5 - عقل ِ مُدرن و سياست
1 - عقل مدرن و دموكراسي
درنزد عقل مدرن ، دموكراسي چيزي شده است همچون « مدينه فاضله » يا به گفته اي « آرمان شهر» و « جامعه ي آرزويي » و . . .
« دموكراسي درحقيقت آن نوع حكومتي است كه زندگي و همزيستي صلح جويانه در كنار. . . ناهمخواني ها را امكان پذيرسازد . » ي. هابرماس
« دموكراسي تنها يك بُعد ندارد . جامعه تا آن جا دموكراتيك است كه مردم بتوانند. . . در خصوص مسائلي كه به آن ها مربوط است شركت كنند .» نوم چامسكي ص70
ازاين گفتارها مي توان به فراواني در اين كتاب از زبان اين انديش مندان ، نمونه آورد .
هيچ يك از آنان آمادگي آن را ندارد كه حتي براي يك بارهم شده اين دموكراسي را هم/چون يك بهم پيوسته و يك پديده ي كامل ، كناربگذارد وبه دنبال و به جستجوي چيز ديگري با نام وخاست/گاه و منش و درون مايه ي ديگري برود . گويي آن ها هيچ تجربه ي ديگري را درجهاني به اين بزرگي و رنگارنگي ، از انسان هاي ديگري بيرون از چارچوبه ي اروپا وغرب نمي شناسند و يا قابل بهره گيري نمي دانند.
همه مي دانيم كه دموكراسي نامي همه/گاني نيست، بل كه كلمه اي است با خاست/ گاه و رنگ و بوي فرهنگي و معني و درون مايه اي ويژه و خاص. ومراد ازآن تنها يك گونه ( از ميان گونه هاي ) زندگي و همزيستي آدم ها درجامعه است.
هرگونه تلاش براي تبديل اين كلمه به نامي همگاني براي همه ي گونه هاي زندگي پسنديده ي گروهي و اجتماعي انسان ها . . . سرانجام ِ نيكي نخواهد داشت ، وهرگونه كوشش براي همْ/ارز ساختن مطلق اين كلمه با كلمات براستي همگاني چون آزادي و . . . هيچ بهره ي مثبتي درپي نخواهدداشت. و برعكس برهرج ومرج وآشفتگي موجودِ بحث ها و گفتگوها برسر شكل وشيوه ي سازمان يابيِ شايسته و انساني درجامعه خواهد افزود . گيرم كه حتي كلمه هايي مانند آزادي هم يكسره و صددرصد همگاني نيستند واز رنگ وبوهاي بومي ومحلّي متأثرند .
روشن است كه دموكراسي نامي است كه دريونان باستان تنهابه يك گونه ي مشاركت و همبازي آدم هاي يك جامعه آن هم تنها در برخي از پهنه ها چون سياست ، و تنها به يك گونه از رفتار اجتماعي كه تنها به نوعي آزادانه بود داده مي شد . و همه ي اين ها نيز تنها به گروه بسيار اندكي از < مردم > مربوط مي شد . درهمان روزگار نيز ، خرده گيري ها و انتقادهاي بسياري ازسوي برخي انديش مندان رسمي و نيمه رسمي آن روزگار مثل افلاتون و ديگران انجام گرفته است .
از همان روزگارها، اين دموكراسي آلوده بود به نوعي نژادپرستي و ناداد گري، ومحدود بود به اشراف و برده دارها و بازرگانان (آن هم نه همه ي بازرگانان ) . آلوده بود به انديشه هايي كه عمدتا" ازسوي همين گروه هاي اجتماعي موعظه ويا پشتيباني مي شد . وبخش < دمو > ازاين كلمه درحقيقت محدود بود به همين گروه ها.
