباش .
1350/ 1375
همچنان
مددي كن !
ورنه مي پوَشدَم اين كلبه ي كوچك را ، « لَم » §
ورنه مي بَلعَدَم آهن را ، زنگ
ورنه مي پوَسدَم ، اين نَم .
()
همچنان آن زنداني ، زنداني ست .
همئنان
ايستاده سرِ هر پيچ ، سكوتي ـ
با چراغي در دست .
هچنان
سنگ ها نيز صدايي دارند .
همچنان
در كنار من آن جاي قديمي خالي ست .
مددي كن !
()
هِل كه تا بشكفد آن راز
هِل كه تا بشكفد آن بقچه ي ديرين
ـ آن كه ديري ست به يك گوشه دراين تاريكي افتاده است
هِل كه تا بشكفد آن توشه ي راه :
آن قباي كهنه
چوب دستي ي قديمي
دلِ از هر دو قديمي تر .
()
ناگوار است تَبَر خوردن
ناگواراتر از اين ، بيمِ خشكيدن و افتادن
ناگواراتر از اين امّا ، با انبوه شاخه ي بي هوده ، خوكردن .
مي زند زردي بر شاخه ي من ، آن سبز
غژغژِ خشكي مي پيچد از اين ريشه با هر باد .
هَرَسي بايد !
مددي !
1376
زِنهار
آرام !
حيوان !
زنهار تا همواره ، اين قلب توباشد ، كز گلويت مي كشد شيهه !
ـ هرچند او هم ، گاه گاهي لهجه اي بيگانه مي گيرد تپيدن هاش .
اِي خوش ، چَريدن در هواي خويش ؛
افسار
اِي خوش ، به روي شانه
يا برخاك ، از دنبال .
زنهار !
گه گاه بوي زوزه ي روباه دارد شيهه هاي تو
حيوان !
آرام !
1376
اي كه پنجاه رفت و در خوابي . . . §
« جدال » با سعدي
از رو به رو ، به سوي من ، شتابان درراه است
پنچاه سالگي ـ
پنجاهِ با شتابِ صدها پا .
من ا يستاده ام
برآستانِِ دَر به تماشا ،
وز آن همه نخوا بي و شبْ زنده داشتن
دارم از پا مي افتم .
()
نه پيرمرد !
گه گاهي خوابي ، غفلتي مي بايست .
در خواب هاي كوتهِ گه گاه
بس آرزوها كه برآوردم
بس بيش تر ز بيداري ، شگفتي آفريدم
بس بارها كه تيره گي ام را از آن نگاهِ درخشان ، رخشان ديدم
آري آري آري آري در خواب هاي كوتهِ گه گاه !
بي هوده نيست
شيرينيِ شراب ، جواني ، عشق
اين خواب هاي غفلتِ كوتاه .
اي كاش ، جاودانه به ژرفاي خوا بي شيرين ، فريفته مي ماند
اين اژدهاي خفته در بيداري
اين اژدهاي بيداري .
نه پيرمرد !
شايد گناه ازخودِ پنجاه سالگي ست كه اين گونه پُرشتاب و سرزده مي آيد .
()
به رو به رو ، به سوي پنجاه ، لنگان لنگان در راهم
من ، با درنگِ صدها سنگ ؛
وز آن همه نخوابي و شبْ زنده داشتن
دارم از پا مي افتم .
1376
اين خاليِِ بزرگ
پنهان گرِ بزرگ !
اين خاليِِ بزرگ را ، پنهان كردن آسان نيست .
()
مي خوا ره ي بزرگ !
اِي جامِ رو به روي تو ، هي خالي ، خالي تر !
در جامِ روبه روي خود
اين خاليِِ بزرگ را پنهان مكن !
اين خاليِِ بزرگ
باهيچ مستي اي
پنهان نمي شود .
()
اين خاليِِ بزرگ
اين « جا »
كنارِ من .
()
غوغاگرِِ بزرگ !
بر طبلِِ توخالي مي كوبي
در اين جهان ، اين طبلِ توخالي .
اين خاليِِ بزرگ
در زير پاي تو
با هيچ هاي ـ هويي
پنهان نمي شود .
()
بي هوده نيست كه همواره چنين آسان
برباد مي روي ؛
بااين همه خالي كه در دست توست .
()
من كِشتْ گاهِ كوچكِ خود را ، با يقين و ترانه ، دانه پاشيدم
وَرزا شدم ، < اْزال > § كشيدم بردوش
باران شدم براو باريدم
پرچين شدم به دور او پيچيدم
گه گاه چون مَتَرسَكي در او ايستادم ؛
با اين همه ، با اين همه ، اين خالي ، اين خالي ، اين خاليِِ بزرگ در او ره يافت .
برزيگرِ بزرگ!
