فصل چهارم
معناي سچفخا در ( از ) نگاه من (2 )
1 ـ هممعنايي ِِ سچفخا و روحيّه اي معيّن در جامعه ي ما
2ـ انفجار ِ نَه
3 ـ آن چه كه نمي شود گفت
4ـ وارسته گي ِ ستيزنده دربرابر قدرت : معنا ي اصلي و ويژه گي ِِ برجسته :
الف : سازمان ناپذيري ( درمفهوم قفس ناپذيري )
ب : كار اجتماعي ، كار سياسي
ج : آرمان خواهي
نيمي ازمن درميان < اهل توجّه > بود ، نيمي ازمن درميان < انبوه انسان ها > . وجود من داراي نيمه هاي ديگري هم بود كه نه به اين ونه به آن تعلق داشتند . به هريك ازاين گروه بندي ها ، هم تعلّق داشتم هم نداشتم . با آن كه به < اهل توجّه > تعلق خاطرهايي داشتم ولي بطوركلي ازآن گريزان بودم . با آن كه در < انبوه انسان ها > چيزهايي بود كه مرا به آن متعلق و متعهد مي كرد ولي نيمه هايي ازموجوديت من ازآن هم گريزان بود . چنين موجوديتي كه من درآن روزگار داشتم مطمئنا" ويژه ي من نبود . چنين موجوديتي را من درجامعه ي مان بسيار ديده ام و گمان مي كنم اين نوع موجوديت دربسياري ازانسان ها درهمه ي جوامع ديده مي شود . موجوديت انسان ها داراي گونه هاي چندي است . برخي از موجوديت ها هستند كه استعداد اين را دارند كه به آساني به < تعلق داشتن كامل به چيزي > تن دهند . برخي ديگراز گونه هاي موجوديت هستند كه به سختي به < تعلقَِ كاملِ چيزي > درمي آيند . برخي ها هم هستند كه هرگز نمي توانند ويا نمي خواهند به < تعلق كامل چيزي > درآيند . اما نه فقط ازلحاظ ميزانِِ < متعلق بودن به چيزي > ، بل كه ازلحاظ توانايي يا ميل به < متعلق ساختن چيزي به خود > هم باز موجوديت ها به د سته هاي متفاوتي بخش مي شوند .
نيمي ازمن درميان اهل توجه بود .
معناي سچفخا درنگاه نيمه اي ازمن تقريبا" آن چيزي بود كه درميان < اهل توجّه > بود اما با آن ناهم خواني هايي داشت . معناي من ازسچفخا كمي بيش تر ازآن چه كه درميان اهل توجه ديده مي شد به ترديد آميخته بود . اجزاي تشكيل دهنده ي سچفخايي كه من درذهن خود داشته ام به لحاط اهميت شان جورديگري رديف شده بودند . درنگاه من سچفخا سازمان معتقدينِ به فقط مشي چريكي نبود ، بل كه سازمان چريك هاي فدايي خلق ايران بود . < مشي چريكي > تنها يكي ازنام هاي اين حركت دستجمعي ، وبيان گر تنها يك جنبه از جنبه هاي گوناگون موجوديت وهستي آن و تنها يكي ازنمودهاي دروني وبيروني آن بود . براي من آن ها < چريك > هاي فدايي بودند ولي به چه دليل يك چريك حتما" فقط به فقط به مشي چريكي بايد بپردازد . مبارزه ي مسلحانه ي شان دربرابرحكومت شاه ناگزيردرست بود و با تجربه ي خودم هم هم ـ سو يي داشت . روحيّه ي من برنمي تابيد كه بيش ازاين ها به بحث ها و محاجّه هاي ريزتر بپردازد .
براي نيمه ي ديگرمن كه درميان < انبوه انسان ها > سيرمي كرد ، سچفخا چيز ديگري بود . معناي ديگري بود .
از نگاه اين نيمه ي من ، رويدادِ سياهكل نه حماسه بود ونه فقط سياهكلي . دلم براي شان مي سوخت . متاسف بودم كه درآن درگيري ضربه هاي سختي ديدند . دلم مي خواست مي توانستم كمك شان كنم . ولي من مي بايستي درفكربرآوردن هزينه هاي زندگي خانواده ام مي بودم . واين كار برا يم اهميت بسياري داشت.
موجوديت من نيمه هاي ديگري هم داشت كه نه به اين گروه اهل توجه تعلق داشتند ونه به انبوه انسان ها . يكي ازاين نيمه ها قطعا" به جهان روح من تعلق داشت ؛ به آن چه كه آدمي تجربه ي روحي مي نامد . به روحيّه ي من تعلق داشت .
ازنگاه اين نيمه ي من ، سچفخا گروهي از به جان آمده گان بودند. سرخورده گاني كه حاضر نشده بودند دربرابر سرخورده گي سرخم كنند .
نيمه اي ديگر هم داشته ام كه احتمالا" به جهان فلسفي من ، به آن فلسفه اي كه من ازجهان وانسان داشتم تعلق داشت .
ازنگاه اين نيمه ، سچفخا سواي انديشه هاي انساني شان وسواي شهامت شان ، انسان هايي بودند هم چون ديگران ؛ بي هيچ برتري اي . اسيرغرايز و كاستي هاي انساني .
نيمه اي ازمن باز به جهان هنر تعلق داشت .
در نگاه اين نيمه ي من ، سچفخا به ابري مي مانست كه درپشت كوهي گرد آمده و نويد باران مي دهد ولي به دست باد پراكنده مي شود وبي حاصل . به موجي مي مانست كه سربرساحل دريا مي كوبد ومرا به ياد امواجي مي اندازد كه درجان من سربرساحل من مي كوبند .
پس ظاهرا" سچفخا درنگاه هريك ازتكّه هاي موجوديت من ، معنايي ديگرداشت . اگرچه نه كاملا" ديگر . درست هم ـ چون بازتاب شيئي درتكّه هاي پراكنده ي يك آينه ي شكسته . يا درست مانند بازتاب چهره اي درچشمه اي كه با وزش نسيم يا قل قل آب موج برداشته است. كدام يك ازاين بازتاب ها معناي اصلي سچفخا درنگاه من بود ؟
اكنون هنوز هم آن آينه همچنان شكسته است و ن چشمه همچنان موج مي گيرد . من نه تكّه هاي اين آينه را به هم پيوند زدن مي توانم و نه موج هاي اين چشمه را آرام ساختن . پس مي كوشم تا مگربتوانم همه ي اين بازتاب ها را بازبتابانم .
1ـ هم ـ معناييِِ سچفخا با روحيّه اي معيّن در جامعه ي ما
بخشي ازمحتواي معناي سچفخا درنگاه من ، قطعا" بخشي ازمعناي آن روحيّه اي است كه من به زعم خود تلاش كرده ام آن را درقسمت پيشين روشن كنم .
معناي سچفخا ـ درچشم من ـ ازمعناي آن روح و روحيّه اي كه به آن اشاره شد جدا نبود . خودِ آن نبود ولي بخش هاي مهمي ازآن را درخود داشت . من پيش از تشريح معناي سچفخا ، به تشريح معناي روحيّه اي ويژه درجامعه ي مان ناگزير بودم . وازهمين روست كه گمان مي كنم اكنون بهتر و آسان تر و روشن تر مي توانم سچفخا را از نگاه آن روزگارخود تعريف كنم . اكنون مي توانم فهم شدني تربيان كنم كه سچفخا درنگاه آن روزمن چه معنايي داشت .
چه گونه گي ِخاطره ها يا تصويرها ويا معناهايي كه از يك پديده ، درانديشه و در روان كسي نقش مي بندند بسته گي به بسياري چيزها دارند . ماه ، ممكن است كه ازپشت ابرهاي سياه و ضخيم ، يا در روز ، ويا ازپشت پرده و يا ... به چشم بيايد ويا درمسير نگاه ما جاي بگيرد . درهريك ازاين حالت ها ، ماه داراي تصويري و معنايي ديگراست . ماه ، امانه فقط درحالت هاي طبيعيِ گوناگون ، بل كه هم ـ چنين درحالت هاي روحيِ گونه گونِ بيننده هم به رنگ وشكل هاي مختلف در مي آيد وداراي تصاوير ومعاني بسياري مي شود .
آن سچفخايي كه من به آن پيوستم فقط وتنها آن چيزي نبود كه درتصّور بنيان گذاران آن تعريف شده بود ، بل كه افزون برآن ، وازيك نگاه ديگرشايد مهم ترازآن ، آن سچفخايي بود كه من خود درتصّور خود بنيان گذاشته بودم . آن چيزي كه يك بار با انديشه و كردار شماري از انسان ها در جامعه بنيان گذاري شد ، در تصّور ا نبوهي ازانسان هاي ديگركه نسبت به آن ، واكنش متْبت و هواخواهانه نشان داده بودند بارها وبارها بنيان گذاري شد . براي من نه فقط دشواراست بل كه اصلا" هيچ تمايلي ندارم آن سچفخائي را كه درنوشته هاي بنيان گذاران آن تعريف شده است ازآن سچفخائي كه من خود در تصّور خود بنيان گذاشته ام جدا سازم .
و « تصّور» من درهمان سال هاي پاياني دهه ي پنجاه ـ هچنان كه اكنون ـ درآميخته گي هاي بسياري به همان روحيّه اي داشت كه شرح آن رفت . وشايد ازهمين روست كه من هنوزهم دربحث پيرامون تعريف سچفخا ، اين تعريف را ـ طوري كه گويي هرگز گريزي ازآن نخواهم داشت ـ باتعريفِ آن < روحيه > درهم مي آميزم . باري ، براي من بسيار دشوار است كه مرزميان پديده اي بنام < سچفخا > وآن < روحيّه > اي را كه شرح داده ام هميشه ازهم تشخيص بدهم .
سچفخا ، نام جنبشِِ نه چندان كوچكي دردرون يك مجموعه ي جنبشِِ هاي د سته جمعي درجامعه ي ايرانِِ پس از انقلاب مشروطه بود . جرياني نه چندان كم دامنه درجامعه ي ايرانِِ سال هاي پس از 1332 بود كه نه فقط گروه كتْيري از نسل هاي جوان را به سوي خود كشيد بل كه ازپشتيباني هاي فكري وعملي و ازابراز شگفتي هاي تاييدآميز بسياري ازنسل هاي قديمي تر نيز بهره مند گرديد .
از يك نگاه ، گاه گاه چنان مي نمايد كه گويي گروهي ازانسان ها خود را نه هم ـ چون كساني با انديشه هاي اجتماعي ـ سياسي معيّن ، بل كه درحقيقت امر ، به مثابه كساني با روحيّه وفرهنگي معيّن سازمان مي دهند .
