پس/گفتار   

 

 

#   همان طور كه پيداست، تلاش من و گرايش من دراين نوشته همه اين است كه تجربه ي خودِ « من » و خودِ  «ما» را يك/سره در زيرتأثير ِ پديده ي« قدرت- سياست/مَداري» بررسي كنم. من موضوع قدرت/سياست/مداري را، به خود و ازپيش برنگزيده ام. اصلا" بايد بگويم آن را برنگزيده ام. بل كه اين موضوع، خود به خود به درونِ نگاه من وارد شد. انقلاب بهمنِ 57 و حوادثِ ديگر، و رخ/دادهاي عظيم ِهم/زمان درجهان ما - كشورهاي حوزه ي «سوسياليسم واقعا" موجود» و كشورهاي به اصطلاح حوزه ي « كشورهاي سرمايه داريِ واقعا" موجود» و نيز حوادث و رخ/دادهاي جهان درون ما، كه به روالِ معمول، كم تر به آن توجّه مي شود، گویی در شمار ِزه‌دادهای جهان نیستند - ، مرا هم مثل هزارهاهزار انسان ديگر، به بازنگري به جهان بيرون و جهان درون – ويا به سخن ديگر به بيرون و درون جهان- كشاند. نه نگريستن به دورترين نقطه هاي بيرون بل كه به زواياي نيمه تاريك و نيمه مرطوبِ درون بود كه مرا متوجّهِ  عنكبوتي كرد كه سال هاي سال درآن زوايا تار ِ خودرا مي تنيد و من بي آن كه آن عنكبوت و تنيدن تارهاي اش را ببينم ديدم كه چيزي نمانده است به تسخير ِ اين تارها درآيم. آن گاه ازاين درون، درونِ خودِ من، به درون هاي ديگر ِ موجود در درونِ جهان سركشيدم. و درآن درون ها هم زوايايي ديدم تاريك و نَمور با همان عنكبوت و تارهاي آن. نام اين عنكبوت را من ديدم فقط نمي توانم قدرت بنامم ضمن ِ آن كه بسيار به آن شبيه است. سياست هم نمي توانم، با آن كه به آن هم بسيار رفته است. قدرتِ سياسي و يا سياستِ قدرت هم نبود. سياست/قدرت هم نبود زيرا كه كلمه « مَدار» دراين جا نه فقط يك پس/وَند ساده، بل كه كانونِ معني است. ديدم كه نام ِ قدرت/سياست/مداري بهتر به اين عنكبوت مي آيد.  

تجربه ي « ما » ، يكي از ده ها تجربه ي اجتماعي كشوراست كه در جريان انقلاب بهمن 57 انجام شد ؛ و اكنون خود بَدل به يكي ازآن ده ها پهنه ي  تاريخ كشور شد كه انسان هاي پُرشماري درآن به كنكاش و جست وجوي اند. برخي ها بي چراغ و برخي ها با چراغ . در ميان چراغ داران مي توان انواع چراغ داران را ديد؛ هم/چنان كه درميان چراغ ها مي توان انواع چراغ ها را يافت. برخي ها چراغ عِلم در دست دارند، برخي ها چراغ دل، برخي ها چراغ سياست، برخي ها چراغ احساس، و برخي ها چراغ هاي ديگر. درپَرتُو ِ هريك ازاين چراغ ها، البتّه كه مي توان بر گوشه هايي ازحقيقتِ اين تجربه، روشنايي انداخت.    § 5

من هم دراين ميانه چراغي برداشته ام و به راه افتاده ام. نام اين چراغ چيست نمي دانم. درپَرتُو ِ روشنايي ِ چراغي كه من باخود برداشته ام، باري به هرجهت، پديده ي قدرت/سياست/مداري بيش از اشياء ديگر پديدارتر و ديده تر مي شود. راست اين است كه من اين چراغ را ازپيش برنگزيده ام و روشن نكرده ام. اين چراغي است كه خود، درجريان كنكاش هاي دروني ام درمن روشن شد. مرا با برخي حقايق آشنا كرد كه - جدا ازاين كه تلخ اند يا شيرين و پيش ازآن كه سودمند باشند يا زيان مند- براي من تازه اند و ديدني .