در كشتْ زارِ كوچك تو ،
اين خاليِِ بزرگ
باهيچ هرزهْ روئي
پنهان نمي شود .
()
بي عشق
بي جواني
خامي ،
اين خاليِِ بزرگ را ، پنهان كردن آسان نيست .
1376
تيكا§
شرمنده از نگاه تو هستم ، تيكا !
يك چشمِ نيمه باز است و ، صدها نگاه كردني
يك دستِ نيمه بسته و ، صدها نگاه داشتني
يك شانه و ، صدها بار .
()
گه گاه اي پرنده ، راهْ گشودن به تو آسان است
يك پنجره ، كه نيمه باز شود ، كافي ست
يك دَر ، كه نيمه بسته
يك روزنه.
گه گاه راهِ من به تو ، هِي پيچ مي خورَد
انگار ، پا به پاي اين ماري كه در من ، از زخمي برخود مي پيچد ،
هرچيزي ، مثل گِردْ بادي ، دور و بَرَم ، برخود مي پيچد ؛
از چارسو ، صدا ي تو مي آيد ،
از هيچ سو ، به سوي تو راهم نيست .
()
شرمنده از نگاهِ تو هستم ، تيكا !
يك اسبِ لَنگ است و ، صدها ارّابه
يك پا و ، صدها راه ، صدها گُم راه
يك فرصتِ كوتاه و ، صدها كار .
از من به دل مگير !
مي خوان !
مي پَر !
1376
بر اين پهناور
براي : ننه و آقاجان
هم پارو بوديد
هم پاروزن .
()
كِي ، در كجا ، چه كسي اين قايق را بر آب انداخت ؟
از جايي، چيزي ، مي گريخته است به جايي، چيزي ؟
يا آن كه نه ، كسي ، جايي اين قايق را براين پهناور ، خاليْ رو ، سرگردان ديد
وان گاه شوقِِ يك گذار و گشتِ كوتاهي او را به سوي اين قايق برد ؟
شوقِ گذشت و گشتِ كوتاه ما
اين زندگي ـ
گشت و گذارِِ كوتاه
اين جاودانه كوتاه ،
كوتاهِ جاودانه .
()
هم آبي بوديد
هم آب .
()
درپشتِ سر ، هنوز هم اين مِه پا برجاست .
اين مِه
مي خواهد زيوري به گردنِ اين پتياره ي غول آسايي باشد كه پشتِ سرم ايستاده ست ،
يا خود به روي تلخيِِ رازي ، فريبي باشد شيرين ،
يا آن كه روي دامن اين كوهسارِِ سنگيِِ سنگْ آئين ـ
مي خواهد كه لطافتي رقصان باشد ،
ياخود دراين زمانه ي بيدادِ دانايي ، ابهامي باشد خيال برانگيز ؛
باري ، مي خواهد هر چه اي كه مي خواهد باشد امّا
يك چيز روشن است :
اين مِه
در پشت سر ، هنوز هم اين مِه پا برجاست .
()
هم قا يق بوديد
هم قا يق ران .
()
مي پيچ !
مي سپار! -
تناور < لتكا > ! §
دربندِ اين مباش به سوي كدام سو .
ساحل : صدا ي شيطنت دخترِ من ا ست
وقتي كه از كشاكشِ حيوا نيِ روزا نه بر مي گردم .
ساحل : نگاهي ، خنده اي ، آغوشي ست .
خيره شدن به دورنمايي زيباست .
اُتراق زيرسايه ي يك نامه اي ، پيغامي .
ساحل : آن نجوا ست
ـ فرقي نمي كند كه زيرلبِ من باشد
يا برلبِ پرنده اي
يا چشمه اي
نَهـري
بـرگي
سازي .
ساحل : گاهي انبوهِ يادها هستند
باري ، انبوهِ ياد
ـ هر چند ، گاه گاهي بر مي آرند
فـرياد
از نهـاد .
ساحل : اينان اند
ـ اينان كه درتواَند : همْ سفرانِ من ، همْ پارو ها ؛
بس بسيار ساحل ها در آنان پنهان است ؛
من بارها بر اين ساحل هاشان پناه برده ام .
()
هم توفان بوديد
هم آرا مش .
()
انبوهِ بي شمارِِ قايق ها
انبوهِ بي شمارِِ قايق رانان
انبوهِ بي شمارِِ قايق راني .
انبوهِ بي شمارِِ درياها
انبوهِ بي شمارِِ ساحل ها .
انبوهِ بي شمارِِ توفان ها
انبوهِ بي شمارِِ آرامش .
انبوهِ بي شمارِِ به اين سو آن سو افتادن
انبوهِ بي شمارِِ كج گشتن
انبوهِ بي شمارِِ كج رفتن .
