فصل سوم
معناي سچفخا در ( از ) نگاه من (1)
دربارهی روحيّه اي ويژه درجامعهی ما
1ـ كلّيات :
الف : كلياتي نه چندان تازه
ب : كلياتي درباره ي پيوند روحيّه و انديشه
ج : كلياتي درباره ي نقش روحيّه درزندگي افراد
2 ـ مشخّصات
وا رسته گي دربرابر قدرت ، خصوصيت برجستهی آن روحيّه
اين بخش ازاين نوشته اگرچه همه وقف تشريح روحيّه اي معين است ، ولي درحقيقت درهمان حال تلاشي است براي شناختن < نگاه > . نگاه اگرچه دريك نمودِ خود ، كاركرد اصلي چشم است ولي در بسياري از نمودها و معناهاي ديگر خود ، تقريبا" ، و دربسياري موا رد ديگر ، به كلّي ، از چشم مستقل است و براي خود وجودي « به خود متّّكي » دارد . شناخت ( يا شناساندن ) كامل يك نگاه ، حتي اگرنگاهٍ خودي باشد كاري ست ناشدني . اين كه اين پديده ي نگاه ، چه گونه و با چه چيزهايي ساخته شده ، كلاف پيچيده اي ست كه گشودن آن محال است . بويژه پيدا كردن سر ِِ كلاف كه در دياري به نام < گـُم > فرورفته وناپديد شده است كاري ست چنان ناممكن كه اصلا" هرگونه پرداختن به آن را ازهمان آغاز بي هوده و بي معنا مي كند . تنها مي توان رشته هايي ازاين كلاف را يافت ؛ ويا فقط برخي از گره هاي آن را باز كرد و يا خيال كرد كه بازشده اند .
نگاه ، داراي گونه ها و انواع است : متْلا" نگاه علمي ، هنري ، ديني ، فلسفي و...
نگاه ، داراي صفت است متْلا" نگاه بدبين ، نگاه دوستانه ، نگاه گرم...
نگاه ، داراي رنگ و بو است .
نگاه ، داراي ابعاد و اندازه است .
نگاه ، داراي منش است .
يك انسان مي تواند درهرآن ، يك يا چند گونه ي نگاه را هم زمان داشته باشد ؛ با يك و يا با چند نگاه به جهان بنگرد . ولي چنين مي نمايد ، كه هرانسان داراي نگاهي است كه مادر ِِ نگاه هاي اوست ؛ نگاهِ مادر است ؛ نگاهِ نگاه هاي اوست . اين نگاهِ نگاه ها ، اين نگاه مادر، معمولا" درطول زنده گي انسان يا هرگز تغييري نمي كند و يا اين كه بسيار كم و به ندرت . تعريف اين نگاهِ نگاه ها ، اين نگاه مادر ممكن نيست . آن را تنها مي توان حدس زد . تنها مي توان پرتوهايي ازآن را نشان داد . بيش تر اما نه .
رابطه ي ميان نگاه و آن پديده وشيء كه درحوزه ي او مي آيد و ديده مي شود رابطه اي است بازهم پيچيده و درهم . نگاه گاهي پديده اي را كه درمداراو قرار مي گيرد چنان دگرگون مي كند كه با اصل خود ، با واقعيت خود كه در بيرون از مدار نگاه است بازشناختني نيست . گاهي به سختي مي توان باوركرد كه موجوديتي كه يك پديده درنگاه كسي دارد براستي همان موجوديتي است كه اين پديده مستقلا"دربيرون ازآن نگاه هم دارد .