تصوّر من اين است كه در زير پرتُو ِ اين چراغ ، حقايق و واقعيت هايي را مي توان ديد كه درپرتو ِ چراغ هاي ديگر نمي توانند ديده شوند. و يا اگرهم ديده شوند تارند. گمان من اين است كه ديدنِ روشن تر ِ اين حقيقت ها هم مفيد اتد. گيرم كه اين نكته به باورمن بسيار درست است كه تاريخ را نبايد براي درآوردن پند و اندرز بررسي كرد. اين كه برخي ها مي گويند « گذشته چراغ راه آينده است » مي تواند منشاء بهره برداري هاي دل خواهانه و نيز سودجويانه از تاريخ باشد، كه بوده است. گذشته شايد بتواند چراغ راه آينده باشد مشروط براين كه ما بااين نيّت به گذشته فرو نرويم كه آن را به چراغ آينده بدل كنيم. چنين كاري ما را به آن جوينده گان طلا بَدَل مي كند كه آزمندانه دردل كوه و زمين نقب مي زنند و هيچ هدفي جز طلا و فروش آن ندارند.

من - گمان مي كنم - تنها به هواي دل خويش به گذشته رفته ام. عنايت به گذشته يك نياز ِدرون بود. كنكاش در گذشته نه كسب و كار ِ ما است و نه اين كه [ دستِ كم اين كه تا امروز ] به سرگرمي ما بدل شده است. گذشته ، نه آن « ظلمات » است كه درآن  آب زنده گي پنهان كرده باشند، و لذا جاي تاخت و تازهاي ماجرا جوهاي خودخواهي مثل اسكندر هم نيست كه براي آرزوي حقيري مثل يافتن آب حيات و جاودانه ساختن خود ، آماده اند تا اكنونِ ديگران را سياه كنند.

تاريخ، قطعا"، تنها آن حوادثي نيست كه در« جهانِ بيرون» ، در« درونِ جامعه» رُوي مي دهند؛ تاريخ، درهمان حال، قطعا"، شامل آن حوادثي هم هست كه هم/زمان با آن حوادثِ بيرون، در «جهان درون» ، در« درونِ انسان» روي مي دهند. ازاين نگاه، بازتابِ هرچه رساتر ِ تاريخ ِيك پديده، نه كار ِ فقط علم ِتاريخ، بل كه فقط مي تواند كار ِ همه ي رشته هاي دانش ِ تاريخ و بويژه كار ِ انواع ِعلوم ِانساني باشد. وازاين هم فراتر، كار ِ مشتركِ انواع علوم تاريخ و انواع هنرمندان، و كار ِ مشتركِ انواع ِهنرمندانِ مورّخ و انواع ِمورّخان ِهنرمند باشد. 

#   روال نوشته شدنِ اين متن، به گونه ي يادداشت برداري هاي پراكنده بود. تنظيم آن در فصل ها و عنوان هاي جداگانه، بعدتر انجام گرفت. اين فصل بندي ها و عنوان بندي ها، به اين سبب انجام شد كه مگر نكات اصلي برجسته تر شوند. با اين وجود، گِردآوردنِ همه ي نكاتي كه با هم پيوند دارند در زير ِ يك فصل يا عنوانِ مناسب، ميسّرم نشد وازاين رو، مسائل ِ مشتركي ميان فصل ها و عنوان هاي جدا گانه وجود دارند. .   

#   واكنش ِ منفي نسبت به رَوَند سياست- قدرت/مَدار شدن ما، يك واكنش «طبيعي» است كه عامل آن، شكست هاي پي درپي ما درسياستِ پشتيباني ِ نادرستِ ما درسال هاي 60/61  ازحكومت ايران، و شكست هاي كشورهاي سوسياليستي، و هرج و مرج ِچيره بر دنياي كنوني ِ سياست است. چنين واكنشي هنوزهم درميان بخش ِ بزرگي از ماها، ديده مي شود.

ازسوي ديگر، با وجودِ روحيّه اي كه هنوزهم- خوش بختانه- در ماها هست، مارا از هم/ياري و شركت در مبارزه و تلاش ِ ديگران- بويژه زحمت كشان- گريزي نيست. پس وظيفه ي ماست، كه جنبه ي «منفي ِ» اين واكنش را به جنبه اي انتقادي و سنجش گر بدل كنيم و به اين ترتيبِ جنبه ي « خودبه خوديِ » اين واكنش را  به جنبه اي ارادي بدل سازيم.