انبوهِ بي شمارِِ خود را به آب افكندن
تا بل كه تختهْ پاره اي در دستْ رسِِ صداي غريقي گشتن .
انبوهِ بي شمارِِ به آب افتادن
انبوهِ بي شمارِِ به هرتختهْ پاره اي چنگ زدن
و گاهي پيشِ پاي تختهْ پاره هاي حقيري زانوزدن ، خُرد شدن [فرياد . . . ]
انبوهِ بي شمارِِ انبوهِ بي شمارِِ انبوهِ بي شمارِِ . . .
()
هم دريابوديد
هم ساحل .
1367
از زبا نِ يك چشم ا نداز
همچو انبوهِ چشم اندازي كه همه جا گسترده اند ،
من هم اين گوشه
به هواي خويش
باري ، گسترده ام
همچو يك چشم انداز .
()
از تماشا
از تماشاگر فرياد !
()
هر تماشاگري تنها به تماشاي يك گونه اي از من خُو كرده است :
برخي ، گاهي كه مِه آلودم ؛
برخي ، گاهي كه مَه آلود ؛
برخي ، گاهي كه تاريكم .
برخي ، گاهي كه از سوسوي صبحي درچشمِ شبنم هايم مي رخشم ؛
برخي ، گاهي كه براين جاده ي خاكيِِ درمن ، درمن مي گذرند .
برخي ، گاهي كه مي بارد
درمن
بر من
از من
برف .
برخي ، گاهي كه دورم ؛
برخي ، گاهي كه نزديكم .
()
اِي خوشا چشم ِ يك چشمه ، يك بركه ، يك چاله ي آب
اِي خوشا چشم ِ يك قطره ي باران
اي خوشا چشم ِ يك شبنم ،
اين تماشاكارانِ خاموشي كه به هرلحظه به هرگونه كه باشم من
در تماشاشان مي تابم باز .
()
از تماشاي انسان
از تماشاگرِ انسان فرياد !
()
و نگاهِ اين انبوهِ تماشاگرهايي كه به من مي نگرند :
گاهي ، همچون نهري با گُلي از زمزمه بر پُشت ؛
گاهي ، همچون باراني با سنگي در مُشت ؛
گاهي آميزه اي از خار و خنده ؛
گاهي ، انگار كسي در آن تهديدكنان با من مي گويد :
رو به روي چشم اندازي چون تو
از تماشاگربودن فرياد !
()
اِي خوشا چشمه اي ، يا بِركه اي ، يا چاله ي آب
اِي خوشا قطره ي باران
اِي خوشا شبنم ؛
اين تماشاگرهاي خاموشي كه ـ چو ماهي با آب ـ
با تماشا زنده اند
در تماشا غرق اند
به تماشا بندند .
()
از تماشاگشتن
از تماشايي گشتن ، فرياد !
()
همچو يك چشم انداز
من هم اين گوشه
باري ، گسترده ام .
گاهي پَرپَرزن در دام ِ تماشايي
گاهي بنهاده تماشايي را دام .
1376
دو نِگاره
ديداري در نگارخانه ي هستي
نقّاشي شماره ي يك :
نقّاشيِ يك كودك
نقّاشيِ هر كودك
نقّاشيِ صدها هزار كودك :
نهري
حياتي
خانه اي ، با دري گشاده ، پنجره اي روشن
دورنماي كوهي
درختي
خورشيدي ، با تبسّمي تابان
پرنده هايي .
پوشاك هايي ازرنگ ، برتن هر يك .
آميزشي ، كه درآغوشش هرچيزي همچوكودكي ، آرام است ؛
باهيچ ، هيچ ، هيچ نشانه اي از هنرنماييِ دانايي .
نقّاشيِ شماره ي دو :
نقاشي اي شگفت :
بر رو به روي بومي كهنسال
انبوهِ ما كهن سالان .
انبوهِ رنگ ها
انبوهِ نقش ها .
هِي رنگ مي زنيم
هِي پاك مي كنيم .
هِي نقش مي زنيم
هِي پاك مي كنيم .
1376
در برابرِ پگاه
اِي كاش جاودانه دربرابرِ من مي تابيدي .
()
بيداد است
اين روشناييٍِ شبنم خورده
اين رنگِ با نسيمِِ سحر، رقصان .
بيداد است اين
سوسوي دل پذيرِِ آب
انگار در درونِِ هرقطره ، بامدادي مي تابد .
بيداد است اين
آرامشِِ پس از توفانِ بي خوابي ، پس ازخوابِ توفاني
آرامشِِ پيش از توفانِِ نان و بي ناني ، اين كشاكش حيواني .
بيداد است
اين دَم زدنِِ كوتاه ـ
آزادي از قُلاده هاي < راه > و < رَفت > و < كشاكشِِ سمت وسو > .