در روزگار« رُنسانس » و روشن گري در اروپا ، كوشش هواداران رُنسانس و روشن گري براي زنده ساختن اين دموكراسي ، تنهاوتنها به دليل دفاع ازآزادي نبود ، بل كه به ميزان زيادي براي رودررويي با قدرت يكتا وخود كامه ي كليسا هم بوده است . مرادم دراين جا به هيچ روي تخطئه ي آرزوها و اعمال آن كساني نيست كه براستي براي آرمان هاي آزادي و براي حرمت انساني مبارزه كرده اند . بحث برسرآن آلوده گي هاي جدي است كه درطول تاريخ ، برانديشه و رفتار انسان ها دراين گوشه ازجهان سايه انداخته است . آلوده گي هايي كه تنهاوتنها به دليل وجود گروه هاي اجتماعي نظير اشراف و بازرگانان نوپا و قدرت مندان پيدا نشده اند ، بل كه دركنار آن و افزون برآن ، در درونِ نوع ِ نگاهِ خودِ روشن فكران ومبارزان به جهان وجامعه نيزريشه داشته ودارند.
حتّي بهتراست اگر كه دموكراسي ، تنها يك گونه از بي شمار گونه هاي تلاش( تا"كيد مي كنم تلاش) آدمي براي يك جامعه ي شايسته بشمارآيد . با تأكيد بركلمه ي تلاش ، مي خواهم اين نكته را برجسته كنم كه حتّي با تحقق كامل آن چه كه دريونان و امروزه در اروپا وغرب ، دموكراسي ناميده مي شود نيز نمي توان گفت كه جامعه اي دل خواه وشايسته ي يك زندگي انساني تحقق يافته است . به گفته ي ديگر ، من گمان مي كنم كه تلاش در راه دموكراسي ، تلاشي است كه دربرخي كشورهاي اروپايي وغربي انجام گرفته و نيزمي گيرد تا مگر به كمك و به وسيله ي اين دموكراسي به يك جامعه ي آزاد وآباد وشايسته دست يابند . تاكنون ( حتّي برپايه ي ارزيابي هايي كه ازسوي عقل مدرن دراين كتاب از دموكراسيِ واقعا"موجود داده مي شود هم ) اين تلاش آدمي دراين گوشه ازجهان ما هنوزبه به بسياري ازهدف هاي خوددست نيافته است .
« جامعه ي دموكراتيك . . . دقيقا" خلاف آن چيزي است كه . . . ديده مي شود . » ك.كاستورياديس . ص171 تا"كيدازمن
واين درحالي است كه به باور برخي ديگراز صاحبان عقل مدرن دراين كتاب ، دموكراسي ، تحقق يافته است ( آيزا برلين ) ، و به باور برخي ديگر ، جامعه ي دموكراتيك هنوز با انبوهي ازمسائل ناگشوده دست به گريبان است ( هابرماس ) . همه ي اين داوري هاي متناقض به آن معنا است كه برخلاف ديدگاه خيالي عقل مدرن ، حتّي در اروپاوغرب نيزدموكراسي مي تواند تنها به حل وگشايش ( آن هم فقط ) برخي از مسائل دست يابد ونه همه ي مسايل ، وتازه آن هم نه به بهترين گونه .
دموكراسي چيزي هم رديف وهم ارز با « مدينه ي فاضله » و يا « جامعه ي آرزويي » و . . . نيست .
ازسوي ديگر براي اين كه برداشت من دراين باره هنوز روشن تر بيان گردد ، بايد بيفزايم كه حتّي اگرروزي درجايي در اروپا وغرب ، به فرض محال ، تحقق دموكراسي منطبق گردد با تحقق كامل آزادي و هم/زيستي شايسته ي انسان ها ، بازهم تنها مي توان گفت كه فقط يك گونه از جامعه ي آزاد و شايسته كه دموكراسي ناميده مي شود متحقق شده است ، ونبايدفراموش كرد كه گونه هاي ديگر ِتحقق يك جامعه ي آزاد وشايسته با نامي و درون مايه اي و منشي و ساختاري ديگر و ويژه مي تواند درجاهاي ديگرجهان تحقق يابند ( ياخودتحقق يافته اند ) .
درهمين حال بايد گفت كه دموكراسي پديده اي بومي است و نه جهاني .
با اين حال عقل مدرن دراين كتاب ، نه اين « بومي وخاص بودن » دموكراسي را مي پذيرد ونه اين گرايش و آمادگي را دارد تا شكل هاي ديگر جامعه ي آزاد را تجربه كند ويا به « تجربه » هاي ديگرِ انسان ها در گوشه هاي ديگرِجهان توجه جدي بكند .
