فصل سوم
روندِ سياه، و دگرديسي هاي من
كوشيدم به روحيّه ي كهن ِ مشتركِ مان كمك كنم تا او بتواند واكنش خود نسبت به نياز ِ تازه ي زمانه را، كه خودِ زمانه اورا به انجام ِ آن ناگزير كرده بود، هرچه متناسب تر و مؤثّرتر انجام دهد. پس آن روحيّه ي پيشين ِ خود را به دوش گرفتم و در كنار ِ هزاران هم/چون خودم به سوي گذشتن از منجلابِ سياست و قدرت به حركت درآمدم. امّا اين گذشتن بايد دركنار ِ برخي هم/راهاني انجام مي گرفت كه بر مدار ِ سياست و قدرت « مي گشتند» و قصدِشان از حرکت هرگز گذشتن از سياست وقدرت نبود بل كه رفتن به سوي آن براي « رسيدن» به آن بود. اين دو حركت ، دو رَوَندِ نا/هم/خوان بودند كه به طرزي خنده آور به هم درآميختند، و هردو، نه چندان ديرتر، در ميان راه، به آن رَوَندهاي مشابهِ بي شمار ِ ديگر كه با خصيصه ها و هدف هاي مشابهِ دو رَوَندِ ميان ما، ازگوشه هاي ديگر ِ جامعه به راه افتاده بودند، درآميخته شدند، وسپس بسياري ازاين رَوَندها به آن رَوَندِ سياهِ سراسري درآميختند كه مدار ِ حركت اش قدرت و سياست بود.
اين رَوَند، مجموعه اي از روندهاي بزرگ و كوچك بود كه تقريبا" هم زمان در انديشه و روان و رفتار ما جريان يافته بودند. مضمون و راستاي اين روند وهمه ي آن روندهاي بزرگ و كوچك درون آن يك چيز بود : دگرگوني يافتن ما ، ديگرگونه شدن ما .
اين رَوَند، روندِ دگردیسی ِ من بود. روندي بود كه من مي بايست درطي آن برخود درگام نخست و به ديگران درگام دوم مي قبولاندم كه به درد سياست و قدرت مي خورم. رَوَندي كه درگذار ِآن، من مي بايست به يك فشار پنهان و مرموز امّا سنگين تسليم مي شدم . فشاري كه مرا به سوي شركت فعال در بازي بر سر قدرت سياسي و سهم خودمان درآن سوق مي داد .
خصوصيت اين رَوَند فقط دراين نبود كه من مي بايست درطي آن به تشكيل شدن پديده هايي تازه كه بيگانه با روحيُات انساني و پسنديده ما بودند رضا مي دادم ، جنبه ي ديگر اين خصوصيت اين اين بود كه مي بايست برخي از چيزهايي را از وجودم مي كَندم و دور مي ريختم. اين چنبه ي خصوصيتِ آن رَوَند دگرگوني، از چنبه ي ديگر اين خصوصيت كم مضحك تر و دردناك تر نبود. بخش بزرگ اين چيزها، خصايل و عادات و احساسات و حساسيت هايي بودند كه ما درست به سبب آن ها توانسته بوديم تا آن روزها چنان پرشور و بي ريا و درست كا رانه و به درستي در راه دادگري هاي انساني و هواخواهي از حرمت انساني در جامعه ي مان شركت كنيم.
احساس مي كردم كه دارم ازآن « جا »، ازآن ايستن/گاه، ازآن حال و هوا و روحيّه اي كه داشته ام، دور مي شوم. دارم به جاي ديگري كوچانده مي شوم. احساس مي كردم و مي ديدم كه از همه ي آن چيزهايي كه من ِ ناچيز به سبب آن ها « چيزي » شده بودم ، دارم دور مي شوم. هراس من از اين كوچ، نه هراس ازتازه گي و ناشناخته گي ِ آن «جا»يي بود كه مي بايست مي رفتم، و نه هراس از نو و تازه بود، بل كه بيش تر، هراس از خطري بود كه بوي آن را مي شنيدم. ازهمين رو است كه بايد بگويم دگرديسي هاي ما دراين سال ها هرگز يك/سره ناآگاهانه نبوده است . كم يا زياد، هريك ازما، ومن خود ، بايد فهميده بوده باشيم كه مي خواهيم از لجن زاري بگذريم .
اين دگرگوني ، گاه دراين بخش از هستي ما، ژرف بود و گاه درآن بخش ، سطحي . گاه دراين حوزه از موجوديت ما پرشتاب و آشكار، ودرحوزه ي ديگرِ اين موجوديت، كُند و پنهاني. طوري كه برخي ازاين دگرگوني ها را آشنايان نزديك ما ، دررفتاروسلوك روزمره ي ما مي ديدند ؛ و گاه ولي حتّي خود ما هم از برخي ازاين دگرگوني ها آگاه نمي شديم. اگرچه، گاهي پرتوي از برخي از آن ها را مي ديدم ولي چندان مكثي روي آن ها نمي كردم و يا وقعي به آن ها نمي گذاشتم، ويا گاهي چشم برآن ها مي بستم . [ زيرا كه « چشم را به موقع بستن » عادتي است كه در بازي قدرت از « ملزومات » است . واين عادت داشت درما جان مي گرفت . وازهمين روبود شايد كه اين چشم بستن ها بويژه آن گاه كه آگاهانه انجام مي شد درآغاز ِكار، يكي از تلخ ترين واكنش ها بود و تلخي آن تا روزها و هفته ها در جان مان مي ماند. ]
پيدايي ِ شكل ِ تازه اي از پنهان/داري
يكي ديگر از ناگوارترين كارهايي كه بسياري از ماها و من خود به انجام آن ها واداشته شديم و يا به انجام آن ها تن داديم پنهان كردن يا پنهان داشتن آن چيزها ( ي اگرچه كم شماري ) بود كه در ما ريشه داشته اند و ما ولي آن را- هم به لحاظ اين كه دوست شان داشتيم و هم به لحاظ اين كه وقت براي دگرگون ساختن شان نبود- نمي خواستيم ونمي توانستيم عوض كنيم. اين پنهان داشتن، داراي چندين حالت و گونه ي جداگانه است :
گاهي به معناي نجات دادن چيزي از خطرِ به هدررفتن آن است. مثلِ كسي كه درخانه اش غافل گيرِ سيل يا زلزله مي شود، تلاش مي كندتا برخي چيزها را از دست رسِ سيل يا زلزله دور نگه دارد .