بيداد است اين
خوشْ سوييِِ ميان دو بَدْ سويي :
يك سوي : شب ، هزارشب ، شبِ درون ، شبِ پيرامون
و پهنه ي هميشه رو به سوي ناپيدايي .
يك سوي : روز ، هزار روز ، روزِِ بي درون ، بي خون
و صحنه ي هميشه رو به سوي پيدايي .
()
بيدادي بيدادي بيدادي اِي پگاه !
اِي سوسوي اين هستي :
ـ اين شبنم زُلال
آويخته ز برگي ازشاخه ي درختي ازفرطِ غول آسايي ناپيدا ،
همواره برفرازِِ دهانِِ بازِِ چكيدن ، لرزان . ـ
اِي كاش جاودانه دربرابرِ تو تابيده مي شدم
اِي جاودانه كوتاه !
پگاه !
1376
گفتگو با چشم
به ياد چشم هاي كودكان ، مردان و زناني كه ديده ام
گاه گاهي همچون تابشِ خورشيدِ زمستان بودي
نوبَر و خوشْ گرما .
آبشاري شده اي گاهي
و فروريخته اي درمن
در منِِ درّه ؛
ژرفيِِ خالي وخاموشِ من از زمزمه ها ، لبريز .
گاهي انگار هزاران جُغد
برسرِ شاخه ي تو
خيره بر من
چيره بر من .
آه ، اين گودالِ خاموشِ جانِ من
چه فراوان پيش آمد كه به مردابي گنديده بدَ ل گشته است
زيرِ بارانِِ زردِ شرمي آلوده
رو به روي تو .
بررواقِ خنده ، گفتگو ، خاموشي ، غم
بر رواقِ لاله ، آسمان ، شبنم
باري هر چند كه هر گوشه چراغي مي سوزد ؛
بي چراغِ تو ولي ، اي چه بسا گوشه كه روشن ، اما خاموش است .
بي چراغ تو
همچو يك گوشه ي تاريك است
اين چراغِ كهنه كه ، چه شگفتي هايي بي آن ناپيداست
اين چراغِ كهنه كه در دل مي سوزد ؛
وين چراغِ دل هم .
با چراغِ تو
تابشِِ تلخِِ انبوهِ چراغي كه در پرتوِِ آنان چه مصيبت هايي پيداست
مي شود پنهان در نوري شيرين .
همچو دربچـَه اي هستي بر ديوارِِ زندانِِ تن
گاهي آويخته از آن ـ كوتاه و پاره ـ رقصِ طنابي
گاهي مي آيد از آن ، آواي دلِِ تنگي
ايستاده است بر آن گاهي دشنامِ تلخي . . .
1376
ژندهْ چين
( تاكسي ران )
1
آن ژنده چينِ سال هاي گذشته ام
با ژنده ها
با ژنده گي
با ژندهْ دانِ سال هاي گذشته .
و اين جهان هنوز
آن ژندهْ زارِ سال هاي گذشته ست .
اين بار من « تاكسي » مي رانم
شايد هم آن كسي هستم كه « تاكسي» او را مي راند .
نان درمي آورم
انگار ماري از دلِ سوراخي
انگار مويي از تنِ خِرسي .
2
جز اين < تيكا > كه هر بامداد ، پُشتِ در ، در كوچه مي خوانَد
چه چيزي مي توانسته اين روز، وين كشاكش حيواني را ، با آغازي چنين زيبا بيارايد ؟
جز شاديِِ شادابِ بچّه هايم ، كه هر شامگاه ، پُشتِ در ، درخانه مي خوانند
چه چيزي مي توانسته گِردبادِ اين دريغ ِِ از دست دادنِِ يك روز را بيارامانَد ؟
3
با بي شمار زنداني در زندانِِ دل ، زندانِِ لب
كَتْ بسته در زندانِِ تن
هر روزه مي نشينم دراين زندان .
انبوهِ زنداني ها
انبوهِ زندان ها
انبوهِ رنگارنگِ زنجير .
4
اينجا كنارِ روزنه اي تنگ
دل ، تنگ
جا ، تنگ
خُلق وخُو ، تنگ ؛
هنگامه مي كند اين زندان را گه گاهي اين كنارِ هم نشستنِ تنگاتنگ .
5
انبوهِ راه
انبوهِ چار راه
انبوهِ راهِ گُم ، گُمْ راهان .
انبوهِ راه نمايي ، راه نمايان :
انبوهِ سرخ ها
انبوهِ سبزها
انبوهِ زردها .
رنگيني ِِ كَپَك زده ي نخْ نما شده
تكرارِِ رنگْ باخته ي فرسوده .
6
گاهي به قايق راني مي مانم كه در زيرِ پايش مي پوسد آب ؛
هم قايق
هم پارو
هم راندن
هر چيزي ، تا گلو ، در اين مرداب .
