بر راه
گه گاه خيره مي شوم از روي شانه هام به پشتِ سر
به رازِ دَرگشوده .
آن گاه
انبوهي ازپرنده به سويم مي كوچند ،
انبوهي پُرهياهو ، رنگين .
من مي شوم بدل به درختي ، اگرچه سبز نَه ، اما ستبر ،
و شاخه هاي من همه از آشيانه ها سرشار .
درمن ، درهم مي لولند
از زاغ تا كبوتر ، بلبل ، تيكا ، جغد ، واشه .
درمن ، درهم مي جوشند
از غارغار تا ترانه ، چهچه ، هوهو ، نغمه ، ناله .
. . . .
. . . .
(بخشی از یک شعر 1374 )
بازگشت به فهرستِ همه ی نوشته ها بازگشت به فهرستِ فقط این نوشته