گفتگوي يك ماهيِ بر خاك افتاده با رودخانه
ازساحل تو مي نگرم برتو
مي بينمت ميان معركه ي چيزها
در اين پشيزكده
نه بيش تر از چيزي هستي .
مي بينمت در اين بيرون
در اين بيرون كه دارم آن را آرام آرام در مي يابم
نه بيش تر از پشيزي هستي .
روانه اي
آلوده ، گِل آلوده ، پيچان
ـ دانسته نيست از زخم ، از مستي ، يا از گمراهي
آيا به راستي رفتارت را معنايي هست ؟
زمزمه ات در دشت
فريادت در درّه ،
آيا به راستي بِه از اين ات معنايي هست ؟
من در درون تو چگونه تاب آوردم ؟
بر ساحل تو مي نگرم درخود
از ساحل تو مي نگرم برخود :
يك سان است :
ماهي درونِ تو بودن
يا صخره اي به دامن كوهي
گَردي ميانِ دشت
ژرفي در آسمان . . .
گه گاه در كنار ِ تو
برخاك
درخود تپنده بهتر .
1377
در پُشتِ اين غبار
اِي از غبار فروپوشيده !
در پُشتِ اين غبار چه پنهان كردي ؟
چشم و نگاه و اشگ و لب و زَهر و خنده
و انبوهِ رنگ ها
در چهره ات به جان هم افتاده اند .
به صخره اي بدَ ل گشته اي كه برآن هزار دريا سر مي كوبد
به آن دَري بدَ ل گشته اي كه دارد از فشار ِ مشتِ هزاران كوبه چاك مي خورَد .
اِي درغبار !
احساس مي كنم
از پُشتِ اين غبار
گويي كه چيزي مي خواهي بگويي با من .
1377
هنگامه ي مرز ها
از مرز وقتي مي گذشتم
مي رفت تَشتِ كهنه ي خورشيد در آرامش ِ مغرب فرو اُفتد
از بام،
كج
لرزان
خالي .
از بام ِِ نام
ازبام هاي هر چه ، هر ناچه !
افتادنِ تَشت و صداي تَشت .
بيدادِ رسوايي
رسوايي ِِ بيداد .
از مرز وقتي مي گذشتم .
آن ساده لوحي كه هنو هم هرچه ام با ساده لوحي هاش آغشته ست
گاهي كنار ِ چشم هاي من نشسته بود
گاهي سَبُك چون برگ ، روي جوي نجواهاي من مي رفت .
و رو به روي او ، زمان
چون در دهانِ آتشي ، يك پُشته كاهِ خشك .
و لحظه ها ، متْل ِ جرقّه هاي اين آتش
كوتاه .
از مرز وقتي مي گذشتم .
هان! ای درختان
آن آشيانه
كه مرغ ِ آن پَر باز كرد و لب فروبست ،
سنگين تر از يك ميوه ي تلخ ست .
حق با شماست
از مرز وقتي مي گذشتم
در پُشتِ سر تا چشم مي شد داد
هنگامه ي مرز و گذشت از مرز :
از مرز ِِ بي مرزي
از روي مرز ِ ناشكيبايي ، شكيبايي
از روي بس پَرچين ، به سوي چيدنِ هرچه كه مي شد ( يا نمي شد ) چيد .
شب هاي ژرفِ بي چراغ ِِ سوسوي مرزي
روزانِ تلخ ِِِ سر به ديوار ِ بلندِ مرزهاي بسته كوبيدن .
در پيش ِ رو تا گوش مي شد كرد
هنگامه ي مرز و گذشت از مرز ؛
از مرز وقتي مي گذشتم .
1377
راهي از اين حريم
گه گاه فكر مي كنم چه مصيبت بود
گر برخي چيزهاي ساده ، نمي بودند
از جمله مثل ِ : معركه ي برگ و نور و رنگ ؛
آيينه بازيِِ آب ؛
نجواي باد با ما ، براين دريچه ي كوچك
يا حتَي اين
آواز ِِ زير ِ لب .
حقا" چه مي كردي تو ، اگر كه مي بايستي همواره تنها در كنار ما به سر مي بُردي ؟
يا در كنار اين كسي كه چنين خودْ سر در درونِ تو جا خوش كرده ست ؟
حقا" چه مي كردي تو ، اگر كه مي بايستي هميشه فقط انسان باشي ؟
گاهي بايد برگي شد ، آبي شد ، بادي ، خاكي ، كوهي ، كاهي . . .
گاهي بايد با برگي بود ، با آبي بود ، با بادي ، خاكي ، كوهي ، كاهي . . .
گاهي بايد از اين حريم ، از اين حريم هاي تو در تو ، بيرون زد
گاهي بايد به اين بيرون ، به اين بيرون هاي تو در تو ، راهي جست :
با بالِ نجواهاي بادي
از راهِ برگي ، نوري ، رنگي
برشانه هاي سوسوي آبي
يا خود ، سوار ِ قايقي بر روي این رُودِِ خوش/چَم ِ جاري از لب ـ
منظور من آواز است ، آواز ِ زير ِ لب .
