6- عقل مدرن ، و « پيوندميان ا نديشه وجامعه»
بررسي ِِ بررسي ِ عقل مدرن از برخي رويدادهاي كنوني
نكاتي در پيرامون نحوه و گونه ي نگاه وتحليل و بررسي عقل مدرن درباره ي روي دادهاي كشورهاي نام/برده به « سوسياليسم واقعا"موجود»
1_ انديشه وجامعه
نكته ي اصلي و كانوني در بررسي ( ويابهتراست بگويم « اشاره » ي ) اين انديش مندان در باره ي روي دادهاي كشورهاي نامبرده ، اين است كه آن ها نقش جهان بيني ماركسيستي ، و سوسياليسم ِ نوع ويژه ي اين جهان بيني را در اين رخ دادها مطلق مي كنند . وبه ويژه گي هاي اجتماعي وفرهنگي و رواني و. . . اين جوامع بسياركم بها مي دهند . بويژه آن ها به انسان بمتْابه عامل اصلي تقريبا" هيچ توجهي ندارند . چنين بي توجهي هايي البته درهمه ي زمينه هايي كه اين روشن فكران دراين كتاب به آن ها مي پردازند ديده مي شود .
رابطه ي انديشه ي انسان با رفتارش و بخصوص رابطه ي انديشه هاي اجتماعي انسان با جامعه بسيار پيچده است . دامنه ي اين بحث البّته گسترده است . مطلق كردن يك نمونه وتسرّ ي آن به نمونه هاي ديگر كاري آشكارا ناپخته است .
پيوند ميان انديشه و رفتار آدمي، پيوند ميان آن چه كه انسان مي انديشد وآن چه كه انجام مي دهد، پيوندي جامد و يكْ طرفه نيست. درحقيقت مي توان گفت كه هم جامد و يكْ طرفه هست و هم نيست. آدمي، برده ي انديشه هاي خود نيست. دستِ كم مي توان گفت كه هم برده هست وهم نيست. يعني ازاين انسان به آن انسان فرق مي كند.
پيوند ميان انديشه هاي اجتماعي وجامعه امّا مي توان گفت كه با پيوند هاي نوع نخست ( كه دربالا گفته د ) ، اگرهمانندهايي دارد تفاوت هاي جدي هم دارد . باآن كه انديشه هاي اجتماعي برروند جامعه به اندازه اي تاتْيردارند ، ولي جامعه ، روي هم رفته و در مجموع رفتاري خودبخودي وخودانگيخته دارد . و راه جامعه ، روي هم رفته بركنار از انديشه هاي اجتماعي ، برآن تحميل مي شود.
2_ قدرت سياسي
بي هوده است اگر دگرگون نگشته گي ساختارهاي نادرست ويا كهنه ي جوامع نام برده را، در دگرگوني ناپذيري انديشه هاي ماركس وسوسياليسم جست. نقش قدرت سياسي در فسادي كه اين جوامع به آن دچار شدند نقش بسيار پراهميتي است. قدرت سياسي دراين جوامع نه تنها ناتوان وكوچك نشد بل كه بسيار هم غول آساترشد. آن گاه كه درجامعه اي چشمه هاي مهم قدرت- مانند بخش اقتصاد - بسته مي شوند ، غريزه ي قدرت جويي آدمي به سمت ديگر چشمه هاي قدرت يورش مي برد .
در كشورهاي سرمايه داري و به طوركلي درهمه ي نظام هايي كه درآن ها اقتصادآزاد و يا نيمه آزاد وجوددارد و اقتصاد نقش كانوني را بازي مي كند، سياست يكه تاز ميدان نيست. افزون براين، در جوامع سرمايه داري در فضاي زد و بند و سود جويي وفساد اقتصاد بازار، سياست نيز در فساد و دروغ آشكار غرقه است . سياست دراين كشورها ازهرگونه آرمان بشري وآرمان خواهي . . . خالي است و از اين رو ، سياست داراي باصطلاح « وزن واحترام » نيست. خودكامه گي اقتصاد دراين گونه جامعه ها كاملا"آشكاراست .
