فصل چهارم
رَوَندِسياه، و دگرديسيِ رابطه ي ما و انسان [خَلق]
درهم آميزيِ دو مفهومِ رهبري كردن و حكومت كردن
ابهام در ميان جداييِ دو مفهوم ِ « رهبري كردن » جامعه و مردم و « حكومت كردن » برآنان ، يكي ازآن نشانه هاي بارزي بود كه سرشتِ ناسياسي و نا قدرت مدارانه ي سچفخا، و ترديد و ظنّ ژرفِ روحيّه ي ما را نسبت به هرچه حكومت و حكومتي رقم زده بود. همين ايهام، ويژه بودن برداشت ما را از موضوع قدرت درپهنه ي معمولِ سياست معمول درآن سال ها، اثبات مي كرد .
دراين باره، بحث هاي طولاني بوده و هست و خواهدبود.
در روحيّه اي كه ما همه گي ازآن سيراب بوديم هنوز اين بحث به سرانجامي نرسيده بود؛ اين روحيّه، باآن كه درراه آگاهي همه گاني، و در مبارزه ي عملي انسان ها، پرشورو خسته ناپذيربود، امّا هنوز از اين كه خوداو بايد« حكومت» هم بكند، اكراه وترديد داشت.
درانديشه هاي ما ولي اين «سرانجام» ، به سوي حل ساختنِ مقوله ي « رهبري» در درون مقوله ي« حكومت كردن» گرايش داشت. يكي ازنيروها و سرچشمه هاي اين گرايش، انديشه هاي ماركس بود. درانديشه هاي ماركس، مسئوليتِ نيروهاي هواخواه آرمانِ جامعه ي آزاد- آزاد از طبقات و همه ي ديگر نكبت ها و فلاكت هاي جامعه هاي معمول- تنها مي بايست با شركت مستقيم اين انسان ها در كسب قدرت سياسي و در به دست گرفتن « حكومت كردن» برجامعه، تكميل مي شد. او به هيچ رو باور نمي كرد كه اين آرمان خواهان بتوانند بدون « حكومت كردن»، جامعه را به سوي آن آزادي، « رهبري » كنند.
سال1359 ، سالي بود كه درآن، ايهام ِ نام/برده، به سودِ تحليل بردنِ مقوله ي « رهبري» در شكم ِ مقوله ي « حكومت كردن» ، «حل» شد.
مردم گراييِ فعّال و سازنده و نقّادانه و آزادانه و درست كارانه ي ما ، برگردانده شد به سوي « مردم داري » . و پس از سال هاي 59 يك/سره دراين مردم داري محو شد . كمك ازادمنشانه به آزادي مردم بَدَل شد به كوشش براي حفظ و نگه داشت مردم به طمع ِ « رأي » و « نظرمساعدِ» آنان .
كاسب شده بوديم .
مردمي كه آن همه، هم چون همه گان، به خوشبختي شان علاقه داشته ام، ديگر به ميزان زيادي بدل شده بودند به « مُشتري » . مشتري هايي كه من مي بايست جنس و كالاهاي مان را به آن ها عرضه مي داشتم و رأي آن ها را « كسب » مي كردم .
كاسب شده بودم .
نگاه سياسي، نگاه هاي ديگر مرا بست. كارسياسي با انسان ها، به ويران شدن آن امكان ها و فرصت هايي انجاميد، كه با كمك آن ها، مي شد بدور ازتوجّه انسان ها، و به دورازمطامع سياسي، به انسان ها نزديك شد وبه درون آن ها رسوخ كرد ويا ، به نحوي آزاد با آن ها رابطه گرفت، وگونه هاي مختلف زنده گي دركنارآن ها را تجربه كرد و ازآن ها لذّت برد.
فشارِ موجوديتِ تازه ي گروهي ما يكي از عامل هاي مهم بود. درپيرامون سال1359و بويژه پس ازآن، موجوديتِ انجمن ما دامنه ي بزرگي گرفت. آن جمع كوچكِ سال هاي پيش ازانقلاب، اكنون بدل شده يود به جُثّه ي يك غول. بدل شديم به حيواني، كه داشت خود به لاشه ي لذيذ خود چشم طمع مي دوخت.