تغييري كه درنوع نگاه ما ببار مي آيد چه رابطه اي با تغييري كه درجهان بيرون روي مي دهد دارد ؟ اين دو تغيير را چه گونه مي توان ازهم تشخيص داد ؟ چه گونه مي توان مطمئن شد كه بحران معنا درميان نگاه و جهان بيرون ، نتيجه ي تغييرنگاه است يا پيامد تغييرجهان بيرون ؟
جدال نگاه ها با يك ديگر ، جدالي كه درآن هرنگاهي يا هرمجموعه ـ نگاهي تلاش مي كند تا نگاه هاي ديگر را به دنبال خود بكشد يا آن ها را ازميدان دوركند ، تاچه ميزان با جهان بيرون پيوند دارد ؟ چه گونه مي توان دريافت كه اين جدال فقط جدال ناب و محض ميان نگاه هاست ؟ به بيان ديگر فقط جدال ميان نگاه هاي ناب و محض است ؟
معنايي كه من از سچفخا كرده بودم بي پايه نبود . تعبيري كه من از سچفخا كرده بودم نادرست نبود . تصويري كه من از سچفخا در تصوّرم ساخته بودم باطل نبود . محتواي آن معنا و تعبير و تصوير من از سچفخا بدرستي و براستي يكي از ( محتوا) هاي حقيقي سچفخا بود . دراين جا، فريبي در كار نبود .
نه من او را فريب داده بودم و نه او مرا .
نه فريب دادم و نه فريب خوردم .
نه او را فريب دادم و نه خويشتن را .
واين نعمتي بزرگ بود كه در روزگار دروغ و ريا ، كه در روزگار خود فريبي ، ميان تعبيركننده و تعبيرشونده فريبي دركار نباشد. اين ازشگفتي هاست. ازعجايب است. ازشادي هاي كم مانند واز نيك بختي هاي كمياب است .
اين درستي تعبيرهاي من از سچفخا ، نشانه ي آن است كه سچفخا داراي زمينه هاي چنان تعبيرهايي بود ، ومن به خطا نرفته بودم . اما درهمان حال ، خودِ نفس ِ چنان تعبيري كه من داشته ام نشان مي دهد كه در وجود من هم زمينه هاي چنان تعبيركردني بوده است . هم سچفخا زمينه ي چنان تعبيرشدني را داشت و هم من زمينه هاي چنان تعبيركردني را داشتم . پس حسابا" دراين جا ميان ما بايستي زمينه ي مشتركي بوده باشد . اين زمينه ي مشترك چه بود ؟
انديشه مشترك ؟ يا
روحيّه ي مشترك ؟
انديشه هاي همانند ومشابه با آن چه اي كه سچفخا درآن سال ها بيان مي داشت ، درآن روزگار درجامعه ي ما كم نبوده بل كه فراوان بودند . پس چرا ميان من و ديگرجريان ها آن زمينه ي نزديكي ٍ مشترك پديد نيامده بود ؟ نه دراين جا بايد چيزي به جز انديشه نقش بازي كرده باشد .
اين كه بگويم ما با هم هم اشتراك انديشه يي داشتيم هم روحيّه يي ، با آن كه پُر بي راه هم نيست ولي راضي ام نمي كند . گرايشي در درون من ـ كه من از تعريف آن نا توانم ـ مرا مي كشاند به اين سمت كه بگويم : اشتراك ما در زمينه ي < روحيّه > وزني بيش تر از اشتراك درزمينه ي انديشه داشته است . روحيّه ي مشترك نقش كارسازتري از انديشه ي مشترك بازي مي كرد . اگركه كلمه ي < كارساز > چندان رسا نباشد مي توانم بگويم : نقشي جذّاب تر، نقشي زيباتر، نقشي گيرا تر بازي كرده است .
ازهمين رو ، براي روشن تر بيان كردن آن معنايي كه سچفخا در و از نگاه من داشت ناگزيرم به معناي روحيّه اي ويژه در ايران بپردازم ، زيرا سچفخا تنها به دليل اين كه همين روحيّه را درخود و با خود داشت براي من جذاب بود .
درباره ي روحيّه اي ویژه در جامعه ي ما
پيش ازآن كه مشخصات آن روحيّه را توضيح بدهم لازم است تا به كلياتي درباره ي مسئله ي روح و روحيّه اشاره كنم . اين چيزها اگرچه كليات اند ، آن هم كلياتي برهمه گان روشن ، ولي براي من درراه توصيف آن چه كه قصد بيان آن ها را دارم لازم اند . اين ها اگرچه كليات اند ولي دراين بحث درحقيقت جزو مشخصات اند ؛ خود ، اصل مطلب اند . بهتر بگويم : اين ها هم كليات اند و هم درهمان حال مشخصات اند . هم جزيي ازاصل مطلب اند وهم روشن گرِِ اجزاي ديگرِِ مطلب . اين كليات كمك خواهند كرد تا من بتوانم به خواننده و يا شنونده نشان دهم كه من درآن روزگاران از < كجا > و ازكدام < گوشه > اي به جهان و به هرچيزي واز جمله به سچفخا < نگاه > مي كردم و آن كلياتي كه اين نگاه را رنگ و بو و ويژه گي مي داد چه بودند .