7
گاهي به يادِ < چارپاداران > خودمان مي افتم
آن ها كه آواي [متْلِِ سگ هاشان ] گيراي ناي و نيِ شان ، در گوشم مانده است ؛
باري به يادِ همكارانم هستم .
8
در گوشه ي خيابان
گه گاه مي نشينم برجلوخان گُلي ، گياهي ، برگي ، بيدي
سرشارِ زمزمه ، بگو وبخند و نسيم و ياد و چايي و چشم انداز .
9
و داستانِ كيف پول من ـ اين ژنده دانِ كهنه ـ و من ، داستاني قديمي ست .
او تُوبره اي ست
برگردنِ اين اسب :
اين كه گاهش به زين مي بندم ، مي تازم
گاهي به پالانش مي بندم ، و هرچه سنگيني دارم براو بار مي كنم ؛
گاهي به گُرده اش درشكه اي مي بندم ، سر مي نهم به دشت وتماشا
گاهي به اين ارّ ابه اش مي بندم ، اين همواره ازسنگيني ، پُر .
گه گاه او ، اين كيف ، يك چاه است
من ، سكّه اي سياه
گُم در درونِِ او ـ كه تيره ترين ژرفاهاست ؛
واين جهان پهناور !
چون سكّه اي لهيده ، بردهانه ي اين چاه .
باري
و داستان اين ژندهْ دانِ كهنه و من ، داستان شگفتي ست ؛
گه گاهي من ضحّاكم ، او ماري ، نه بر دوشم ، درجانم
مي پيچم از گَزيده شدن همچون تُوماري درهم .
خشنوديِِ زهراگينِ او را
سر مي نهم به پاي هر پَستي
پا مي نهم به روي هر بالايي .
10
و روز
آن گوشه اي از اين جهان ـ اين زندانِ غول آسا ـ ست
كز تابشِ گَهاگَهِ خورشيد ـ اين چراغكِ گَردانِِ برجِ ديده وري
روشن مي كٌردد.
1376
هُشدار
يا كه سِيلي ، بي خير ، از پُشت سر ، دنبالِ شان كرده ست
يا به پيشِ رو ، جلوترها خبرهايي ست ،
وَرنه آخر پس براي چيست مي تازند
سر برهنه ، از كنار من
گلّه ي تا پيش ازاين آرام و رام ِ روز و ماه و سال ؟
« نه ز پُشتِ سر
نه جلوترها ،
بيمِ آن دارم كه زيرپاي تو شايد خبرهايي ست !
گوش كن !
اين ستونِ كهنه بر لب پچ پچي دارد .
اين تَرَ ك ها چيست بر پيشانيِ تو ؟
شايد اين گَلّه ، ز بوي بيمِ ويرانيِ آوارِ تو ، رَم كرده است !»
كَم كَمَك هرچيزي دارد مي شود تاريك ؛
يا درآن بيرون
يا در اين خانه
يا درونِ چشم هاي من ،
يك نفر در يك چراغي شعله اي را بل كه دارد مي كشد پايين ؟!
« هم در آن بيرون
هم در اين خانه
هم درونِ چشم هاي تو ،
يك نفر در يك چراغي شعله اي را مي كشد پايين .
هر چه دارد مي شود تاريك
بنگر ! اين دروازه را دارند مي بندند . »
1376
آشيانه ، شاخه ، باد
بي سُوي اين چراغي كه در نشيبِ خاموشي افتاده است
اندوهِ نابِ كلبه ي اين شامگاهِ تماشايي
جز شيونِ تاريكي ، بيش نمي بود .
بربام ِ آشيانه ي كوچكي كه براين شاخه به تو سهم رسيده ، چراغي برپا كن !
اين باد را سر ِِ نَوَزيدن
وين شاخه را توان ِِ نلرزيدن نيست ،
وين آشيانه
دير
و يا زود
فرو مي افتد .
بربام ِ آشيانه ي كوچكي كه به توسهم رسيده ، چراغي برپا كن !
بگذار در كشاكشِ بي معناي باد و آشيانه و شاخه
سوسوي اين چراغ ِ تو همچون كِرم شب تابي به رقص درآيد .
بربام آشيانه ي كوچك ات ، چراغي برپا كن !
بي سوسوي چراغ تو
در اين تاريكي
نه باد ديده مي شود ، نه وزيدن
نه آشيانه و نه اين شاخه .
بي سوسوي چراغ تو
اين تاريكي هم ، پنهان مي مانَد .
پنهان مي مانَد
فرجام ِ تلخ ِ اين كشاكشِ بي هوده :
افتادن اين آشيانه
ازاين شاخه
از وزش اين باد .
بربام آشيانه ، چراغي برپا كن !
