بخش دوم
رُفو
چند شعرقديمي كه بازسازي شده است
ديروز ، در كارگاهِ امروز
امروز ، در كشت گاهِ ديروز
ديروز ِِ امروزين
امروز ِِ ديروزين
او و پيرامون
در ، مي كوبد بر كوبه ، سر
مي زند بستر ِ فرسوده بر< او> بانگ
كفش او را مي پوشد
چوبدستي او را از بغل ِ گوشه برمي دارد
پلّه ها مي رود از او پايين
مي گشايد او را دَر
مي گذارد پا در او ، بيرون
مي دَمانَد او را برخود ، صبح
و مي آغازد او را روز .
1346/1377
پرسش هاي نوجواني
چرخ هاي چه خَسْ روبه اي ، در
پُشتِ پاهاي من مي زند چرخ ؟
بسته برگُرده ي من
چيست اين چيست اين چيست ؟
اين مسافر
اين كه با پاي من در سفرهاي ديرينه پرتاب ،
كيست اين كيست اين كيست ؟
رودها ، كاروانان !
شيهه ي ترسنا كي كه تركيد ، از لانه ي دشت
مرغ ِ سبزينهْ خوان را چه كرده ست ؟
خيلِِ دور ِِ ستاره !
نيش ِِ دندانِ این موش
ـ این كه قد داده از پاي نمناكِ ديوارهاي زمانه ،
گوني ِ كهنه ي آسمان را چه كرده ست ؟
1348/1377
فصل پنجم
ناني
آبي
و هزاران فكر .
مردِ خوش اقبالي هستم نيست ؟
لبِ اين سفره ، بعينه به لب درّه اي مي مانَد كه در ژرف اش جوبار ِ زمزمه اي مي پيچد ؛
لبِ اين سفره ، بعينه به لب چشمه ي « كَشپِل § » مي مانَد
[ گرچه مي دانم اكنون آن جا
در كنار ِ من آهوي شگفتي ست كه در چشمش آميزه اي از اشگ و سنگ و شعله مي جوشد . ]
وتو امّا ، تو كه گه گاهي خوش مي خندي!
در كجا ، جز لبِ اين چشمه
سرِحالم ديدي ؟
گُل من را مي بيني ؟
آن كه آن جا بغل پنجره ، در گلدان ، جاخوش كرده ست
و به اين پنجره ي ساده ، غنا بخشيده ست ؟
از خزانْ ديده ترين گل هاست .
او در اين گلدان
من كنار اين سفره
هر دو از اين چارفصل ِ كهنه ، دلْ سرديم .
دست برچانه
بر كفِ چوبين ِ اين خانه ، اين خانه
به اميدِ فصل پنجم پای مي كوبيم .
و تو امّا
گاه گاهي
خوب مي خندي !
1346/1377
در انداز هيمه !
در انداز هيمه اجاق ِ زبان را قناري ! كه مهمـان رسيده ست
نگه كن كه بر شاخسـارانِ شب با چه شوقـي جوانه دميده ست
هوايم شد امشب به دريا زنـم اين دلِ بي هـواي چـمـوشـم
بپَرتابم از پرتگاهِ زبان ، تختـه سنـگي كه جانم لهيـده ست
زماني ست گم كرده ام در هجـومي چنين ناگهـاني خودم را
بدَل گشته ام به كَماني كه با تير ِِ زهري به هـرسو كشيده ست
عبوري نه از دل به دل ، راهِ دل ها پُر از راهـزن شد
نديدي كـه ازدشتِ چشم و زبان ، آهوي ترس خورده رميده ست ؟
نه خــوابي توان كرد در قيل و قالِ شب اين ازدحام ِ كلاغـان
نه كس در هيـاهـوي اين « بوم» ، بانگِ تَر ِِ صبحدم را شنيده ست
دو روزي ست افتـاده برشانـه ي بـاغ ، اين سبزيِِ زخـمْ خورده كس امّا نپرسيد آخـرچه نا اهلي ، رگ هاي رنگ اش دريده ست
هوا پُر زغـوغاي زنجير و هر جـاده قوروق ، كجا مي توان رفت
زبان در دهـان مي خورَد خاك و بي هوده هركس لبان را گزيده ست
پريروز ، وقتـي كه بادي زمستـاني از چارسو حمله كرده ست
خميد يم درخـود ، چه شرمـي ! كه زهرابه اي در رگانم دويده ست
دلا ! تا نيـاميختـم نغمـه ها را به خونـت ، بننشينـم از پـا
گَـَرم پاي در بنـد و توفـاني از خـار در چشـم هايـم خليده ست
هرازگه ، غـم ِ نـان به هم مـي زند هربساطي كـه چيـدم به معبـر
هم ، انديشه هاي كـج وكولِِ هم/سفره اي ها ، امانم جويده ست
هنو گـرچه برپلّه ي هجـده ايستاده ام ، لَنـگ آمـد نفـس هـام
نه آن حـال شـادي و خــواندن ، كمر زير ِِ بار ِِ زبانم خميده ست
به هرحـال ، حـالِ من و تـو ، قنـاري من ! حـالِ زندانيـان ست
بغلتـان زبــان را كه شب ، جاي دِنجي براي شنيدن خزيده ست
1347/1377
من ، درخت ، بِركه
بنشين كنار ِ بستر ِ من ، راست مي گفتي
كس بين ِ آن همه كه مي گفتم ماندگار نشد .
