پس از فصول
اَبلَه
هيمه !
آيا شود كه آتش
بار ِ دگر زبانه كشد از زبان تو ؟
()
آخر چه گونه شد كه توانستم
ـ با آن كه هم/چو بيشه اي عريان بودم ـ
پنهان بدارم ات ،
و شرم داشته باشم كه، ردّ ِ پاي تو حتّي
برجاده اي كه سوي خلوت من مي رفت
برجاي مانده باشد .
ديري ز دستِ ناتواني ِ خود ناليدم
اكنون
در آتش ام ز دستِ توانايي .
()
افسانه نيست رُستم .
من بارها شده است كه ديدم چيزي
در گوشه اي ز غار ِ درون ام جرقّه زد ؛
آن گاه ديدم او
ـ خيره شده به پيكر ِ سُهراب
از دردِ ناگزيريِِ خوني كه ريخته است
چون ابري در سپيده دم ، مي سوخت .
افسوس
افسانه نيست رُستم .
()
اين ابلهي كه در من
پنهان شده ست ديري
با جان تو چه كرده ست !
1369