ازاين نگاه ، سچفخا سازمان يافته گيِِ خاصِِ گروهي ازانسان ها بود كه خود بخشي از يك گروهِ نه به اين شكلِِ خاص سازمان يافته ي نسل هايي ازايرانيانِِ پس ازانقلاب مشروطه وجنگ دوم جهاني وكودتاي 1332 بودند . اين نسل ها خود با رشته هاي پنهان وآشكار بي شماري به دسته اي ويژه ازنسل هاي بسياركهن ايرانيان گره مي خوردند . نسلي كهن و پيشينه دار و صاحب منش كه داراي ويژه گي هاي فرهنگي و روحيِِ معيّن بوده و هست ، وبه لحاظ همين سبك وسلوك ويژه ومعيّن ، آشكارا از < نسل > هاي ديگر موجود در جامعه ي ما بازشناختني است . [ شايد اگربه جاي كلمه ي < نسل > كلمه ي < تبار > را به كاربگيرم ، ويا ازآن هم بهتراگركلمه هاي < نسل وتبار> را با هم به كار ببرم ، بتوانم حرف خود را روشن تر بيان كنم ] .
ازنگاه ديگر ، گه گاه هم اين طوربه نظر مي رسد كه گويي نه گروهي ازانسان ها فرهنگي معيّن را ، بل كه درحقيقت امر، روحيّه و فرهنگي معيّن ، گروهي ازانسان ها را سازمان داده باشند . يعني به بياني ديگر، گويي روحيّه وفرهنگي معيّن ، خود را به دست گروهي ازانسان ها سازمان مي دهد .
ازاين نگاه ، سچفخا سازمان يافته گي ويژه ي يك روحيّه وفرهنگِ معيّن در جامعه ي ما بود . روحيّه وفرهنگي كه ازيك سو : ريشه در يكي ازپرخروش ترين روحيه ها و فرهنگ ها ( يا دست كم ريشه دريكي از انواع پرخروش روحيات وفرهنگ هاي ) ايرانِِ پس ازانقلاب مشروطه وجنگ دوم جهاني داشت ، وازسوي ديگر ( همراه با آن روحيّه وفرهنگ ايران پس از انقلاب مشروطه وجنكٌ دوم جهاني ) با رشته هاي بي شمارِِ پنهان وآشكار ، با روحيه و فرهنگي بسيار كهن درايران پيوند داشت ، روحيه وفرهنگ كهني كه ازميان انواع گوناگون روحيات وفرهنگ هاي كهن ايران ، پرخروش ترين ويا دست كم يكي از پرخروش ترين آن ها بود . دربخش پيشين اين نوشته من تلاش كرده ام تا اين روحيّه كهن را بشناسم .
آن هايي كه سچفخا را بنيان نهاده اند ، خود زير تا"ثير روحيّه اي بوده اند كه پيش ازآنان ومستقل ازآنان درجامعه ي ايران وجودداشته است .
بسياري از ماها نيز كه به سچفخا پيوستيم روحيّه ي مان را از سچفخا نگرفته بوديم . بل كه ما نيز پيش ازاو ومستقل از او زير تا"ثير همان روحيّه اي بوديم كه او خود هم ـ همان طوركه گفته ام ـ ازآن متا"ثر بود .
معناي پيوستن بسياري از ماها و سچفخا به هم ، به معناي پيوستن تكّه هاي پراكنده ي يك روحيّه ي يگانه به هم بود . به معناي به هم پيوستنِِ دارندگانِِ روحيّه هاي مشابه بود . روحيّه هايي كه همه گي ازيك آبشخور ـ يعني ازهمان روحيّه ي دهه ي چهل و ازهمان روحيّه ي كهن سال جامعه ي ايران ـ سيراب بودند .
امّا تنها نه سچفخا
اين بخش ازمعناي سچفخا ، يعني آن روحيّه ي نام برده ، اگرچه ازويژه گي هاي سچفخا بود ولي مختص او نبود .
جدال برسراين كه كدام گروه از روح ها و روحيّه هاي فعـّال درجامعه تقويت شوند وكدام شان طرد وناتوان ، ازجدال ها و درگيري هاي مهم و هميشه گيِِ فكري ( والبته متاسفانه نه فقط فكري ) درهرجامعه ودرهردوره است . درسال هاي پس از 1332 آن روح و روحيّه اي كه درجامعه ي ما سر برمي افراشت وسچفخا هم ازآن سيراب مي شد ، ازموضوعات مهم بحث و جدال هاي فكري گروه هاي مختلف سياسي ، فكري وفرهنگي كشور بود . درميان گروه هاي مختلفي كه دربحث و جدال ها پيرامون اين روحيّه ي تازه شركت كرده بودند اين ها را مي توان تشخيص داد :
آن هايي كه تلاش كرده اند به اين روح و روحيّه بپردازند تا آن را نيرومند تر كرده وگسترش دهند.
آن هايي كه تلاش كرده اند به اين روح و روحيّه بپردازند تا آن را ناتوان تر كرده و طرد كنند .
آن هايي كه تلاش كرده اند به اين روحيّه بپردازند تا آن را ازمعناي اصلي خود خالي كرده ومعناي ديگري را درآن < تعبيه > كنند .
آن هايي كه تلاش كرده اند به اين روح و روحيّه نپردازند تا در بي اعتنايي فراموش شود .
آن هايي كه هيچ تلاشي نكرده اند تا اين روح و روحيّه را دريابند .
آن هايي كه هرگز هيچ كاري به هيچ روح و روحيّه ي هيچ زمانه اي وازجمله زمانه ي خود ندارند .
نمي دانم اين دو گروه آخررا چرا در شمار شركت كننده گان آورده ام . آن ها درحقيقت جزو شركت نكننده گان اند . ولي آخرآن انسان هايي كه مي توانند شركت كنند اما نمي كنند درشمار كدام گروه بايد آورده شوند ؟ آيا شركت نكردن چنين انسان هايي واقعا" يك شركت نكردن خالص و عادي است ؛ يا نه ، نوعي شركت كردن است ؟
هركدام ازگروه ها ، نوع نگاه ويژه ي خود را به اين روح و روحيّه داشته اند .
نگاه سچفخا به اين روح و روحيّه نگاهي بود ويژه . اين نگاهي بود آميخته : آميخته اي از سياست وهنر . ازعواطف وعقل . ازا حساس و تفكر . ونوعي عرفان .
به تعبيرمن ، نگاه ِخودِ آن روح و روحيّه ـ كه پيش تر شرحش داده ام ـ به زند گي و هستي و جهان و جامعه ، نگاهي بود آميخته : < آميخته > اي ازهنر ، فلسفه ، عرفان ، دانش وسياست .
نويسند گان نوشته هاي اوليّه ي سچفخا بخشي از< انبوه > كساني بودند كه پس از سال هاي 1332 تلاش كرده بودند ازنگاه سياسي ـ اجتماعي ، برخي ازهمين روح ها و روحيّه ها ي درپرواز برفراز جامعه ي ايرانِِ سال هاي دهه ي 40ـ/50 را دريابند ، بيان كنند ، توصيف كنند ، آن ها را ازآنِِ خود كنند ، به آن ها پاسخ دهند ، وبكوشند تا متحقق شان كنند . اما آن ها دراين راه تنها نبودند . چندين وچند گروه ودسته ي اجتماعي ـ سياسي ديگر مانند < سازمان مجاهدين خلق > وديگران هم چنين كاري را درست ازهمان نگاه سياسي ـ اجتماعي آغازكرده بودند .
اما پرداختن به اين روحيّه تنها ازسوي گروه هاي سياسي ـ اجتماعي انجام نمي گرفت . همه ي ما به روشني مي ديديم كه انبوه بسيارپُرشماري از ايرانيان كه در پهنه هاي گونه گون فرهنگي ، علمي وادبي كار مي كردند نيز، درپس ازسال هاي 1332 ، تلاش گسترده اي را آغازكرده بودند براي شناخت اين روح و روحيّه ي آن زمانه . وآن را درهنروادبيات ، درفرهنگ ، ودربررسي هاي علمي تْبت كردند .
ازراه همه ي اين تلاش ها بود كه آن < روحيّه > ي جامعه در< ذهن > جامعه هم رسوخ مي كرد . روحيّه ي نام برده ، به اين ترتيب انديشه و انديشيدنِِ جامعه را به خود آغشته مي كرد و ازاين راه بر رفتار و كردارجامعه نشان خود را به جا مي گذاشت .
()
آيينه ، تصوير
آيينه ، تصوير ، صورت
آيينه ، تصوير ، صورت ، تصّور
آيينه ، تصوير ِِ صورت ، صورتِ تصّور ، تصّور ِِ تصوير .
گاهي تشخيص اين كه آيا تصوير درون آينه ، براستي متعلق به آن انسان يا آن چيزي است كه دربرابرآن است ، بسياردشواراست .
گاهي ميان تصوير وتصويرشده درگيري ست .
انسان ها و اشياء جز آينه اي نيستند ،
آينه هايي دربرابرهم ، دركنارهم .
آيا جهان چيزي بجز جهان آينه هاست ؟
گاهي ميان تعبير وتعبيرشده نا ـ هم ـ خواني ست .
گاهي ميان تعبير وتعبيرشونده ناسازگاري است .
امكان ناسازگاري ميان تعبير وتعبيرشونده از < امكان > هاي معروف وحساس درهستي انساني ست . اين < امكان > ازيك سو داراي اين مزيّت براي آدمي است كه استقلال ودرنتيجه آزادي تعبيروآزادي تعبيرشونده وآزادي تعبيركننده را تضمين مي كند ، ولي درسوي ديگر ، اين امكان را فراهم مي كند كه < تعبير > بدل شود به ابزاري دردست < تعبيركننده > برضد < تعبيرشونده > . تا تعبيركننده هرزمان كه خواسته است بتواند < تعبير > خودرا از < تعبيرشونده > عوض كند . جنگ تعبيرها ، اگركه ويران كننده ترين جنگ ها درميان انسان ها نباشد باري قطعا" يكي ازخطرناك ترين وفراوان ترين جنگ هاست .
ميان < تصوير> و < به تصويردرآمده > ، آينه واسطه است . بدون آينه ، بدون اين ميانجي گر ، مفهوم < تصوير > اعتبار خود را به مثابه يك واقعيت ازدست مي دهد . يعني تصوير ، بدون وجود آينه ازجهان ناپديد خواهد شد .