برخي ازاين ها ، كورنليوس كاستارياديس، ازيك سو هيچ همانندي اي ميان « دموكراسيِ تحقق يافته » [ دموكراسي واقعا"موجود ] و برداشت وچشم داشت خود از دموكراسي نمي بينند و با اين همه، جامعه ي دل خواه خودرا دموكراسي مي نامند. آن ها به هردليل و انگيزه وخيالي، دردموكراسي هاي واقعا" موجود در اروثا وغرب ( ومي نمايد كه درجهان هم ) چيزي كه برآن بتوان همچون نماد يك جامعه ي آزاد وشايسته اتّكا كرد نمي بينند ، با اين همه ، براين باورند كه به جز« دموكراسي » چشم انداز و راه د يگري را نمي شناسند .
آن ها گويي يك دل/بسته گي غريزي به اين « نام » و« كلمه » دارند.
واقعيت اين است كه در بيش تر گروه هاي اجتماعي كه معمولا" برگِرد يك انديشه يا آرمان و يا هرچيزديگري ساخته مي شوند با گذشت روزگار، همراه با اين كه خوي وعادت ها و سنّت هاي معيّني شكل مي گيرند ، نام ها و كلمه هاي معينّي نيز همچون نشانه يا نماد ي مقدّس ، باب مي شوند . نام ها وكلمه هايي كه به انبارهايي همگاني و بزرگ بدل مي گردند كه درآن ها، آدم هاي وايسته به گروه، برداشت ها و منظورها وتعبيرهاي پايه يي خودرا در باره ي موضوع ها ي مهم گروه ، درآن نگه مي دارند و انبار مي كنند. اين گونه نام ها وكلمه ها ، ديگر نام وكلمه اي معمولي نيستند و معمولا" از چندين و چند درون مايه برخوردارند . چنين چيزي ، هم در ميان گروه هاي خداآيين ومذهبي ديده مي شوند و هم در گروه هاي نامذهبي و يا ضدمذهبي . هم درميان سنتّي ها و هم درميان نوها . . .
عقل مدرن هم همچون يك گروه اجتماعي داراي نام ونشان، داراي نام ها وكلمه هاي مقّدس خود هست . جالب اين است كه بحث وجدل هاي درون عقل مدرن برسراين نام ها وكلمه ها، و تفسير وتا"ويل ازآن ها ، يك سر با آن چه كه در گروه هاي مذهبي برسركلمه هاي معيّن ديده مي شود هماننداست. به همان اندازه كسالت بار وتكراري و ملانقطي .
از نمونه هاي اين گونه نام وكلمه ها مي توان همين دموكراسي (ونيزخودِ مدرنيته و. . . ) را نام برد .
دموكراسي براي عقل مدرن به يك « مطلق» دگرديسي يافته است . عقل مدرن برخلاف پافشاري و اصرارش براين كه هيچ چيزي را مطلق نكند ، خود به چنگ مطلق هايي گرفتارآمده است . چنين مي نمايد كه براي عقل مدرن ، نام وكلمه ي « دموكراسي » جايگاه و ارزش يك ستون مهم ، يك پايه ي نيرومند را دارد . ستون وپايه اي كه اگرچنان چه نباشد و فروبريزد ، ساختمان انديشه يي عقل مدرن فروخواهد ريخت .
ازديدآن ها ، عقل مدرن دموكرات است ودموكرات همان عقل مدرن است . و باتوجه به اين كه يكي از چندين وچند معنا و درون مايه ي پيوستيِ دموكراسي ، آزادي نيزهست ، پس از ديدآن ها عقل مدرن همان آزادي و آزادي خواهي ، وآزادي وآزادي خواهي نيز همان عقل مدرن است.§
2 - عقل مدرن : پيوند ميان دموكرا سي و سياست ـ دولت
براي عقل مدرن ، دموكراسي ، همان همگاني كردن سياست است . در آوردن دولت و قدرت سياسي از شكل وساختِ يك شركت خصوصي يا خانوادگي به شكل وساخت يك شركت سهامي است .
