فصل يكم
رَوَندِ سياه، و دگرديسيِ جامعه
هيولاي تازه نفسِ قدرت سياسي، هيولايي كه مدت كوتاهي بود طعمه ي لذيذي به نام « پهلوي ها » را از دست داده بود، باحرص و ولع به دنبال طعمه ي ديگري مي گشت؛ به جست و جوي انسان هايي مي گشت كه درروح و انديشه ي شان رسوخ كند و تبديل شان كند به هيولا. تا زماني كه اين هيولا هنوز لقمه ي تازه ي خود را نيافته بود و از همين رو ناتوان و بي حال در گوشه ي جامعه افتاده بود، جامعه نفس به راحتي مي كشيد. فضاي باز و سَبُك و دوستانه ي جامعه ي ما در سال هاي 57 و 58 -با نگاه من - مؤيّد اين حقيقت بود.
امّا انتظار هيولا چندان دير نپاييد. انبوهي از انسان هايي كه براي نخستين بار به سوي هيولاي قدرت سياسي « پرتاب » شده بودند، ونيز انبوهي از كساني كه خود از مدت ها پيش به زير سلطه ي هيولاي قدرت خواهي درآمده بودند، و هم چنين انبوهي انسان هايي كه « مرعوبِ » هيولاي درون شده بودند، باري انبوه بزرگي از انسان ها، مصمّم وخشنود، در صف قربانيان، درصف بلعيده شدن ايستادند؛ تا هرچه زودتر به كام آن هيولا فرو روند. كروركرور انسان آغاز كرده بودند به اين كه بگويند و يا دست كم به اين كه فكر كنند : سهم شان چه مي شود. پس غوغاي شرم آوري ازسوي ميليون ها انسان برپا شد كه مي خواستند سهم ِ«حتما" مُهم تر ِ»خود را درپيروزي انقلاب ثابت كنند، تاسهم ِ«حتما"بيش تر » خودرا تضمين كنند.غوغايي كه اگرچه در برخي موردها برحق بود ولي بسيار منزجركننده بود. ازهمه ي اين «حقِ خودطلبيدن» مشمئزكننده تر، «حقِ خود»طلبي هاي احزاب سياسي بود. آخر مگر غوغاكردن براي «حقِ خود » ، هم نمي تواند منزجركننده باشد ؟ مگر« حق» همه چيز است ؟ مگر حتّي « حق » هم گاهي منزجركننده نمي شود ؟ . . . و اين ، نخستين دگرديسي ِ بزرگِ جامعه بود .
نياز به دريافت آزاد [ از مطامع ِ قدرت] و بي طرفانه [ در آن جدال هاي آشفته] از روي/داده هاي جامعه، يكي از نيازهايي بود كه اگرچنان چه تأمين مي شد مي توانست هم پيروزي انقلاب را و هم سلامت جامعه را به سهم خود تضمين كند. ضامن برآورده شدن اين نياز، همان روحيّه اي بود كه توانسته بود انبوه عظيم ِ انسان ها را برانگيزاند به سوي انساني ساختن جامعه. امّا در آن سال ها، نه شرايط ( آن گونه كه شرايط/پَرَستان مي انديشند) بل كه انسان هايي كه بتوانند مايه ي نيرومنديِ اين روحيّه باشند، آماده نبودند.
هيولاي قدرت، بخش بزرگ و مؤثر جامعه را يا بلعيده بود ويا به خود سرگرم ساخته بود. درآن سال ها متأسفانه جامعه ي ما بسيار كم داراي آن انسان هايي بود كه از « قدرت » و از تمايل به قدرت سياسي و از بلواهاي نيروهاي سياسي، مستقل باشند .
امّا « بسياركم » هم براي خود عددي است . اين انسان ها ، « بسياركم » بودند امّا « بودند» و نگراني ها را مي ديدند و مي گفتند .