گاهي به معناي نگه داشتن راز است از نامحرمان . مثلِ كسي كه به يك بازرسي غافل گيرانه گرفتار آمده تلاش مي كند كه چيزهاي لو نرفته را پنهان نگه دارد .
گاهي به معناي نهرساندن و يا نَرَماندن است. مثلِ كسي كه غفلتا" دربرابرنگاه كسي كه دوست اش دارد گرفتار مي شود ومي كوشد تا آن چيزهايي را كه به خلوت او مربوط است وهنوز فقط براي خودش خودماني است، تنها براي آن كه دل /داده ي خودرا نرنجاند، پنهان نگه دارد.
مضمون آن پنهان كردن ها روي هم رفته دراين چارچوب ها بود .
به سوداي هَرَس
تَبَر/در/دست
در برابر ِ درختِ خود
اين روند را مي شود به هَرَس كردن و هَرَس شدن هم تشبيه كرد . هرس كردني و شدني غم انگيز كه ضرورت انجام آن را نه از خودِ درخت مي پرسند ونه از هَرَس گر . هَرَسي هراس آور . ما آن درختي شده بوديم كه به هرس كردن خود وادار شد . هم هَرس كننده بوديم هم هَرَس شونده . هم رنج هرس كردن را داشتيم و هم درد هرس شدن را . هم اندوهِ بريدنِ شاخه هايي كه براي شان رنج كشيده بوديم . و هم دردِ بريده شدن آن شاخه ها از تنه ي روح مان .
دراين هَرَس ِ معكوس ، چه شاخه هاي جوان كه از كف داديم .
+++
هَرَس ِ آزادي ها، يكي از بخش هاي اين هَرَس بود :
آزادي در گرفتن ِ رابطه با هر كس و هر چيز و هر كجا در هر زمان.
آزادي در بودن ، نه فقط در خلوت، بل كه به همان ميزان در آشكاري.
آزادي حتّي از خودِ آزادي.
آزادي در دفاع يا بر ضدّ ِآزادي.
آزادي ئي كه خويشتن ِ من از من داشت .
آزادي ئي كه من از خويشتن ِ خود داشته ام .
×××
همه دراين هَرَس شركت داشتيم. همه به اين هَرَس گرفتار بوديم. برخي آگاهانه، برخي ناآگاهانه. برخي آگاهانه ولي ابلهانه. برخي ابلهانه ولي حساب گرانه. برخي از ما بريده شدن شاخه هامان را مي ديديم ولي درد آن را نمي فهميديم . برخي نمي ديديم ولي درد آن را ، بويژه گاه گاه كه به خلوت خود مي رفتيم ، احساس مي كرديم . بودند كساني هم كه رنج ِ بريده شدن آن شاخه ها را به جان مي خريدند زيرا كه گمان داشته اند« ضروت زمانه » ازاين بريده شدن شادمان است. اين ها كساني اند كه هميشه از شادماني زمانه شادمان اند و هميشه شادماني زمانه را مي خواهند. اين ها از ديروز شرم دارند و از فردا هراس . اين ها مرعوبِ امروزاند. و مناسب روز . آن ها خودرا فرزند زمانه ي خود مي دانند و به اين فرزندي شادند و هرگز به خود اجازه نمي دهند كه نه فقط جلوتر از زمانه ي خود بل كه حتّي عقب تر از زمانه ي خود باشند. برده گان زمانه ي خوداند. و شادمان ازاين برده گي .
ما مي خواستيم، ويا زمانه مي خواست ، كه درخت وجود ما ميوه هايي باربياورد كه به درد همه چيز و ازجمله به دردِ روز بخورند. يا ما نمي دانستيم و يا زمانه نمي دانست كه :
هر درختي ميوه ي خودرا دارد .
برخي درخت ها را مي توان پيوند داد وازاين راه ميوه هاي تازه اي را از آن ها چشم داشت .
نه هر درختي هر ميوه اي را مي تواند بار آورد .
مي توان آوردنِ برخي ميوه ها را بر برخي درختان « تحميل » كرد ، ولي ميوه ي تحميلي در هر زمان شناخته مي شود هراندازه هم كه شكلي زيبا و مزه اي خوش داشته باشد .
نه تنها هر درختي ميوه ي خودرا دارد بل كه هر ميوه اي هم درخت خودرا دارد .
دريغا كه دامنه ي تنوّع ميوه هاي هر درختي محدود است .
