اشاره هایی كوتاه

 

1ـ در انديشه ، در روان وخيال هركسي ـ ظاهرا" ـ پرسش هاي بسياري درگشت و گذارند ، درپرسه اند . اين كه اين پرسش ها چه هستی‌ای و چه گونه موجوديتي در درون آدمي دارند و چه نقشي در زندگي انسان بازي مي كنند همه گي به ميزان زيادي بسته گي به اين دارد كه < درونِِ > هركسي داراي چه ساختي است و اين درون چه جايگاهي در كُل ِ هستي هركس دارد و نيز اين كه سلوك و پيوند هركسي با درون خود چه گونه است . آن چه روشن است اين است كه بسياري از رفتارهاي آدمي را چه بسا همين پرسش ها برمي انگيزند و يا رقم مي زنند. آن ها آدمي را ، هم به كار مي گيرند وهم اورا به كار مي اندازند .

اين كه اين پرسش ها پاسخ هاي درست خودرا بيابند چيزي است البته مهم ، ولي مهم ترازاين آن است كه آدمي هميشه و بويژه درهنگام بررسي ِ پيوندِ ميان نگاه خويش و واقعيات ، اين پرسش ها را جدّي بگيرد ؛ بگذارد آن ها آزادانه درجلوي چشم او زنده گي كنند ؛ آن ها را بي مورد نپندارد ؛ ومخصوصا" تلاش كند تا اين پرسش ها ، یه‌ویژه در هنگام نزاع و اختلاف ميان نگاهِ او و واقعيات، پاسخ هاي خودرا ، تنها ازراه ميان جي گري و داوريِ مستقلانه ی او  ، پيدا كنند .

برخي ازاين پرسش ها ممكن است دردرون انسان هيچ آشوبي وغوغايي به پا نكنند وهيچ صدايي ازآنان برنخيزد ، آن ها اگرچه فراي دريافت هاي ما دردرون ما زنده اند و هستند ولي ممكن است كه انسان تا پايان زندگي خود وجود بسياري ازآن ها را درنيابد .

برخي ازاين پرسش ها درطول زندگي ما بدون آن كه توجه مان را به خود برانگيرانند در درون ما پديد مي آيند و در زماني و درجايي و به شكلي پاسخ خود را مي يابند و خاموش مي شوند .

برخي ازآن ها بدون اين كه حتـّي پاسخي بيابند مي پژمرند و محو مي شوند ؛ بي آن كه ما اين < پديدآمدن> ، < پاسخ يافتن و يا نيافتن > ، < خاموش شدن > و< پژمرده شدن > را دريابيم؛ تنها شايد گاهي درنتيجه‌ي اين رويدادهاي دروني يك سبُكي ، يك خشنودي ، و يك گشايش ، و يا حسرتي ناشناخته را در درون خود احساس مي كنيم بدون اين كه بتوانيم علت اين سبكي و خشنودي وگشايش و يا حسرت دروني را دريابيم .

برخي ازپرسش ها ولي هستند وانسان مي داند هم كه هستند . درون انسان گاهي ازغوغاي اين پرسش ها پر مي شود . آرامش درون ازاين غوغاها به هم مي خورد . پرسش ها مي كوشند تا < توجه > انسان را به سوي خود برگردانند . آن ها تلاش مي كنند تا غوغاهاي < بيرون > را كه معمولا" توجه آدمي را بيش تر به سوي خود مي كشند ، بشكافند و ازميان آن ها راهي به گوش ِ سر ( ويا گوش ِ دل ) بازكنند . گاهي اين پرسش ها موفق مي شوند به آساني توجه آدمي را به خود جلب كنند ولي معمولا" اين كار با دشواري پيش مي رود و چه بسا كه به سرانجام نمي رسد . نوع سلوكي كه هرفردي با درون خود برقرار مي كند تأتْير فراواني بر فرجام تلاش های اين پرسش ها براي جلب توجه آدمي به سوي خود دارد . توجه انسان ها به درون خود بسيار متنوع است . ولي انگيزه و يا علت اين توجه آدمي به درون خود ظاهرا" از دو حالت بيرون نيست : يا اين توجه به غوغاي پرسش هاي درون ، گاه ازروي ميل وعلاقه انجام مي گيرد ؛ و یا گاه ولي از روي ناگزيري ،  وآن زماني است كه انسان هستي اش را در اتْرغوغاي اين پرسش ها مختل مي بيند و با اين گمان كه برخي از ريشه هاي اين اختلال در درون اوست به درون خويش خيره مي شود وبه آن فرو مي رود تا فلجي را كه زنده گي اش درنتيجه ي اين غوغاها به آن گرفتارآمده مگر چاره انديشي كند .

