دوبیتی!
چوپان !
چوپانِ ساده لوح .
همچون هميشه
برشانه ، چوبدستی
و دست ها ، دوسوی ، حمايل بر آن
و شبكلاه ، برسر، كج .
همچون هميشه
انبوهِ گَلـّه ی نگرانی در پيش
انبوهِ گَلـّه و نگرانی درپيش
انبوهِ گَلـّه ی نگران در پيش ،
تو ، يكـّه ، نغمه خوان ، از پِی .
همچون هميشه
دشت و سگ
دُمْ جنبان
همراه تو .
همچون هميشه
غرق ِ ستاره آسمانِ تو از چشم ِ گُرگ ها .
همچون هميشه . . . آه
فرياد اگر كه اين نی ِِ ديرينه ، با تو يار نمی بود .
1377
آغاز ِ پاييز
باز از خُـو پـريـده ست
از تكـان ها يـي در جان
بـي خيـا لـي ِِ سـبز ِِ
خفتـه در شـاخسـاران
برگرفتـه ست فـانـوس
آمد ، ايستـاد پُر را ز
روي ايـوانِ هـر برگ
بازهـم ، بازهـم ، باز
كاش مي شد كه با رازْش
ديـرپا نـقش مـي بست
روي ايـوانِ هـر بـرگ
سبـز ِِ فانـوسْ در دست
1377
چشم/دوخته و چشم/انداز
( اندیشههای جداگانهی یک چشمانداز و یک انسان، که خاموش به آن چشم دوخته است )
يك شاخه از ميان هزارانِ شاخه
خَم گشته روي خاك :
« ای كاش كه شكست
تنها ز پا درافتادن می بود ؛
از چشم ها افتادن نمی بود ای كاش ،
و تلخ تر هنوز
از نيش ِ چشم ها به خود پيچيدن . »
بي هوده خَم نگشته اين شاخه .
شايد رنگِ زردی كه دارد در جانِِ برگ و بارش مي ريزد
سنگين تر از رنگِ سبزي باشد كه دارد در برگ و بارش جان می بازد .
شايد كه برگِ خشك و زرد
سنگين تر باشد از
برگ سبز .
« بس بارها شاهد باشی که
حتّی نسيم هاي دير/وَز ِِ دورْ گُذر هم تو را به چيزی نمی گيرند . »
به يك نفّاشی مي مانَد كه خيس شده و رنگ هايش درهم شده باشد
به يك نقاشی مي ماند اين چشم انداز .
« از دستِ < سوز > ی كه مي آيد
خود را به سوی ژرف ترين گوشه در كُنام ِ خويش ، كناركشيدن »
هيهات!
باد است و باران و بوران .
1377
در لابهلای بامداد
همه چيزی بيدار
همه جا بيداری .
برگی كه مي افتد را همه مي دانند
حتّی پيش ازآن كه برگی بيفتد همه مي دانند .
هرگوشه درتلآلوی بيداری ست .
همه جا روشن
همه چيزی شناور در روشنی
هم گذشته ، هم آينده
هم اين انبوهِ آدمی ، كه اكنون چيزی شده ست همچون هر چيز ِ ديگر :
آرام ، سازگار ، یگانه .
بامدادی در بامدادی در بامدادی در بامدادی .
[]
همه چيزی دست يافتنی
همه چيزی دريافتنی .
همه چيز در دستْ رس ِ هرچيز
هر چيز در دستْ رس ِ همه چيز .
همه چيز در گفتگو
بی غارغار ِ گوشْ خراش ِ واژه ها
بی نعره ، بی گلو ، بی دل ، بی زبان ، بی حس . .
بی اين همه سنگینی ، اين سنگینی ، اين سنگینی .
و دوست داشتن
ـ اين دشواری در دشواری در دشواری در دشواری
اكنون همه همواری در همواری در همواری در همواری .
گفتگویی در گفتگویی در گفتگویی در گفتگویی .