آن ها به منش و سرشت سياست - چه به نام دموكراتيك باشد وچه نام هاي ديگري به خود بگيرد - خيلي كم كار دارند . و به سرشت ويران گر آن حتّي هيچ كاري ندارند . آن ها به نام و ريخت وشكل سياست كار دارند . آن ها به نوع دموكراتيك سياست اعتماد دارند . آن ها به اين كاري ندارندكه سياست ، به دور از نام ونشان و ريختي كه به خود مي گيرد ، بمثابه يك پديده ي زنده ي اجتماعي داراي منش وسرشت ويژه است . منش وسرشتي كه درهمه ي گونه ها و انواع سياست يكسان است.
ژان فرانسوا ليوتار مي گويد :
« سياست دركشورهاي مابعدصنعتي عبارت است از اداره ي خوب يا بد جريانات اجتماعي ، حركت هاي مردم ، جريان پول وجزء آن .» ص205
بي پايه گي اين انديشه ي ليوتار آن هنگام نمودار مي شود كه بحث برسر مفهوم < خوب > و < بد > درگير شود . ازاين گذشته گفتگو برسر واژه ي < اداره كردن > و درون مايه ي آن ، هم جدا ازبحث برسر < خوب > و< بد > آن نيست . درست درهنگام بحث برسراين صفت ها و يا كاركردهاست كه ناگهان جامعه دچار چندپارچه گي شده و اژدهاهاي منافع ازهر گوشه و درهرگونه سر برمي آورند ، ودراين كشاكش ها و راه حل انساني و دادگرانه ي اين كشاكش هاست كه شايسته گي سياست براي اداره كردن جامعه به زيرسوآل كشيده مي شود .
پُل ريكور هم چيزي نزديك به همين نظر ليوتار را دارد :
« كارسياست اين است كه عمل تصميم گرفتن را براي جوامع امكان پذيرسازد . >» ص230
« بنظرمن سياست هميشه با اخلاق رابطه داشته است » ص226
همو به ستايش سياست مي پردازد ومي گويد:
« تاريخ اروپاي غربي و آمريكا به ما اجازه مي دهد كه بگوييم نوعي ازسياست ايجاد شده است كه اصيل است وشايد با اشكال بسيارمتفاوتي از اقتصاد آميخته است . » ص226- تا"كيدازمن
برخلاف اين ديدگاه ، كار و وظیفه ی سياست اين نبوده است كه عمل تصميم گرفتن را براي جامعه امكان پذيرسازد . چنين كاري و وظیفه ای از توان ومنش سياست به دوراست . چنين ادعايي را البتّه سياست از زبان همه ي سياست مداران درهمه ي روزگارها و در همه ي كشورها كرده ومي كند . ولي برخلاف همه ي اين ادعاها ، سياست هميشه عمل تصميم گيري را تنها براي خويش خواسته و تنها براي خويش« امكان پذير» ساخته است . مسئله ي امكان پذيرساختن عمل تصميم گيري براي جامعه ، هميشه يك مسئله ي بعدي ويك شعار انتخاباتي بوده است . و اين شكاف ميان ادعا وكردار، يكي از علت هاي بزرگ بحران سياست است . بحراني كه درست در اروپا وآمريكا ، بيش از جاهاي ديگر است .
سياست البتّه بسيار كوشيده است كه با اخلاق رابطه بگيرد ولي تاكنون موفق به اين كارنشده است ، زيراين دوبا هم كنارآمدني نيستند.
اين واقعيت ديگر بسيارآشكار است كه درجوامع اروپايي (وغربي) تاكنون دامنه ي كاردولت وسياست نه تنها محدود نشده است بل كه بسيارهم غول آساشده است . خود مدرنيته همچون يكي از پايه هاي فلسفي و انديشه يي ِ اين جوامع ، و نيز يكي از نيروهاي جدّيِ سازنده وپردازنده وعملي آن ها ، سهم بسيار بزرگي دراين رشدِ غول آساي دولت داشته و دارند. مدرنیته، در طول زنده گی خود، یکی از نیروهایی بود که به سیاست ، وظایف تازه ی بسیاری را محوّل کرده است. و به این ترتیب، به تمرکز قدرت در دست سیاست< دولت> ابعادی بسیار غول آسا بخشید.
