فصل پنجم
درباره ي معناي پيوستن ما
همه به يكي
يكي به همه
همه به همه
هيچ كس به هيچ كس ؟
پرسشي است نه چندان بي ربط كه در درون بسياري ازماها طنين دارد :
من به سچفخا پيوستم ؟
سچفخا به من پيوست ؟
من و سچفخا هردو به هم پيوستيم ؟
من و سچفخا هر دو به چيزديگري پيوستيم ؟
به باورمن خطاست اگر كه گفته شود درسال هاي 51 ـ 52 وبويژه درسال هاي 55ـ56 ومخصوصا" درسال هاي 57 به بعد انبوه عظيمي از ايرانيان به سپفخا پيوستند . به حقيقت امر نزديك تر است اگر كه گفته شود دراين سال ها انبوه عظيمي از ايرانيان كه داراي روحيّه ي همانند ومشتركي بودند به هم پيوستند .
معناي پيوستن بسياري ازماها و سچفخا به هم ، چيزي جز پيوستن تكّه هاي پراكنده ي يك روحيّه ي يگانه ، به هم بود . اين ، به معناي به هم پيوستنِِ دارندگانِِ روحيّه هاي مشابه بود . روحيّه هايي كه همه گي ازيك آبشخورـ يعني ازهمان روحيّه ي كهن سال جامعه ي ايران سيراب بودند .
بسياري از ماها كه به سچفخا پيوستيم روحيّه ي مان را ازسچفخا نگرفته بوديم . بل كه ما نيزپيش ازسچفخا ومستقل ازاو زيرتا"تْير همان روحيّه يي بوديم كه خودسچفخاهم ـ همان طوركه گفته ام ـ ازآن متأثربود .
اما حتي سچفخا هم به خطا گمان مي كرد كه : همه ي آن انبوهي ازدارنده گان روحيّه ي اشاره شده كه درسال هاي49ـ50 ونيز 55 و56 به هواخواهي ازاو برخاستند ، به ا و پيوسته اند .
خود ما ـ يعني آن انبوهه ـ هم به اين خطا گردن نهاديم . چه درپيش ازانقلاب وچه بويژه درپس ازآن ، همه ي ما كه به هواخواهي ازسچفخا برخاسته بوديم پذيرفتيم كه همراه با سچفخا يكجا ويكسره < فدايي خلق > ناميده شويم .
حقيقت اين است كه اين نام مشترك بربرخي ازتفاوت هايي كه ميان ماها وجود داشت پرده مي كشيد . ازجمله ي تفاوت هايي كه اين نام مشترك آن را از ديده ها ـ حتي ديده هاي خود ما ـ پنهان مي كرد همين تفاوتِ هريك ازماها درميزان تا" تْيرپذيري مان ازآن روح و روحيّه ي نام برده ودرميزان پاي بندي مان نسبت به آن بود . . [ نام < فدايي خلق > ازنام هاي زيبنده ، ناآلوده ، خوش خاطره ومعتبرجامعه ي ما بود وهست واميدوارم باشد . اما اين جا بحث برسرچيز بكلي ديگري است ] حقيقت را ، كه نمي شد هركسي را كه ازاين روحيّه متا"تْر بود < فدايي خلق > ناميد . هم ـ چنان كه نمي شد همه ي آن كسان وگروه هاي سياسي يا فرهنگي يا مذهبي گوناگوني را كه ازآن روح و روحيّه ي نام برده شده متا" تْر بودند وآن را در رفتار وانديشه هاي خود كم وبيش باز مي نماياندند فدايي خلق ناميد .سچفخا ( فدايي خلق ) نام تنها وتنها يكي از همه ي آن گروه هايي بود كه درشمارِِ دارنده گان صادق اين روحيّه به حساب مي آمدند . حتي همه ي هواداران نزديك سچفخا را هم نمي توان < فدايي خلق > ناميد ويا ازاين نام گزاري چنين نتيجه گرفت كه گويا همه ي شان به يك ميزان ويك نحو ازآن روحيّه متا"تْر بودند . زيرا ميان هواداران سچفخا هم تفاوت هاي معيني درميزان تا"ثيرپذيري شان ازآن روحيّه ودرميزان پاي بندي شان نسبت به آن روحيّه وجود داشت . همين تفاوت ها بي شك ميان آن هواخواهان وپشتيبانانِِ سچفخا با خودِ سچفخا هم كاملا" بروشني وجودداشت .