خود كامه گي اقتصاد درجوامع بازار آزاد با خود كامه گي سياست درجوامع نامبرده ي سوسياليستي ، با آن كه هردو خود كامه گي هستند ، با هم فرق دارند . دركشورهاي داراي نظام هاي مردم گراي نامبرده ، گره خورده گي و بهم پيوسته گي قدرت سياسي با آرمان هاي اجتماعي بزرگ مانند برابري ، آزادي ، نابودي ستم هاي اقتصادي واجتماعي . . . - با توجه به اين كه سياست درهر نام و مرام در برابر فساد داراي آسيب پذيري بسياربالايي است - يكي ازعلت هاي بزرگي بوده كه به سرايت « فساد سياست » به درون اين « آرمان هاي اجتماعي » انجاميد . يكي ازموتْرترين پيامد هاي اين امر اين بوده كه درون مايه هاي اين آرمان ها به فساد كشانده شد ، ازاين هم موتْرتر ، اين بود كه قدرت سياسي ، به اين آرمان ها مفاهيم و درون مايه هايي فاسد بخشيد .
واقعيت اين است كه درجهان بشري ، ما گواه گونه ها و انواع آرمان هاي انساني هستيم : آرمان هاي پاك انساني ، آرمان هاي انسانيِ انسان هاي پاك ، و در كنار آن ها ، آرمان هاي فاسد انساني ، آرمان هاي انسانيِ انسان هاي فاسد ، آرمان هاي فاسد شده ي انساني . يعني انواع فاسد ، فاسد كننده ، و فاسد شده ي اين آرمان ها .
3_ عامل انسان
ازديدِ تقريبا" همه ي انديش مندان اين كتاب ، انديشه يا نظريه يا جهان بيني ماركسيسم موجب اصلي و گاه يگانه موجب بحران دراين كشورها شده است . درانديشه ي اين انديشه مندان ، خودِ انسان بمثابه اصلي ترين اهرم و ابزار و عامل اجتماعيِِ روي دادها و سرنوشت هاي اجتماعي جاي بسيار بسيار كوچكي دارد .
در حالي كه انسان عامل بسيارمهمي درسرنوشت انديشه هاي اجتماعي است. انسان، تنها عامل ميان انديشه و تحقق آن است. ميزان سهمي كه انسان مي تواند در زنده و بانشاط نگه داشتن انديشه هاي اجتماعي و يا درخشكاندن و كشتن اين انديشه داشته باشد، ازاين انسان به آن انسان متفاوت است .
در كشورهاي مورد بررسي، نقش آدم ها، بويژه آن ها كه در راه آزادي رزميده اند، هنگامي كه در قدرت سياسي جاي مي گرفتند نقشي بزرگ و نزديك به يگانه بود. ازاين گذشته، چون قدرت سياسي دراين كشورها كانون اصلي قدرت بود، نقش آدم هايي كه در اين پهنه داراي قدرت بودند خود به خود بسيار زياد بود. امّا نقش بسيارزياد آدم ها هنوز به معناي نقش بسيارزياد انديشه هاي اجتماعي وجهان بيني اي كه همراه با اين آدم ها برجامعه چيره شدند نبوده است. آن گونه كه عقل مدرن دراين كتاب گمان مي كند .
اين راست است كه جهان بينيِ برخي آدم ها تأثيري بسيار نيرومند و نزديك به مطلق بررفتارشان دارد . رفتاراين گونه آدم ها از انديشه هاي شان جدايي ناپذيراست . درنزد چنين آدم هايي ، برخي انديشه ها بدل به چيزي مقدس مي شوند . اين دسته از آدم ها گونه ي خاصي از ايستاده گي در برابر دگرگون شدن ( يا دگرگون ساختنِ ) انديشه ي شان را به نمايش مي گذارند.
