3- عقل مدرن و فلسفه
آشكار است كه هم فلسفه ، هم انديشه ي فلسفي ، وهم فلسفي كردن رويدادها ، دربسياري ازموارد ابزاري است دردست گروه هايي كه به هردليلي با هم ديگر درگيرند . ابزاري است براي حساب رسي هاي گروهي و طبقه اي و . . .
جنگِ تعبيرهاي فلسفيِ رويدادهاي جامعه وجهان، دربسياري موارد ادامه ي جنگ ها و درگيري هاي اجتماعي است در ميداني ديگر . اين جنگِ تعبيرها از جمله به تعبيرِجنگ ها نيزكشيده شده است. در كدام يك از درگيري ها وجنگ هاي اجتماعي ديده شده است كه گروه هاي درگير ، فلاسفه ي خودرا ( درشكل ها و نام هاي گونه گون ) نداشته بوده اند ؟
فلسفه ي مدرن هم از وابسته گي به اين كاركرد سخيف آزاد نمانده است .
بودريار مي گويد « من هوادار فلسفه ي بسته نيستم » . مراد او از اين گفته اين است كه فلسفه ي مدرن ، فلسفه اي باز است. اين، مسلما" به اين معناست كه فلسفه ي او محصور و بسته نيست. اگراين جور باشد ، دراين صورت بايد اين فيلسوفان بتوانند - حتي براي آزمايش هم شده – از اين فلسفه بيرون هم بروند ! مي توان پرسيد كه آيا مراد از اين گفته اين است كه اين فلسفه ي باز هيچ مرزي ندارد ؟ هم از روي هم ِِ گفتگو با بودريار و هم از ديگرگفتگوهاي اين كتاب مي توان دريافت كه پاسخ اين پرسش ، مثبت است . ولي آيا چنين ادعايي درست هم هست ؟ آيا اين فلسفه ي < باز > ، بيرون هم دارد ؟ اگركه دارد ، آيا آغاز اين < بيرون > ، پايانِ < درونِ > فلسفه ي مدرن نيست ؟ و اگر < درون > اين فلسفه درجايي به يك < بيرون > مي رسد ، اين به معناي آن نيست كه اين فلسفه براي خود داراي < محدوده > اي هست ؟ و اين فلسفه ي باز ، درجايي بسته مي شود ؟
همه مي دانيم كه فلسفه ي مدرن ، تنها يكي از فلسفه هاي جهان است . همين يكي ازچندين بودن ، نشان مي دهد كه اين فلسفه درجايي بسته مي شود . براي خود مرز وچارچوبي دارد . واز اين رو درجايي بسته مي شود . درجايي پايان مي يابد . ودرجايي با فلسفه هاي ديگر هم/مرز مي شود .
فلسفه ي مدرن ، يك فلسفه ي اروپايي(غربي) است . همين بومي بودن ، اين فلسفه را محدود وبسته مي كند .
گفتارهاي فلسفي ژان بودريار بيش تربه شعرمانند است . واين البتّه كمبودي نيست ولي چرا بايداين گونه بيان ها را فلسفه ناميد ؟
در گفتارهاي بودريار ، خواننده گمان مي كند كه با يك « تا"ثر » و يا « تا"مل » رو به روست تا يك فلسفه . اين درست كه فلسفه وجهان بيني هركسي ، از تا"ثرات او نيزمايه مي گيرد . مي توان از تا"ملات و تا"ثرات فلسفي گفتگو كرد ولي نمي توان تا"تْر را فلسفه ناميد .
اگرچه گونه گوني و گاه نا هم خواني هاي انديشه هاي اين متفكرين به اندازه اي زياداست كه آدم گمان مي كند هيچ رشته و نقطه ي مشترك و همه گاني آن ها را به هم وصل نمي كند ، اما اين گمان ، زماني كه بيش تر به اين تنوع وماهيت وسرشت آن ها توجه مي شود ، ازبين مي رود . روشن مي شود كه اين انديشمندان وانديشه هاي شان را نقاط مشترك فراواني به هم نزديك مي كند .
يكي ازاين نقطه هاي همه گاني : چنين مي نمايد كه ، انبوه روشن/فكراني كه دراين كتاب در زير پرچم مدرنيته يا پست مدرنيته . . . گردآورده شده اند، اگرچه خودرا از انديشه وجهت گيري هاي كارل ماركس و هواداران و هم مسلكان اوجداكرده اند، ولي از پرداخت وپيشنهاد ديگري ناتوان بوده اند. با آن كه برخي ازآن ها توانسته اند گوشه هاي تازه ومثبتي از نظام سرمايه داري و جوامع اروپايي را دريابند ، و هم چنين به نارسايي هاي معيني درنظام هاي ناسرمايه داري (ومردمي) دست يابند ، ولي نتوانسته اند خود و انديشه هاي خودرا از چنبره و از به اصطلاح « جذبه » هاي نظام سرمايه داري بيرون بكشند .