فشارهاي مردم(خَلق) هم يكي ديگرازعامل هاي مهم بود. ازميان خطاب هايي كه مردم وخلق به ما مي كردند ، يكي هم – گمان مي شد - اين بود :
اگر خواهان رهبري ماييد ، پس شايسته گي خودرا در حكومت كردن نشان دهيد.
وگرنه ، رنج ِ بي اعتنايي ما را تاب بياوريد .
ما ، بسياري ازماها ، از اين رنج بي اعتنايي هراس كرديم، و زيرِ بارِ فشارِ غرايزِ گروهي مان هم پا سُست كرديم. وچنين شد كه آغاز كرديم به اثبات اين كه مي توانيم حكومت هم بكنيم . آن : نان ، مسكن ، آزادي ؛ كه « آرزو » ي ما بود براي همه ي جامعه ، بدل شد به « شعار » ما . فقط ما .
×××
پس ديدم كه بدَ ل شدم به سياست مداري معمول ، كه پارجه نوشته اي به دوش گرفته ، ودركوچه و پس كوچه ها جار مي زند : به ما رأي دهيد تا به شما نان و مسكن و آزادي بدهبيم .
×××
برخي بازديدهاي نوروزي من درسال 59 ازبرخي خانواده ها
به همراه چندتن ازبچه ها به دبدارِ خانواده هايي مي رفتم كه كسان شان را ، درانقلاب و يا به حال ، ازدست داده بودند. و نيز به ديدارِ كساني كه به خانواده هاي زحمت كش تعلّق داشته اند. چيزي دردون من ، ازهمان آغازِ اين ديدارها، هرگزنمي خواست به اين « كار» گردن نهد. چيزي دردرون اين « كار» بود كه به مشام روحيّه ي من جور در نمي آمد. به اسبي بدل شده بودم كه كاهي با طبعي ديگررا درپيش اوگذاشته اند؛ او اسبي كاه/شناس است ؛ سر به سوي آن مي بَرَد ولي ازطعم آن خوشش نمي آيد و سررا خود به خود برمي گردانَد. تاآن ديدارها پايان يابند ازپا درآمده بودم. جوش و خروشي درمن بود. چيزي درمن بود كه اعتراض داشت، كه اعراض داشت؛ وچيزي ديگري هم بود كه به شادي دست مي زد. ونيزچيز ديگري هم، كه ازاين همه، شگفت زده مانده بود . . .
امروزهم هم همين صحنه ي درگيري ميان اين« چيز» هاي متفاوت، درمن پديدار مي شوند هر وقت كه به يادآن ديدارها مي افتم.
برخي سخن راني هاي من در هنگام نامزدي براي مجلس شورا
نيرويي عظيم و پرمخاطره درمن بيدارشده بود. چه جاها كه نرفتم. وچه حرف ها كه نزدم. چه شور و تواني درسخن ام بود، شگفت آور.
وآن هياهو، كه درهنگام ديدارهاي نوروزي شرح داده ام، درهمه ي لحظه هاي سخن راني هاي سياسي- تبليغي، دردرون من برپا بود. چه گونه تابِ آن همه را آورده بودم؟
دشمنيِ به حق و درست ام با سرمايه داري و با ثروت مندان اندازه اي نمي شناخت. آن سخن ران، هم/چنان درمن زنده است.
هواخواهي ام از خلق، مرزي و شرطي و مُزدي نمي شناخت. نفرت ازحاكمان نوين وبي اعتمادي به آنان ژرفاي خطرناكي داشت. آن سخن ران ، هم/چنان درمن زنده است؛ واين ، زنده ترم مي دارد.