ولي تنها در برخي ها چنين است. برخي ديگر از انسان ها بيش تر زير تاتْير وضع وجايگاه اجتماعي شان هستند . دگرگون ناپذيري انديشه هاي اجتماعي در نزد چنين انسان هايي بيش تر به دليل وضع اجتماعي شان است . نشانه ي بارز اين گونه آدم ها ، نزديكي آن ها به قدرت است . اين ها براي نگه داشت قدرت ، از هرگونه دگرگوني درآن انديشه هايي كه اعتقاد به آن ها پايه ي حفظ قدرت شان را تشكيل مي دهد، چشم پوشي مي كنند و بل كه برضد آن دگرگوني ها مي جنگند. براي اين گونه آدم ها تظاهر به خشك انديشي و پشتياني ازخشك مغزي، ابزاري نيرومند براي نگه داشتن قدرت است، گمراهي آشكاري است اگر كه خشك انديشي اين انسان ها را به روش فكري نادرست آن ها حواله كرد .
روشن است كه « قدرت » به خودي خود ، دارنده اش را فقط خشك انديش ومتعصّب نمي كند، بل كه همه چيز در اين جا به ماهيّت ومنش قدرت وابسته است. قدرت، داراي گونه ها و انواع است. گونه هايي از قدرت، ويا درست تر گفته شود : گونه هايي ازحفظ قدرت، ايجاب مي كنند كه دارنده هاي شان هم/واره به بازبيني و دگرگون ساختن انديشه هاي خود ( ونيزحتي انديشه هاي ديگران ) بكوشند. حتي اگراين دگرگوني ها را نه عقل وخرد و نه صلاح همگاني و يا نيازهاي واقعي تأييد كنند. با اين همه، امروزه هيچ « گونه » اي از قدرت نيست كه به بازيگران ( دارندگان ) خود اجازه ي بي قيد وشرط در دگرگون سازي انديشه هاي چيره وحاكم برنظام اجتماعي واقتصادي جامعه را بدهد. همه ي اين انواع قدرت كه امروزه درجهان وجود دارند ازساختارهايي بسيارجا افتاده وكهن سال برخوردارند و ريشه دراعماق جوامع دوانده اند. دراعماق جامعه ريشه داشتن به معناي اين است كه هريك ازاين گونه هاي قدرت انبوهي از انسان ها را به خود وابسته ومقيد و< نيازمند > ساخته اند، انسان هايي كه به دليل همين وابسته گي و نيازمندي شان به اين گونه هاي قدر، به هيچ روي نمي خواهند و نيز نمي توانند به آساني به دگرگوني هاي ژرف درآن ها گردن بگذارند. مثلا" كدام دارنده ( وياخواهنده ) ي قدرت كه درجوامع سرمايه داري است، كه اجازه ي آن را داشته باشد ( و يا به خود جرئت دهد ) تادر انديشه هاي مدافع نظام سرمايه داري به دگرگوني هاي ژرف دست زند ؟ واين درزماني است كه هركسي مي داند كه دراين جوامع نياز به اين دگرگوني هاي ژرف فراوان وجوددارد ، دگرگوني هايي كه ده ها سال است دارند خاك مي خورند وجامعه از انجام ناگرفتن آن ها در رنج است. همين جوراست در ديگر انواع قدرت ها مانند قدرت سياسي - مذهبي ، و . . .
انسان هاي داراي ساخت روانيِ ايستاگرا و تنبل و كهنه پرست نيز گونه ي ديگري از « دگرگون ناشده گي انديشه » را به ما مي نمايانند. همان جور كه برخي هاي ديگر كه بيش تر زير فرمانِ غرايز و يا احساسات خود جاي دارند به نوبه ي خود ، گونه ي ديگري از رابطه ي انسان و دگرگوني در انديشه را نشان داده اند.رابطه ي اين گونه آدم ها با انديشه هاي اجتماعي شان، رابطه اي غريزي واحساسي است.
درهمان هنگام ، بايد توجه داشت ، آن شرايط و جو اجتماعي كه قدرت در آن شناور است نيز به اندازه ي معين نقش بازي مي كند دراين كه ميل به نگه داشت قدرت ، تاچه ميزان به دگرگون ساختن انديشه هاي حاكم برجامعه ( بطورمشخص انديشه هاي حاكم بر نظام قدرت ) اجازه دهد .