[]
همه چيزی ، هستند
هم شب : اين اسبِ زيباي مشگين ِِ با خالِ سفيدش در يك گوشه به چريدن ؛
هم صبح : اين گاو ِِ شير ِِ گرمش در پستان ؛
هم پگاه : اين دختر ِ شيرين ِِ خُردسالِِ دو چشم ِ خواب آلوده اش را مالان ـ
و به سوي من آيان ؛
هم روز : كه بار ِ سنگين را بسته ، كناري ايستاده ، چشم به راه من است .
هم شامگاه : اين گربه ی سياه و سفيدی كه براق و دُم جنبان به اين معركه چشم دوخته است .
برآمدنی در برآمدنی در برآمدنی در برآمدنی .
[]
هر چيزی ، هست
و چنان نيرومند و قظعی هست كه اگر نباشد گوشه ای خالی می ماند
هر چند گوشه ی خالی هم خود چيزی ست كه همچون هر چيز ِ ديگری اکنون همه جا هست .
هيچ چيزی شگفتی انگيز نيست
نه افتادن ، نه خشكيدن . . .
و نه حتّی اين انبوههِ آدمی ، كه دراين بامداد چيزی شده ست همچون هر چيز ِ ديگر :
آرام ، سازگار ، یگانه .
شگفت انگيزی ، خود هم ، همچون هر چيز ِ ديگری ، همه جا هست
سرگرم ِ كار ِ خويش .
و نیستی هم هست .
آفتابی در آفتابی در آفتابی در آفتابی .
1377
حقارتِ عظيم
و ناگهانی پچ پچی افتاد درميانه ی ما ، گويی
كه ناگهانی دسته ي خوكی به كِشتْ گاهی بی پرچين ، بی شب پا .
چنين حقير ، شگفتا ، چنين حقير
چنين عظيمْ حقير .
بی پرچين
بی شب پا
هنوز هم كه هنوز است كِشت گاهی ، امن نمی مانَد ؛
و خوك
هنوز هر چه به هم می ريزد .
چنين حقير ، شگفتا ، چنين حقير
چنين عظيمْ حقير .
هنوز چندبار ِ دگر بايد
ز روي خويش در اين آينه خجل باشيم ؟
چنين حقير شگفتا . . .
1377
از گورستانِ باد
از گورستان بر مي گردم
آميزه ای از سَبُکی ، تلخی ، افسوس .
از گورستان بر میگردم
امّا نه از به خاكسپردن
بل از به بادسپردن .
هم از بهبادسپردن برمیگردم
هم از بهبادرفتن .
از گورستان بر می گردم
از گورستانِ باد .
[]
خيّام ِ بي خبر !
تنها نه « سينه ی خاك » §،
روزي اگر كه سينه ی اين باد هم شكافته می شد، می دیدی
بس گوهر ِِ گِران كه پنهان درآن . . .
1377
زیرنویس :
§-ای خاک! اگر سینهی تو بشکافند بس گوهر ِ قیمتی که در سینهی توست « خیّام»
تو ساده لوح تماشاگر
و تاكنون چهل و هشت بار پرده فرود آمد ؛
توساده لوح تماشاگر
ز روي لاشه ي گنديده برنخاسته ای !
()
از آن فراز
به زيرآمدی
به اين « فرود »
كه چه ؟
كنار ِ سفره ي اين لاشه ، ماندگار شوی ؟
به سوی اين طعمه
تو ره سپار نگشتی عقاب !
تو سرنگون شده ای .
هلا تو فاتح اين لاشه ی حقير !
نگاه كن !
فراز ِ اندامت
سرت به پرچمی فرسوده روی بام ِِ یکی كلبه ی خرابه بدَ ل گشته ست .
()
هزار پرده فرا رفت
هزار پرده فرود آمد ،
تو هيچ ، هيچ نديديی
و همچنان خيالِ خوش ات را چو آبْ نباتی گرفته ای و می مَکی و تخمه می شکنی ،
تو ساده لوح تماشاگر !