گاهي امّا غوغاي < درون > و < بيرون > به هم درمي پيچند ؛ هيچ يك توانِِ غالب آمدن برديگري را ندارد . آن گاه فلج درون و بيرون كامل مي شود .اين <گاه > ها ، ولي بعضا" ، دوره اي هستند طولاني ، و بعضا" تنها لحظاتي هستند زود گذر ، حتـّي چنان زود گذر كه انسان درنمي يابد توفاني كه اورا فروگرفت كي آغازشد وكي فرونشست ويا خود حتـّي چه بود .

غوغاي اين پرسش ها در درون آدمي شايد بخشي ازآن چيزي است كه آن را < نداي درون > ناميده اند . < نداي درون > چه بسيار كه انسان را به < درون اين ندا > فرا مي خواند ، به درونِ نداي درون . وگاهي انسان به درونِ ندای درون ( و به درون نگاهِ درون ) گام مي نهد ؛ آن جا آدمي خودرا دربرابر دريايي مي بيند ازپرسش ها ، دربرابر صحرايي مي بيند از پرسش ها ، دربرابر پهنه اي مي بيند از پرسش ها و پرسش ها و پرسش ها .

2 ـ من وچندتن ازدوستان نزديك، درسال 56 ـ 1355 به سچفخا پيوستم . پيوسته گي فكري ـ روحي من به اين سازمان سال ها پيش تر ازآن انجام گرفته بود . امروزنه تنها ازآن پيوسته گي پشيمان نيستم بل كه بسيارهم راضي ام .

با آن كه پيوسته گي خود را با موجوديتي كه (اکثریتِ)اين سازمان ازسال 1359 پيدا كرد گسسته ام و ازاين گسسته گي ِِ < آن پيوسته گي > با همه ي ناگواري اش خوش حالم ، ولي با آن موجوديتي كه اين سازمان درسال 50 ـ 1349  درانديشه و توقع و تعبيرمن داشت به هيچ روي نگسسته ام وازاين ناگسسته گي ِِ < آن پيوسته گي > نیز خوش حالم . 

دراین نوشته، هرجا از سچفخا از سال‌های هزاروسیصدوپنجاه‌وهفت به‌بعد نام برده می‌شود، مراد همان (سچفخای اکثریت) است. 

تلاش من دربخش اول ازاين نوشته، بيش تر متوجه اين هدف است كه بفهمم معنا ومفهوم آن < موجوديتي > كه سچفخا درانديشه ها وتعبيرهاي من داشت و من هنوز از آن نگسسته ام چه بوده است . در روند اين تلاش چندنكته را بد نيست دراين جا يادآوري كنم

الف ـ ازهمان آغاز كم و بيش برمن روشن بود كه بيان آن معنا ومفهوم به زباني هماهنگ با خود نياز دارد . تصوّر من آن بود كه اين زبان ، زباني آميخته ومعجون خواهد بود . يعني نه زبان خلّص ِ تحليل ِ علمي ، ونه زبان تحليلي بطوركلّي ( خواه تحليل علمي ويا ناعلمي ) ، ونه زبان يك دستْ هنري ، و نه زبان فلسفي ،   ونه زبان هاي ديگر ، بل كه زباني ازهمه ي اين زبان ها مي تواند مناسب اين بيان باشد . زباني كه حتّي بي زباني را هم درخود دارد . افزون براين ، ازابتدا تا اندازه اي اين نگراني را داشتم كه به فرض ِ يافتن زباني مناسب ، وبه فرض به دست آوردن توانايي ِ بيان آن معنا و مفهوم ، باز نخواهم توانست آن بيان را به شكل « نوشته » درآورم ؛ زيرا بيان شفاهي چيزي است و بيان كتبي چيزي ديگر ؛ آن جا كه بياني مي خواهد به نوشته درآيد بايد بداند به كدام و چه نوع نوشته اي . من به اين حقيقت ناگوار اذعان داشتم كه آن چيزهايي كه من قصد دارم به نوشته درآورم نمي توان اند به نوشته درآيند . اكنون كه به اين بيان نوشته ي خود نگاه مي كنم مي بينم كه آن اذعان من چندان هم بي پايه نبوده است . 