4_ نقدِ ترازوي سنجش
بررسي اين انديش مندان از روي دادهاي جوامع نام برده ، برپايه ي برداشت هاي خودشان است از مسايلي همچون : آزادي فردي و بطوركلي آزادي ، گونه ي پيش رفت اجتماعي و اقتصادي و فرهنگي ، و نيز ( چيزي كه نه چندان كم اهميت تراست ) الگو و نوع زندگي ، كه در نگاه اينان روي هم رفته همان نوع زندگي اروپايي است . ازهمين رو شايد بحث ، بيش از هرچيز درباره ي اين گونه مسائل بايد متمركز شود.
روشن است كه زندگي فردي واجتماعي ازلحاظ شكل و ريخت خود و از لحاظ معنا وهدف ها و ارزش هاي خود ، دركشورهاي گوناگون با فرهنگ هاي متفاوت ، داراي انواع بي شمار است .
حقيقت اين است كه هم ماركس و هم سوسياليسم ويژه ي او - كه هردو پديده اي اروپايي اند - انديشه ي خودرا در باره ي نوع زندگي ، از راه مخالفت جدي وآشكارش با نوع زندگي اروپايي زمان خود شكل بخشيد . اين احتمال بسيار نيرومنداست كه براستي هم ، ماركس هيچ آشنايي عميقي با زندگي نوع آسيايي نداشته است . به جرئت مي توان گفت كه تقريبا" همه ي انديش مندان اروثايي آگاهي ژرفي در باره ي ديگر تمدن ها و فرهنگ ها نداشته اند و بطور شگفت آوري از آن ها بي خبربوده اند . ماركس البتّه گويا در هيچ كجا بحث مشخصي درباره ي نوع زندگي نكرده است . ولي مخالفت او با برخي از ويژه گي هاي مهم زندگي اروپايي ، دربرگيرنده ي همان خرده گيري هايي است كه صدها سال پيش تر از او ازسوي روشن فكران ديگرگوشه هاي جهان و از جمله روشن فكران آسيايي به ميان كشيده شده بودند . تنها بعدها بود كه < نوع زندگي > اي كه ماركس وهواداران او در اروپا ازآن پشتيباني كرده اند با نوع زندگي اي كه به ويژه در آسيا پيشينه اي هزاران ساله داشته درآميخت ، وخود به مجموعه اي از < زندگي > پيوست كه ويؤه گي هاي آن ، آن را از مجموعه هاي ديگر < زندگي > ها - كه يكي از آن ها زندگي اروپايي بود – جدا ساخت . كم اعتنايي به شكل ، پُراعتنايي به عواطف ، گرايش بيش تر به درون ، علاقه به همبسته گي ، و ناسازگاري با خودخواهي . . . برخي از ويژه گي ها و صفت هاي همهْ گانيِِ انواعي از زندگاني اند ، كه بعدها نوع ِِ زندگي پديدآمده در جوامع سوسياليستي نيز به آن ها ملحق شده است .
اين همه مسائل ، البتّه از نگاه انديش مندان اين كتاب درهنگام بررسي روي دادهاي كشورهاي موسوم به سوسياليستي پنهان مانده است. آن هاجهان را از دريچه ي خوي ها و عادات خودشان مي بينند. يعني اين خوي ها وعادات را هم/چون ترازو ومعيارسنجش همه ي چيزها در جهان بكار مي گيرند. دراين جا مراد من هرگز دفاع از انديشه ي نسبي نيست. مراد من تنهاتا"كيد براين حقيقت است كه جهان متنوّع است و اين تنوّع بسيارجدّي وريشه اي است .
5_ سنجش ِِ سنجش گران : نقد ماركسيسم وسوسياليسم يا ردّ مبارزه ي اجتماعي ؟
روي هم رفته مي توان اين بررس ها و تحليل گران را در اين مورد مشخص ( يعني دربررسي شان درباره ي روي دادهاي كشورهاي شرق اروپا ) به دو گروه بخش كرد :
يكي ، آن هايي كه از ريشه و بُن با ماركسيسم مخالف اند ، و اين مخالفت شان ، هم در جايگاه اجتماعي آن ها ريشه دارد وهم در انديشه هاي شان .