هزار پرده دريده ، درانده شد ؛
چه چيزها كه تو از لای اين دريده گی ِ بي شمار ِ پرده می شده ست ببینی ،
تو ساده لوح تماشاگر !
()
چهل
و هشت پرده فرود آمد .
1377
همزمان با طنين ِ آهنگِ
« های ربابه جان » §
در یاد
می بارد باران ،
آبِ اين چاله
می كشد چهره درهم .
« های ربابه جان »
كج می كند راه
همراه
ناگاه ؛
و گاه
هم ، راه .
« هاي ربابه جان »
چندی ـ شگفت آور اين كه ـ هر چيزی كه پايان می يابد با آه
مي خندد بر من
متْل چاه
متْل همراه
هم ، راه .
« های ربابه جان »
کِی گفتم من ، بر زانوها ننشستم - با كوهی در دل - بر درگاهِ كاهی، گاهی ؟
من کِی گفتم ، در جُست وجوی این رازی ، که بر زمین افتاده، دستی بر سِرگين ِگاوی ننهادم گاهی، در اين اِستَبل ِ تاريك ؟
من کِی گفتم پا ننهادم در اين تاریکی بر دُم ِِ سوسویی ؟
من کِی گفتم پا ننهادم در این تاریکی، بر دُم ِ آن گربهیی که گهگاهی کَز میکند در گوشهی تاریکی دراین خاموش.
کِی گفتم من ؟
« های ربابه جان »
هم در بيرون
هم در درون
هم از زمين
هم آسمان ،
باران می بارد
می بارد باران .
« های ربابه جان »
1377
پنج عكس از
آن سوي يك چهره
كه آن را در آلمان هرروزه مي توان ديد
1
تا مغز ِ استخوان ، سرباز .
در چشم ِ او هرچيزي يك سلاح است
و اين جهان
يك پادگان .
بي فرمان مُرده ست
و زنده ست براي فرمان بردن .
و زندگاني ِ خود را در اين جهان چنان سپري مي كند كه سربازي ـ
دوره ي اشغال يك دِه ِ كوچك را در خاكِ دشمن ؛
سربازي : نيميش مَرد ، نيميش زن
تشنه ، گرسنه ، مستِ بوي زن ، مستِ بوي مرد .
2
يخ چال .
هر چيزی بی درنگ در او يخ می زند ؛
گرمای يخ زده .
دل ، دل دادهگی ، دل دار ِِ يخ زده .
از سرما می لرزد
و روی اين لرزيدن ، پرده ای از رقص می كشد .
و آفتاب را « دستگاهی» مي داند كه می توان خريد
تا زير آن
تنديس ِ رنگ باخته را جلایی بخشيد .
3
در پُشتِ خاموشی ايستاده ست
و كس نمي داند خود را درآن پُشت پنهان كرده ست
ياخود به احترام ِِ خاموشی ، خاموش است .
حتّی براي بيرون رفتن هم دَر می زند !
4
يك غُلـِّك است
از بيخ و بن يك غُلـِّك است .
بيرون ، به چشم او جایی ست كه از آن مُدام سكـّه ای بتوان بلعيد
و راهِ او به اين < بيرون > به اندازه ای ست كه تنها بتواند رفت وآمد يك سكّه را تكافو كند .
5
از كوچکی مي ترسد
و آماده ست براي بزرگی به هر حقارتی تن دردهد .
مي خندد ، مي خندد ، دارد مي خندد
پروردگارا! ، دارد می خندد .
1378
نجوای سوسو
( بهار )
هم من به نجوا آمدم ، هم سنگ ، هم سوز .
يك چشمه ، در ژرفای هرچيزی كه درخاموشی خشكيده ست
در حالِ نجوا ست .
نجوا به من آمد
يا من به نجوا ؟
در سنگ
در سوز
يك چشمه ای در ژرفنای هرچه دارد می زند سوسو .
1377
بازگشت به فهرست همهی نوشته ها بازگشت به فهرست این نوشته