باري !
1377
هنگامه ي بيداري
ديروز ، بامداد
ازآن سو ، در بيرون ، آفتابِ هميشه ، جهان هميشه گي را روشن مي كرد
وز اين سو ، در درون ، آفتابي ديگر ، تيره گي ِِ در من را .
آن يك ، تنها روزي را روشن مي كرد
اين يك امّا ، روزگاري پريشان را .
در رو به روي روزي كه در درون من روشن مي شد
روزي كه در بيرون ازمن روشن مي شد ، به كورسويي مي مانست .
همپاي اين تاريكِ كهنه اي كه در بيرون روشن مي گشت
انبوه تاريكي هاي نو را مي ديدم كه دردرون من روشن مي گردند .
آن چه كه در پناهِ روشنايي بيرون به خنده اي زلال شباهت مي بُرد
در روشن ِِ درونم ديدم كه نيشي زهرآلوده درخود پنهان داشت .
ديدم ازآن بنايي ، كه در روشنايي ِِ خورشيدِ روزمرّه ، آن همه غول آسايي مي كرد
درز و شكاف و لرزه متْل مورچه بالا مي رفت .
()
مرزميان خواب و بيداري ، سرزمين شگفتي هاست
ديدن ، دراين جا ، ازهر چه ديدن ديگر ، ديدنْ تر است
ديدن ، دراين جا ، ازهرچه ديدن يِِ ديگر ، ديدني تر .
دراين ديدن
نه پرده ي ملاحظه اي هست
ونه ملاحظه ي پرده اي .
بسيار چيزهاست كه با چشم ِ بسته ديده مي شوند
بسيار چيزهاست كه با چشم ِ بسته ، ديده تر مي شوند .
()
روز :
گاهي يعني < تاريك > ي روشن
گاهي يعني < پنهان > ي پيدا
و گاهي يعني پرده اي روشن بر انبوه تاريكي ها .
و شب :
گاهي يعني رستاخيز ِ تلخِ تاريكي ها
يعني قيامتِ تلخ تر ِِ تلخي هايي كه در سياهي ِ خود پنهان اند
غوغاي اعتراف هاي زهرآلوده ي پنهان ها ، پنهاني ها
هنگامه ي دريده گي ِِ پرده هاي نور بر دريچه ها و ميانه ها
بيدادِ آشكاريِِ تاريكي ها .
شب ، گاهي يعني روشنايي ِِ تاريك .
()
بيداريِِ ديروز ، بيداريِِ بيداري ها بود
بيداريِِ ديروز ، باري به راستي بيداري بود :
تلخ ، پرده دَر ، بي شرم ، شرم آور .
و چشم باز كه كردم ديدم
روز ِخجسته ، دارد آخرين پرده را روي آخرين تاريكي ها درمي كشد .
1377
در برابر ِ رقص ِ يك گُل ِ وحشيِ كوچك در دشتي پهناور و خاموش
هم نَهر ازاين كه از كنار رقص تو خواهد گذشت ، روان تر
هم آب دركنار تو از آب بودن خود ، شاكر
هم خاك ، سربلند
و هم زمين ازاين كه بار ِِ رقص تو برشانه مي برد ، خوشْ رفت .
هم باد از وزيدنِِ خود خشنود
هم من از اين تماشايم شاد
هم با صفا و زنده تر اين چشم انداز
هم جرعه اي مستي در اين پياله ي خالي .
و اين همه ، به يُمن ِ اين كه تو مي رقصي
اِي خُردِ تُردِ بي خبر ِِ بي نام !
1377
هنگامه ي خبر و فراموشي
از چه گلايه مي كني اِي در پناه فراموشي !
مي بيني كه چگونه خبر داد و ستد مي كنند
مي بيني كه چگونه خبركاران به همان اندازه فراوان اند كه بيكاران
مي بيني كه چگونه در زمي نِ هركه و هر چه ، خبر مي كارند
مي بيني كه !
از چه گلايه مي كني اِي دسته ي علفِ خوشْ خوراكِ در دهانِ فراموشي !
مي بيني كه چگونه فراموشي ، خريد و فروش مي كنند
مي بيني كه چگونه براي فراموشي ، خانه مي سازند
مي بيني كه چگونه براي فراموشي ، جشن مي گيرند
مي بيني كه چگونه فراموشي را جار مي زنند
مي بيني كه چگونه فراموشخانه ها را آذين مي بندند .
[]
پس كينه ها چرا به فراموشخانه ها راه نمي يابند ؟
پيوندها
پيمان ها
پيغام ها
اگر كه به آساني به فراواني .