دوم ، كساني كه خود كم يا بيش درجنبش ها و مبارزات اجتماعي شركت داشته ويا دارند ولي كم و بيش با ماركسيسم فاصله گرفته اند .
انديش/منداني چون « برلين » و « فروك » و. . . دراين بررسي ، ازسفارش ها وآموزه ها و دستورهاي هستي اجتماعي خود و از جايگاه اجتماعي خود پيروي مي كنند . آن ها از روي خوي وعادتي كه از راه پرورش اجتماعي ( وخانوادگي ) شان درآن ها « تعبيه » شده است داوري مي كنند . روشن ترگفته شود از غريزه هاي اجتماعي خود پيروي مي كنند . اين غريزه ها ، هم درهستي اجتماعي ريشه دارند و هم درهستي طبيعي آدمي . اين آدم ها گرفتار در تنگناهاي اين غريزه ها هستند . دراين گونه آدم ها ، غريزه ها به گونه اي سازمان وسامان يافته اند كه برمنافع اجتماعي آن ها انطباق داشته باشند . مخالفت آن ها با ماركسيسم وسوسياليسم ، بيشتر به « دشمني » نزديك است . و اين دشمني را آن ها ( مثلا" با توجه به آن چه كه آيزا برلين درباره ي خود گفته ) از پدر و مادر به « ارث » برده اند . اين گونه انديشمندان مي كوشند تا با بهره گيري از رويْ دادهاي دهه ي 80 و90 مسيحي درجوامع نامبرده به « سوسياليسم واقعا" موجود » ، نه تنها انديشه هاي فلسفي واجتماعي زيربنايي جنبش هاي عدالت خواهانه ي كشورهاي شرق اروپا را ، بطورمشخص ، از اعتبار بياندازند ، بل كه همچنين عمل ومبارزه درراه برابري اجتماعي را ، بطوركلي ، تخطئه كنند .
« بلشويسم چيزي شبيه به نازيسم پديدآورده بود . . . وانگهي ازبسياري جهات پارادوكس دراين جاست كه بسياري ازويژه گي هاي نازيسم حاصل تقليد از بلشويسم است وبلشويسم. . . بر نازيسم [ از لحاظ زماني ] تقدم دارد . . . » پل ريكور ، ص228
پُل ريكور در اين جا به درهم ريزي مرزهاي كاملا"آشكاري مي پردازد كه درميان بخشي ازجنبش هاي مردمي كه در زيرنام انديشه هاي ماركس وسوسياليسم او انجام شدند، وجنبش هاي نامردمي كه زيرنام فاشيسم صورت گرفته اند وجوددارد. با آن كه كج روي ها و آلوده گي هاي گاه جنايت باري در اين جنبش هاي مردمي انجام گرفته اند كه بسيار باجنايت هاي جنبش هاي نامردمي نام برده همانندند ، اما مرز ميان اين دو گونه ي جنبش ها كاملا"آشكاراست .
اين حقيقت دارد كه امروزه مدت هاست بخش بزرگي از نيروهاي روشن فكري در اروپاي غربي ( غرب ) تلاش مي كنند تا به بهانه ي ضديت با هرگونه به كارگيري زور، از يك سو مبارزات مردم به جان آمده را درجهان تخطئه كنند، و از سوي ديگر، آبِ پاكي برروي رفتار و انديشه هاي زورگويانه ي نامردمي درتاريخ اين ديار ( غرب) بريزند. درجامعه ي آلمان، برابرسازي استالين با هيتلر، به ابزاري بدل شده است در دست آن هايي كه خودرا نيروي ميانه مي نامند ومي خواهند برجنايات فاشيسم آلمان پرده بكشند. و بسياري ازروشن فكران هواخواه مدرنيته وپست مدرنيته هم دراين تلاش ها شركت دارند.