بايدولي اذعان كنم كه اين سخن راني ها، نخستين آزمايش من بود براي پيونددادن روحيّه ام با سياست روز. وازهمين رو، تناقض هايي درسخن ها و دررفتارهاي من دراين هنگام به روشني ديده مي شد. سكته ها و لكنت ها درمنطق و دركوشش هايم آشكاراست. مي دانستم كه اهل اين پهنه نيستم. اهل اين « هنر» نبودم. وحقيقت را، كه رغبتي هم هنوز به اين هنر نداشته ام. اهل سياست نبودم ودرهمان حال داشتم سرسختانه آن را آزمايش مي كردم.
من كه بي صبرانه، عمري درآرزوي رو/در/ رو نشستن با «خلق» بودم تا حرف هاي دل « نكته به نكته موبه مو» بگويم و بگوييم، احساس مي كردم كه نه آن چيزهاي را دارم مي گويم كه چشم داشته ام. ملاقات ما با«خلق» قرار بود كه ملاقات روح ها باشد، زبان ما قراربود كه زبان بي زباني، زبان حال، و زبان« نِي» باشد كه به « نِيِ ستان» نزديك شده است. امّا چنين نشد. كم و بيش برمن معنايي آشكار مي شد كه مي ديدم نه معناي آن « كلمه ي زيبا» بايد بوده باشد. مي ديدم كه ازيك سو، خودمن بدل شده ام به كسي كه به مردم مي گويد: ما شما را به نان و مسكن وآزادي ورفاه مي رسانيم. وازسوي ديگر، مردم بدل شده بودندبه كساني كه مي خواستند بدانند ما چه گونه مي خواهيم آن ها را به نان و مسكن وآزادي برسانيم. درحالي كه همان جوركه گفته ام، موضوع آن « ملاقاتِ » آرماني، مي بايست چيزهاي ديگري بوده باشد. كم و بيش اين احساس به طرزي غريزي درمن جان مي گرفت كه دارم شبيه به نام/زدهاي انتخاباتيِ دوره ي پيش ازانقلاب مي شوم. خودم را بارها ديده ام كه دارم درآن دوره ها به ريش اين نام/زدهاي كهنه كار مي خندم. و امروز، خودم شده ام يكي ازاين نام/زدهاي انتخاباتي. آيا در ميان كساني كه به سخن راني هاي من مي آمدند نبوده اند كساني و جوان هايي كه به ريش من مي خنديدند و مي گفتند: چه حقّه بازهاي كهنه كاري؟
احساس مي كردم كه رابطه ام با « مردم » و « خلق » دارد رنگ ديگري مي گيرد. مي ديدم كه آن ها در نگاه من دارند بدل مي شوند به « كساني » كه من مي بايستي « مجيز» شان را بگويم. وبه آن ها ، علاقه ام را« اثبات » كنم. و اين علاقه را در هرجايي« جار » بزنم. تبليغ كنم. آن « خلق » و « مردمي » كه ما « عادت » كرده بوديم از آن ها دفاع كنيم و دل را بي دريغ براي شان بسوزانيم و اين همه را چيزي جز معناي زنده گي نمي دانستيم ، بدل مي شدند به « دارنده گان حق رأي » كه مي بايست آراي خودرا به ما مي دادند. « كسب» راي آن ها به يكي از هدف هاي ما بدل شده بود. آن ها شده بودند فروشنده و ما خريدار. داشتيم به « كاسب » بدل مي شديم . دفاع از مردم، داشت به گسب ما بدل مي شد . آرمان مي رفت به كالا بدل شود .
گاه، پشتيباني از انسان ها بويژه انسان هاي زحمت كش، بدل مي شوند به تختِ تكبّر. بدل مي شوند به نشان هاي افتخار، كه شان گاه بر سينه مي آويزند گاه بر هر معبر و گذري. بدل مي شوند به كار/نامه.
آن نيك/حواهي ها و پشتيباني هاي انسان دوستانه كه انبوهِ عظيم ِ نسل هاي ما انجام داده بودند، خاموش بودند و بي هياهو، چون بي چشم داشت بودند؛ ونه فقط تكبّر نداشته اند بل كه هميشه تصوّر مي كرده اند كه نارسايند و ناتوان و ديرهنگام. و اگر گيرايي اي داشته اند به همبن لحاظ بود.