مدرنيته با وجود همه ي خرده گيري ها و نقّادي هايش نسبت به دولت وسياستِ پيش ازخود درسده هاي ميانه ، كه شمار بسياري ازآن نقّادي ها درست هم بود اند ، نتوانست پس از به قدرت رسيدن جلوي آسيب ها وصدماتي را كه تنها به دليل موجوديت دولت وسياست برجامعه زده مي شوند بگيرد . يكي از دلايل بزرگ اين ناتواني اين بوده كه مدرنيته دربخش بسياربزرگ خود ، بسيار كم به ضرورت دولت وسياست و به سرشت ومنش آن ها پرداخته است . و برخلاف ادعاي خود كه هيچ چيز نبايد ازدايره ي نقّادي دور بماند ، پديده ومفهوم دولت وسياست را ازدايره ي يك نقّادي جدي دورنگه داشته است .
مدرنيته كوشيدتا انبوه عظيمي ازافرادجامعه را به بهانه (ويا به دليل ) دموكراتيك كردن سياست به سوي سياست بكشاند وازاين راه بخش بزرگي ازجامعه را به درون فساد و تباهي هاي سياست دراندازد . وكوشيد (وموفق هم شد) تا به سهم خود پهنه و ژرفاي وظايف و اختيارات سياست را صدچندان بيش تركند .
امروزه درآلمان ، سياست ، كه عقل هاي مدرن چون يورگن هابرماس و ديگران همچون انديشمندان دولتي و نيمه دولتي و رسمي و نيمه رسمي درخدمت آن هستند ، ابعادي ترسناك به خود گرفته اند . دولت همچون هسته ي اصلي سياست مي كوشد امروزه به خصوصي ترين گوشه هاي زندگي انسان هاسربكشد ، خودرا به عرصه ي خانواده ومسائل درگيرِ درآن درآميزد ، تامسائل و پيچيدگي ها و دشواري هايي را كه به لحاظ سرشت خود ، باروش ها و ابزارهاي عاطفي و دوستانه و ريش سفيدانه و نارسمي ونادولتي ، بهترمي توانند گشوده وحل شوند باراه وروش هاي سياسي(دولتي وقانوني) برطرف كند.
هم دردوره ي فرمان روايي حزب دست راستي دموكرات هاي مسيحي ، وهم درآغازِ برپاييِ حكم رانيِ سوسيال دموكرات ها ( همزمان با آغازسال1999 ) هردوحكومت برنياز و ضرورت دخالت دولت درخانواده ، پوشاك قانون پوشاندند: يك بار به نام جلوگيري از زورگويي و تجاوزجنسي به زور درميان زن وشوهر ، و يك بارهم به بهانه ي جلوگيري از كتك زدن مادران وپدران به فرزندان .
اين كه هم آن « زورگويي » و هم اين « كتك زدن » هردو از واقعيت هاي تلخ هستند كه بايد از پهنه ي خانواده رانده شوند كاملا" آشكاراست . آن چه كه دراين جا با بحث ما پيونددارد اين است كه بازكردن پاي سياست ( دولت ) به خانواده ، نشاندن عقرب كور بجاي مار است . سياست مي كوشد تا با سياسي ساختن اين گونه مسائل ، چنگال هاي خودرا به پهنه هاي تازه تر و گسترده تري بازكند.
3- سياست : و تسخيرغول آساي ا نديشه هابه دستِ سیاست
يكي ازحقايق تلخ كه گريبان گيرجوامع بشري شده است غول آسا شدن سياست است . اين حقيقت ناگوار امروزه به يك چيز روزمره و عادي بدل شده است . چنان به آن خوگرقته ايم كه ديگر به آساني احساس اش نمي كنيم . غول آسايي ِسياست چنان ابعادي يافته است كه ديگر از فرط بزرگي ، ديده نمي شود !