من هم دردون خود ، نزديك به همه ي اين روندهاي كوچك و بزرگِ آن دگرگوني و دگرديسي را داشته ام . گاه آن ها را به روشني مي ديدم و درآن ها تأمّل مي كردم. گاه آن ها را ناروشن و مبهم وتار مي ديدم ، به آن ها خيره مي شدم تا ببينم چيست اند اين اشباح كه دردرونِ مِهِ درون من پيدا شده اند . ولي تلاطم كارهاي روزمره و كوتاهيِ فرصت نمي گذاشتند كه آن تأمّل ها و خيره شدن ها ادامه يابند و شناخت من ازاين روندها- و درحقيقت از خودِ من- به ژرفا برود .
امّا حقيقت را ، كه اين تنها كارهاي روزمره و كوتاهيِ فرصت نبودند كه نمي گذاشتند من اين پديده هاي تازه ي بيگانه ي درون خودرا بشناسم . يك عامل ديگرهم بود كه مرا ازاين كار باز مي داشت ؛ عاملي كه مي توانم آن را چنين بنامم :
« تمايل پنهان به چشم پوشيدن برحقايقِ تلخ » .
« تمايل پنهان به پنهان ساختن حقايق تلخ از چشم خود » .
« تمايل پنهان به پنهان ساختن ، به پنهان شدن » .
روشن است كه مفهوم اين پنهان كردن يا شدن با مفهوم عادي و ساده ي آن مثل پنهان كردن يا شدن در پشت يك ديوار فرق دارد. اين جا صحبت از پنهان كردن يا شدن در پشت روشنايي است؛ درپُشت دانايي است؛ در پسِ پرده اي نازك و توري و لطيف است. درپشتِ توجيه، درپشتِ حاشا، درپشتِ استدلال است. ما انسان ها اُستادِ پنهان كردن و پنهان شدن ايم . هم اُستاديم در پنهان كردن تمايلاتِ خود ( نه فقط از چشم ديگران بل كه گاه حتّي ازچشم خود ) ؛ و هم اُستاديم در پيرويِ پنهاني از اين تمايلات ( وبازهم پنهان نه فقط ازچشم ديگران بل كه ازچشم خود هم ) .
امّا نه تنها ما انسان ها ، بل كه تمايلات ما هم در كار پنهان كردن و يا شدن ، اُستادند . تمايلات، گاه ما را نه فقط پنهان ازچشم ديگران بل كه حتّي پنهان ازچشم خود ما به دنبال خود مي كشند . اين تمايلات كه دردرون ما پا مي گيرند، گاه نه تنها خود را ازچشم ديگران بل كه ازچشم ما هم پنهان نگه مي دارند.
از سال هاي 1358 من بدل شده بودم به صحنه اي كه درآن، بازيِ غريب و پيچيده ي پنهان كردن يا شدن، آغاز كرده بود به به نمايش در آمدن. برخي تمايل هاي گذشته بايد در صحنه پنهان نگاه داشته مي شدند ! و برخي تمايل هاي تازه مي بايد پنهاني به صحنه مي آمدند !
برخي تمايل هاي قديم ام اين ها بودند :
¨ من و انسان
تجاربِ رفتاري ام با انسان يعني رابطه ها و سلوكي كه من با انسان هاي پيرامونم داشته ام ؛ و تجاربِ انديشه يي ام با انسان يعني تا"مل هايي كه همچون ديگران در باره ي انسان داشته ام و نيز مطالعه ي تا"مل هاي ديگران در باره ي آدمي ( از عارفان و روشن فكران خودمان تا ديگران و حتّي كارل ماركس ) به گونه اي بود كه اين موجود غريب آثاري متناقض در من بجا نهاده بود . با همه ي علاقه اي كه به بهروزيِ اين موجود شگفت داشته ام، علاقه ام به خود اين موجود چندان نبود . پيوستن من به آن جمع بزرگ انسان هاي شريف ، اگر به لحاظ سياسي براي اين بود كه در مبارزه ي ناگزير و بحق شان بر ضد حكومت خودكامه و بنده منش شاه شركت داشته باشم ، به لحاظ آرماني و اجتماعي براي اين بود كه به انسان در مبارزه اش براي برپايي جامعه اي عادل و دادگر كمك كنم . تحقق جامعه ي عادلانه به يك معني چيزي جز تحقق انسان عادل نيست ؛ آه ! انسانِ عادل ؟ و درست در همين جا قلب ايمان من مي لرزيد . تصوير انسان در ذهن من تصويري بود نه چندان فرح بخش و نه چندان افتخارآور و غروربرانگيز .
¨ گوشه جويي
من البتّه هرگز انسان گوشه گيري نبوده ام ولي هميشه گوشه ي چشمي به گوشه گرفتن و گوشه گيران داشته ام .
¨ محفل خويي و محفل جويي
ازميان رابطه هاي بسيار متنوع ميان انسان ها ، رابطه اي كه آن را معمولا" دوستانه مي نامند برايم خوشايندتر بود .به ديگر انواع رابطه ها به سختي تن مي دادم . من از بودن در درون جمع خوش حال بودم ولي آن بودني را دوست داشته ام كه نامي نداشته باشد . دوست داشتم در ميان جمع باشم ولي آزاد از نام . گُمنام . گُم در جمع . « تنها » در جمع . درآن جمعي راحت تر بودم كه از وجود من در خود خبري نداشته باشد . احساس مي كردم كه اگر من وجمع از وجود هم با خبر شويم آن گاه مجبور مي شويم به هم دروغ بگوييم . و وادار مي شويم كه چهره ي مان را با چهره بندها بپوشانيم . « فرد » انسان برايم از « جمع » انسان خوش آيندتر بود . دوست داشتم هم/چون كه در آب ، در جمع باشم ؛ به هواي خود ؛ شناور ؛ با ترديدهاي خود حتّي به آب .