آينه ، يعني چيزي كه مي تواند به اشياء موجوديتي دو گانه ببخشد . ولي آن چيزي كه مي تواند موجوديت اشياء را دو و يا چند برابر كند تنها آينه نيست . بل كه آب هم همين كار را مي كند . شفافيت هم همين كار را مي كند . امّا بجز اين ها ، مثلا" سكوت كوهستان هم مي تواند صدا را دو ويا چند برابر كند . دراين جا سكوت كوهستان هم واسطه يي ست ميان صدا وطنين .
نه هرصدايي ، درست همان طنين خود است .
گاهي طنين صدايي ، خود ، از صدا زيباتر است
و گاهي هم صدا ازطنين خود .
آيا بدون آينه و آينه گي ، < تصّور > و < تصوير> مي توانند هم چون يك واقعيت وجود داشته باشند .
آيا بدون آينه و آينه گي ، هرگز تصّور ِِ واقعيت ممكن خواهد بود ؟
()
صحنه ها ، نقش ها و نقش بازان
حقيقت آن است كه هم سچفخا وهم آن روحيّه ، وابسته به اين يا آن انسان نبوده است . درست است كه اين ياآن انسان توانسته با رفتار وانديشه وموجوديت خود به سچفخا و آن روحيّه كمك كرده آن ها را ژرف تر وگسترده ترسازد . ولي خودآن روحيّه كه سچفخا هم ازآن متأثربود فرآورده وآفريده ي اين انسان ها نبوده است . روحيّه ي نام برده بايد فرآورده ي طبيعي وقوع و گره خورده گي پيش آمدهاي ( ضروري يا تصاد في ) چندي باشد . شكل گيري و پديدايي اين روحيّه بايد حسابا" حاصل تأتْيراين گره خورده گي حوادث باشد برانسان هايي كه اين حوادث را ازسرگذرانده اند . پس اين روحيّه آفريده ي كسي نيست بل كه فرا آمده ي < وضعيتي > است كه آن را < رويدادها > دردوره ي معيني ايجاد مي كنند .
اين گونه روحيِه ها هنگامي كه شكل گرفتند انگارگويي به < صحنه ها > يي بدل مي شوند . آن گاه داستان است كه بايد درچارچوب امكانات اين صحنه نوشته شود .
اين كه اين داستان ها چه گونه نوشته مي شوند ، واين كه چه نيروهايي اين داستان ها را مي نويسند ، پرسش هايي هستند كه انسان درطول زنده گيِ تا كنوني خود درتلاش پاسخ گويي به آن هاست وهنوز نتوانسته است راه به جايي ببرد . اگركه اصلا" بتواند دراين باره راه به جايي ببرد . شايد نويسنده ي اصلي اين داستان ها آن چيزي باشد كه آن را < زمانه > و < روزگار > مي نامند . اين ها نام هايي هستند عظيم و سهم گين . نام هايي كه ما انسان ها بر روي يك < حضور > معيّن ، بر روي يك < حاضرِِ هميشه گيِِ معيّني > گذاشته ايم . حضور و حاضري شگفت ، نيرومند وناشناخته .
آن گاه نقش است كه بايدازسوي كساني برروي اين صحنه بازي شود .
نقش ها آكگاهانه يا ناآگاهانه ، خواسته يا ناخواسته ، به اراده يا به زور ، به ضرورت يا به تصادف... به انسان ها واگذار مي شوند . شايد آن چه كه با نام زمانه و روزگار در نوشتن متن داستان دخيل است ، در واگذاري نقش ها هم دخالت دارد . نقش ها را به اين و يا به آن مي دهد ، ويا اين وآن را به اجراي نقش ها وامي دارد .
[[ باري اين نقش ها بازي مي شوند . ولي اين به آن معنا نيست كه : < همه چيز بازي است ؛ وهمه كس بازيچه اند > . حكمي چنين كلّي دراين باره ناداني ست .
خيلي چيزها بازي است وخيلي كسان بازي چه اند .
خيلي چيزها بازي است ولي خيلي از بازي گران بازي چه نيستند .
خيلي چيزها بازي است ولي بازي اي ست لازم و جدّي .
برخي ها جهان را جز ميدان بازي نمي دانند . جدي ترين اين اشخاص مي كوشند تا مفهوم بازي را از محتويات و درون مايه هاي سبُك و وكودكانه خالي كرده و به آن مايه هايي ومعناهايي جدّي بدمند تا < نظريه ي بازي > را چهره اي انديشه شده ببخشند . اما بازي بازي است وبازي مي ماند. بازي چيزي است كه درميدان هاي موجود درجهان انجام مي شود ولي جهان عبارت از فقط ميدان هاي بازي نيست .
نه ، همه چيز بازي نيست . جهان فقط ميدان بازي نيست . چيزي هست كه ديكر نمي توان آن را بازي ناميد . جاهاي ديگري ( ميدان هاي ديگري ) هم در جهان هست كه نمي شود آن ها را ميدان بازي ناميد . درجهان چيزي هست كه ديگر بازي نيست زيرا بازي خود چيزي است معين ولذا محدود ؛ زيرا هر چه كه معيّن است محدود است ؛ يعني براي خود تعيّن دارد و مي تواند ازديگر چيزها مجزا شود . آن چه كه دربيرون از محدوده ي بازي است ، آن چه كه بازي ازآن تعيّن دارد ، باري اين چيز ، هرچه كه باشد ، ديگر بازي نيست . و چنين چيزي وجوددارد . نه ، همه چيز بازي نيست . ]]
هركسي در زندگي نقش هايي دارد :
كساني هستند كه نقش بازند . كارشان ايفاي اين يا آن نقش است . اين ها دل بسته گان نقش بازي اند ، نه اين يا آن نقش معين بل كه صرفا" نقش براي شان مهم است . آن ها مي توانند به هر نقشي درآيند ؛ هرنقشي را بازي كنند . براي اين ها باري همه چيز بازي است ؛ وهمه كس بازي چه اند . اين ها با نقش ها هم بازي مي كنند . يعني نقش ها هم براي شان باز ي چه اند . اي بسا نقش هاي جدّي كه به دست اين نقش بازانِ ناجدّي از ارزش و اعتبار خود مي افتند . اين ها ضربه هاي جدّي به صحنه هاي جدّي زندگي ، به داستان هاي جدّي زمانه ، به نقش هاي جدّي ، وبه ايفاگران جدّي نقش ها وارد آورده اند و مي آورند.
كساني هم هستند كه دردرون نقش خود گم مي شوند ، يا به تصادف ، يا به سبب ناتواني شان دربرابرآن نقش ، يا به سبب شيفته گي شان نسبت به آن نقش ، ويا اصلا" به اين سبب كه دوست دارند ويا نياز دارند به اين كه دردرون نقش خود گم شوند . خود را در درون نقش خود ناپديد كنند . خودرا درآن نابود كنند . تا از خويشتن خويش بگريزند . به درست يا به نادرست .
وهستند هم كساني كه با تمام توان خود به اجراي درست وشورانگيز نقش خود مي پردازند ، ودرهمان حال خويشتن خويش را نگه مي دارند ، وجودمستقل خودرا ازنقش خود جدا مي كنند وآن را پاس مي دارند . كاراين ها به مراتب دشوارتر است .
اما نقش ها هم متنوع اند :
نقش هايي هستند كه با ايفا گران خود بازي مي كنند . آن ها را بازي چه ي ايفاي خود مي كنند . وپس ازآن كه خود را ايفاشده يافتند ايفاگران شان را مثل ابزاركهنه شده اي دور مي اندازند .
نقش هايي هستند كه ايفاكننده گان خود را مي خورند . مي بلعند .
نقش هايي هم هستند كه ايفاگران خود را تعالي مي بخشند . به آن ها معناهاي تازه تر و عميق تر مي دهند و پُربارترشان مي كنند . . .
آن گاه كساني مي آيند ودراين صحنه نقشي را به عهده مي گيرند تا آن را ايفا كنند .
بد يا خوب آن را اجرا مي كنند ، وسپس درگوشه اي ازصحنه از نگاه ها ناپديد مي شوند . آن ها مي روند اما آن چه هميشه برجا مي ماند صحنه است .
2ـ انفجارٍ نَه
بي هيچ ترديدي يكي ازمحتويات معنايي كه سچفخا در نگاه من داشت خيزش يا قيام ويا درگيري مسلحانه اش در سياهكل با حكومت پهلوي بود . هنوزهم اين جزء يكي ازاجزاي معناي آن پديده اي را مي سازد كه من به آن پيوسته ام و پيوسته مانده ام . براي من اين رويداد درهرنامي كه به آن بدهند ، پيش از هرچيزي نه گفتن به حكومت < شاه > بود . ونماد اين « نه » ، درگيري اي است كه چريك ها در سياهكل با حكومت شاه داشته اند . آن چه درسياهكل روي داد درنگاه آن روز من ، هم چنان كه هنوز در نگاه امروز من ، نه حماسه بود نه رويدادي تاريخي نه تولـّد ونه بنيان گذاري ونه آغاز مبارزه ي مسلحانه . ساده و ساده ، انفجار « نه » بود به حكومت شاه . < َنه > اي بود به سرفرودآوردن . < َنه > اي ساده . همين ساده گي آن حادتْه است كه هم چنان درنگاه و روح من مانده است . همين ساده گي است كه من هم چنان به آن دل بسته مانده ام .
اين « نه » اي بود كه بيان معمول نيافته بود بل كه منفجر شده بود .
« نه » اي بود كه سال هاي سال درگلوي بخش بزرگي ازجامعه انباشته شده بود ؛ وسپس تركيد.
« نه » اي بود به « راه قانونيٍ » سياسيٍ دخالت درسرنوشت خود و جامعه . راه قانوني اي كه پذيرنده گان خودرا جزبه واديِ كُرنش و فساد و همكاري درستم كاري برجامعه رهنمون نمي كرد.
اما اين< نه گفتن به سرفرودآوردن > هميشه درتيررس اين خطربود كه آري بگويد به سرفرود نياوردن . وآري گفتن به هرچيزي هميشه اين خطررا دارد كه كه آدمي را بكشاند به سرخم كردن دربرابرآن چيز . ودراين جا به سرفرودآوردن دربرا بر ِِ سرفرودنياوردن.