1ـ كليات
شايد نام < روحيّه > براي آن پديده ي اجتماعي يا آن پديده ي انساني كه من دراين بخش مي خواهم به آن بپردازم چندان مناسب نباشد ، ونتواند آن چه اي را كه من قصد بيان آن را دارم آن چنان كه دل خواه من است به خواننده برساند . كلماتي مانند گرايش يا ميل و يا اراده يا فرهنگ و همانندآن ها ، با آن كه برخي ازچشم داشت هاي مرا دراين باره مي توانند برآورده سازند ؛ ولي من كلمه ي روحيّه را روي هم رفته بجاتر مي بينم .
مفهوم < روحيّه > ـ ازنگاه من ـ تنها دربردارنده ي روح ومسائل درپيوند باآن نيست ، بل كه نام آن بخشي ازموجوديت يك فرد يا يك جمع است كه عاد ت ها ، خُلق و خوها ، وسليقه ها وبرخي گرايش هاي مهم رفتاري و انديشه يي... ما را شامل مي شود . روحيّه ، رقيق ترين بخشِِ موجوديت ما ( وبل كه هرموجود زنده ) است وبه آساني درهمه ي بخش هاي وجود ما رخنه مي كند وبه آن ها راه مي يابد . روحيّه ، رنگي ست كه يك موجوديت به خود مي گيرد ؛ بافتي ست كه يك موجوديت به كمك آن ، شكل مي پذيرد ؛ سايه اي است كه يك موجوديت را نه فقط درسطح بل كه هم چنين درعمق آن فرا مي گيرد .
ا لف ـ كلياتي نه چندان تازه درباره ي روح ها و روحيّه ها در جامعه
بر فراز ودر ميان هرگروه نسبتا" ثايداري ، دردرون ويا دربرون هرجمعي كه مدت زمان معيني ازموجوديت آن گذشته باشد ، روح ها وروحيّه هايي درپروازند ، درگشت وگذارند ، درپرسه زدن اند .
اين روح ها و روحيّه ها بخشي ازمحتويات و درون مايه ي آن چيزي ازجمع هستند كه آن را < فضا > يا < جو > آن جمع مي نامند .
آن ها آه هاي برناكشيده اند .
آن ها حرف هاي نا گفته ،
آن ها آرزوهاي برآورده ناشده اند .
آن ها شادي هاي وصف ناپذير
آن ها اميد ها ، غرورها و خشنودي هاي مشترك اند .
آن ها فرياد هاي نا زده ، برناآورده اند .
آن ها زخم ها وسوزش هاي پنهان وناشناخته اند .
آن ها دردهاي شناخته شده اما درمان ناشده اند .
آن ها دردهاي شناخته شده ولي درمان ناپذيرند .
اين روح ها و روحيّه ها ، تجلّي دشواري ها ومشكلات جمع اند . اما مفهوم ومحتواي آن ها باآن چه كه معمولا" ازجمله هايي مانند : مشكلات اجتماعي ، دشواري هاي سياسي و... فهميده مي شوند متفاوت است . آن دشواري هايي كه اين روح ها وروحيّه ها تجلّي آن ها هستند سنخيتي وپيوند مستقيمي با مشكلات اجتماعي متْل : آب وبرق و خانه وكار وجاده وبيكاري و گراني و... ويا حتي مسايل ديگري مانند شكست ملي ، شكست اجتماعي و... اين جورچيزها ندارند اگرچه ازهمه ي اين مشكلات متا"تْرند .