حقيقت آن است كه < شكل نوشته شده > ي يك واقعيت ـ هرواقعيتي ـ هرگز عين < شكل واقعي > آن واقعيت نيست ؛ اما درميان واقعيات ، هستند واقعيت هايي كه هرگز به شكل نوشته در نمي آيند ؛ يعني هرگز نمي توانند داراي < شكل نوشته شده > باشند . يعني به نوشتن تن نمي دهند . آن چيزهايي كه من تلاش كرده ام به آن ها < شكل نوشته شده > بدهم چنين مي نمايد كه ازجمله ي همين گونه ي ويژه ي واقعيت ها باشند .

ب ـ سرشت و خوي و خصال آن مطالبي كه من بيان آن ها را دراين نوشته اراده كرده ام چنان است كه نوشتن آن ها ( پياده كردن آن ها ) بدون ياریِ احساس ، بدون كمكِ فضايي گرم و دوستانه و بي ملاحظه كه درآن عواطف بتوانند آزادانه و آسان خود بنمايند ، و بدون فراهم آمدن روحيّه اي مناسب ، ممكن نيست؛ و اگرهم به زورممكن گردانده شود ، آن نوشتني، ابتر و كج و كوله خواهد بود .

متاسفانه به دليل شغل من ، وهم چنين به دليل اين كه:

انسان، امروزه درطول شبانه روز درمعرض انگيزش هاي ناخواسته ي گونه گون ومتناقضي است كه بر او تأثير می‌گذارند؛ این انگیزش‌ها، احساس ها و كيفيات روحی‌ای را بر او بار مي كنند كه نه تنها نا خواسته اند بل كه غالبا" با   ساختمان رواني و با فضاي انديشه‌یی ِ او ناخوانايي و حتي ضديت دارند ،

باري به‌این دو دلیل، براي من اين توفيق كم تر دست داده است كه بتوانم نوشتن ِِ نوشتنی ِخود را بدون گسست ها و دريك حال و هواي تْابت دنبال كنم . ازهمين رو اين جا و آن جا مي توان ديد كه نوشته داراي فضاهاي مختلف است واين امر يعني فضاهاي مختلف ، روي زبانِ بيان و روي نحوه ي بيان و ... رد و نشان خودرا گذاشته است .

همین‌جا باید به یک نکته‌ی دیگری هم اشاره کنم؛ من دراین نوشته، در جاهایی، در باره‌ی برخی مطالب، کمی بیش‌تر از آن‌چه که نیاز بوده حرف زده‌ام. باید همین‌جا بگویم که :

        *    خواست من هرگز این نبوده که به‌خواننده چیزی بیاموزم.  و پایه‌ی این زیاده‌گویی‌ها! هرگز بر این  نبوده که گویا خواننده این‌ها را نمی‌داند. 

        *        برداشتِ من این بوده که اشاره‌ی گاه طولانی به‌این چیزها، به پدیدآوردنِ آن فضایی که من قصدِ بازآفرینی ِآن را دارم و به به‌ترآشناشدن با ساختار ِذهن و نگاهِ من در آن روزگار کمک خواهد کرد.

        *         امیدوارم که این اشاره‌های گاه طولانی، خواننده را از خواندنِ این وجیزه بازندارد.

ج ـ  اين كاوشي در سچفخا نيست ، كاوشي ست در خويشتن من . جستجوي سچفخا در ُنه توي جامعه ي ايرانِِ سال هاي 50 ـ 40 نيست ، جستجوي اوست در درون كلافٍ سردرگُم ِ درونِِ آن روزگار من .

پژوهشی در باره ی سچفخا نيست ، پژوهشی ست در باره ي درونِ خويشتن ِ من .

تلاشی ست برای راه جستن به درون من ِِ سال های گذشته .

نگاهي ست به درونِ نگاهِ خود .

()

باري ، به هرجهت اكنون بخش اول آن چه كه مي خواسته ام بنويسم آماده است . مادرم هميشه هروقت كه ما را سرگرم كتاب و خواندن ويا احيانا" نوشتن مي ديد به ما مي گفت : 

همه ي اين چيزها را اگر جمع كنيد ببريد به < بازار ِ روز >، كسي يك دسته سبزي هم به شما  نمی دهد .

باشد مادر ، باشد . اگرچه اين جور < چيزها > معمولا" براي بازار نيستند ، ولي انسان را چه ديده اي . شايد < روزي > دريك < بازار ِِ روز > ي كسي پيدا  شد و خواست دربرابراين < چيزها > دسته اي < سبزي > به ما بدهد . روزگار را چه ديده اي ؟ 

بازگشت به فهرستِ همه ی نوشته ها           بازگشت به فهرستِ فقط این نوشته