بطوركلي - چنين مي نمايد - كه درنزد اين انديشه ورزان ، مبارزه ي اجتماعي از كم ترين ارزش واعتبار برخوردار است ، ودرنزد كساني هم/چون آيزا برلين و مارك فرو. . . هرگزهيچ ارزش و اعتباري ندارد .
ولي انديش/منداني چون فرانسوا ليوتار و. . . چنين مي نمايد كه بيش تر، از گرايش كم وبيش « چپِ » خودشان است كه حرف شنوي دارند . ولي حتي در انديشه ي اينان نيز ، مبارزه ي اجتماعي از اعتبار افتاده و به اين يا آن شكل تخطئه مي شود.
« هم اكنون منازعاتي وجود دارند كه مي توانند وحشتناك باشند ولي از زمره ي تغييرعمومي جوامع نيستند . . . » ف . ليوتار ، ص204-205
« به نظرمن هيچ نشانه اي از يك عامل اجتماعي ديگر، وجود ندارد . نشانه هايي كه كوشيده ايم درسطح مبارزه ي طبقاتي آشكارسازيم هيچ معنايي نداشته اند . وحتّي مبارزات ضداستعماري نيز از اين لحاظ نشان دهنده ي چيزي نبوده اند . و نمي توانستند امپرياليسم را سرنگون سازند . . . » ف. ليوتار ص 204-205
« [در اين تباهي غرب ] من هيچ امكاني براي عمل جمعي نمي بينم . » ژان بودريار/ ص94
« كم ترين چيزي كه درباره ي جدل ضداستعماري [ عرب ها و بطوركلي مسلمانان] . . . مي توان گفت اين است كه درمورد كشورهاي غربي بي معناست . من نمي خواهم جنايات امپرياليسم غرب را كوچك جلوه دهم بل كه مي خواهم پرده از اين افسانه نادرست بردارم كه مي گويد درتاريخ مسلمانان هيچ مسئوليتي برخودشان مترتب نيست ... » كورنليوس كاستارياديس / ص 154
« [هابرماس] قبول دارد كه ازنظرتاريخي، امپرياليسم مسئول شرايطي است كه دركشورهاي جهان سوم پيدا شده است ، اما معتقداست كه اينك اسثماراقتصادي پيشين جاي خود را به اشكال گوناگوني از روابط بين ميان ملت ها داده است . درغياب روابط اقتصادي مستقيم ، آن چه باقي مي ماند صرفا" اعتراض وخشم و رنجش اخلاقي [!] برعليه جهان اول است » كتاب « يورگن هابرماس » نوشته ي رابرت هولاب- برگردان ح . بشيريه / ص132 تاكيدهاازمن
نقد و بررسي رساي اين گونه ي داوري ها كار اين نوشته نيست. همين اندازه ولي بايد گفت اين گفتارها نشان مي دهند كه اين انديشه مندان تاچه ميزان آشكار، بخش بزرگي از مبارزه ي اجتماعي دوران معاصر وكنوني درجهان را از جرگه مبارزه ي اجتماعي بيرون رانده ويا آن را ( به هردليلي ) تخطئه مي كنند .
با اين همه، برخلاف دسته ي نخستِ انديش مندان مانند آيزابرلين و. . . ، در باره ي گروه دوم ازاين متفكرين بايد گفت - چنين مي نمايد - كه آن ها بيش تر در تنگناها ي < روش > بررسي خود گرفتارند.
«آن چه روي داده ، افول مسائلي است كه به كمك آن ها بسياري ازغربي ها - ونه فقط غربي ها- به مسئله ي تاريخ پرداخته اند . يعني ( حداقل از دو قرن پيش به اين سو) تاريخ رابه صورت تراژيك ميان دواصل فهميدن وترسيم كردن . . . در يك سو سلطاني دروغين وغاصب ، ودرسوي ديگر اميرزاده اي حقيقي كه شايسته ي اداره ي جامعه است . . . » ف .ليودار. نقدعقل مدرن / ص 203-205
الف - آن چه كه ليوتار مي گويد چيزي است كه مي توان نه تنها در باره ي روي دادهاي كشورهاي نام برده بل كه درباره ي همه ي روي دادهاي اجتماعي كه درگيري هاي گروه هاي بزرگ اجتماعي كانون آن ها را تشكيل مي دهند نيز گفت، و اين ، سُستيِ بزرگ اين گونه داوري هاست. درهمان حال، اين داوري تنها بخش بسيار كوچكي ازحقيقت را در برمي گيرند .