وجود تفاوت ها درميزان تا"تْيرپذيري تك تك فداييان از آن روح و روحيّه ودرميزان دل سپرده گي اين يا آن فدايي به آن ، حقيقتي است كه تصورنمي كنم كسي آن را انكاركند . درپس از انقلاب تا كنون همه ي ما شاهد بوديم وهنوزهم هستيم كه اين تفاوت ها هرگاه كه لازم مي آمد پرده پوشي مي شد تا نمايش وحدت ـ به خاطرمطامع حقيرسياسي ـ هرچه چشم گيرترباشد ، وهرجا لازم مي افتاد از پرده بيرون آورده مي شد وهم ـ چون ماري به ميانه پرتاب مي گشت براي ترساندن ، ويا به بهانه اي بدل مي شد براي سرشاخ شدن با هم ديگر ويا بدل مي شد به يكي از موضوعات مهم بحث وفحص هاي درون ما . برخي متهم مي شدند به اين كه از آن روحيّه فاصله گرفته اند وبرخي ديگر متهم مي شدند به اين كه هنوز به اين روحيّه ي < كهنه وزيان بخش وعرفان زده و درويش مسلك > آلوده اند . وباري ، به هرحال هيچ كس وجود آن روحيّه را دردرون ما بطور كلي انكار نمي كرد . وجوداين تفاوت ها خود دليل روشني است براين كه دردرون ما ، درزير آن روحيّه ي اصلي ، روحيّه هاي كوچك تري هم وجودداشته اند كه داراي خصوصيات و منش ويژه ي خود بودند . به اعتقاد من يكي از پايه هاي اختلاف هايي كه درباره ي برخي از رويدادها و يا موضوع هاي سياسي ويا اجتماعي وجودداشت ، همين تفاوت ها ميان اين روحيّه هاي كوچك تر باهم ، وميان آن ها باآن روحيّه ي اصلي ويا بزرگ تر بود .
ازعلت ها و يا انگيزه ها و يا مبناهاي پذيرش اين نام گذاري مشترك ِناكامل وشُبهه برانگيز ، يكي ، فشارهاي درهم شكننده ي < ضرورتِ > به اصطلاح < سازمان يافته شدن > بود . ضرورت سازمان يافته شدن ، نامي را برخود مي طلبيد ، و زحمات بي دريغ سچفخا درسال هاي پيش ازانقلاب ، نام سچفخا را بحق و بشايسته گي برسازمان يافته گي تازه مان حك مي كرد . وچنين هم شد .
يكي ديگر از علت ها هم قطعا" ساده باوري وساده دليِِ صادقانه ي ويژه ي آن روحيّه ي نام برده بايد بوده باشد كه همه ي ما ، يعني هم سچفخا وهم هواداران آن را ، درنورديده و دربر گرفته بود . و لابد همين مسئله بود كه سبب شده بود نه سچفخا از دادن نام خود به آن « انبوهه » اكراه كند و نه آن انبوهه بر ناميده شدن و انتساب خود به اين نام ، بهايي و قيمتي ، و يا احيانا" شرطي و امّايي بگذارد . ولذا چانه زدني انجام نگرفت .
درعين حال هيچ بعيدنيست كه اين نام گذاري دريكي دوسال نخست پس ازانقلاب ، تا اندازه هايي ، يك پرده كشي عامدانه بر روي آن تفاوت ها بوده باشد براي هدف هاي حقيري مانند گردآوري نيروهاي بيش تر . درهمان حال كه بايد گفت كه ادامه دارشدن اين نام گذاري نادرست ازسال هاي بويژه 1359 به بعد ، قطعا" درزير تا"ثير حساب گري هاي حقيرسياسي بود ، كه درآن هنگام بيشترينه ي ما را درخود بلعيده بود .