عنصراسلحه ، بمثابه چيزي درخود وبراي خود ، هيچ جايي در نگاه من ودر انديشه ي من نداشت . آن چه درچشم من ارزش حقيقي داشت ونگاه مرا رنگ و بو مي داد عنصر « نه گفتن » به حگومت شاه ، به راه بي ثمر ِ سردرظلماتْ فرورفته ي فاسدكننده ي قانوني براي خدمت به جامعه ، و به آن كساني كه با دست ها و نگاه هاي آلوده ، پاكيزه گي را وعده مي دهند بود . جوهره و شاخصه ي اين « نه » ، بود يا نبود اسلحه نبود . وجود عنصراسلحه دراين « نه » ، نه امري سرشتي بل كه عَرضَي بود ؛ و سبب آن ، دستگاه فرمان روايي شاه بود . من نگاه آن روز ِ خودرا بارها و بارها وارسيده ام ؛ اين جا وآن جا لكّه هاي تيره وتاريك درآن ديده ام ولي درآن ، هيچ نشانه اي ازآن چيزهايي كه برخي جامعه شناسان ايراني ، ونيز برخي ازروشن فكراني كه نگاه شان نگاه جامعه شناسانه است ابراز مي كنند نديده ام . منظورم دراين جا اشاره به نوع خاصي از جامعه شناسي است كه درتحليل روي دادهاي معاصرايران به عواملي مانند ميل غريزي به خشونت ، ميل فرهنگي به خشونت ، آلوده گي به استبداد زده گي و استبداد مداري جامعه ي ايران و نظيراين چيزها استناد مي جويد. وبا بيان برخي حقايق ، روي هم رفته در روشن كردن ناروشني ها در مي ماند وخودرا دچار تناقض هاي آشكار مي كند .
پس ازآن حادثه تا امروز چه چيزها كه درپيرامون معناي اين حادثه ديديم و شنيديم وگفتيم . حتي آن كساني كه دراين رويداد دست داشته اند هم تلاش كرده اند تا آن را تعريف كنند . منهاي برخي گفتارهاي برخي از دست اندركاران اصلي آن پيش آمد ، بقيه ي عظيم آن گفته ها و نوشته ها ، حقيقت را ، درنگاه من چيزي جزقيل و قال نيستند . قصد تحقيرندارم . بخش عظيم اين گوينده گان ، بخش عظيم ما گوينده گان ، بيشتر اسيرخوديم تا دربند آن حادتْه . آن حادتْه اما با همه ي اين گفت و نوشت ها بيگانه است . با همه ي اين گفت و نگفت ها ـ
اين حادتْه اما هم چنان درجامعه ي ما تروتازه است ؛ با هاله اي برگٍردِ خويش . با هاله اي از ايهام وابهام . با انبوهي از پرسش ها درپيرامون خود ، در ذات خود ، درسرشت خود .
وهمين ها به اين حادثه خصلت چند معنايي داده بود ؛ وهمين چند معنايي ، نيروي اصلي ِ تري وتازه گي اش بود وهست.
اين حادثه اما هم/چنان شخصيتي ست مستقل ؛ به خود وبرخود متكي . نه گردن به من و ما و همه ي گواهان ومفسران و برداشت كننده گان وحتي مخالفان داده است ، ونه حتي گردن به آن كساني داده بود كه با دست آنان روي داده شد . وهمين ، آن چيزي است كه اورا ديدني ، ستودني و درنيافتني مي كند .
نگاه آن روزمن به اين رويداد و به مبارزه مسلحانه ، هيچ پيوندي با < نظريه ي مبارزه مسلحانه > ، < جنگ توده اي > ، < تبليغ سياسي > ، < ... هم استراتژي وهم تاكتيك > و < تجربه هاي مردم ديگركشورها > نداشت . گيرم كه يكي از علت هاي اين رويداد همين بحث ها بودند ولي چشم من اين مباحث را نمي ديد ! وچندان هم مايل به ديدن اين مباحث نبود . هم چنان كه امروزهم .
مبارزه ي مسلحانه سچفخا درنگاه آن روز من اين چنين بود ؛ درنگاه امروزمن هم ، چنان است كه بود .
3 ـ آن چه كه نمي شود گفت
درميان محتواهاي گوناگون معناي سچفخا ، محتوايي بود كه با ديگرمحتواها تفاوت داشت . اين محتوا درهمه ي محتواهاي ديگرحاضربود ولي خود حضوري جداگانه داشت . درهمه ي آن ها بود ولي هيچ كدام ازآن ها نبود . خود محتوايي بود مستقل .
اين محتوي ، نه برنامه ي سياسي سچفخا بود نه مبارزه ي مسلحانه او برضد شاه ونه انديشه ي فلسفي غيرديني او . درهمه ي اين ها رسوخ داشت وبه آن ها رنگ و جلا و جلوه ي ويژه و درخشان و چشم نواز مي داد . ولي هيچ يك ازآن ها نبود .
اين محتوا روح معناي سچفخا بود .
همين محتوا ، همين روح ، آن چيزي بود كه انبوه هواخواهان سچفخا را به سوي اين افق كوچك برانگيخت . همين محتوي بود كه به گمان من حتـّي بنيان گذاران سچفخا را هم برانگيخته بود .اين محتوا مرز سچفخا بود با ديگر پديده هاي سياسي ـ اجتماعي جامعه ي ما . با اين وجود هم چنان تا به امروز تعريف ناشده و تعريف ناشدني بجا مانده است .
اين محتوا آينه اي بود در درون معناي سچفخا كه هركس مي توانست آزادانه عكس آرزوها وتعابير خود را درآن بيابد . < برزگر باران و گازر آفتاب > ( مولوي )
هيچ يك از گروه هاي < فدايي > با همه ي اختلاف ها و ديگرانديشي ها و فاصله هاي شان ازيك ديگر وازانديشه ها و راه هاي بنيان گذاران اين سازمان ، دستِ كم تاكنون حاضر نيستند خود را فدايي ننامند . محتمل ترين علت اين رفتارشگفت ، به يقين من ، وجود همين محتوا درمعناي اين پديده است . همين محتواي تعريف ناپذير ولي فهم كردني . همين روشن ِِ ناروشن . همين روح ناميرا . همين روحيّه ي معّين . همين جوهره . همين گوهر . همين تعريف ناپذير . همين تعريف ناشدني .
4ـ وارسته گي ِِ ستيزه جويانه دربرابرقدرت ، هم معنا وهم ويژه گي
پيش ازاين دراين نوشته اشاره ي كوتاهي شده بود به وارسته گي دربرابرقدرت بمثابه يكي از خصوصيات برجسته ي يك روحيّه ي كهن سال درجامعه ي ما . ازميان انواع اين وارسته گي بويژه به نوع ستيزه جو و زنده وفعّال وارسته گي تا"كيد شده بود .
ستيز با قدرت ، يكي از محتوي هاي بسيارمهم معناي هستي سچفخا بود . اين ستيزه اگرچه درآن روزگار بيش تر برضد نوع خاصي از تبلور قدرت ، نوع سياسي تبلور قدرت ، قدرت سياسي متمركز آن دوره يعني دستگاه فرمان روايي سياسي شاه ، خود را به نمايش گذاشته بود ولي به هيچ روي تنها درآن محدوده گرفتار نبود . اين ستيزه جويي متوجه همه ي گونه هاي تجلـّي و نمود قدرت بود . روحيّه ي چيره و فرمان دهنده بر رفتار و انديشه هاي سچفخا روحيّه اي ستيزه جو بر ضد قدرت به طوركلـّي بود . سچفخا درسال هايي ازموجوديت خود و بويژه تا سا 57 وحتي تا يكي دوسالي پس ازانقلاب بهمن روي هم رفته ازهمين روحيّـه برخورداربود .
مي گويم < روي هم رفته > ، وقصدم از به كارگيري اين كلمه اين است كه تأكيد كنم سچفخا با همه ي فاصله هاي آشكاري كه از قدرت خواهي هاي يك حزب سياسي واقعي داشت و به همين دليل نمي شد او را يك حزب سياسي ( دست كم درمعناي معمول حزب سياسي ) به شمار آورد اما گرايش هايي به سوي قدرت سياسي داشت . كلمه ي < روي هم رفته > را به كار مي گيرم تا بر روي اين حقيقت پرده انداخته نشود كه بخشي از موجوديت سچفخا آشكارا رنگ و بو و جنبه ي سياسي داشت وازاين رو دغدغه ي قدرت سياسي [ تا"كيد مي كنم < دغدغه > و نه < مسئله > ي قدرت سياسي ] يكي از اجزاي < محتوا > ي موجوديت او بود . اما دغدغه ي چيره برسچفخا دغدغه ي كسب قدرت سياسي براي خود و براي برپا داشتن حكومت سياسي خود نبود .
معناي روشن اين خصيصه اين بود كه انديشه ي ( سياسي و اجتماعي و فلسفي ) سچفخا غالبا" ازهيچ مصلحتي كه آن را ضرورت كسب قدرت سياسي موجب شده باشد پيروي نمي كرد . ميان انديشه و دل و روان او يگانه گي بود . او وارسته از مصلحت هاي ناشي از طمع قدرت سياسي بود .
اين حقيقت را همه ي ما بويژه در سال هاي 1359 كه تازه داشتيم به كرنش دربرابرمصالح قدرت سياسي درمي افتاديم كمابيش دريافته بوديم . بويژه آن كساني در سچفخا كه مسئله ي نظريِِ كسب قدرت سياسي ازسوي خلق ، درروح و انديشه ي آن ها به < دغدغه > ي شخصي ِِ بيمارگونه ي كسب قدرت شخصي بدل شده ، وبه خويي و ُخلقي مهارگسسته و وحشي فرا روييد و به شكل يك بيماري خطرناك و كشنده درآمده بود بهتر و زودتر به وجود روحيّه ي ضد قدرت در ما پي برده بودند . كارزار دردناك و بي انصافانه اي كه دراين سال ها با كمك اين<بيمارشده گان>وبا سكوت تاييدآميز بيشترينه ي ما ها ، براي قلع و قمع روحيّه ي ضد قدرتِ موجود در درون ما آغازشده بود و زير انواع نام ها ازجمله زيرنام سكتاريسم برآن بي مهري رواداشته شد نشان دهنده ي اين حقيقت بود كه وارسته گي دربرابر قدرت ، كه ستيزه برضد قدرت ( همه ي گونه هاي قدرت ) ، وازهمين رو ، گريز ما از قدرت ، تا چه اندازه درما ريشه داشت . بخش بعدي اين نوشته اختصاص دارد به چند و چون اين قلع و قمع به دست خودمان در روح و انديشه مان .
باري به باور من سچفخا تا سال هاي 1357وحتي تا يكي دوسال پس ازآن مي تواند روي هم رفته درشمار وارسته گان دربرا بر قدرت ، درشمار مخالفان < قدرت > ، نه تنها < قدرت سياسي > بطورمشخص بل كه همه ي گونه هاي قدرت به طوركلي جاي بگيرد .