درهرجمعي يا جامعه اي ، اين روح ها و روحيّه ها همه گي ازيك جنس ويا از يك قماش نيستند . فضا يا حريم هرجامعه اي معمولا" باانواع وگونه هاي فراوان اين روح ها و روحيّه ها انباشته است . وهمان جوركه روشن است هرچه دريك جمع يا جامعه اي گونه گونه گي گروه بندي ها بيش تر باشد به همان اندازه گونا گونيِِ آن روح ها و روحيّه ها هم بيش تر است . هرلايه وگروه نسبتا" پايدار ويا نسبتا" مهمٍ هرجمع يا جامعه اي ، روحيّه ي ويژه ي خود را توليد مي كند ، مي سازد وآن را درجامعه مي گسترد . ميزان اين گسترده شدن بستگي به اين دارد كه آن گروه چه اندازه < امكان > و < توان > دارد .
اما اين روحيّه ها و روح ها ، تنها به دست گروه هاي اجتماعي ساخته نمي شوند . حوادث و پيش آمدهاي بزرگ يا نسبتا" بزرگ ، ويا حوادثي كه ممكن است بزرگ نباشند ولي مي توانند حسّاسّيت هاي جمع را برانگيزند ، هم مي توانند منشاء پيدايي وگسترش روحيّه ها و روح ها در جامعه شوند .
اين روح ها و روحيّه ها ، برفراز و يا درخلال جمع ، مي گردند و مي گردند ، تا كجا و ِكي درانديشه و كردار و برزبان اين يا آن انسان ، باز نموده شوند ؛ به بيان درآيند ؛ پديدار شوند ؛ به شعر درآيند به ترانه بدل شوند به هنر به ادبيات درآيند ؛ به دانش بدل شوند وو... ويا هم چون نيرويي نامرئي انسان ها را براي برپايي جنبش ها وحركت هاي گوناگون دسته جمعي و فردي برانگيزانند .
اين روح ها و روحيّه ها درنگاه و در ديدِ جمع و فرد راه مي يابند؛آن ها را رنگ مي زنند؛شكل مي دهند.
اين روح ها و روحيّه ها برفراز جمع در اهتزازند . هم چون پرچمي ، پرچم هايي .
ازميان جمع ، گاهي كساني پيدا مي شوند كه آگاهانه وبه اراده ويا غريزي به دنبال اين روح ها و روحيّه ها مي روند . مي روند تا شكارشان كنند . مي روند تا بيان شان كنند ؛ تا پديدارشان كنند ؛ تا متحقق شان كنند ؛ تا آن ها را بشناسند و بشناسانند . باري با اهداف و نيت هاي گوناگون انسان هايي به دنبال آن ها مي روند :
گاهي با هدف شكار. درست مانند يك شكارچي معتاد به شكاركردن . شكاركردن براي شكاركردن براي شكاركردن.
گاهي با هد ف سرگرمي هايي ازنوع ديگر: سرگرمي هاي هنري ، ادبي ، علمي و...
گاهي با هد ف به كارگيري آن ها براي تثبيت پايه هاي قدرت : قدرت سياسي ، مذهبي ، اجتماعي ، مالي و...
گاهي با هد ف به كارگيري آن ها براي سركوب رقيب ها ومخالف ها . دراين معني ، اين روح ها و روحيّه ها درچشم انسان ها چيزي نيستند جز سلاح هايي .
گاهي برسر شكارآن ها ، يا برسر تغييردل خواه آن ها ، برسرنوع بيان ها ، و برسر تسخيرآن ها ، جنگ ها برپا مي كنند .
گاهي برسرنابود كردن آن ها جنگ ها برپا مي شوند .
گاهي به نقش سلاح درآورده مي شوند براي به راه انداختن جنگ ها ، وگاهي به نقش موضوع وانگيزه ي جنگ ها درآورده مي شوند براي به راه انداختن سلاح ها .
ب : كلياتي در باره ي پيوند روحيّه و انديشه
من براي روشن ساختن بحث خود سود مند مي بينم كه ازميان موضوعات گوناگوني كه مي توان درباره ي روحيّه گفت ، تنها درباره ي پپوند آن با انديشه ، يادآوري كوتاهي بكنم .