 و سرانجام، باید بکوشیم ضمن ِ نگه/داشتِ جنبه ي« طبيعي ِ» اين واكنش، مفهوم ِاين جنبه را با درآميختن ِ آن با آگاهي و اراده، از مفهومي كه « شرايط/گرا ها يا شرايط/ پرستان» ازمقوله ي «چنبه ي طبيعي  ِ امور» دارند، متمايز سازيم. يك انسانِ شرايط/مَدار - كسي كه فقط به «اصالتِ شرايط»باور دارد ودرهستيِ خود، جايي براي اصالتِ اراده، رفتاروانديشه ي آدمي باقي نگذاشته است- نيز حقايقي در داوري هايش هست. مسئله فقط دراين است كه چنين كسي، اگر روزي شرايط دگرگون شود باز دوباره آشِ او همان خواهدبود و كاسه همان. چنين كساني هم، باري، حقيقتي را بيان مي دارند. فقط فراموش مي كنند، كه هيچ فريبي نيست كه فقط يك فريبِ ناب باشد و حقيقتي را دربر نداشته باشد؛ زيرا كه فريبِ ناب، هم/چنان كه حقيقتِ ناب،فريبي بيش نيست.

#   خواسته ام نگاه من به تاريخ/چه ي اين روحيّه در پس ازانقلاب بهمن، نگاهِ بي واسطه ي خودِ من باشد؛ بدون هيچ ميان/جي . نه ميان جي گريِ عِلم و نه واسطه گريِ سياست ونه چيز ديگر. ولي آيا نگاه من به راستي هيچ واسطه اي ندارد؟ آيا مرا براي نگاهي بي واسطه، آن توانايي هست؟ نمي دانم .

هركسي درتماشاي جهان قطعا درجايي ايستاده است كه ويژه ي اوست، هرچند كه بازگويي ِ او ازاين تماشا ممكن است داراي هماننديِ عمومي باشد. ايستن/گاه من هم در نگريستن ام به اين تاريخ/چه، ازآن خودِ من است. اين ايستن/گاه را من خود برنگزيده ام؛ يا خودرا به آن نرسانده ام. بل كه اين، همان جايي است كه من اكنون به طور ِ طبيعي درآن ايستاده ام. يعني همان جايي است كه دستِ روزگار و دستِ حوادث و يا امواج زنده گي مرا و بساط مرا به آن جا كشانده است يا به آن جا پرت كرده است.

اين تاريخ/چه را ممكن است كسي در روزنامه و نوشته هاي رسمي و چاپي « انجمن» ما دنبال كند؛ و يا ممكن است كس ديگري آن را از دريچه ي « حوزه » ي سازماني خود بررسي كند؛ و یا كس ديگري از ميدان هاي درگيري هاي مسلحانه در كردستان و . . . و يا كسان ديگري از راه موضع گيري هاي س.ف در برابر حكومت اسلامي و يا در برابر مسائل ديگر . . .

من به دنبالِ يافتن ِ يگانه چهره ي « واقعي ِ » آن روحيّه در خلالِ آن رَوَند نبوده ام. آن روحيّه داراي نه يك بل كه چندين و چندچهره ي واقعي است. شناختِ اين كه كدام يك ازچهره هايي كه ازاين روحيّه در خلال آن سال ها ترسيم مي شوند، چهره هاي واقعي ِ آن روحيّه هستند دشوار است. تنها مي توانم بگويم بجز چهره هايي كه، با دست غرض ورزان، ازاين روحيّه و از دارنده گانِ آن در خلال آن سال ها نگاشته مي شوند، بقيّه ي چهره هايي كه نگاشته شده يا خواهند شد، با هر زشتي و كجي و معوجي اي كه درآن ها باشد، چهره هاي واقعي ِ آن روحيّه و دارنده گان آن در طول آن سال ها هستند.

من، به هرحال، به دنبالِ آن چهره اي بودم كه ازآن روحيّه و از دارنده گان آن  درمن نقش بسته بود.