شايداين گفته بسيارعجيب ومتناقض بنمايد . چه گونه ممكن است كساني را كه < مي خواسته اند > قدرت سياسي اي را براندازند و قدرت سياسي را به خلق بسپرند مخالف جوهرونفس قدرت سياسي و قدرت بطوركلي دانست ؟
همه ي ما مي دانيم كه متناقض بودنِِ گفته اي به خودي خود به معناي نادرستي آن گفته نيست ؛ زيرا كه تناقض ، واقعيت انكارناپذيرهمه ي اشياء درجهان هستي است . موجودي ناب وخالص كه هيچ تناقضي درآن راه نداشته باشد ممكن نيست كه بتواند وجود داشته باشد.آن جا كه به سچفخا مربوط مي شود ، اين هم يكي ازتناقض هاي فراوان آن بود . رفتارسچفخا دربرابر قدرت اصلا" متناقض بود . اين تناقض را نه تنها درانديشه و ذهن او مي شد ديد بل كه درموجوديت عيني او هم مي شد دريافت . من تلاش كرده ام درپايان اين نوشته با اشاره ي كوتاهي به انديشه ي كارل ماركس درباره ي قدرت ، ريشه ي ذهني اين تناقض را به زعم خود روشن كنم . دراين جا ولي ، من وارسته گي سچفخا دربرابرقدرت و ضد قدرت بودن او را از محتواي موجوديتِ باصطلاح عيني او مي خواهم بيرون بكشم . اين منشاء و سرچشمه ، ازنگاه من ، مهم تراز منشاء ذهني است . زيرا ازلحاظ ميزان و امكان تا"تْيرگذاري بر رفتارما ، بدون اين كه بخواهم نقش و اهميت انديشه و ذهن را پايين بياورم ، نقش موجوديت عيني ما بالاتربوده است . محتواي موجوديت عيني سچفخا چنان بوده است كه توانست او را ، حتّي علي رغم آن چه كه خودِ او گمان مي كرد ، به ناگزير پديده اي ضد قدرت نگه دارد .
من اميدوارم كه دربخش ديگراين نوشته بتوانم بهتر بحث كنيم كه همه ي آن < تصحيح > هايي كه درپس ازانقلاب بهمن دردرون سازمان فداييان انجام گرفت براي آن بوده است كه اين محتواي وارسته گي در برابرقدرت و اين محتواي ضد قدرت دراو ازبين برود وبه اين ترتيب او به پديده اي هواخواه قدرت ، قدرت جو ، واز همه ي اين ها مهم تر ، به پديده اي كه همه ي گفتار و كردارش برمدارقدرت بچرخد بدل گردد.
اما پايه هاي اين خصوصيت سچفخا درهوا جاي نداشت ؛ اين پايه ها برروي صفاتي قرار داشت كه درما ريشه اي گسترده داشتند، وموجوديت عيني ما را بشكلي مؤّثر رقم مي زدند . اين صفات علي رغم انديشه ها و خواست هاي سياسي ما ، و مستقل ازآن ها درما ريشه دوانده بودند . اين صفت ها جزو درون مايه هاي مهم معناي سچفخا بودند ودرهمان حال بايد درشمار ويژه گي هاي آن هم به حساب آيند . اين صفات چه بودند ؟
الف ـ شايسته گي درحكومت نكردن
حقيقت آن است كه بسياري ازماها به هيچ روي داراي روحيّه ي حكومت كردن بر< مردم > نبوده ايم . اين مميّره ي ما ، برخلاف آن چه كه دردوره ي نخست سال هاي پس ازانقلاب براي برخي از ماها بسيارناگوار مي آمد ، يك واقعيت انكارناشدني بود . نداشتن < قابليت > و < شايسته گي > حكومت كردن يكي ازويژه گي هاي برجسته ي ما بود . كاش مي شد درهمان سال ها ازاين ويژه گي خود با سربلندي وشهامت دفاع مي كرديم وآن را پاس مي داشتيم .
مااهل سياست نبوديم ، اگرچه درهمان حال درشمار بهترين نيروهاي جامعه ي مان به شمار مي رفتيم كه مي توانسته اند شايسته گي آن را داشته باشند كه دركارهاي اجتماعي ـ انساني ، درراه هواخواهي از داد گري ، و ايستاده گي دربرابر بي داد ، آن هم بدون هيچ چشم داشت ، دليرانه وصاد قانه شركت كنند .
ما بسيارپيگير و اي بسا با سماجت بسياردرمباحث مربوط به زندگيِ جامعه و نيزحتّي زندگي افراد شركت مي كرديم و براي خود حقي وسهمي در امر هدايت جامعه و فرد انساني مي جستيم وخود را موظف به اين كار مي دانستيم ؛ وحق را كه كم نبودند درميان ما كساني ، كه شايسته گي خود را اثبات مي كردند . واين از سرچشمه هاي نيرومندي ما بود.اگردر پيشبرد اين وظيفه ، بسيارپرشور ، كمابيش مؤّثر و به قدر رضايت موفق بوديم به سبب اين بود كه آن را درعين آزاده گي مان ، درعين وارسته گي مان ، ودرعين چشم پوشي از هرگونه چشم داشتي انجام مي داديم . به سبب همين ويژه گي ها بود كه انجام اين وظيفه هرگزهيچ سنخيتي با مقوله ي < حكومت كردن > چه برجامعه وچه بر فرد نداشت.
مااهل سياست نبوديم ، واين ، نقطه ي نيرومندي ما بود .
ماانسان هاي ساده اي بوديم ، وهرگز به درد سياست وسياست مداري نمي خورديم . ما به شكل ساده لوحانه اي ساده لوح بوديم . يعني هرگونه پديده ي ناسازگار باارزش هاي انساني ، بدون اين كه مصلحت بيني هاي سياسي بتواند راه برآن ببندد ، درقلب ما نفوذ مي كرد وما را به آساني بسيار متأتْرمي ساخت و حسّاسّيت ما را برمي انگيخت . واين ازنشانه هاي قوّت ما بود .
ما به درد سياست نمي خورديم نه ازاين نگاه كه سياست ، كاري ست پيچيده وسترگ . بر عكس ، به گمان من وبه تجربه ي ناچيز من ، سياست ، كاري نه سترگ است ونه پيچيده .
ما اهل سياست نبوديم ، يعني اهل حساب وكتاب هاي سياسي نبوديم ، يعني عادت نداشتيم كه به بهانه ي مصالح قدرتِ ( شخصي يا گروهي ) ، ملاحظه ي كسي يا انجمني را بكنيم ، چشم برحقايقي ببنديم ويا چشم ها را به سوي < حقايق ساخته گي > برگردانيم . ما، هم از پرده پوشي هاي سياسي به دور بوديم وهم ازپرده دري هاي سياسي . واين ها ازنقاط نيرومندي ما بود .
مااهل سياست نبوديم يعني مسئله ي قدرت سياسي وضرورت هاي به چنگ آوردن آن ، نگاه ما را به انسان وجامعه رقم نمي زد و رفتار ما را شكل نمي داد . ديدن و رفتارما وارسته از قدرت بود .
ما اهل سياست نبوديم ، خودمان هم به طرز ساده لوحانه اي اين را درنمي يافتيم . ما اهل هجوم به قدرت بوديم . اهل يورش به قدرت درهرنمودي كه به خود مي گرفت . بويژه در نمود سياسي آن . حتّي ما اهل گرفتن قدرت هم بوديم . چيزي كه ما نبوديم اين بود كه اهل قدرت نبوديم . ازاهالي قدرت نبوديم . درحوزه ي قدرت ، دركشور قدرت ، بيگانه بوديم . غريب بوديم . درآن جا به سختي احساس غريبي مي كرديم . ما موضوع < اهل يورش به قدرت بودن > را با < اهل قدرت بودن > برابرگرفته بوديم واين ، خطاي ما بود .
همان طور كه گفته ام اميدوارم دربخش ديگراين نوشته كه مربوط به روند سياسي شدن ما مي شود بتوانم روشن تر و زنده تر دراين باره حرفم را بزنم .
باري ، ناشايسته گي ما درحكومت كردن ، ازشايسته گي هاي ما بود .
ب ـ علاقه به « كاراجتماعي » ، اكراه از « كاراداري ـ دولتي »
ماها اغلب مان به انجام كاري اجتماعي با اهداف همه گاني ، آماده گي بي دريغ داشته ايم و حتما" بسياري ازماها هنوزهم داريم . ولي اين خطا بوده است كه گمان كرده بوديم به دليل توانايي مان براي انجام چنين كارهايي ، توانايي پذيرفتن و انجام كارهاي اداري ودولتي ( سياسي ) را هم خواهيم داشت . درحالي كه سرشت كارهاي اجتماعي به گونه اي ست كه آن ها را نه مي توان شغل ناميد و نه كار درمفهوم عادي قلمداد كرد . شركت ثمربخش كسي دريك شورش اجتماعي انساني ، شركت موفقيت آميز كسي درمثلا" سازمان دهي يك اعتصاب ويا اعتراض اجتماعي ، شركت نتيجه مند كسي دربسيج كردن انسان هاي يك محله ويا شهر براي كمك هاي انساني يا براي ساختن متْلا" راهي يا پُلي و يا انجام دسته جمعي مراسمي وازاين جورچيزها ، به هيچ روي دليلي براي شايسته گي ويا توانايي وآماده گي اين آدم براي انجام كارهاي كاملا" ديگرگونه يي مثل كارهاي اداري ودولتي ـ كه به لحاظ سرشت خود ازكارهاي اجتماعي مجزاهستند ـ نيست .
برعكس ، انسان هايي كه دركارهاي اجتماعي ـ انساني ـ آرماني شركت مي كنند معمولا" روحيّه ي شان با رفتاراداري و اداره بازي سازگارنيست . آن ها معمولا" در اداره ها و در برابراداره بازي ها بسيارناشكيبا هستند وتحمل چنداني ندارند وكارشان به زودي به دعوا و پرخاش ومرافعه كشيده مي شود .البته كارهاي اداري و يا مسئوليت هاي دولتي ـ اداري وخلاصه كارهايي كه داراي سرشت مسئوليت هاي دولتي اند ، حتما" محدود به كاردر دستگاه هاي دولتي نيستند . برخي كارها حتّي دريك حزب و گروه سياسي ـ حتي گروه هاي سياسي نيمه مخفي ويا مسلح ـ هم سرشت دولتي ويا اداري دارند .