يكي ديگر از نقاط مشترك اين است كه هواداران عقل مدرن درحقيقت به نوعي دست وپا زدن در اين « چنبره » معتادند؛ و البتّه هر يك به ميزاني . برخي از آن ها تلاش كرده اند تا خودرا ازاين منگنه وتله وچنبره رها كنند. ولي به نظرمي رسد كه براي بيشترينه ي آن ها گرايش به « راه جويي ازدرون دشواري هاي جامعه » و براي « راه يابي به بيرونِ چنبره ي اين دشواري ها » چندان خوشايند نبوده ونيست . آيا بي هوده است كه برخي ازآن ها به گونه اي ستايش آميز از دست و پازدنِ رنج آور و يا آن گونه كه خود دوست دارند بنامند« تراژدي » و در فاجعه اي دهشتناك غوطه خوردن حرف مي زنند ؟
بخش بزرگي ازآنان خوددرگرداب فردگرايي نوع غربي غرق اند، فردگرايي اي كه بسيار به خودخواهي آلوده است . شايد بتوان گفت فردگرايي اي كه خود ، ميوه وآفريده ي خودخواهي است .
احساس مي شود كه براي بسياري ازآن ها كارِ انديشه گري به ابزاري تبديل شده است براي فرونشاندن اشتهاي پرنشدني اژدهاي هزارسرِ فردگرايي ، كه همچون مارهاي افسانه اي بردوش هاي ضحاك ، هردم نياز به انديشه هاي تازه يا تازه هاي انديشه دارد تا آرام بگيرد .
نه تنها در پهنه ي فلسفه وجهان نگري ، بل كه با همان شتاب ونيرو ، در ديگر پهنه هاي شناخته شده ي زندگي اجتماعي مانند هنروفرهنگ ودانش . . . نيزما گواه هستيم بركنكاش هاي بي امان (وچندان بي راه نخواهدبود اگربگويم بيمارگونه ي ) اين آدم ها در همه ي گوشه و كنارهاي دور و نزديك آدمي ، جامعه ، وطبيعت . . .
بخش بسيار بزرگي ازاين كنكاش ها ، براستي با يك كنكاش واقعي وضروري وسودمند كه نتيجه ي كنجكاوي هاي مسئولانه ونه از سرِسرگرمي و وقت كشي باشد ، بسياركم همانندي دارند . آن چه من در اين جا مي خواهم بگويم چيزي كاملا" جدا از آن نوع انديشه ورزي است كه براي فروش « فراورده ها » و « كالا » هاي انديشه به دولت ها وسياست ها و يا به مشتريان بخش خصوصي ( ازشركت هاي غول آساي بازرگاني و توليدي گرفته تا غولِ سيري ناپذير رسانه هاي تصويري وچاپي و. . . ) انجام مي گيرند .
شايد به همين دليل است كه دراين كتاب هم پرسش گر و هم برخي از پاسخ دهندگان به اين واقعيت اشاره مي كنند كه انبوهي ازمردم جوامع اروپايي ازكار فكري دل زده اند . گمان مي كنم اين وضع ، آن گونه كه آدم هايي متْل هابرماس مي انگارند تنها ، نتيجه ي اين نيست كه اين گونه فيلسوف ها اعتقادي به اين ندارند كه فلسفه بايد حتما" به مسائل عملي پاسخ دهد ، بل كه همچنين بايد گفت كه عيب بزرگ كاراين فيلسوفان - مانند بودريار - دراين است كه آن ها غوطه ور در بحث هاي بزرگ بر سر مسائل كوچك وكم اهميت اند ومهم ترازاين ، دراين است كه آن هاتلاش مي كنند اين مسائل خرد و ريز و كم اهميت را مهم جلوه دهند . و بازهم مهم ترازاين ها ، دراين است كه آن ها بحث درباره ي اين مسائل خرد وريز و كم اهميت را مي خواهند حتما" « بحث فلسفي » بينگارند وبينگارانند . ولي ازاين ها گذشته ، بايد به اين گفته ي درست كه : بسياري ازمردم در اروپا ازفلسفه دل زده شده اند ، اين راهم افزود كه اين دل زده گي تنها از فلسفه ، و از جدل هاي بي هوده و كش دارفلسفي (آن گونه كه پرسش گر فكرمي كند ) نيست ، بل كه اين دل زده گي همچنين شامل بسياري ازفراورده هاي هنري وعلمي و. . . نيزهست كه زيرنام مدرن عرضه مي شوند .
●●●