اين چنين چهره ي آن روحيّه را من در كجا مي توانستم بهتر ببينم ؟

در روزنامه ي « كار» و « نوشته شده ها » ؟§6

در نوشته هاي ديدگاهي و فلسفي؟

در نوشته هاي ديگران ؟

در « اذهان » ما و ديگران ؟

در رفتار و در چهره ي تك تك مان ؟ بسته به نقش هايي كه داشته ايم ؟

درجهره ي خود؟

در چهره ي « چهره ها » ؟ 

كجاست براستي اين چهره ي واقعي ؟ واقعيتِ اين چهره ؟

نمي دانم. هرچه است اين است كه من به هر دليلي، آن چهره را در همان چيزهاي جست و جو كرده ام و يافته ام كه دراين نوشته مي بينيد .

#   تاكيدمن دراين نوشته برتأثير ويران كننده ي رَوَندِ قدرت-سياست/مَدارشدن بر روي ما، روشن است كه هيچ به معناي اين نيست كه من خود مسئول رفتار و آراي خود نبوده و يا نيستم و همه ي گناهان به گردن اين رَوَند است. نه ! همه ي آن سُستي هايي كه در طول اين رَوَند، از من دربرابر قدرت سر زد سُستي هاي من بوده اند. رَوَندهاي بيروني ( ويا حتّي دروني ) گناهي ندارند ؛ بل كه اين رونده گانِ هم/راه اين رَوَندها هستند كه قابليّت به گردن گرفتنِ گناه را دارند .

#   اين كه من دراين نوشته ، رَوَندِ سياست-قدرت/مدارشدن مان را رَوَندي سياه ناميده ام هرگز به معناي بي اعتبار دانستن ايستاده گي هاي مان دربرابر حكومت ها ( چه پيش وچه پس ازانقلاب ) ، وبه هيچ رُوي به معناي مخالفت با شركت زنده و فعّال و بي دريغ ما در نبرد و جدال با حكومت ها - بمثابه تجسّم قدرت/خواهي و تباهي-، ونيز به معناي بي ثمردانستن ِ آن همه تلاش ِ آن همه انسان درآن سال ها در پهنه هاي كوچك و بزرگِ رزم هاي عملي – بويژه دفاع از كارگران و زحمت كشان - و رزم هاي انديشه يي نيست. بل كه درست برعكس، به اين سبب و معني است كه آن ايستاده گي هاي بي/هيچ/گونه/طمع ِسال هاي پيش ازبهمن 57 تا سال هاي 59 مي بايست، هم/چنان بدونِ هيچ طمعي ادامه مي يافت و مي بايدادامه بيابد.  

#   تأكيدِ من دراين نوشته براين كه، رَوَندِ نام برده، سببِ مهم ِ  زيان هايي بود كه ديده ايم، معناي اش هرگزاين نيست كه براي اين زيان ها و يا پديده هاي نادرست، نمي شود سبب هاي ديگري هم پيدا كرد. يقين دارم كه سبب هاي ديگري هم دركاربوده اند.

#   شكستِ همه گاني ِ عدالت خواهي به معناي شكستِ همه گاني ِ عدالت نبود؛ بل كه بيش از هرچيز به معناي شكستِ همه گاني ِ عدالت خواهان بود. با آن كه پس از قطعيتِ شكستِ همه گاني، به مدّتي كوتاه، حتّي خودِ عدالت را هم شكست خورده مي ديدم - و هنوز هم تا اندازه ي زيادي ترديدهايي  نسبت به پيروزي عدالت دارم - ولي بيش از عدالت‌حواهی، به انسان و بويژه به انسان عدالت/جو بود ( وهست ) كه اعتمادخود را برزمين افتاده و تَرَك خورده مي بينم. 

#   هم/چنان كه درپهنه ي مبارزه ي اجتماعي، پيوستن ِ من به س.ف، هنوزهم يكي از سبب هاي مهمّ ِ نشاطِ جان و انديشه ي من است، به همين روال، گرايش من به انقلاب و جنبش هاي انقلابي و شركتِ من در انقلاب بهمن 57، سبب همين اندازه نشاط در جان و روح من است. ازهمين رو، اين نوشته نه رو/در/رو باآن چه اي هست كه آن را «انقلاب» مي نام اند؛ و نه رو/در/رو با نمونه ي 57ِ آن است. بل كه فقط رو/در/روي آن چه اي ايستاده است كه هم انجام دهنده ي انقلاب است و هم انجام شونده ي آن ؛ يعني انسان. اين نوشته رو/در/روي او ايستاده است، آن هم نه براي دشمني بااو، بل كه – اگركه اين نوشته صيقل ِ كافي خورده باشد- براي بَدَل شدن به آينه اي دربرابر ِ او.