منظورازكاردولتي فقط كاردردولت هاي عادي ويا غيرانساني نيست بل كه كاردولتي دردولت هاي به اصطلاح انقلابي وانساني هم درمجموع جزو كارهاي دولتي شمرده مي شوند وازاين لحاظ سرشتي همانند با انواع كارهاي دولتي درانواع دولت ها دارند . بااين حال مراد من دراين بحث تنها اين نيست كه نشان دهم كارانساني ـ اجتماعيِِ آزاد وداوطلبانه با كاردولتي وگرفتن مسئوليت هاي دولتي دردولت هاي عادي ويا غيرانساني وغيرمترقي ، متفاوت وناسازگاراست ، بل كه هم چنين مراد من تا"كيد برناسازگاري وتفاوت ميان كارهاي اجتماعي ـ انساني داوطلبانه ، حتّي با مسئوليت هاي دولتي دردولت هاي انسانيِِ برآمده ازيك انقلاب اجتماعي ويا يك دولت بااهداف وشعارهاي انساني است.
كاراجتماعي ـ به ويژه آن جا كه جنبه ي انقلابي دارد ـ داراي شخصيتي كاملا" مغايربا كاراداري و دولتي است . اين دونوع كار ، باهم نمي سازند ، دريك جا نمي گنجند ، دريك انسان نمي گنجند ، ياآن يك ، اين را مي بلعد ، ويااين يك ، آن ديگري را .
كم نبوده ونيستند كساني كه پس ازشركت درمبارزات اجتماعي وارد كارهاي دولتي در دولت هايي شدند كه پس ازپيروزي مبارزا ت برسركارآمدند . درميان اين افراد، كم نبوده ونيستند كساني كه تصوركرده اند كه به دليل موفقيت شان دركارهاي مبارزاتي واجتماعي حتما" از پس انجام كارهاي دولتي هم برمي آيند . آنها دراثراين تصورنادرست و درنتيجه ي بي اعتنايي شان به تناقض وتفاوت ميان كاراجتماعي وكاردولتي ، به سرنوشت هاي غريبي دچارشدند . اين افراد :
· یا پس ازمدتي ، كاراداري ـ دولتي را كنارگذاشته اند .
· يا ازپس انجام آن ها برنيامده وموجب اختلال هايي دركارهاي دولتي شدند .
· يا اين كه وادار شده اند براي ادامه ي كاردردولت ، به روحيّه ي اجتماعي ـ انساني خود پشت پا زنند ، ودرنتيجه به ورطه ي قدرت طلبي درافتند ، وبرده گي دربرابرقدرت را برخود همواركنند .
· ويااين كه تناقض ميان روحيّه ي خود وكاردولتي ـ اداري را دست نخورده بگذارند واعتنايي يه آن نكنند. چنين افرادي دچارتناقض هاي جدي درانديشه وبويژه درروح ودرون ومنش خود شدند .
درسچفخا هم ، من شاهد اين گونه افراد بود ام . خودم هم يكي ازآن ها بوده ام . برخي ها را ديدم كه تلاش داشته اند حل اين تناقض را تبديل كنند به صحنه ي تازه اي از < مبارزه اي ازنوع ديگر> . روند اين < مبارزه ازنوع ديگر > البتّه روندي بسيارپيچيده بود . وبه يك معنا به مراتب دشوارترازمبارزه ي اجتماعي . وبه همان ميزان نيازمند به ازخود گذشته گي وايثار وشكيبايي . من ولي نديده ام ـ وگمان هم نمي كنم بتوان ديد ـ كه كسي ازاين مبارزه پيروز بيرون آيد.
يادآوري اين نكته البّته لازم است كه درميان تلاش گران دركارهاي همه گاني ـ انساني ، هستند كساني كه از همان ابتداء به كارهاي اداري وحتي به تفكر اداري گرايش دارند . اين افراد احتمالا" قادرخواهند بود كه دردستگاه هاي دولتي به راحتي كاركنند ودچار تناقضي جدي دردرون خود نشوند . اما ازآن جا كه ميان < كار اداري درچهارچوب كارهاي اجتماعي ـ انساني > و < كار اداري درچهارچوب يك دستگاه دولتي > تفاوت معيني وجوددارد ، حتي همين افراد هم احتمالا" ازچنگ دو گانه گي اشاره شده آزاد نخواهند بود .
ج ـ سازمان ناپذيري ( درمفهومِ قفس ناپذيري ) :
خصيصه اي عالي
هم/چون پرنده اي كه ازپس ِ زماني طولاني و دشوار ، ازقفس گريخته باشد ويا اورا ازقفس رهانده باشند ، مشتاق و شوق زده و يك نفس به سوي آن چه اي كه هرچه بيش تر ، ازقفس ( از همه ي گونه هاي آن ) دورباشد ، درپرواز بود .
آماده بود تا سرماي بي پناهي، وتلخي و ناگواريِ بي سرپناهي را با جان بخرد ولي تن به قفس ندهد .
روي شاخه هاي لرزان ، و روي لرزه ناكي ِ شاخه ها بنشيند و نفس تازه كند ولي به استحكامي ِ قفس تن ندهد .
اگر ناگزيز است كه آشيانه اي برپا دارد ، پس بهتر آن است كه آشيانه چندان سبُك باشد كه بتوان آن را هربار و هميشه به دوش گرفت و دوباره به پرواز در آمد .
ريرا كه پرواز ، اصل اوست ؛ و حيات و شادابي او .
يكي ديگرازخصوصيات مثبت ديگري كه درما ريشه داشت سازمان ناپذيري ما بود . اما سازمان ناپذيري به معناي قفس ناپذيري ؛ درست و عينا" همين . اين خصيصه هم ازعنصرهاي مهم آن روحيّه اي بود كه ما ـ گفتم ـ تا گلو درآن غرقه بوديم . درپيرامون اين خصيصه وبويژه درباره ي ارزيابي ازآن ، بحث هاي كلي وپا برهوا بي نتيجه ست . قطعا" درميان ما تعريف هاي مختلف و بويژه ارزيابي هاي متفاوتي ازاين خصيصه وجوخواهد داشت كه ريشه ي برخي اختلاف ها خواهد بود . پس بهتراست هركس تعريف وازريابي خودرا پايه ي بحث خود قراردهد .
مي دانيم كه سازمان ناپذيري مانند سازمان پذيري داراي انواع گوناگوني است . در ميان ما هم سازمان ناپذيري ازاين قاعده بركنارنبود ، يعني چندين نوع از سازمان ناپذيري درميان ما وجود داشت . نوع ( يا انواع )غالب و بزرگِ سازمان ناپذيري درميان ما قطعا" ازانواع ناپسند آن يعني < ولنگاري > و < بي بندوباري > نبودند . اين سازمان ناپذيري ماهيچ مخالفتي با داشتن تعهد وپاي بندي به اين تعهد نداشت . قول وقرارها وتلاش براي انجام درست آن ها به راحتي وبل كه با راحتي بيش تري با اين سازمان ناپذيري كنار مي آمد . آن چيزي كه اين سازمان ناپذيري را موجب شده وآن را سرپا نگه مي داشت درست همين بزرگ داشتِ تعهدها وقول وقرارها بود . چيزي درما وجودداشت كه براي ما ازسازمان يابي ـ باهرنام و با هر مرامي ـ مهم تربود . همين < چيز> بود كه ما را وا مي داشت حتي با < سازمان > چريك ها هم نه برپايه ي عِرق وتعصب سازماني بل كه برپايه ي همان تعهد هاي مان بپيونديم ويا ازآن بيرون برويم . مي گويم < حتـّي > با سازمان چريك ها ، زيرا كه از ديد من كلمه ي < سازمان > درجمله ي < سازمان چريك ها > درنزد ما هرگزهيچ رابطه اي با هيچ يك از آن برداشت ها و درون مايه هاي اداري و بي روح از سازمان يابي كه درسال هاي 1360 برما تحميل شد ، نداشت. وبااين وجود ، حتي همين < سازمانِِ > سازمان چريك ها هم براي ما هرگزبيش ترازتعهدات ما به ارزش ها وآرزوهاي خود ما اهميت واعتبارنداشت .
باري سازمان ناپذيري ما به معناي تعهد ناپذيري ما نبود . ما تعهدهاي اجتماعي مان را پيشاپيش برگزيده بوديم ، ويابه سخن ديگر ، تعهدهاي اجتماعي، ما را پيشاپيش برگزيده بودند . وپيوستن ما به سچفخا هم اصلا" به اين دليل بود كه اوهم قبلا" اين تعهدات را پذيرفته بود . وگرنه ما با هم چه كاري مي توانسته داشته باشيم ؟
()
تمايز ميان < جمع > افراد و < تشكّل > افراد روشن است ونيازي به تأكيد برآن نيست . اگرچه هيچ < جمعي > نيست كه ازهرگونه و يا ازهر ميزاني از < تشكّل > خالي باشد ؛ واگرچه < تشكّل > هم خود نوعي < تجمّع > است ولي اين دو ، دو پديده و مفهوم جداگانه اند . اگرچه مي توان براي هردو مقوله ي < تجمّع > و < تشكّل> درجات چندي قائل شد واين امر اگرچه مفهوم اين مقوله ها را كمي گسترده تر مي سازد و تداخل آن ها را درهم ديگر بيش تر مي كند ولي دامنه ي اين گسترده تر شدن به هرحال سرانجام مي بايد در جايي محدود شود ؛ واين دو مقوله سرانجام مي بايد در < جايي > از يك ديگر جداشده و ازهم مشخص شوند و هريك ، منش و خصوست هاي خودرا آشكارسازند . ولي كجا ؟ .
()
سچفخا ازنگاه من ، درست درهمين < كجا > ايستاده بود . نه جمعي ساده بود ونه تشكل وسازمان يافته گي معمولِ تا آن زماني . روح < محفل > بر روابط و پيوندها رسوخ داشت وبه آن ها لطافت و نرمي سرزنده اي مي داد. درست درسال هاي 1359 بود كه ما به تلاش بدسرانجامي دست زديم تا اين « كجا » را به « جايي » برسانيم. تا « جمع » فداييان را به « تشكّل » بدل سازيم ؛ تا خودرا « سازمان يافته » سازيم . پس با داس ِ اساس نامه ي حزبي به ريشه كن ساختن گياهان بانشاط پرداختيم . براي روح سازمان ناپذير ِ قفسْ گريز خود ، قفسي برساختيم ودرآن گرفتارآمديم . [ فصلي از بخش دوم اين نوشته صرف تشريح اين تلاش كودكانه ي خطرناك خواهدشد . اگركه فرصت ياري دهد. ]
بسياري از ما ها روي هم رفته عادت داشتيم كه تنها باشيم . درتنهايي راحت تر بوديم . فرديّت ما درتنهايي بيش تر احساس رضايت مي كرد . جمع سازمان يافته ، ما را مي ترساند . ازآن گريزان بوديم . برعكس ، به جمع سازمان نايافته بيش تر رغبت داشتيم . محفل براي ما به مراتب دل چسب تر وپُركشش تر بود . زيرا كه محفل ، فرديت ها را درخود حل و لغو نمي كند .