من در بخش نخست اين نوشته در فصل مربوط به تشريح روحيّه اي معيّن درجامعه ي ما به خصوصيات و تمايلاتي اشاره كرده ام . بسياري از آن ها در من هم بودند. و براي اين كه كلام طولاني نشود ديگر به آن ها اشاره نمي كنم. به هرحال اين ها از صفت هاي اصلي ِ روحيّه ي من بود كه درسال هاي 59 داشته ام. اين همان روحيّه و صفاتي بودند كه تسخيرِ وجودِ من به دست آن ها، موجب شادي و رضايت كساني شده بود كه من برسرِ راهِ شان قرار مي گرفتم ؛ كساني كه درست به خاطر همين روحيّه و صفات ، دوستي و محبت شان را به من ارزاني مي داشتند. اين روحيّه- خوب يا بد- روحيّه ي واقعي من بود؛ آن صفت ها، صفات اصيل روحيّه ي من بودند؛ مال خود من بودند ؛ رنگ و بوي تجربه ي خودِ مرا داشتند ؛ وازاين رو آن را دوست داشته ام .
و باري، درست همين روحيّه و صفت ها را مي بايست در سال هال 59 به فراموشي مي سپردم ؛ در خودم زنجير مي كردم؛ از بروز آن ها جلو مي گرفتم ؛ از چشم ديگران پنهان مي ساختم ؛ و خودم هم چشم بر روي آن ها مي بستم. امّا اين كار به اين ها هم محدود نمي شد زيرا من مي بايست افزون بزاين ها مي كوشيدم كه خودم را هم از اين روحيّه و صفات دور و پنهان نگه مي داشتم تا مبادا آن ها مرا گير بياورند و خود را در رفتار و گفتار من به نمايش در آورند. چرا ؟ زيرا اين روحيّه به دردِ سياست نمي خورْد ؛ به دردِ كسب قدرت سياسي نمي خورْد .
و در برابر، مي بايست به روحيّه اي تازه با صفاتي تازه اجازه مي دادم كه در من پديد آيند، وجود مرا فرا و فرو گيرند. روحيّه و صفاتي كه من تا پيش از آن با آن دشمن بودم ؛ و سرانجام ِ تلخ ِ كساني را كه به آن ها تن داده بودند ديده بودم و يا شنيده و خوانده بودم. روحيّه و صفاتي كه به درد من نمي خوردند بل كه به درد سياست مي خوردند ؛ به دردِ « جمع » كردنِ جماعت انسان ها براي كسب قدرت .
نه. من از كاركرد و كارنامه ي خود در كار كوتاه سياست مداري راضي نيستم . رفتار من در عرصه ي سياست از سال هاي 59/60 به بعد- هيچ عنصربرجسته ي تازه اي نداشت. در بهترين حالت، من يك سياست مدار نسبتا" معمولي شده بودم كه اگرچه با سياست و قواعد و پي آمدهاي منفي آن، كاملا" و دربست تن نمي داد، ولي روي هم رفته باآن كنار مي آمد .
تا سال هاي 1359/60 توانستم در پهنه ي سياست، فردي نامعمول و غيرعادي و نامتعارف باشم . توانسته بودم به جاي تن دادن به ضرورت ها ي سياست و قدرت سياسي ، سياست را وادارم كه به من تن دهد . تا سال هاي 59/60 چنين بود .
×××
من شكست خوردم . اگرچه به زانو نيفتادم ، ولي شكست خوردم .
حريف سياست نشدم . دربرابرآن برخود لرزيدم . مني كه دربرابرهر كس و هرچيز ، همان گونه مي ايستادم كه بودم ، دربرابر نگاه سياست ، واداشته شدم تاخودرا « جمع و جور » كنم . آن كس كه خود را دربرابر كسي جمع وجور مي كند ، معني اش آن است كه نگران « سَر و وضع ِ » خود است . مي كوشد تا « پاشيده گي ها » يش را « جمع » كند و خودرا « جور » كند با آن كس ويا آن نگاه كه دربرابر او ايستاده است .
×××
اين « جمع و جوركردنِ » خود ، چيزي جز بَزَك كردن خود نبود. چيزي جز پنهان ساختن وضع طبيعي و وضع خودِماني و وضع آزادانه ي خود نبود. اين، آن آراستن ي نبود كه برپايه ي يك شناخت و معرفت آزاد، جوهري، و مبتكرانه از زيبايي شكل گرفته بوده باشد، بل كه آراستني بود برپايه ي سليقه اي برخلاف خواست قلبي و گرايش دروني، و مي رفت تا بَدَل شود به پيروي از اميال و گرايش هاي دروني به سوي فريفتن و يا به سوي بابِ روز شدن، وبه سوي مقبول شدن . دريك كلام: همه ي اين ها، هم/راه شدن با آن رَوَندِ سياه بود.