1376
آمدن يا رفتن
چگونه اين پا بَرآبي ، پا برجا مانده ست ؟
چگونه اين به بادرفتنِِ همواره ، تاكنون به باد نرفته ست ؟
به پشت سر نگاه كن !
آن همه پيچاپيچي ، دود ، آتش .
آيا تو آمده اي ؟
يا با توآمده اند ؟
آن سان كه با اسبي ، سواري زخمي ؛
يا با رودي ، گِل و لايي ؛
يا با بادي ، غباري .
مي گويند « ابراهيم اَدهَم » بر آب مي رفت
تو خود نه كم تري ، كه چنين همواره به آساني ، بر باد مي روي !
او روي آب مي رفت
توخود نه كم تري كه براين آب ، خانه ساخته اي ، مانده اي !
به پيشِ رو نگاه كن !
اين همه دوري ، اين همه دورا دوري ؛
آيا تو بيش از آن كه آمده باشي ، نرفته اي ؟
1377
بيدِ مجنون
آبشاري از شاخه
فوّ اره اي از رنگ .
شب اگر فانوسي در جانش بيفروزي
كلبه اي ست از زمزمه و برگ .
مستِ سحر باشد
يا خود شناور در مِه
يا گم ميانِ گرد و غبار و هاي هوي خيابان
هرگز گذارِ هيچ نسيمي از او پنهان نيست .
لرزيدن
شايد كه نامِ ديگرِ رقـص اوست ، در نواخته شدن باد ؛
آن سان كه رقـص
شايد كه نامِ ديگرِ لرزه بر اندامِ ماست ، در وزشِ آهنگ .
انبوهِ ريسمان ، كه به سوي زمين رها شده است
تا من در اين ميانه گه گاهي
بالا روم از اين همه ديوارِِ اين همه زندان
بالا روم از اين همه پَستي .
1377
بودن
سربازِ بي نوا !
در قعر گَرد و خاك و، هاي هوي اين نبردهاي پياپي ، ديگر
نه ديده مي شوي نه شنيده .
زنهار ! همچنان كه از آغاز ، در درون اين زرهِ خنده دار مي گذرد اين كوتاه
و همچنان كه از آغاز ، در غبار مي گذرد اين پيچاپيچ
و همچنان كه از آغاز، شوقِ نان و نام ، لگام ِ گردنِ اين لَنگ است .
و آن چه درخور است ، هنوز آن جا ، دور از ما ، در برا برِ ما ، بي ما ، مي پژمُرَد .
فرمانبرِ بزرگ !
هم جنگي
هم جنگاوري
هم ميدانِ جنگ .
اي كاش بودنِ من ، جا را براي بودنِ آن ديگر تنگ نمي كرد
اي كاش بودن و نبودن ، با هم ، در كنار هم بودند
وين جنگِ پُرغبار ، ناگزير نمي بود .
حيفا ، كه ميوه اي چنين شيرين
با رشته اي چنين شكننده
بر شاخه اي چنين لرزنده
حيف .
1375
هياهو ـ نجوا
اين هياهو ، كه چنين در پاي تپّه ، مي خراشد دل
هر چه از اين تپّه بالا مي روي
نزديك مي كٌردد به نجوايي نوازشكٌر .
()
اين همه نجواي پنهان در هياهو .
()
اين هياهو ، پاي تپّه
يك كمي از تپّه كه بالا روي ، يك پچ پچِ گُنگ است
يك كمي تر هم از آن بالا تَرك ، يك بيش تر پچ پچ
و سپس ، يك هيچ .
()
اين هياهوهاي پنهان گشته در نجوا .
()
شايد اين نجواي روح انگيزِِ بر منقارِ آب و باد
چون به آن نزديك تر گردي ، هياهويي است .
1375
نگراني
ميانِ اين مِهِ پهن و غليظ ،
چنين پَرَ كْ زن § و كمْ سو
ستا ره آ !
كه تويي .
مباد !
به گِردِ نام تو ، ديوار .
مباد !
كه زنده ماني ، ولي زنداني .
مباد !
جهان براي تو تابوت .
1347/1374
اين تاريكي
فرياد اگر كه هر چيزي روشن مي بود
وز آن ميانه :
اين تاريكي
اين راز .
« كِلِردِ > § مِهْ گرفته ، چرا كمتر زيبا نيست ؟
يا راهِ در غبار ؟
سيماي تيره ي كوه چرا زيباست
ـ بر بُومِ شام گاهان ، پگاهان ، مهتاب ؟
« دوري > چگونه زيبا نيست ؟
كه هاي هويِِ خشكِ دهل را چنين تَر و خوش و زيبا كرده است . §
پس شب ، چگونه اين همه زيبايي در اوست ؟
فرياد اگر كه مِه ، غبار ، نمي بود
فرياد اگر كه اين شب ، اين مهتاب
فرياد اگر كه دوري نمي بود .