روي هم رفته سچفخا ، درنگاه آن روزهاي من ، دربرابر مقوله هاي < جمع > ، < تشكّل > و < فرد > همان گونه ايستاده بود [ همان ايستاري را داشت ] كه من خود ايستاده بودم : بي باور ، گريزان ، و ستيزان با گونه هاي تشكّل هاي دولتي و نيز حتّي تشكّل هاي مخالفين دولت شاه ؛ و درجست و جوي گونه هاي ديگر و تازه ي < جمع > .
اين روحيّه ي سازمان ناپذيرما قطعا" تا اتدازه اي پيامد داستان هاي تلخي بود كه تشكيلات هاي سياسي درجامعه ي ما رقم زده بودند . با اين حال ، خطا خواهد بود اگركه تنها به همين علت بسنده كنيم . هيچ دورنيست كه اين خصيصه ، يكي از نمودهاي آن بي علاقه گي ِ توام با نقّادي نسبت به مقوله ي < شكل > بوده و يا باشد . دركنار آن ، من گمان مي كنم كه اين روحيّه بيش تر پيامد روحيّه اي به مراتب گسترده تر درجامعه ي ما بود ؛ يعني همان روحيّه ي كهن كه ازآن سخن رفت ؛ روحيّه اي كه قرن ها درجامعه ي ما وجود داشت ؛ روحيّه اي درون گرا وخاموش وبي توقع وبي تكبّر و حسّاس . روحيّه اي كه انسان را به خوبي مي شناخت وبا عظمت ها وحقارت هاي آن به يكسان آشنايي داشت . خوبي ها وبدي هاي < جمع > را مي دانست ودرهمان حال به خوبي ها وبدي هاي < تنهايي > هم وقوف داشت . عرفان ايراني نقش بزرگي درشكل دهي اين روحيّه داشت . اگرچه نمي توان چشم براين حقيقت ناخوشايند بست كه برخي ازعارفان ايران بويژه ميانه روهاي آن ها خود به برپايي گونه هايي از < تشكّل > و گونه هايي از < جمع > دست زدند كه مي توان آن ها را ( قفس ) ناميد ؛ باين حال ، همه مي دانيم كه عرفان ما چه پژوهش هاي عميقي درمضارومنفعت هاي < جمع > و< تنهايي > انجام داده بود .
د ـ آرمان گرايي : رويكرد ي انساني
آرمان گرايي ويا آرمان خواهي يكي ديگرازخصوصيات مهم ما بود [ وهست ] . خصوصيتي داراي دوجنبه ي ناهم خوان . خوب وبد . هستي بخش و كشنده . شمشيري دودَم .
آرمان خواه ، آرمان دوست ، آرمان گرا ، آرماني و ... اين ها نام هاي گوناگون يك گروه ويا يك نوع از انسان هايند كه داراي آرزوهاي انساني براي جامعه ي خودند و آماده اند براي تحقق آن ها از خود بگذرند . آن آرمان هايي كه اين دسته ازانسان ها ازآن ها هواخواهي مي كنند < مُلك طلق > آنان نيست . ديگراني هم هستند كه ازآن آرمان ها هواخواهي مي كنند ؛ داراي اين آرمان ها هستند ؛ ولي نمي توان آن ها را آرمان خواه ناميد . آن ها خود هم ، چنين نام گذاري اي را براي خود نمي پذيرند . پس تعريف انسان آرمان خواه نه تنها داشتن آرمان است بل كه اين هم است كه آرمان براي يك همچه انساني ازهمه چيز مهم تراست ؛ او به آرمان خود عشق مي ورزد ؛ وآماده است براي تحقق آرمان خود از خود درگذرد . اين ازنگاه من هسته ي مهم تعريف يك انسان آرماني است .
آن چه كه سچفخا را از ديگر < دارند گان آرمان هاي انساني > جدا مي كرد واورا درصف < آرمان خواهان > مي گذاشت بيش ازهرچيز ازخود گذشته گي شان بود . آماد گي شان بود براي تحقق آن آرمان ها تا مرز ازخود گذشتن.
من دراين جا عمدا" برروي < گذشتن ازخود > تا"كيد مي كنم و نه برروي < گذشتن ازجان> . واين نه به معناي بي ارج ساختن كساني است كه در هر زمان آماده اند در راه آزادي وشرف انساني از جان خود بگذرند . فداييان نشان داده بودند كه درگذشتن ازجان خود ، آن جا كه براي اهداف بزرگ انساني لازم است ، ترديدي به خود راه نمي داده اند . واين خصيصه ي عالي آن ها هم ـ چنان دركارنامه ي زندگي كوتاه آن ها هنوز تا روزگاران خواهد تابيد ودل هاي ما و نسل هاي آتي را گرم خواهد داشت . اما فداييان نه تنها از جان گذشته گان بودند بل كه از خود گذشته گان هم بودند . تا"كيد من برروي < گذشتن ازخود > به اين دليل است كه به زعم من < از خود گذشته گي > درهمان حال كه همان < ازجان گذشته گي > نيست ولي در برگيرنده ي < ازجان گذشته گي > هم هست .
آيا نيستند كساني كه آماده اند ازجان خود بگذرند ولي از < خودِ خود > ، ازخويشتن خود ، نه ؟
آيا نيستند كساني كه مي توانند ازخويشتن خود بگذرند ولي از جان خود ، نه ؟
پس فرق است ميان < جان > و < خود > . ميان < جانِ خود > و < خودِ خود <
جان ، كه آن را بدرستي گرامي ترين ناميده اند ، نيروي زنده گي و زنده بودن تن است .خود ( خويشتن ) ، همه ي آن چيزهايي است كه انسان ها به آن ها دل بسته مي شوند ؛ به آن ها ، ژرف و دروني ، عادت مي كنند ؛ به آن ها پابسته مي شوند . خويشتن ، آن چيزهايي است كه انسان با زحمت و رنج واشتياق بدست شان مي آورد و آن ها را عميقا" < ازآنِِ خود > مي كند . درهمان حال ، خويشتن ، آن چيزهايي هست كه ممكن است انسان نه ازراه زحمت و شوق و اشتياق پسنديده ي انساني ، بل كه از راه هاي ناپسند و به ناحق به چنگ بياورد . ويا ازراه ارث به او منتقل شود ، ويا ازراه تصادف و بخت برآن ها دست يابد ، ويا بطور تصادفي امكان دست يابي برآن ها به او دست دهد . خودِ خود يا خويشتن خود ، نه فقط آن چيزهايي است كه انسان آن ها را ازآنِِ خود ِاو مي كند بل كه شامل آن چيزهايي هم هست كه انسان ها را از آنِِ خود مي كنند.
آيا اين حقيقت ندارد كه از < خود گذشتن > ، از < خويشتن ِِ خود گذشتن > بمراتب از < ازجان خود گذشتن > دشوارتراست ؟
براي جلوگيري ازپديدآمدن اين گمان نادرست كه گويا تنها سچفخا داراي چنين خصيصه اي بود لازم مي آيد كه يك بار ديگر ولي بطور كوتاه به روحيّه اي اشاره كنم كه پيش تر هم ازآن سخن رفته است . پس ازسال 1332 روحيّه اي در ايران زاده شده بود كه از ويژه گي هاي آن ، آرمان خواهي و آماد گيِِ < گذشتن از خود > براي تحقق آن آرمان ها بود . نمونه هاي گروه ها ونيز افرادِ داراي اين روحيّه درحوزه هاي سياسي ، اجتماعي و فرهنگي كم نيست .مشابه همين روحيّه با همين ويژه گي ، روحيّه اي بسيارقديمي است كه درفرهنگ جامعه ي ما پيشينه اي ديرينه دارد . روحيّه ي جوان سال هاي پس از1332 ،آگاهانه و ناآگاهانه ، ازروحيّه ي كهن مشابه خود به ميزان هاي معيني تا" ثير ونيرو گرفته بود .
نيازي به دليل ندارد كه آرمان خواهي انساني داراي گونه ها و انواع مختلف است . هم آرمـان هاي انساني متعدداند ، وهم خواستن ِِ اين آرمان ها متعدد. هم آرمان خواهي ها متعدداند ، وهم آرمان خواهان .
آرمان خواهي سچفخا از گونه هاي انساني آرمان خواهي بود . هركوششي كه اين آرمان خواهي را ناانساني بداند ، هركوششي كه بخواهد آن را در كنار انواع واپس مانده وواپس گراي آرمان خواهي بگذارد انصاف را درداوري زيرپا گذاشته است . اين آرمان خواهي داراي ويژه گي هايي بود كه آن را درميان انواع آرمان خواهي هاي انساني ، دركناربهترين آن ها قرار مي داد :
اين آرمان خواهي ازگونه هاي مداراگرتر بود .
اين آرمان خواهي ازگونه هاي نوجو و نوگرا بود .
يكي از مشخصه هاي روحيّه هاي آرمان خواه اين است كه آن ها معمولا" آماده گي پذيرش و انجام هيچ < معامله > اي را نه تنها برسر < آرمان > هاي شان بل كه هم ـ چنين برسر < راه تحقق > آن آرمان ها ندارند . اين مشخصه موجب دوپيامد كاملا" دو گانه براي اين روحيّه وبراي جامعه بوده وهست :
درپهنه ي سياست ، اين مشخصه ، يك ناتواني وضعف بسياربزرگ و پايه يي است ، زيرا كه به معامله تن نمي دهد ، به < عقل زيرك > تن نمي دهد . به مصلحت بيني هاي سياسي ، به عاقلانه شدن ، به < واقع بيني > تن نمي دهد . دريك كلام به درد سياست نمي خورد وبل كه خود به خود ضد آن است .
درپهنه ي جامعه ، اين مشخصه ، يك توانايي بزرگ وسود مند است زيرا كه با پا فشاري اش بر آرمان ها ي انساني ، به نيرومندي معنوي جامعه ، به نيرومندي معنويات درانسان ها كمك هاي بزرگ كرده واز < معامله > و سودا گري برسرآرمان ها ومعنويات جلوگيري مي كند .