اين غول آساشدن را مي توان از چندين وچند جنبه بررسي كرد. براي نمونه :
1ـ ازجنبه ي سازماني ِ سياست
2ـ از جنبه ي وظايف آن
3ـ ازجنبه ي اختيارها و دامنه ي كاركردهاي سرخودي آن
و . . . 4ـ ونيز از جنبه ي تسخيرانديشه ي مليون ها انسان .
ودرست اين جنبه ازغول آسايي سياست است كه من مي خواهم دراين جا برآن تا"كيدكنم .
مرادم ازتسخيرانديشه ها ازسوي سياست چيست ؟
الف - يكي ، نيرو وتوانايي وامكان سياست در جهتْ دهي ِ انديشه هاي توده ي انسان هاست .
ب - يكي ديگر، خوگرفتن انبوه انسان ها به نگريستن به جهان از دريچه ي سياست است .
ج - يكي هم ، خوگرفتن مردم به نگريسته شدن ازدريچه ي سياست است . خوگرفتن به اين كه آن ها ، هم/چون يك رويداد اجتماعي ، ازسوي سياست مداران ، انديشيده شوند. اين فكر كه اگر چنان چه سياست مدار به كمك نيايد بسياري ازمسايل مردم حلّ نخواهند شد ، فکری است كه امروزه بيش اززمان هاي پيشين درميان مردم ديده مي شود . هم درميان روشن فكران و هم ناروشن فكران ، هم درميان جوانان وهم سالْ مندان ، هم درميان مدرن ها و هم نامدرن ها . . .
د - خوگرفتن بسياري ازانسان ها به اين باور، كه انسان موجودي سياسي است . باوري بسيار كهنه ونارسا .
و - آلوده شدن انديشه ها به گونه هاي سياسي ِ شناخت جامعه وجهان . به گفته ي ديگر: نفوذ نتايج ِ ( فلسفي ، هنري ، اخلاقي و. . . يِ ) « نگاه سياسي » به جامعه وحهان ، درذهن و انديشه ي انبوه ميليوني انسان ها .
()
درهمين زمينه بايد به آموزش ( بهترگفته شود واداشتن ِ ) انسان ها به كُرنش در برابر« قانون » هم اشاره كرد كه خود به گسترش بي پايه ي پهنه ي كار ِدولت وسياست مي انجام اند . مي دانيم كه ستايش ِ كُرنشْ گونه از « قانون » و بزرگْ نمايي و مبالغه در كارايي آن براي سامان دهي جامعه ، يكي از ويژه گي هاي مدرنيته بوده وهست . پديدآمدن كلاف سردرگم ِ انبوه كمرشكن قوانين ، حقيرشدن و كم رنگ شدن ابزارهاي عرفي و اخلاقي و ابتكارهاي فردي براي همْ زيستي و حلّ اختلاف ها ، يكي از پيامد هاي اين كُرنش دربرابر قانون ، وغول آساشدن دولت وسياست ، ازپيامدهاي ديگر ِآن بوده است.
« دموكراسي » بدون سياست ودولت ، به چيزي پا در هوا بدل مي شود . بدون بودنِ دولت وسياست ، دموكراسي چيزي بي مورد خواهدبود .
البتّه درست اين است كه گسترش سرطاني سياست ودولت تنهاوتنها ازمدرنيته سرچشمه نمي گيرد ؛ وتنها وتنها درجوامع « مدرن » پيش نيامده است . چنين رشد سرطاني دولت را در همه جا مي توان ديد . اين نيز از جمله روندهايي بوده است كه به رغم ايستادگي ِ بي شمار آدمي درهمه ي جوامع ودرهمه ي روزگارها ، خودرا برجوامع تحميل وبار كرده است . غريزه ي آدمي يكي ازسرچشمه هاي مهم اين روندِ زيان بار بوده است . ونيز سرشت وماهيت سياست به مثابه جلوه گاه بزرگ اجتماعي قدرت ، خود چنان است كه چنگ اندازي به سراسرجامعه را ، هم موجب مي شود وهم به آن شتاب مي بخشد . ولي مدرنيته ازهمان آغاز خود نشان داد كه مخالف جدي اين روند نبوده است . مدرنيته تنها كوشيد تا اين روند را « مدرنيزه » كند . هم چنان كه دربسياري ديگرازمسائل اجتماعي هم ، برخلاف آن چه كه مدعي آن است نتوانسته و نيز نخواسته تا برخلاف روندِ آب شنا كند . وازهمين رو است كه فرق يك دولت وسياست مدرن با همتاي مخالف خودش ( دولت و سياست نامدرن وسنتي ) ، درهمين غول آسا بزرگ تر بودن آن است .