()
اين شرم از خودم را چه مي كردم من ؟
بيزاري از شما عزيزان را ؟
گر سنگري ، نهانگاهي نمي بود .
يا خود ، شما ، شما
سوسوي اين همه تاريكي را چه مي كرديد
در لا به لاي روشناييِ صدها چراغي كه در نگاه و چهره ي تان مي سوزند ؟
گر صورتك ، نقاب ، نمي بود .
آري شما
ـ كه بي شما اين زندان ، چه بيش تر از اين ، زندان است .
ـ هر چند با شما هم ، كم تر زندان نيست . ـ
فرياد اگر كه صورتكي ، نقابي نمي بود
فرياد اگر كه سنگري
فرياد اگر كه نهانگاهي نمي بود .
1376
سَـگ
برآستان اين دَري ، كه از آن باز مي شوم
ايستاده است سگي .
ديري ست از نواي دل انگيزِِ كوبه ها خبري نيست .
ناآشنا ، هنوز به نزديكِ در نيامده تارانده مي شود ،
ديري ست آشنا هم ازاين آستانه ، پرهيزگار و ساكت و برپنجه مي گذرد ،
چندي ست رفت وآمدِ من هم ديگر بدون چوبْ دستي ممكن نيست .
()
در مي گشوده ام :
گاهي درِِ نگاهي
گاهي درِِ ترانه اي ، برگي ، آبي
گاهي درِِ نواي دل انگيزِ گاوي
گاهي درِِ آغوشي
گاهي درِِ پگاهي .
پَر مي گشوده ام به درونِ سنگ
در مي گشوده ام به درونِ دَر
سر مي كشيده ام زسرِ هر ديوار .
در مي گشوده ام
در مي گشودنم .
()
اكنون
ديوارتر
از هر چه
ديوار ،
بر گِردِ من
اين دَر .
()
ماري شده به گردنِ من پيچيده ست
قفلي شده كه آشيانه زده بر دَر
زنجيري برخيالم ،
اين پارس هاي دَم به دَمِِ بي هوده .
برآستان اين دَر
گيرا و تيزگوش ، سگي ايستاده است .
1376
گفت و گو در درون
نه خسته ام
و نه فرسوده
بسيار بيش از آن كه حدس تواني زد امّا ، آزرده ام .
« واشه ! §
از اين همه به دام حقارت افتادن
چيزي نمانده است كه ديگر از تو
وز آن بلندْ جايي
چيزي به جا نماند . »
نه خسته ام
و نه فرسوده
بسيار بيش از آن كه حدس تواني زد امّا ، نگرانم .
« اين روشَنَك ، گريزي ندارد از روشن بودن
اين روشَنَك ، گريزي ندارد از روشن كردن
تا اين فتيله ، تا گلو در تو غرق است .
تا اين فتيله ، تا گلو در تو غرق است
از اين چراغ
هم روشني
هم گرم . »
1377
تعبيرهايي از پگاه
گشايشِِ رنگينِِ پرده اي بر روي صحنه ي بازي ، بازي چه گي
در اين تماشاخانه ي تاريك .
دست به دست شدني شورانگيز
با جامي پُرشراب برشانه
در دوري جاودانه .
سرشاري اي
آن سوي اش ، چشمه اي ـ نهري كه ازخود پُر شد ـ
اين سوي اش ، نهري ـ چشمه اي كه برون شد ازخود ـ .
پيچي ، بر گردنه اي در دامنه ي كوهي
كه مي سپارد دَرّه اي تماشايي را به تماشاي دَرّه اي ديگر .
پِلكْ برهمْ زدني تماشايي
در دو سوي اش تماشا
تماشاي خواب
تماشاي بيداري .
بيداري اي شيرين و كوتاه در ميانِ دوخواب
خوابي با چشمِِ بسته
خوابي با چشمِِ باز .
آبرويي
بر چهره ي اين رسواييِِ بي كرانه ي هَرزه گَرد .
1376
چكّه ها
همچنان از طُرّه ي اين شيرواني مي چكد آن برفِ سنگيني كه باريده ست .
مي چكد آن برف
همچنان از شيرواني .
همچنان از شيرواني
چكّه ي سنگينِ آن برفي كه باريده ست .
برفي باريده است
همچنان اين شيرواني مي كند چكّه .
شيرواني مي كند چكّه
همچنان زان برف .
برف
مي كند چكّه .
شيرواني
برف
چكّه .
1376
خاشاكي ايكاش
بر پُشت اين يابويي كه در زيرِ بارِ خويشتن خويش به هِنّ و هِن افتاده ست
فرياد اگر كه باري گردم
سرباري
خاري .
اي كاش كوهي از بي بار و بَري بر دوش
امَا بردوشِ كوهي حتّي ، خاشاكي هم نه .