اين پي آمد دوگانه يااين تناقض ويا بهتربگويم اين < گرهِ > روحيّه ي آرمان خواه ، يكي از گره هاي بزرگ جامعه ي ماست . ولي اين گره مختص به جامعه ي ما ويا جامعه هايي مانند جامعه ي ما نيست . اين گره ها مختص جامعه ي انساني به طوركلي اند زيرا هيچ جامعه ا ي نيست كه ازاين روحيّه ، ازاين آرمان خواهي برخوردارنباشد . گمان نمي كنم كه هيچ جامعه اي توانسته باشد اين گره را گشوده باشد . نه انديشه ي < عقلِِ معاش > نا گراي عرفاني شرق توانسته آن را بازكند ، ونه انديشه ي < عقلِِ معاش > گراي غرب .
ما هم تلاش كرده بوديم تا مگر اين گره را بازكنيم . كوشش هاي فكري وعملي ما درطول سال هاي پس ازانقلاب براي گشودن اين گره ، اگرچه با استفاده از فضاي خوب و مناسب و به شدّت انساني وعاطفي كه انقلاب موجب آن بود به ظاهرنويدي به حل آن مي داد ولي بازهم نتوانست به جايي برسد تا اين كه اين كوشش ، هم ـ زمان با پرتاب شدن مان به ورطه ي قدرت سياسي به شكست كامل رسيد . ما نتوانستيم آن روحيّه را با سياست وبا واقع گرايي سازش دهيم ، مجبورشديم براي آن كه روي بياوريم به عقل سياسي ، به آن روحيّه يعني آرمان خواهي پشت كنيم .
اما بحث وجدل ها و كوشش ها برسر چه گونه گي گشودن اين گره ، هم ـ چون درباره ي ديگر < گره > هاي جامعه ، هم ـ چنان پي گرفته خواهد شد اگرچه هم ـ چنان راه به جايي نبرند . اين گره ، گرهي است كه تا انسان هست وتا جامعه ي انساني هست ، خواهد بود . گرهي است نا گشودني ازميان چندين و چند گرهِ ناگشودنيِِ جامعه ي انسان ها.
اما چرا من درآغاز اين عنوان ، آرمان خواهي را شمشير دودَ م ناميده ام ؟
آرمان هاي پاك انساني مي توانند آن چنان < مقدس > شوند كه خودِ انسان را در سايه ي خود گرفته ، كم رنگ اش سازند و يا اورا يكسره در خود گم كنند . آرمان هاي انساني مي توانند از خود انسان هم مقدس تر شوند . آن ها مي توانند به جاي آن كه خود ابزاري براي تحقق خوشبختي انسان ها باشند ، انسان ها را به < ا بزار> تحقق خود بدل كنند . ازاين رو ، آرماني بودن يك هنر است . آرماني بودن نه كاري ست آسان ، كه كرداري است سترگ و خطرساز . نمي خواهم بگويم كه آرماني بودن كارانسان هاي < برگزيده > است . نه . برعكس ، < نا برگزيده ها > براي اين كار آماده ترند . آنان كه به < برگزيده گان > بي اعتنايند ، آنان كه به < برگزيدن > ، به < برگزيده شدن > ، به < برگزيده گي > بي اعتنايند براي اين كار آماده ترند . آنان كه ساده ترند ، كه ساده لوح ترند براي اين كار آماده ترند .
آرمان خواهي كاري ست سترگ و خطرساز :
· سترگ ازاين رو كه آرمان خواهي ،ازيك ديد، يعني درآميزي انسان با آرمان هاي خود .انسان آرمان خواه كسي است كه اين استعدادِ ( طبيعي ويا اكتسابي ) را دارد كه با آرمان هاي انساني خود درآميزد . زيرا انسان بدون درآميخته گي اش با آرمان هاي انساني خود نمي تواند به نيروي پيگيرآن ها بدل شود.
· خطرساز ازاين رو كه اين درهم آميزي ممكن است موجوديت مستقل انسان را كم رنگ و يا بي رنگ سازد .
شايد درهمين جا اشاره به يك نكته ضرري نداشته باشد : درميان انسان ها ، گروهي را مي توان بازشناخت كه ويژه گي شان اين است كه هرهدفي و آرزويي ، درآنان ، به تندي و زودي به « آرمان » بدل مي شود . درنزد اين دسته ازانسان ها ، ميان « آرمان » ، و « آرزوي معمولي » هيچ تفاوتي نيست . اين ها براي تحقق و انجام هرهدفي وآرزويي ، چنان مي كوشند گه گويي دارند آرماني را متحقق مي كنند . به همان اندازه غرق در انجام آرمان ها مي شوند كه درانجام آرزوهای معمولی َ شان . هدف ها وآرزوها براي اين افراد داراي برتري و يا درجه بندي نيستند . اين ها را شايد بتوان انسان هاي آرماني كننده ي هرچيز ناميد . آرماني كننده گان ؛ آرماني شونده گان ؛ آرماني سازان . پيچيده گي اي كه اين انسان ها درمسئله ي آرمان خواهي پديد مي آورند اين است كه حتّي اهداف غيرانساني هم مي تواند دردل و روح شان ، ارزش و مقام آرمان پيدا كند .
يكي ازويژه گي هاي گونه هاي اصيل آرمان خواهان اين است كه آرمان هاي اجتماعي انساني آن ها از جهان وهستي عام جدا نيستند . دراين گونه آرمان خواهي ها آرمان وانسان و جامعه و جهان همه گي يك كل يك پارچه اند . درهم آميخته اند . با هم هم /خوان اند . دشمن هم نيستند . يكي ديگري را نمي بلعد ويا درخدمت خويش نمي گيرد . خودرا باهم هم/ساز مي كنند . معیار ِ گونه هاي بهتر ومفيدتر ِِ آرمان خواهي این است که از انسان هاي خواهنده ي خود توان و استعدادِ درهم آميخته شدن با جامعه و جهان را طلب مي كنند ، وخود نیز درتوليد و ايجاد چنين توان و استعدادي دراين انسان ها كمك مي كند .
وبرهمين منوال ، به ناگزير و بنا بر قاعده ، يكي ازويژه گي هاي آن انساني كه آرمان خواهي او ازاين دست است ونيز مي تواند ويا اين استعداد را دارد كه با آرمان هاي چنين آرمان خواهي هايي درهم آميزد ، اين است كه مي تواند با هستي جهان و جهان هستي نيز درهم آميزد ؛ آن هم با ميل و شوق . چنين انساني مي تواند واستعداد اين را دارد كه بداند او بخشي ازهستي جهان است و جهان بخشي از او . او مي تواند به آساني با هستي جهان درهم آميزد ؛ آن را ازآنِِ خود بداند و خود را از آنِِ آن .
آن انسان كه اين ويژه گي ها را ندارد وبااين وجود به سوي آرمان هاي انساني مي گرايد ويا به ناگزير [ يا به سرشت وغريزه ] به آرمان گرايي « دچار » مي شود ، انسان شريفي است كه از جانب او ، هميشه ، همـه گان را خطري تهديد مي كند . حكايت چنين انساني ، آن هنگام كه به آرمان خواهي رو مي كند ، حكايت كسي نيست كه درمبارزه اي انساني ، به ناگزير و دانسته ، شمشيري را بركمرخود بسته باشد ، بل كه حكايت شمشيري است كه انساني را براي مبارزه اي درظلمات بركمرخود بسته است . انساني كه براي مبارزه اي شمشيري را بركمرخود بسته باشد نيست ، بل كه شمشيري است كه آرماني انساني را درمبارزه اي بركمر خود بسته است .
داشتن استعداد و توانايي درهم آميخته شدن با جهان و هستي ازاين روبراي يك انسان آرمان خـواه لازم است كه اورا از خطر < يكسره درآرمان خود غرق شدن > ودرنتيجه < ازهستي جهان بريده شدن > بازدارد . ازاين رو لازم است كه اين انسان هميشه اين حسّاسيت را داشته باشد كه هر < آه > ازهرگوشه ، خواه از جامعه ويا جهان ، قلب او را به لرزه درآورد خواه اين آه از گلوي يك انسان باشد يا يك حيوان يا يك درخت يا يك ستاره يك . . .
البته هرانساني بخواهد يا نخواهد جزيي از جهان هستي است و بخواهد يا نخواهد با آن درآميخته است . اما اين نوع درآميخته گيِِ انسان با جهان هستي يك درآميخته گي خود به خودي و ناخواسته است . اگرچه دريافتنِِ همين درآميخته گيِِ خود به خودي هم بختي است كه به همه كس دست نمي دهد اما مراد من ازدرآميخته گي انسان با جهان هستي آن نوع درآميخته گي است كه روحِ آن را عشق به جهان هستي و دوست داشتن آن و احترام به آن تشكيل داده باشد . وگرنه هرانساني جدا ازاين كه آرمان هاي انساني دارد يا نه وحتي با داشتن آرمان هاي ضدانساني مي تواند دريابد كه جزيي از جهان هستي است . صرفِ آگاهي يافتن انسان بر درآميخته گي اش با جهان هستي اگرچه خود با ارزش است ولي چنين آگاهي اي هيچ شوري بر نمي انگيزد .
دراين صورت نادرست نخواهد بود اگركه بگوييم درآميخته گي انسان با جهان هستي داراي انواع گوناگون است . مثلا" درآميخته گي مذهبي ، علمي ، عرفاني ، هنري ، و. . . همه ازانواع درهم آميختن انسان اند با جهان هستي . هرروز و هرلحظه برروي كره خاكي ما ، كم نيستند انسان هايي كه يك يا چند ازاين انواع درآميخته گي را تجربه مي كنند . هرچه شمار چنين انسان هايي و ميزان چنين درآميخته گي هايي بيشتر باشد قطعا" براي سلامت زنده گي اجتماعي سودمند خواهد بود . اما متا"سفانه بسياري ازاين درهم آميخته گي ها ازيك جوهره خالي اند وآن ، شورداشتن و شورانگيزي است . چه چيزي اين شور و شورانگيزي را دراين درآميخته شدن ها موجب مي شود ؟
با وجود آن كه آرمان خواهي براستي شمشيري دودم است ، اما بدا به حال آن جامعه و جمع و فردي كه به اين دليل از آرمان خواهي بهراسد و خود را ازآن تهي سازد ؛ بدا به حال آن محيطي كه درآن ، جايي براي آرمان خواهي نباشد ؛ وآرمان خواهي درآن به گوشه رانده شود.
بازگشت به فهرستِ همه ی نوشته ها بازگشت به فهرستِ فقط این نوشته