درباره ي سرچشمه هاي پيدايي ِ يك پديده ي نا/هم/خوان با روحيّه ي كُهَنِ ما
به گردش درآمدنِ من بر مدارِ سياست و قدرت، پديده اي است كه در سال هاي 60/61 وجودش قطعي است. اين پديده ي تازه ي نا/هم/خوان با ما و با روحيّه ي پيشينِ ما، داراي دو سرچشمه بود :
- يك سرچشمه، آن كساني بودند كه ازپيش داراي روحيّه ي نسبتا" منسجم ِ قدرت/سياست /مدار بودند. آن ها اين روحيّه را از بيرون- از عادات و سُنن و فرهنگِ خانواده و يا جاي گاه هاي اجتماعيِ خود- به درون س.ف آورده بودند. آگاه بوده اند به اين روحيّه يا نه، حرفِ ديگري است.
- و سرچشمه ي ديگر، آن شرايطي بود كه ما همه درآن، گرفتارآمده بوديم. اين شرايط - كه چندوچونِ آن دربخش هاي ديگرِ اين نوشته آمده است- اين پديده ي تازه را در ما توليد مي كرد.
واقعيت اين است كه اگرمن وبسياري از دوستانِ ديگر، با اين يا آن « جداشونده گان » ، كه با آن ها- با همه ي مخالفت ها - داراي روحيّه ي مشترك بودم نرفتم، يكي ازآن رو بود كه – به خيال خود- مي كوشيدم از راهي و با ابزارهايي بجز آن چه كه آن ها پيش نهاد كرده بودند، به شرايطِ تازه واكنش نشان دهم. به سخن ديگر، من، مثل بسياري از دوستان ديگر، با وجودِ شقوقي كه ديگران پيش نهاد كرده بودند - ومن با همه ي حقيقت هايي كه درآن ها بود به حق نمي توانسته ام آن ها را بمثابه يك كليّت بپذيرم - كوشيدم با جست وجوي راه ها و شقوق ديگر، به روحيّه ي كهنِ مشتركِ مان كمك كنم تا او بتواند واكنش خود نسبت به نيازِ تازه ي زمانه را، كه خودِ زمانه اورا به انجام ِ آن ناگزير كرده بود، هرچه متناسب تر و مؤثّرتر انجام دهد. بيانِ مشروح ترِ اين موقعيت را من گمان مي كنم در بخش هاي ديگركرده باشم.
به اين ترتيب ما با پديده اي درگير شده بوديم كه :
از يك سو، نُمودِ ابتدايي وناروشنِ آن را دردرونِ خودمان مي ديديم كه داشت مي جوشيد.
- وازسوي ديگر، مشابهِ آن را دربرخي از هم/راهانِ مان هم مي ديديم.
نُمودِ اين پديده ، دراين ( برخي از هم/راهان)، ابتدايي و ناروشن نبود، بل كه به ميزاني پيش رفته و منسجم شده و به هيئتِ يك روحيّه ي كامل درآمده يود.
تا سال هاي 59/60 خودِ من- شايدمثل بسياري از امثالِ من_ ميان اين پيچيده گي درمانده بودم. احساس مي كردم كه دارم با آن « برخي ازهم/راهان» همانند مي شوم ولي نمي دانستم اين همانندي ازكجاست. برخي از ماها، بويژه آن ها كه بانام ِ« اقليت» و . . . ازهم جدا شديم ونيز برخي گروه هاي سياسي ديگر، تصوّر مي كردند كه اين پديده، از سوي برخي هم/راهان ما، به شكلِ يك روحيّه ي تازه ازراه هاي توطئه- درما « تزريق» مي شود. تا اندازه اي حق باآن ها بود وچنين كوشش هايي ازراهِ عمدتا" توطئه، انجام مي گرفت. ولي همه ي داستان و حقيقت اين نبود. آن ها نمي ديدند كه موقعيتي كه ما همه گي درآن، جاي گرفته بوديم، خود يكي ديگر ازسرچشمه هاي توليدِ اين پديده بود.
ارزيابي از اين دو نُمودِ جداگانه ي اين پديده ي واحد، كم و بيش يكي از موضوع هاي تأمّل هاي فردي و بحث هاي جمعي بود. گاهي چنين گمان مي شد كه اين دو نُمود، تفاوت هاي جدّي با هم دارند، واصلا" به يك پديده ي واحد تعلّق ندارند، و شباهت ها ظاهري و فريبنده است، وگاهي تصوّر مي شد كه تفاوت ها جدّي و مهم ترازآن، ماهوي نيستند، وفقط در ميزانِ پيش رفت با هم تفاوت دارند، و اگر آن نُمود كه درما بود، رشد كند، ناگزير به همان چيزي بدل خواهد شد كه اكنون به شكلِ يك روحيّه ي قوام يافته در آن ( برخي از هم/راهان) وجوددارد. اين پيش بينيِ نادرست را هم ما دامن مي زديم و هم آن ( برخي از هم/راهان).
درحالي كه، اين پديده ي تازه ي پاگيرنده در درونِ ما، قطعا" با آن چيزي كه در(برخي ازهم/راهانِ) ما پيش رفت كرده و به شكلِ يك روحيّه انسجام ِمعيّني يافته بود، قطعا" حتّي هنوز تا سال هاي 60/61 با هم متفاوت بودند. فرصتِ كم، ونيز آن فرصت طلبي اي كه به آن اشاره كرده ام - فرصت طلبي اي كه پابه پاي رشدِ آن پديده ي تازه در ما، رشد مي كرد و اصلا" يكي از هم/زاد ها و پيامدهاي آن پديده بود، و ما آن را با « حساب گري و هوش ياريِ سياسي» اشتباه گرفته بوديم - اين اجازه را نداد كه من – مثلِ ديگر دوستان- به اين تفاوت ها بيش تر بيانديشم و برآن ها پافشاري كنم.