روحيّه به نوعي آگاهي است. روحيّه يكي از تجلّّي ها و به سخن ديگر يكي از تجلّي گاه هاي آگاهي است. يكي از جلوه ها ، يكي از جلوه گاه هاي آگاهي است. بخش هايي از روحيّه ، همان آگاهي است كه به صورت روحيّه در مي آيد .
روحيّه همچون انديشه بخشي از آگاهي هاي ما را درخود دارد . < روحيّه > اگرچه همان< انديشه > نيست ولي هم چون انديشه ، بخش بزرگي ازتجارب وشناخت هايي را دربرمي گيرد كه ما ـ چه به صورت افراد جدا گانه وچه به صورت گروه ها ي اجتماعي ـ كسب مي كنيم . تفاوت دراين جاست كه تجارب وشناخت ها ، از راه ها وبه شكل هاي متفاوتي به اين دو حوزه ، يعني حوزه ي انديشه و حوزه ي روحيّه ، وارد مي شوند ، وازاين دو حوزه بررفتارما ، برنوع ونحوه ي نگاه ما، وبرچه گونه گي سلوك ما با جهان بيرون ( وهم چنين با جهان درون ) تا"تْير مي نهند . نوع وشيوه ي تا"تْيرِِ اين دوحوزه ـ انديشه و روحيّه ـ نيزبرما البته متفاوت است . تا"تْيرحوزه ي انديشه برما بيش تر مستقيم وازراه استدلال ومنطق ودانش است ، درحالي كه تا"تْيرروحيّه بر ما بيش تر نامسقيم وبرپايه ي اقناع روحي ومعنوي وعاطفي وبا كمك هنر وفلسفه است . هم چنين نوع وشيوه ي آن تا"تْيري هم كه اين حوزه ها ازطريق ما برجهان بيرون وجهان درون مي گذارند باهم متفاوت اند .
ج : كلياتي درباره ي نقش روحيّه درزندگي افراد
نكته ي ديگري كه اشاره به آن مي تواند به هدف من ازاين بحث كمك كند اين است كه انسان ها را مي توان به لحاظ ميزان وابسته گي شان به حوزه ي انديشه يا به حوزه ي روحيّه ، به سه گروه بخش كرد :
كساني كه به شكل ارادي يا خود به خودي ، تابع روحيّه ي خويش اند .
كساني كه به شكل ارادي يا خود به خودي ، تابع انديشه ي خويش اند .
كساني كه به شكل ارادي يا خودبهخودي به تبعيتِ به اصطلاح متعادل از هر دوي اين حوزه ها تن مي دهند.
اما تشخيص اين كه اين يا آن آدم دراين رفتار يا آن گفتارخود تابع روحيّه ي خود بوده يا تابع آگاهي ( انديشه ) ي خود ، كاري است نه هميشه آسان بل كه گاهي بسيار دشوار . زيرا هستند كساني كه چنان وانمود مي كنند كه تابع انديشه ي خودند ولي وقتي كه به آن ها دقت مي كنيم مي بينيم كه آن ها درحقيقت تابع روحيّه ي خودند ، وانديشه هاي آن ها درحقيقت همان روحيّه ي شان است كه به شكل انديشه ، خود مي نمايند . بسيار ديده ایم كساني را كه متْلا" سختي يا نرمي انديشه هاي سياسي يا اجتماعي شان درحقيقت تابع خوي تند و يا نرم آن ها بوده است ؛ ونه متْلا" ـ آن گونه كه اين افراد دوست دارند وانمود سازند ـ تابع درک و شناختِ < ضرورت زمان و شرايط > .
روحيّه ي يك فرد مي تواند ، هم زمان ، درهمه ي بخش هاي موجوديت آن فرد ريشه داشته باشد و در همان حال با رشته هاي بسيار ، با محيط اجتماعي خودِ او ، و به كمك ميانجي يا بدون ميانجي ، با محيط هاي اجتماعي دورتر در پيوند باشد ، ازآن ها متأثر شده و مُهرو نشان بپذيرد .