راست اين است كه رودررويي ومخالفت مدرنيته با نظام پيش ازخودش ( نظام سنتي )، همان جوركه مخالفان وخُرده گيران مدرنيته نيز گفته اند ، به اندازه ي زيادي ، ، آلوده گي جدّي به مبارزه برسرقدرت داشت . همين آلوده گي جدّيِ مدرنيته ، آن را درهمان نخستين گام هايش يكْ سره درخود غرق كرد .
مدرنيته هيچ گاه نخواسته برضد موجوديت دولت وسياست ، كه هيچ ، بل كه حتّي درراه محدود كردن آن هم تلاش كند . پاسخ به اين كه آيا مي توان گروه هاي باورمند به انديشه ي نامبرده به « آنارشيسم » را ـ كه ظاهرا" دربرابر مقوله ي دولت ( وسياست نيز) نقّادي هايي جدّي داشتند ـ در درون مدرنيته جاي داد يا در برون آن ، پاسخ دشواري است . همين دشواري درپاسخ دادن به جندي و چونيِ پيوند ميان ماركسيسم ( كه آن هم كم وبيش در برابر موجوديت دولت ، ايستاري انتقادي وترديدآميزداشت) ومدرنيته هم وجود دارد . بااين همه ، همه ي اين گروه ها اگرچه در اين يا آن موارد ارمدرنيته دور مي شدند ، ولي درهرحال همه ي آن ها در فضاي آغشته با مدرنيته نفس مي كشيدند و در بسياري ديگراز انديشه ها و باورهاي مدرنيته با آن سهيم و هم/بازبودند . به همين سبب بهتراست بگويم كه بدنه ي اصلي مدرنيته ، ويا حتّي بهتراست بگويم آن بخش بزرگ مدرنيته كه توانست درطول نزديك به دو سده در پهنه ي سياست ودولت ، درجامعه ي اروپايي (غربي) هم/چون يكي ازعاملان اصلي، مُهرخودرا برساختار سياست و دولت دراين كشورها بزنند ، هميشه هواخواه گسترده تركردن دامنه ي كا ر ِ دولت وسياست بوده اند .
كساني چون فريدريش نيچه ، كه ظاهرا" به نوعي از مدرنيته ، انتقادهاي جدّي داشتند نيز، دراين زمينه ي بحث ما ، هواخواه اين گسترش نقش دولت بوده اند (1 ) . نيچه خود مي گفت :
« لايبنيتس و كانت - آن دو بزرگ ترين سدكننده ي يكْ پارچه گي فكري اروپا [!]- سرانجام ، هنگامي كه برپُل ميان دو قرن انحطاط ، كه يك قوّه ي قهريه ي پرنبوغ و با اراده قابل رؤيت شد ، قوّه اي به اندازه ي كافي نيرومند كه مي توانست اروپا را به منظور فرمان راندن برزمين در يك اتحّاد سياسي و اقتصادي قالب ريزد ، آلماني ها با جنگ هاي آزادي خواهانه ي شان ، اروپا را از معنا ، ازمعجزه ي معناي وجود ناپلئون محروم ساختند . . . > ف. نيچه. آنَك انسان. ترچمه ؟ ص192 تا"كيدها ازمن
يگانه گي و وحدت اروپا نمي توانست به فاجعه ي بنيان گذاري يك دولت غول آساتر از آن چه كه درسده هاي ميانه در اروپا بود نيانجامد ، فاجعه اي كه امروز با تحقق ظاهرا" نزديكِ « وحدت اروپا » در دست تكميل است.