روحيّه ي تازه ؟ يا واكنشِ تازه ي روحيّه ي كهن ؟
1- آيا اين پديده، روحيّه اي تازه بود، كه مستقلا"دركنارِروحيّه ي پيشين، درما پديدآمده ورشدمي كرد؟
2- ويانه، مي توان گفت، كه اين خود، يك روحيّه ي ديگري نبود، بل كه واكنشِ همان روحيّه ي پيشينِ ما بود به شرايط و نيازمندي هاي تازه ي زمان؟ اگراين طور باشد، دراين صورت مي شود پرسيد:
1-2- آيا اين واكنش، توانست تا آن جا پيش رفت كندكه بشود گفت روحيّه ي قديمي را در ماهيّتِ آن يك سره تغيير داد و آن را به روحيّه اي كاملا" ديگر بدل ساخت؟
2-2- ويا نه، [ اين واكنش] فقط براي دوره اي موقّت به روحيّه اي تازه در كنارِ روحيّه ي كهن منجرشد ؟
شايد درست تر اين باشد كه بگويم هرچهار بخشِ اين سؤال درست اند؛ هم آن بود وهم اين وهم آن ديگري ها :
1- اين پديده، دستِ كم در 60/61 به يك روحيّه ي تازه بدل شده بود دركنارِ روحيّه ي كهن. دربرخي ها اين روحيّه ي تازه ديري نپاييد و هم/راه با دگرگوني هاي بزرگ در پهنه ي جهان و ايران، دوباره ازميان رفت، ودربرخي هاي ديگر ادامه پيدا كرد ونوعي دوگانه گيِ روحيّه يي را درآن ها به وجود آورد.
2- اين پديده، يك واكنشِ تازه ازسوي روحيّه ي كهن بود.
دربسياري از دوستان، اين واكنش، تا پايانِ كار، هم/چنان يك واكنش ماند، وازآن فراتر نرفت.
3- واكنشِ روحيّه ي كهن به نيازِ زمانه،، متأسفانه، تا آن اندازه پيش رفت كه مي شود گفت [ در برخي از ماها] ، آن روحيّه ي كهن را تغييرِ ماهوي داد و آن را به روحيّه اي ديگر بدل ساخت.
4- اين واكنش، دستِ كم درسال هاي 60/61 دربرخي ازماها به يك روحيّه ي تازه دركنارِ روحيّه ي قديم بدل شد.
« انشعاب» ها قطعا" فقط در« بيرون» انجام نگرفتند، انشعاب ها در« درونِ » ما هم پديد آمده اند. آيا نمي توان دوستانِ مبارزِ شريفي را ديد كه روحيّه ي شان جندبار دچارِ « انشعاب» شده است؟ و همه ي اين « منشعبين» در وجودِ شان در كارند؟
×××
من خويشتن خودرا نكُشته ام . خويشتن كُشي نكرده ام . دست ام را به خون خود نيالده ام . ولي خويشتن خود را به تنگنا انداخته ام ؛ به تنگه هُل داده ام ؛ و سرانجام به تنگ آورده ام . وهمين براي من بس است تا من در برابر خويشتن خود براي هميشه سرم پايين باشد .
×××
درهم ريزيِ درون و بيرون
×××
جهان واقعيت يا واقعيت جهان ، لايه لايه است ؛ پلّه پلّه است .
هر لايه را كه برمي داري ، لايه هايي ديگر ، چيزهايي ديگري ازواقعيت برملا مي شوند .
ازهرپلّه كه بالا مي روي ، چشم اندازواقعيت ، در نَحو و شكل و محتواي تازه اي بر تو نموده مي شود .
وراي واقعيت، چيزي واقعي است. دروغ نيست؛ و يا ساخته و پرداخته ي ذهن آدمي نيست. بحث ماوراي طبيعت ( متافيزيك ) بحث كاملا"ديگري است. سخن من دراين جا از واقعيتِ هاي اين سوي طبيعت و از لايه مندي پيچيده ي همين واقعيت ها است. بسياري از ساخته هاي ذهني آدمي ازواقعيت هايي كه مي بيند، واقعيت اند و يا به هرحال به جرگه ي واقعيت پيونددارند.
×××
مي توان درهربار از يك واقعيت به وراي آن واقعيت رفت ، به وراي وراي آن واقعيت رفت، به وراي وراي وراي . . . آن واقعيت رفت . بدون اين كه به ماوراي طبيعت( متافيزيك) وارد شد .
از سال 59/60 به بعد، درون س.ف، باآن چه كه در بيرون او، ( درجامعه و يا درست بگويم در ساده ترين و طاهري ترين لايه هاي واقعيت جامعه ) مي گذشت ، تقريبا" يكي شده بود . بودن و زنده گي دردرون س.ف با بودن و زنده گي در درون جامعه همانند شده بود . آن تعالي و برتريِ بودن و زنده گي كردن دردرون س.ف نسبت به زنده گي معمول دردرون جامعه تقريبا" ديگر محو شده بود . كينه هاي كودكانه ي بي سمت و سو ، نابرابري ها ، قدرت خواهي ها ، زبوني دربرابرقدرت ، شك ها به هم ، خيال ورزي هاي منفي نسبت به رفتارهاي هم ، . . باري همه ي آن معموليت هاي زنده گي جامعه به درون زنده گي و به زنده گي دروني س.ف هم راه يافته بود . ميان درون وبيرون س.ف فرقي نمانده بود . باخاك يك سان و يك سطح شده بود .