×××
آن روحيّه نيز بود و گاه با زبان اين انسان ها و گاه به زبان احساس ها و درهرحال با زبان هاي مختلف و حتّي با زبانِ بي زباني برسرِ جامعه فريادهاي دردآلوده ي خودرا مي زد ، ولي صداي او، صداي ناوابسته به سياست و قدرت، شنيده نمي شد ؛ واگر شنيده هم مي شد به آن اعتماد نمي شد؛ وبل كه تخطئه هم مي شد .
×××
هر قرباني اي كه بلعيده مي شد جامعه را ناتوان مي كرد و سنگرِ افراد آزاد و فارغ و به خويشتن پابرجا را خالي تر مي كرد . واين ، دگرديسي ِ ديگر ِِ جامعه بود .
جامعه آشكارا از جان گيريِ دوباره ي اين هيولا برخود و درخود مي لرزيد. تشنّج هاي آشكاري كه ميان نوبرخاسته گان، كه بيشترينه ي جامعه را درآن سال ها تشكيل مي داند ، رُخ مي نمودند : مانند جنگ ها و درگيري هايي كه در گوشه و كنار كشور بي داد مي كردند و روح جامعه را متلاطم مي ساخت. و تشنّج هاي پنهاني كه در درون بسياري از انسان ها و هم/چنين درما آغاز شده بودند ، هردو بازنما و بازتابِ آن « لرزه » هايي بود كه جامعه ، در بيرون و درون خود به آن دچار آمده بود . امّا هياهوي كَركننده ي احزاب سياسي و تبليغ افسارگسيخته ي آن ها براي رواج دادن اين عقيده كه : كسب قدرت سياسي از سوي هواداران انقلاب تنها راه سعادت جامعه است، نمي گذاشت تا جامعه معناي واقعي « لرزيدن ها» ي خود را دريابد. و رواج اين عقيده ، دگرديسي ِآخرينِ جامعه بود . هم/چون ضربه ي آخرين .
واين، پيراموِن سال1359بود.
درباره ي قدرت، نمي توانم بحثي عام و پردامنه كنم. درتوان من نيست. ولي بي جا نيست اگربه يك نكته اشاره كنم. برداشت من ازقدرت اين نيست، كه هر توانايي و يا هر ابزارتوانايي، سبب خطرها و زيان هاي جدّي است [ قدرت، درهرشكل و شدّت خود داراي خطرهاي ناجدّي هست] . يك نيرو ويا يك ابزارِ نيرومندي، زماني به قدرت/مَداري، درمفهومي كه اين نوشته ازآن دارد، منجر مي شود، كه اراده و منش آزاد انسان را ازاو سلب كند. انسان را يك/سره ويا درمهم ترين بخش هاي انديشه و رفتار او، به ابزاري براي به دست آوردن خود و يا نگه داشتِ خود بدل كند.
گاه، نه فقط جلوه هاي بزرگ قدرت( مثل قدرت سياسي)، بل كه جلوه هاي كوچك قدرت هم سبب آن مي شوندكه انسان صداقت به انديشه ها وباورهاي خودرا كناربگذارد، وبه آن انديشه ها و رفتاري كه براي به دست آن قدرت، مصلحت است، متوسّل شود.. ازاين نگاه بي سودي نيست اگركه دراين جا به تجلّي هاي ديگرِقدرت هم اشاره اي بشود. مثل : قدرت سازماني، قدرت جناحي، قدرت حوزه يي، قدرتِ منطقه يي- قومي، و . . . . گمان مي كنم كه مقوله ي « گزينش»، يكي از سرچشمه هاي بروزِ چلوه هاي سازماني- گروهي- حوزه ييِ قدرت باشد. گزينش درمعناي گسترده خود. يكي،گزينشِ انديشه و سياست، ويكي هم، گزينشِ اشخاص.
اين جلوه هاي قدرت، ولي زماني بدل به مفهوم قدرت در چارچوب معناي اين نوشته مي شوند كه انسان ( فردي يا گروهي )، داراي « دارايي» مي شود، و هم/زمان، خودِ فرد ( يا گروه) هم به « دارايي» بدل مي شود. ازآن پس، انسان ها ديگر با هم/ديگر « ندار» نيستند.