[]
ما بارها شده ست كه با هم ديديم :
يك بادِ هرزهْ وَز
يا يك نسيم ِ ِ و ِل . . .
يا چيزهايي كه به راستي هيچ نبودند
آرام ِِ سالْ خورده ي يك بِركه را به هم مي ريخت .
آرامشي كه به گمان مي آمد فولاد است .
ما بارها شده ست كه با هم ديديم :
برشاخ و شاخسار ِ درختي
انبوهِ گنجشكاني ـ كه به نظرمي آمد آن گونه غرقه درآواز و هياهويند
كه غرّش ِ تفنگي حتّي ، ازخود به در نخواهد شان آورد ـ
از سُرفه ي خفيفِ عابر ِ پيري كه غرق ِ خويشتن از زير ِ آن درخت گذر مي كرد
يا از تكانِ دستِ كودكي از خانه قهركرده كه از روي كينه اداي سنگ پراندن در مي آورْد . . .
از چيزهايي كه به واقع هيچ نبودند ،
ناگاه آن چنان ز سر و شاخ آن درخت ، پاك مي شدند كه از آنان
وز آن همه هياهو ، حتّي
گَردي به جا نمي ماند ؛
و آن درخت ، ناگاه
با آن سكوت معنادار
مي شد ما
عينا" ما ـ
در لحظه هاي حاشا .
اكنون
من ماندم و ، اين بِركه و ، آرامش ِ شكسته .
من ماندم و ، درخت و ، انبوهِ گنجشكاني كه پَر كشيده اند .
[]
بنشين كنار ِ بستر ِ من ، بنشين
بنشين و چشم ِ چوبي پنجره برهم نِه !
تا بوي جوي در لجن وامانده
آرام ِِ آبْ واره ي اين كلبه را نيالايد .
1348/1377
گفتگو با قناري ها
قناري ها ! قناري ها !
قدم هاتان به چشم ِ كوچه مان تبريك !
اگر اين جا درختِ سالمي ديديد ، روي شاخه بنشينيد ؛
به روي شانه هايم ، پنجه هايم ، هم سكوتم ، خنده ام ، آهم ، نگاهم هم .
قناري ها !
ميان كوچه دنبال چه مي گرديد ؟
مگر فريادِ چوبين ِ درختان را نمي بينيد ؟
قناري ها !
مهار ِ كوچه در دستِ زمستان است
و اين يابو ی بيچاره از اين رو ، داستانِ رفت و رفتارش
پُر است از پيچ در پيچي و گمراهي .
قناري ها ! قناري ها !
گُذار ِِ گرمي در این جوي پيدا نيست
نهادِ برگ از يادِ نسيمي سال ها خالي ست
و پچ پچ ها فقط تا پنجره بازند
ورای پنجره متل ِ خودِ این پنجره بسته اند.
1367/1377
نَمار ستاق §
سيرت نگاه مي كنم اِي درّه ي بلند !
از ديدگاهِ شهر
شهري كه سال هاي بلندش تنها يك فصل دارد باري يك فصل .
سيرت نگاه مي كنم اِي درّه !
از شانه هاي اين برج
بُرجي كه رو به سوي تو برپا كردم
تا از فراز ِ هرچه دوري ، هر چه ديوار و مِه
هم تو به من بتابي
هم سدّ ِ كهنه ي « من » ، اين بي تابي را تاب آرد .
فرياد اگر كه زنداني گردد اين بُرج
فرياد اگر كه تاب نيارد اين سد .
يادِ تو زنده باد !
عشقي كه در تو با تو مي كردم
خوشْ گامي ام به پهني ِِ آزادي .
آه اِي سكوتِ شسته ي برّاق
نمارستاق !
1346/1376
سايه سار
آدمي همراهِ يك سايه ،
در كنار اين دو ، يك فانوس .
« بر گِليم ِ رنگي ِ این نور ِ این فانوس
يك نفس بنشين و سيگاري بكش كاكا !»
هر دو سرشار از سياهي
اين ، سياه از مستي و ، آن ، از سياهي ، مست .
« باز ديشب گُم شدي از من
شاخ در شاخ ِ شبِ ديوانه كردي ، اِي سياهْ انديش !