روحيّه با آن كه قطعا" بخشي جداناشدني از كلّ ِ موجوديت فرد است ولي نوع پيوند آن با بخش هاي ديگر ِِ موجوديتِ فرد ممكن است در افراد گوناگون متفاوت باشد . يعني جايگاه و ارزش و وزن روحيّه در كل موجوديت فرد مي تواند در افراد مختلف با هم فرق داشته باشد . بسياركسان را مي توان ديد كه روحيّه ي شان با انديشه هاي فلسفي شان و يا با انديشه هاي اجتماعي و يا متْلا" سياسي شان خوانايي ندارد. هم چنين كم نيستند كساني كه روحيّه اي به اصطلاح عاريتي دارند؛ يعني روحيّه شان پيوند و ارتباط بسيار سُستي با كلّ ِ موجوديت واقعي شان دارد. اين افراد روحيّه ي اصيل و ويژه ي خود ، يا ندارند ويا اگر دارند در نُه توي موجوديت شان گم است .كم نسيتند كساني كه روحيّه ي اصلي خود را پنهان مي كنند : حال يا به قصد فريب ديگران، يا به دليل شرم ، و يا براي هم رنگ شدن .
روحيّه مي تواند به ارث برسد . روحيّه اي كه به ارث رسيده مي تواند با تجربه هاي تازه ي خودي دگرگوني بپذيرد و رنگ و جلوه ي ديگري پيدا كند . ويا از بيخ و بن ديگرگون شود . و يا در زير سايه ي روحيّه اي بكلي تازه كه نيرومندتر است از َتك و تا بيفتد و يااين كه به يك < بودن وحضور» ضمني در مجموعه ي موجوديت فرد بسنده كند و< نُمود > ي ناتوان و كم سو داشته باشد ، و يا اين كه مطلقا" هيچ نمودي نداشته باشد .
يك روحيّه هميشه در كشاكش با ديگر روحيّه هاست . هميشه بر گذار ِِ هجوم ِِ روحيّه هاي ديگر است .
درباره ي ساخت و پرداخت روحيّه ي جمعي ، روحيّه هاي اجتماعي ، درباره ي سرچشمه ها و چه گونه گي پديد آمدن آن ها ، و نقش و جايگاه آن در موجوديت جامعه و درسرنوشت آن نیز، تقريبا" همان چيزهايي را مي توان گفت كه درباره ي روحيّه ي فردي مي تواند گفته شود . كليات در بارهی هر دو گونهی«روحيّهی فردي» و «روحيّهی اجتماعي» يكي است. .
2ـ مشخّصات
من نمي گويم كه < انديشه > در روند به هم پيوستن ما هواخواهان و سچفخا به هم ديگر نقشي نداشته است ولي اهميت و جايگاه انديشه چندان زياد نبود . اگربخواهم قدري دقيق تر بگويم مي گويم كه نقش < انديشه ي ناب > زياد نبود . روح و روحيّه ي درهم آميخته شده با اين انديشه بود كه به آن يك جلاء و جلوه ي خاص داده بود . اگرچه < انديشه ي ناب > سچفخا هم ، حتي بدون اين روح و روحيّه هم ، ازجمله بويژه به لحاظ ايهام موجود درآن داراي جذبه و گيرايي اي بود كه انديشه هاي ناب بسياري از گروه هاي سياسي واجتماعي ديگر ازآن بي بهره بودند .به هرحال ، درهنگام مقايسه ميان نقش وتا"ثيرانديشه وآن روحيّه ، مي توانم به روشني بگويم كه نقش روح و روحيّه ي حاكم بر منش ها وبرگفتار وكردار براي ما بيش تر بوده است ؛ ويا اگر كلمه ي < بيش تر > ممكن است ا بهام هايي داشته باشد مي توانم بگويم : نقشي دل خواه تر يا جذّّاب تر.
اما همه ي مطلب دراين است كه همه ي ما ـ يعني سچفخا و ما و ديگران ـ زير تأتْير روحيّه ي معينّي بوديم كه درجامعه ي ايران وجود داشت [ والبته خوشبختانه هنوزهم وجوددارد ] . اما كدام روحيّه ؟
آيا مي شود آن را تعريف كرد ؟
اين روحيّه چه نشانه هايي داشت ؟
اين روحيّه چه تاريخچه اي داشت ؟
بازگشت به فهرستِ همه ی نوشته ها بازگشت به فهرستِ فقط این نوشته