ب - اين شيوه ، گرفتار در زندان انديشه است. وهمان جور كه پيش ترهم به آن اشاره شد ستايش گرِ بي چون و چراي انديشه است. انديشه را تواناي كل مي داند. دست آن را در هرحادتْه و روي داد و رفتارآدمي و جامعه در كارمي بيند. و واقعيت را بازي چه ي انديشه مي پندارد.
ج : -اين شيوه به خودِ واقعيت نمي پردازد. حقيقت اين است كه دربسياري ازروي دادهاي اجتماعي، گناه واقعيت اگر بيش تر نباشد هرگز كم تر از انديشه نيست !
اما واقعيّت يعني چه ؟
درست اين است كه واقعياتي هستند كه به يكسان درهمه ي جوامع بشري وجوددارند. همه گاني اند. اين واقعيت ها خميرمايه ي واقعيت وجودي هرجامعه اي اند. مي توان گفت كه جوامع بشري از به هم آميزي اين واقعيت ها شكل مي گيرند. ولي در هرجامعه اي ويا در هر گروهي از جامعه ها اين واقعيت ها بطرزي ويژه ومتفاوت سازمان وسامان مي گيرند . نوع سازمان يابي اين باصطلاح اجزاي همه گاني است كه واقعيت وجودي ويژه ي جوامع را مي سازد. درهريك ازاين انواع سازمان يابي واقعيت ها ، اين يا آن جزء وبخش واقعيت ها برجسته ونيرمندترمي شوند. همين چيزاست كه جامعه اي يا دسته اي از جوامع را از هم ديگر جدا و يكّه نما و مشخص مي سازد. پاسخ به اين كه چه عامل هايي در نوع و گونه ي سازمان يابي اين واقعيت ها دست دارند بسياردشوار و گاه ناشدني است .
به هررو، به نظرمي رسد درجوامع اروپايي، دردرون نطام ِسازمان يابي اين واقعيت هاي همه گاني، واقعيت < قدرت > و واقعيت < كردارِ دارند ه گان قدرت > داراي جايگاه بسيارنيرومندي هستند .از ميان گونه هاي < قدرت > و < دارنده گان > آن ، قدرت پولي ( اقتصادي ) نقش كاملا" وآشكارا برجسته اي دارند . ولي اين هنوز از ويژه گي هاي بارز وچشم گير اين جوامع نيست، زيراچنين سرنوشتي ، داستان تلخ همه ي جوامع است . ويژه گي بزرگ و برجسته اي كه مراد ما دراين گفتگوست آميزه ي سه خصوصيت دراين گونه ي قدرت است : نخست اين قدرت ، هركسي وهرچيزي را كه سرراهش جاي بگيرد تا به آخر مي بلعد . ودو ديگر : جامعه درمجموع در برابر اين هيولا مخالفتي نمي كند، و بل كه مي توان گفت بخش بزرگي ازآن تلاش مي كند تا درسايه ي اين هيولا جايي امن براي خود پيدا كند . وسه ديگر : اين گونه ي قدرت در درون نظام فرهنگ و اخلاق و انديشه نيز چندان نكوهش وطرد ورانده نمي شود .
آن چه كه در گفتار ليوتار ناپديد است همين حقيقت است. او به نقش اين قدرت درجدايي انداختن ميان انسان ها به بهانه ي < دارا > و < ندار > توجّه نمي كند . او نمي بيند كه سياهيِ سياه وسفيديِ سفيد ، پيش ازآن كه يك < ديدن > باشد يك < بودن > است . پيش ازآن كه يك انديشه باشد يك واقعيت است .