عرصه ي زنده گي كردن دراين درون، به دفعات ، چنان تنگ مي شد كه نياز به پناه بردن به بيرون ـ به طبيعت، به تنهايي، به خلوت، به هرچه« غير » باشد ـ ، دوباره باز پيدا شده بود. به كرّات لازم مي آمد تا اين درون را هم مثل درون جامعه، درهرفرصتي كه دست مي داد به فراموشي بسپارم. با هر جام مِي ، درهرمحفل دوستانه ي غيرس.ف، درهرفرصتِ فارغ از تعلّق به س.ف و به سياست، به همه ي متعلّقاتِ اين تعلّق هم . ديگر نمي تولنستم براي برافروختن آتش در سرماي درون به آن فضاي گرم، ويا براي فرونشاندن آتش دل به خُنَكاي آن فضا و حجم ِ مألوف كه زماني در درون س.ف هم ديده مي شد پناه ببرم .
دراين درون، ديگر زنده گي معمول و پَست بيرون جريان داشت.آن گوشه هاوخلوت هايي كه مي شد درآن هازماني آسود، ديگربا همان چيزهاي معمول زنده گي بيرون پُرشده بودند.دراين درون، ديگر براي دل وبراي خويشتن آدمي، براي عرياني چهره ها، وبراي زيستنِ بدون نقاب وچهره بند، جايي نمانده بود .
گفتني است كه كار اجتماعي- مبارزه يي، ازسال هاي پيش ازانقلاب ونيزپس ازآن تايكي دوسال، هنوز كيف مي داد و سرحال ام مي كرد . امّا پس ازآن ، اين كار با سياست- قدرت/مداري درآميخت، پهنه ي كار من ازبيرون ( ازدرون جامعه ) به درون سچخا ( بيرون جامعه ) كشانده شد . و كاردردرون س.ف كاراصلي من شد. اين كار هم ، كه مرا بيش از پيش به كام خود كشيد ، به سهم خود ـ علاوه بر روياندنِ دغدغه ي قدرت سياسي بردرختِ من ، برخي ديگر از سروشاخه هاي مرا زد تا درخت وجودِ مرا به سليقه ي خود هَرَس كند . كارم شد ( هم چون دوستان ديگر ) نگه/داشت آن محدوده ي سازمان ، و شد كار براي چفت و بست آن ، وكار براي دفاع ازآن . از59/60 به بعد، اين كار بدل شده بود به يك وظيفه؛ وظيفه اي كه انجام آن مرا پيش از پيش از موجوديت و نگاه هاي پيشين ام و ازامكان ها و فرصت هاي پيشين كه شوق و ذوق مرا برمي انگيختند دور مي كرد. مرا تنهاتر و يكّه تر مي كرد .
پس تنهايي آغاز شد. تنهايي اي تازه . تنهايي اي تواَم با بي چاره گي و درمانده گي. شدم مجموعه ي ستون هاي بجامانده از بنايي ويران شده. مجموعه ستون هايي اگرچه ( درنگاه ديگران و يا در نگاه هايي ديگر ) پابرجا و ديدني بود ولي درنگاه خود من ، مجموعه اي از ستون هاي يكّه و تنها بود كه هريك به تنهايي بخشي از بناي موجوديت مرا به دوش گرفته بودند .
ازسال 59 به بعد، گونه ي انسانيِ نامعمول سياست آغازكرد به دگرديسي و جابه جايي. مي رفت تا به سياست معمول بدل شود . دشواراست بگويم كه من درچندماهه ي نخست، آيا متوجّه اين دگرگوني شده بودم يا نه. و اين دگرگوني ها در درون من چه بازتابي داشته اند. احساس مي كردم چيزهايي در درون من دارد عوض مي شود. مي ديدم كه براي ادامه دادن به كار، دارم وادار مي شوم به ادامه ندادنِ خود.
درباره ي يك احساس
مي خواهم دراين جا درباره ي يك « احساس» حرف بزنم؛ كه در كورانِ سال هاي پس ازانقلاب بويژه سال هاي 59/60 ، بارها در من پديدآمده اند؛ وتاآن زمان براي من ناشناخته بودند. احساسي كه دقيق شدن درآن و فرورفتن در درونِ آن و شناختنِ آن كمكِ بسيارزيادي مي كند به چرايي و چونيِ بسياري از رفتارهايي كه ازهرانساني درهرروزگار مي زند، و از بسياري ازما، و من هم ، درسال هاي آن روزگارسر زدند. به گمان من، بي گمان، ما همه گان، روزي، ديده ايم كه اين احساس درماها پديدآمده است. غالبا" گمان مي كنيم كه جنين احساس در ماها پديدنيامده است ولي وجودِ اين احساس را مي توان در رفتاروچهره و وجناتِ ما همه گان ديد.