اين شبِ بي هوده ، با من تا سحر پَرخاش مي كرده ست
اين شبِ بي هوده ، با من تيره تر بود از شَبانِ پيش . »
مستِ خواب ، افتاده شب ، اين سايه ي سنگين
دركنار او ، دو سايه ، مستِ بيداري
در كنار اين سه ، يك فانوس .
1350/1377
صدايي در كوچه
در كوچه يك نفر مي خوانَد :
« ما برگِ سبز و ساده اي بوديم
تحفه به دستِ هرخَس و ناخَس
كه اين گونه روي خاك . »
اين رهْ رو
بايد كه مست كرده باشد ،
ورنه در اين ميانه ي شب
اين نغمه هاي كهنه ي بي هوده ي ناروشن ، چه سودي دارد ؟
خوب است کنج پنجره بنسینم
« هم دل هاتان همواره بسته مي مانْد ايكاش
هم اين گِره ، كه با آن
افسار ِ كهنهْ تان ، شما را براين تاريكي بسته ست . »
اين رهْ رو
ياشايد بهترست بگويم اين از ره مانده
ياشايد بهترست بگويم اين ازره برگشته
ياشايد بهترست بگويم اين ره گم كرده
اين بي راه
اين در ره گم گشته .
« ِاي آن كه خفته ي تان بهتر !
بي خوابِ تان چگونه مي توانسته اين « خجسته/امشب » اين جا چادر زند : ؟
اين آرام ِِ با مهتاب آغشته
اين آرام ِِ سرشار از اين بي همنشيني ِِ بي همتا
اين آرام ِِ سرشار از اين بي همكلامي ِِ بي همتا
اين از هزار گوشه ي خلوت ، پُر . »
1346/1377
شب ، و شب/كشيك
« خواب مي كنند .
خوابِ شان
و زبان شان
چون اجاق شان
سوت و كور . »
باز ، ماه و كوچه و كشيك و ، شبْ كشيك .
« ياد ، آن كه خواند و رفت
شاد ، آن كه ماند و خواند
وايِِ من ، كه مي جَزَم ميانِ خواند و ماند و رفت . »
در درونِِ مير ِِ شب
باد مي وزد
برف مي زند .
« اين ، كه زير ِ سايه ي كشيكِ تو به خواب رفته اند
خود ، كشيك/كار ِ كهنه كاري اند .
هم كشيك مي دهند
هم كشيك داده مي شوند ؛
خود ، كشيك هم كشيك داده مي شود .
. . . .
و تو هم ، تو هم كشيك داده مي شوي . »
در درونِ ميرْشب ، صداي خِشّ و خِشّ ِ گام هاست
مثل گام هاي يك پلنگِ رو به سوي طعمه رهسپار .
« آه
دشتِ خشك را چه كس كشيك مي دهد ؟!
هم چنان بپاست
در درون مير ِ شب ، صداي پاي يك پلنگِ در كمين .
« گرنه دشتِ خشك هم كشيك داده مي شود
پس چرا هنوز كه هنوز
دشت ، دشت
خشك ، خشك
دشتِ خشك ، دشتِ خشك مانده است ؟ »
آتشي درونِِ پچ پچ ِ درون زبانه مي كشد .
« اِي دروغ ِ كهنهْ كار !
گوش كن چه گونه باغ ها مي اَفسُرند
گوش كن چه گونه موريانه ها گلوي هرچه را مي اَفشُرند
گوش كن چه گونه روزها و خنده ها و چهره ها چروك مي خورند .
پس چه كس ، كجا ، چه چيز را كشيك مي دهد ؟
از كجاست پس نفوذ اين خرابي در ميان ما ؟ »
چيزي در درونِ مير ِِ شب مي ايستد ؛
مثل هاي هوي بي گُدار ِ دسته اي پرنده ، كه بناگهان بايستد
دربرابر صدايي ناشناس
و بَدَ ل شود به درهمي ز گوش و شكّ و ترس .
« ما كشيك مي دهيم
تا كه اين كه خفته ، خوش به خوابِ ژرف غوطه ور شود
تا كه اين كه خفته ، خفته ترشود .
ما كشيك مي دهيم
تا دروغ توي كوچه ها به راحتي قدم زند
تا دريغ توي سينه ها به راحتي نفس كشد
تا كسي سكوتِ اين خرابه نشنود
تا كسي خرابي ِِ نهانِ اين سكوت را بجا نياورد .
ما كشيك مي دهيم
تا نيفتد اين لحافِ كهنه از
روي راز ِِ ترسناك و خٌُرخُر ِِ هراسناكِ او . »
مير ِِ شب
تكيه بر قدِ بلندِ چوبْ دست ؛
سايه ي عظيم او نشسته در كنار او .
1350/1378
بازگشت به فهرست همه ی نوشته ها بازگشت به فهرست این نوشته