من هيچ ترديدي ندارم كه آن روحيّه ، كه بخش بزرگ اين نوشته به اشاره هايي درباره ي معناي آن اختصاص يافته است ، هم عامل ِ به هم پيوستن ما بود ، وهم خود از مضامين مهم اين به هم پيوستن بود . حتّي شكل به هم پيوستن ما هم آشكارا زيرتأثير و نشانه ي آن روحيّه بوده است . همين روحيّه موجب شده بود كه پيوستن ما ، دست كم تا سال هاي 1359 ، معجون و آميزه اي از گونه هاي مختلف به هم پيوستن باشد . به هم پيوستنِ همه به همه ؛ يكي به همه ؛ همه به يكي ؛ و حتّي هيچ كس به هيچ كس . به هم پيوستني كه براي به دست گرفتن قدرت سياسي ، كارايي نداشت و بل كه برضد آن بود ، ولي به لحاظ اجتماعي داراي كارايي بالايي بود . به هم پيوستني شگفت .
و ، آن گاه
وآن گاه درگوشه وكنارجامعه ، درگوشه وكنارروح ما ، روشنايي اي آغازكرد به رامش گري . چه لحظه هايي بود شگفتا ، چه لحظه هايي . هرگزخودرا با انسان وجهان وهرچه دراوست اين چنين درآميخته احساس نكرده بودم. يگانه شده بودم با همه كس وباهمه چيز . بيگانه شده بودم باهرچه بيگانه گي با هرچه وبا هركه . نه آن كه ازياد برده بوده باشم كه آدمي چه معجون غريبي ست وجهان وهرچه كه دراوست چه آلوده گي ها و ناپاكي هايي را درخود دارند ، وزمانه هميشه چه داستان هاي شگفتي مي سازد . بل كه من همه ي آن ها را همراه با همه ي آلوده گي ها و ناپاكي هاي شان درآغوش گرفته بودم، وخويشتن خود را هم با همه ي آلوده گي ها و ناپاكي هايي كه درمن بود به آغوش آن ها رها كرده بودم .
ازهمه ي تجربه هاي شخصي وكشف وشهودهاي تنهايي وشنيده ها وديده ها وخوانده ها برمي آمد كه اين ، روشنايي ِِ انقلاب است . و بود . من درآن لحظه هاهيچ ترديدي دراين نداشتم . واكنون هم هيچ ترديدي درآن بي ترديدي ندارم . باهمان نگاه كه هم/چون چراغي در دل مي سوخت ، باهمان ساده گي وساده لوحي وخلوص ، آن را باوركردم . آن را باوركرديم . وكوشيديم تا ديگران را [ ديگراني كه امروزديگرعارمان مي آيد آن ها را به همان نام واقعي شان كه درآن روزگارمي ناميديم بناميم يعني كارگران و زحمت كشان ورنج بران را ] هم متقاعد كنيم كه آن روشنايي را باوركنند .
آن روحيّه ي كهن سال كه ازآن دراين نوشته سخن رفته است ، وآن روحيّه ي نوسال كه ازآن هم باز سخن گفته شده است ، به بياني ديگرآن < مجموعه ـ روحيّه > اي كه ازآن سخن رفته است ، در برابر ِ ورطه اي هول ناك قرار گرفت ، [ ويا ايستاد ، ويا ايستانده شد ، ويا به ايستادن واداشته شد ، ويا به سوي اين ايستادن كشانده شد ] . دربرابرورطه ي هراس آور ِ همه چيز را به ضرورت هاي سياست و قدرت گره زدن ؛ دربرابرورطه ي جدالي بي افتخار ، جدال برسر ِِ سهمي در قدرت سياسي .
كشمكشي در درون اين روح ، اين روحيّه ، برسر ِِ درافتادن يا درنيفتادن به اين ورطه شعله گرفت .
و آن گاه بُرهه ي ديگري آغازشد...
§§§§
پايان بخش يك
1381
بازگشت به فهرستِ همه ی نوشته ها بازگشت به فهرستِ فقط این نوشته