گر كه باري گردم بايد ،
خاشاكي گردم اي كاش
بي بار و بَر
امّا سَبُك
هر چه سَبُك تر .
()
بي هوده گيِِ سنگين
بي هوده گيِِ سنگيني .
()
گه گاهي رشك مي برم به تو خاشاكا !
اين بي شمار بارها را مي بيني ؟
اين بي شمارِِ برزمين مانده ؟
مي بيني ؟
اين يابوي فرسوده
دارد در زيرِِ رنجِِ سنگينِِ بارهاي برزمين مانده ، فرومي ريزد
يا خود ، فروريخته است .
()
سنگينيِِ بي هوده
سنگينيِِ بي هوده گي .
1376
در برابرِ گل ريزانِ درختِ گلِ گيلاس
درگوشه اي از اين گوشهْ زار
چشم دوخته ام
بر كارزاري تماشايي ـ
از بي شمار كارزارِ تماشايي در بهار
ـ گُل ريزيِ درختِ گُلِ گيلاس ـ
وطرح هايي مي زنم از آن :
1 ـ از شاخه هاي درخت گل گيلاس
آويخته است آبشاري .
2 ـ از شيروانيِ هر شاخه
سرريزِِ چكـّه هاي درخشان و رقصان ؛
شايد كه روي بامِ اين درخت ، باراني رنگين وخوشبو مي بارد .
يا خود برفي كه پيش از اين باريده ، دارد آب مي شود .
3 ـ ازجام شاخه ها
در دستِ مستِ درخت گل گيلاس
لبْ پَر زن
شراب .
از گوشه اي در اين گوشهْ زار
خود را به كارزاري تماشايي دوخته ام
از كارزارهاي بهار :
4 ـ انگار دسته دسته پرنده
نوميد ازاين كه لرزه ناكيِِ اين شاخه ها قراري گيرد
سرريز ، سوي خاك ،
تا بل كه روي خاك قراري گيرند ؛
آه اين خيال خام .
5 ـ انگار
در رو به روي اين همه بي معنايي
چشمي كنار پنجره ي هرشاخه اي نشسته ست
بي هاي هاي و گُلْ بِهي و آرام
در گريه .
يك « وصله » اي تماشا
بر پاره گيِِ كارزاري تماشايي دوخته ام
از گوشه اي دراين كارزار :
گيلاسْ گُل !
اين كيست كه هرساله
اين برگْ ريز را ، از تو مي آويزد ؟
اين كيست كه هرساله
زيبايي يي چنين تماشايي را
بر شاخه هاي تو
بر دار مي كند ؟
آخر چگونه است
اين كه چنين به چشم من زيباست
هرساله بر فراز تو بر دار مي شود ؟
آخز چگونه است كه اين خون ريزي
اين برگ ريزِ تو
اين مرگِ برگ هاي تو
در چشم من چنين تماشايي ست ؟
آخر چگونه است
اين برگْ ريز كه هرساله
بر شاخه هاي تو ، بردار مي كنند
در چشم من چنين تماشايي ست ؟
در پاي تو
اين خونِِ چيست كه مي ريزد ؟
1377
دوري ديگر
با غصّه هاي كهنه كجا سال ، نو شده است ؟
اين كهنه
اين كهنه گي
اين كهنه گشتني
اين كهنه گشته گي .
با غصّه هاي كهنه
هم سال ، نو شده است .
اين
نو گشته گيِِ كهنه ي هرساله .
بي غصّه هاي تازه ، كجا سال ، نو شده است ؟
اين كهنهْ نو .
1377
چهل و هشتمين بهار
زنهار ! باز هم بهارمي آيد .
اين راه
اين كوتاه
كوتاه ترشده است .
()
آويز شو ! پرده ي رنگارنگ !
در بين اين دريچه و اين چشم
دربين اين دريچه و اين ديدن
دربين اين دريچه و اين ديدني .
()
زنهار ! باز هم بهار مي آيد .
آن دور
آن ديجور
نزديك تر شده است .
()
بي چاره چشم انداز !
در رو به روي خود ، چه مي بيني كه پي درپي
برچهره ، رنگ گرفته رنگ مي بازي ؟
()
زنهار ! باز هم بهار مي آيد .
اين بار
اين « بار»
اين دشوار
دشوارتر شده است .
()
آه اي بهار !
طاووسِ سالْ خورده !
شادا كه چترِ كهنه ، باز تواني كرد .
نيرنگِ رنگِ رنگْ باخته ات را بركش
بر روي ردّ ِ پا
بر روي ردّ ِ چرخ
بر روي ردّ ِ چادرِ برچيده .
براين رفت
براين هميشه در رفت
براين غبارِِ كهنه ي رفتارفت .
برراه
برسفر .
1377