ولي نگاه كنيد به زندگي نامه هايي كه براي نام/زدهاي انتخابات براي مجلس شوراي ملّي سال 58 و درسال هاي ديگر نوشته شدند. دراين « زندگي نامه» ها، پشتيباني هاي بي چشم داشت و بي دريغ ِانسان دوستانه ونيك/خواهانه ي اين انسان هاي شريف، بدل شدند به « كارنامه». به نشان، به تختِ افتخار.
چنين كارهايي ازما برنمي آمد. و داشت آرام آرام « برمي آمد » .
بارهاي بار، آن جوان «چريك» را درجلوي چشم خود مي ديدم كه دريكي از شب هاي دوره ي پيش از پيروزي انقلاب در بهمن، درتهران جلوي ساختمان اشغال شده ي چريك ها با اسلحه دردست ايستاده بود و مي كوشيد گروهي از جواناني را كه بي صبري مي كردند به خواندن سرودهاي رزمي و تهييچي وادارد و سرگرم شان كند، و گاه گاه هم براي شان با آهنگ همان سروده ها مي رقصيد .
مي ديدم كم مانده است كه برقصم تا «خلق » من از من خوش اش بيايد . وچنين كارهايي از ما برنمي آمد . و داشت« بر مي آمد » .
درنگاه من، « مردم » و « خلق » چيزي بودند بسيار بيش تر از گروهي از انسان ها . پنهان نمي توان كرد كه بويژه كلمه ي « خلق » هنوز هم بيش از كلمه ي « مردم » از جنبه هاي انساني ژرف تري برخوردار بود . نه هم/ چون خامانِ نيمه سوخته اي بايد شد كه امروزه خام تر ازگدشته شده اند ؛ و فراموش كرده اند كه : اين ها فقط كلمه نبوده اند . درپُشت اين نشانه ها ، گروهي از انسان ها بوده اند و تصوّر مي شد كه هستند كه عمرِ بي بازگشت و كوتاه خودرا دراين جهان خاك خورده براي نان درآوردن و يك زنده گي نيمه حيواني هدر مي دادند و از سوي آزمندانِ بَرده ي پول و قدرت به فلاكتي دايمي وادار مي شدند . . .
رُوي/كردِ ما به مردم وخلق، به هيچ روي بي سببي نبود؛ وازميان سبب ها نيزتنها به سببِ اخلاق نبود؛ كه اين خود، سببِ اخلاق بود. همين رُوي/كرد است كه نه تنها سبب برانگيخته شدنِ مشخصا" ما ونسلِ ما به سوي محوِ نابرابري؛ بل كه از قديم ترين سبب هاي بسيج شدن انبوه هاي بي شمارِآدمي بوده است (و هنوزهم هست و درآينده هم خواهد بود) به سوي دست يابي به جامعه اي شايسته برروي اين زمين .
تا پيش از آلوده گويي مان به سياست و قدرت، گرايش مان به خلق و آزادي و آسوده گي او، هرگز مانع اين نبود كه بسياري از ماها حقايق تلخ مربوط به سرشت و طبيعتِ انسانيِ افرادِ متعلق به « خلق » را آشكارا بيان كنيم وازآن ها خُرده بگيريم. پس از سال 59/60 به بعد ولي چنين نبود. عنايت وعشق ما به خلق بدل شد به مردم داري، وآن هم به گمان من به گونه هاي نازلِ مردم/داري ؛ گونه اي از مردم/داري كه محافظه كار بود و درحقيقت از مردم مي ترسيد.
چنين كارهايي از ما برنمي آمد. با اين كه شايد و ( وبل كه حتما" ) درنگاه بخش هاي نه چندان كوچكي از « خلق » هم، چنين كارهايي قبحي نداشته باشد بااين حال ، مااهل اين كارها نبوده ايم. و گرايش ما به خلق بااين رفتارهاي سوداگرنه هيچ هم سويي نداشت .