اِبرازِ اين احساس و«گفتن» اين احساس با كلمه، نه تنها دشوار است- ومن خواهم گفت كه اين دشواري يعني چه- بل كه غالبا" هم بي نتيجه است يعني خواننده و يا شنونده آن را نمي فهمد؛ چون كه معمولا" شنيدني و يا خواندني نيستند. شايد بهترين راه و ابزارِ انتقال اين احساس به درونِ فهم ِ كسِ ديگر، تصويركردنِ آن باشد. تصويركردن نيز اگرچه با كلمات و رنگ و آهنگ شدني است و مؤثّرهم هست، ولي بهترين شكلِ تصويركردنِ اين احساس، تصويركردنِ آن روي پرده و بويژه پرده اي مثل « سينما» است. باهمه ي اين ها، دريافتِ كاملِ اين احساس، تجربه كردنِ آن است. ولي آن هم نه تجربه كردن هاي ازپيش برنامه ريزي شده، بل كه تجربه كردني ناخودآگاه، به اصطلاح طبيعي و اصيل.
امّا، چيزهايي هستند كه ابرازِ آزادِ كلاميِ اين احساس را برآدمي دشوار مي كنند. از جمله:
ترس از بي بهاشدنِ خود.
ترس ازاين كه با بيانِ اين احساس، به نادرست همه ي رفتارهاي آدم ازسوي ديگران، يك/سره محصولِ اين احساس، به شمارآورده شوند.
ترس ازاين كه تعريفِ اين احساس مبادا نادرست باشد.
ترس از اين كه مبادا اين اِبراز، يك نوع« فروتنيِ» اجباري باشد كه بيش تر به يك بي چاره گي ماننده است.
ترس ازاين كه اين اِ براز، براي فرار از دستِ كشاكش ِ درون باشد.
ترس ازاين كه اين اِبراز، براي فرار باشدازدستِ فشارِ بيرون – كه اززبان ها شنيده مي شود و يا خود ازنگاه ها و رفتارها خوانده يا خود حتّي تعبير مي شود-. ترس ازاين كه شايداين اِبراز، براي فرار از بارِ درون باشد، كه در رقابتي سالم هم مي تواند درآدمي پديدآيد.
مضمون اين احساس، چيزي ناب و ناآميخته نيست. يك معجونِ عجيب است.
آميزه اي است از :
ناباوری
عتماد يا عشق يا دوستي
احساسِ شكست
احساس رقابت
طغيانِ ناخواسته ي غريزه ي كينه-
چيزي ميان كينه،رقابت، رشك بردن،رنجش، و چيزي ديگر§ 2
احساسِ گناه
و هجوم ِ « مَبادا» ها :
مبادا، كه شروع ازمن بوده باشد.
مبادا، كه پا روي دوستي گذاشته باشم.
مبادا، كه دارم خطا مي بينم.
مبادا، كه به خودخواهي درافتاده باشم.
مبادا، كه به فروتني درافتاده باشم.
مبادا، كه تّندروي كنم.
مبادا، كه حقيقت را فداي دوستي ، ويا برعكس، كنم . . .
نشان گزاري هاي اين احساس بر تن :
- نوعي رعشه در بخش قفسه ي سينه و گلو
- نوعي تلخيِ شديد در گلو و در دل
- دردي سنگين در دل
- به هم فشرده شدنِ قلب و قفسه ي سينه.
خَلوَت ، اين آن جايي است كه درآن به امكانِ اِبرازِ اين احساس- و نظايرِ آن- مي توان اميدِ بيش تري داشت. اشاره ي آشكار به اين احساس درنزدِ ديگران، وبويژه درنزدِ آن «ديگران» كه گفته شد، بسيار بسياركم است. نزديك به هيچ. در نزدِ خويشتنِ خود هم حتّي به دشواري انجام مي گيرد. درنزدِ خويشتنِ خود هم زماني انجام مي گيرد كه يك خَلوَتِ ويژه اي فراهم شود. پنهان ترين خَلوَت ها، دوراز دست /رس ترين خَلوَت ها. چنين خَلوَتي تنها يكي ازشرط هاست، وحتّي درچنين خَلوَت هايي هم باز ممكن است كه آدمي از اِبرازِ اين احساس اباء كند. زيرا كوچك ترين نشانه ي حضورِ يك «نامحرم» ، راهي و بهانه اي است براي خودنماييِ جنبه هاي هيولايي و منفي بافِ درون آدمي.
به نظر مي رسد كه يافتنِ يك خَلوَت ناب، چنان دشوار است كه مُحال مي نمايد. ولي درواقع، امكانِ چنين خَلوَتي بسته به افراد و بسته به وضع و حال لحظه يي و عموميِ افراد، مي تواند كم و يا زياد و يا هيچ باشد. خَلوَتِ ناب، آن جايي است كه هيچ انسانِ «غير»ي نباشد تا احساسِ انسان را درك كند. براي آن انسان كه خويشتنِ او براي او «غير» باشد، و يا اوخود براي خويشتنِ خود «غير» باشد، هيچ گاه هيچ خَلوَتي فراهم نخواهدشد. براي آن كسي كه اين «غيري» و «بي گانه گي» درميان او و خويشتنِ او نيست، همه جا «خَلوَتِ راز» است. چهان، خَلوَتي است كوچك و دِنج.
×××
ما چه دوريم از خويشتن ِ خود . من چه دورم . . .
×××
اين كه چنين احساسي چه تأثيرهايي بررفتارهاي بزرگِ اجتماعيِ فردِ انسان- مثلِ رفتارهاي سياسي و انديشه يي و . . . - دارد، جاي بحثِ آن باز است.