[]
از تو خبر مي گيرند
تا جاي ديگري آن را بفروشند .
از تو خبر مي گيرند
انگار از درختي بي باغ و بي صاحب ميوه مي چينند .
از تو خبر مي گيرند
و تو به روشني مي داني كه براي سرماشان هيمه تدارك مي بينند .
از تو خبر مي گيرند
و تو به آساني در مي يابي كه فراموش ات كردند .
از تو خبر مي گيرند
از تو ، تو ساده لوح !
و تو ، توساده لوح
راز و دَر و دريچه و آغوش مي گشايي .
با كه گلايه مي كني اِي زير ِ پاي فراموشی!
1377
بيدار در سَحَر
صدها هزار آغوش
سر بركشيده اند از
هر گوشه وكنار ِ اين پهنه ـ
كه من باشم .
هرچيزي درآغوش ِ من
در اين منِ ِ آغوش
خوابش برده ست
امّا من
خوابم نمي برد .
[]
شايد مرا هم خواب باخود برده ست ؛
وشايد اين كسي كه از من دراين جا ، دراين پگاه ، برجا مانده ست
ـ اين ناخفته كه من مي پندارم من هستم ـ
آن نيمه ي هماره نارضاي از من باشد
آن نيمه اي كه اكنون مي پندارد : به پهنه اي كه دور و برش را فراگرفته ، بَدَل گشته ست .
و اكنون از اين كه مي بيند ، آن نيم ِ ديگر من ، آن اخمو را خواب باخود برده ست
ازشادي
خواب اش نمي برد .
[]
با آن كه باران ديري باريده ست
با آن كه سيلي راه افتاده ست
آبم نمي برد .
1377
لكّه اي ا بر
اين لكّه ابر ِ كهنه دست برنمي دارد از من .
در رو به روي من ، اين بامداد را ، اين غول آسا تماشايي را
يك اتفاق ساده ، به چيزي كه از پشيز هم فروترست بدَ ل كرده ست
چيزي چنان حقير كه ديگر حتّي به چشم نمي آيد .
اين لكّه ابر ِ كهنه دست برنمي دارد .
هنگام که مي آيد راهِ نگاه و ياد و گلو را مي بندد
هر پنجره كه نوري ، نسيمي از آن مي آيد
هر راهي ، كوره راهي .
هنگام كه پدید می اید هر چيزي پنهان مي مانَد
هم من از هر چيزي
هم هر چيزي از من .
()
درپُشتِ اين لكّه ابر ، اين پرده ي تيره
نيمي از اين هستي پنهان است
نيم ِِ شگفتي آور .
چه بي شمار چراغ و روشني و آفتاب
و بي شمار ديدني ِ ناب .
چه بي شمار پيمان
چه بي شمار مستي
چه بي شمار پيمانه .
و زندگي
بسيار بيش از اين كه پديدار است
درپُشتِ اين غبار ِ جهانْ خواره ، پنهان است .
()
هستي به خورشيدي بدَ ل خواهد شد
و تنگنايي ازجهان ، و از نگاه و دست و دلِ آدمي ناپديد خواهد شد
روزي اگر كه آدمي بتواند اين لكّه ي ابر ِ كوچك را كنار زند
روزي اگر كه آدمي ـ اين پشيز ِ كهنه ـ بتواند چنين غول آسا شود
روزي اگر كه آدمي بتواند ، اي كاش .
1377
خواب و بامداد
با اين
ژرفِ
تيره ؛
در اين
تيره ترينْ ژرف ؛
آه اگر اين بامداد نمي بود .
خواب :
تنها جايي كه تو را اين همه نزديك
تنها جايي كه تو را اين همه تنها
تنها جايي كه تو را اين همه ماننده به آن نقش كه برصخره اي درخود حك كرده ام
تنها جايي كه تو را اين همه مي بينم در دامنه هاي خود .
خود به كجا مي كشيده كار ِ من و تو !
خود به كجا مي كشيده كار ِ من و
كار ِِ كار و
كار ِ نان و
مان .
آه اگر اين بامداد نمي بود .
اين ـ
خلوتِ گرم ِِ
كلبه ي گرم ِِ
اين جهانِ سرد ،
آه اگر اين بامداد نمي بود .
1377
هنوز كه هنوز است . . .
نه ، اين غبار فرو ننشسته است .
بارانِِ مثل تَركه هاي خيس و نازك ، ديري ست بر سر و رو فرو باريده ست
باد وزيد و هر چه برگ و بار ز هرشاخه در ربود و فروپاشيده ست
توفان ، ديري نشسته است، و از دور، آن چه را كه شكسته است ، سِير مي كند و بر خود مي بالد
و ان آهوي به خاك درافتاده ، دارد آهسته آهسته از همه سو برمي خيزد .
با اين همه ، هنوز كه هنوزاست اين غبار فروننشسته ست .
1377