من نتوانستم ازآن « گوهري » كه در نهاد من بود دربرابرآن « نا گوهري» كه درنهادِسياهِ قدرت/مداري است پاس داري كنم . و شايد اگر فشارآن موج يا موج هاي ناشناخته و ناگهاني كه برمن كوبيده شدند و قايق گوچك مرا واژگون كردند نبود ، امروز ابلهانه - هم چون ابلهان ديگر- « ناگوهر» را « گوهر » تصوّر مي كردم ؛ ويا اين كه دست كم خود را به رفتار دوگانه با خويشتن خو مي دادم .
من نتوانستم ازآن « گوهر» ي كه در نهاد من بود دربرابرِآن« نا گوهر» ي كه درنهاد سياهِ قدرت مداري است پاس داري كنم ؛ دريافت اين حقيقت ناگوار ، چندين و چند بار ناگوارتر از دريافت حقيقت هاي ناگوارِ ديگري بود كه من در دوره ي چيره گي روند سياه قدرت و سياست قدرت مدارانه با آن ها رو به رو شده ام. براي من پذيرش شكست همه گاني مان در برابر رقيبان ( پشتيبانان بي داد و نابرابري ) نه آن اندازه ناگوار بود كه شكستِ خودِ من دربرابر فشارهاي قدرت در بُرهه ي روند سياهِ كشيده شدن ما به قدرت( سياست) مداري .
فراموش كردن اين حقيقت ساده كه من هم يك « انسان» هستم، يكي ازآن فراموشي هايي بود كه من در سال هاي 59 به بعد به آن ها دچار شدم . پي آمدِ اين فراموشي بودند :
جدي گرفتن آن تحوّل ها و احساس ها كه درآدمي فرآورده مي شوند ولي مسئوليت شان به گردن خود انسان نيست .
فراموش كردن تنگنا ها و تنگناهايي كه من ، بمثابه انسان داراي آن ها بودم .
فراموشيِ اين واقعيتِ بيداركننده، كه منِ هر كسي تخته بندِ تنِ اوست. و منِ من هم . حقيقتي كه درپيش از ايّام « بيماري » ام درآن رَوند سياه، هم/واره به آن اذعان داشته ام؛ و به سبب همين اذعان، داراي سعه ي صدر و فراخيِ روح، وبه پيروِ اين ها، داراي شكيبايي و تحمّل بوده ام . امّا خصوصيتِ اين فراموشي دراين بود كه من بخش دوم اين واقعيت يعني « منِ من هم تخته بندِ تنِ من است » را بيش تر از بخش نخست آن : « منِ هركسي تخته بندِ تنِ او ست » فراموش كرده بوده ام. واين خصوصيت، اين فراموشي را ناخوشايندتر و ناپسنديده تركرده بود.
يكي از ويژه گي هاي ما بي اعتناييِ فروتنانه ولي ناآگاهانه نسبت به بسياري از پِي آمدهاي ناگوارِ محتوم در پهنه ي مبارزه براي دگرگوني انساني جامعه بود. درسال هاي 59 به بعد ، اين بي اعتنايي به اعتناءِ آگاهانه بدل شد.وادارشديم حتّي دربرابرِ بسياري ازاين پيامدهاي ناگوار تن داده و سَرخَم كنيم. تا مدتي درشمار سَر/خَم/كرده گان غيرمعمول بوديم زيرا به اين سَر/خَم/كرده گيِ تلخ هنوز شجاعانه اذعان مي كرديم . ولي اين هم ديري نپاييد و ابلهانه تلاش كرديم تا اين سَرخَم كردن ها را واقع بيني قلم/داد كنيم و سپس حتّي سرخم نكردن جلوه دهيم. وبااين كار، ديگركاملا" به جرگه ي همه ي سَرخَم كرده گان معمول پيوستيم .
×××
حقيقت هاي تلخ در زنده گي فراوان اند. يكي ازآن ها اين حقيقت است : انسان در مي يابد كه با همه ي تلاش ها و آرزوهاي جدّي اش، مگرازخويشتنِ خود، چيزي ديگر بسازد، هم/چنان، چيزي است مثلِ همه ي چيزهاي ديگر؛ معمول، عادي.
×××