#   نقدِمسئله ي قدرت/سياست/مداري، و دفاع ِمن از روحيّه اي كه يكي از مميّزه هاي آن وارسته گي ِ ستيزه جويانه اش دربرابر ِ قدرت به طور كلّي و قدرت سياسي به طور ِ ويژه است، مرا دربرابر يكي از مهم ترين مسائلي مي نهد كه برسر ِ راه رسيدن به دادگري و برابريِ انسان ها وجود دارد : نقش حكومت (دولت)، و نقش ِ سياست. بررسي ِ هردَم دوباره ي نقش اين دو پديده دراين راه، وتكليفِ مبارزين (و مبارزه ي) اجتماعي دربرابر ِاين پديده ها، بحث هاي مهمّي اند كه بايد به آن ها پرداخته شود.

#   روشن است كه برخي ازكسان، آن روندي را كه من سياه مي نامم، سفيد مي نامند.جدل ها، باري به يك معنا، برسرِ تشخيصِ رنگ هاست.

ازآن جا كه ما انسان ها نمي توانيم از « نگاه» بيرون برويم – نه فقط از« نگاهِ خود» ، بل كه كلا" از « خودِ نگاه» -، ما هم/واره اسيرِ« نگاه» ايم، هرگز نمي توانيم از جدال با هم/ديگر برسرِ تشخيصِ رنگ هاي واقعيت ها، آزاد شويم : رنگ هاي هر/دم/دگرگون شونده. رنگ هايي كه واقعيت هاخود به خود دارند،  و رنگ هايي كه نگاه ما به آن ها مي دهد.

#   هم خودِ انصاف، وهم خودِ فردِ منصف، چنين حكم مي دهندكه: جداكردنِ منصفانه ي سهم ِ جمع و سهم ِ فردي كه عضو ِ آن جمع است در سرنوشت جمع و نيز درسرنوشتِ فرد، كاري است ناشدني. دشواريِ چنين كاري زماني بيش تر مي شود كه نوع و شيوه ي سهم گيريِ فرد و جمع در سرنوشتِ هم/ديگر، داراي هرج و مرج باشد و يا جمع و فرد هردو گرفتار در رَوَندي خود به خودي باشند. هم اين حقيقت دارد كه، هيچ فردي نمي تواند صددرصد درباره ي هر انديشه و رفتار ِ جمع ِ خود، آگاهانه شركت داشته باشد؛ و هم اين حقيقت دارد كه: هيچ فردي حق ندارد برپايه ي اين حقيقت، شانه از زير ِ بار ِ مسئوليتِ خود درانديشه و رفتار ِ جمع، خالي كند. درهرحال، موضوع ِ پيوندِ و موضوع ِ« سهم »ِ فرد و «سهم ِ» جمع در زنده گيِ هم، يكي ازچندين وچند تناقضي است كه ميان فرد و جمع بوده و هست.    

#   رديابي ِ انگيزه ها و عامل هايي كه رفتاروكردارهاي بزرگِ فردها و ياجمع هاي انساني را موجب مي شوند، بايد همان گونه كه در حوزه ي « بيرون» ، به همان گونه نيز در حوزه ي« درونِ » فرد و يا جمع انجام گيرد.

آن چه كه به حوزه ي درون برمي گردد، اين است كه:

 -   نه هررفتاري، حتما"، ريشه در درونِ فرد( يا جمع) دارد،

 -   ونه هررفتاري، حتما" بايد كُنش و يا  واكنشي دروني را، ازپيش و يا از پِي ِ خود، داشته باشد.

 

#   و بهراستي چيست اين انسان ؟

●●●                 

                  پايان

                  1383

 

                                        ازگشت به فهرست همه‌ی نوشته‌ها                       بازگشت به فهرست این نوشته