چنين جايگاه وچنين ماهيتّي را قدرت، به نوعي درميان انديش مندان اين ديارهم دارد. ازخصوصيات برجسته ي نظام انديشه يي دراين جوامع اين است : وقتي كسي دراين جهان، دراين حقيقتْ كَده ! در اين شناختْ كَده ي بي كران ، به شناختي دست مي يابد، آن شناختِ خودرا و زمانِ دريافت آن شناخت را كانون ومبداي تحوّلي بي مانند درجامعه وتاريخ وانمود مي سازد . ديگر < شناخت > ها را مي خواهد ببلعد . آن سياه و سفيد كردن ها كه ليوتار مي گويد ، خلاف آن چه كه او ـ به نظرمي رسدكه ـ مي پندارد ، تنها درميان چپ هاي اين انديشه ورزان ديده نمي شود ، بل كه خوي وعادتي همه گاني است . ف . نيچه دركتاب « فراسوي نيك وبد» دربخش « با دانشوران » ، نخست بيزاري خود را ازهمه ي فلاسفه ي پيش ازخود ابرازمي كند وسپس مي گويد:
« فيلسوف ، اگركه امروزه فيلسوفي دركارباشد . » ص179 برگردان فارسي (برگرداننده؟)
او < فيلسوفِ خود > را چنين مي شناساند:
« فيلسوفان راستين فرمان دهان اند و قانون گزاران ، ومي گويند چنين بايدباشد » ص178
و آمدن آن هارا اين گونه به ما بشارت مي دهد :
« روزي به نوعي تازه از فيلسوفان و فرمان دهان نياز خواهد بود كه در برابرشمايل آن ها هرآن چه تاكنون در روي زمين . . . بوده است بي رنگ خواهدشد . » ص157
در نظام انديشه يي ِ اروپا ، روي هم رفته آن گونه از انديش مندان كه خويشتن دار باشند و دربرابر قدرت به لرزه درنيايند و به آساني تن به < خود > خواهي و < ديگري > خواري ندهند ، بسياركم است.
از نمونه هاي ديگر بيماري عقل مدرن دراين كتاب كه شايد بتوان آن را مطلق نگري درنقش انديشه ناميد ، و در هردو گروه نام برده ديده مي شود ، دراشاره ي ( البته) گذراي برخي ازآن ها دراين كتاب به روي دادهاي يوگسلاوي نهفته است . هيچ يك ازآن ها حتّي كوچك ترين اشاره اي به نقش كشورهاي همسايه ( اروپاي غربي) ودخالت هاي آمريكا و ديگركشورها ، وهيچ اشاره اي به موقعيت ويژه ي يوگسلاوي درجنگ قدرت ميان شرق و غرب اروپا و به تاريخ چه ي اين موقعيت در گذشته ي اين قاره و . . . نمي كند .
پل ريكور با يك ساده نگري باورنكردني مي گويد:
« در يوگسلاوي . . . افرادي كه قريب به 50 سال با هم زنده گي كرده اند ناگهان به آن جا مي رسند كه كمر به نابودي يكديگرمي بندند . » ص230/ تا"كيدازمن
اين گونه كسان يا قصدشان خواب كردن است ويا انديشه هاي شان خواب آلوده است ويا اين كه خود خواب بوده اند، و بيداركه شدند ديدند ناگهان مردم يوگسلاوي كمربه نابودي يكديگر مي بندند .
نمونه ي ديگر اين گونه مطلق نگري هاي ساده لوحانه ، ديدگاه بودريار است :
« وقايع يوگسلاوي را هم مي توان . . . حاصل بي تجربه گي درمورد دموكراسي وحقوق بشردانست ، و هم حاصل خطايي تاريخي . » ص102
عقل مدرن چنان درحصار« مطلق » هاي خود گرفتار است كه حتّي آماده گي وتوان درك چيزهاي ساده را هم ندارد . مطلق هاي بودريار دراين به اصطلاح < بررسي > هم ، همان است كه در < بررسي > روي دادهاي كشورهاي سوسياليستي بكاربرده است : مطلق دموكراسي ، مطلق حقوق بشر ، مطلقِ « همه چيز به انديشه ي آدمي مربوط است » ، مطلقِ « آن كس كه درغرب پرورش نيافته نمي تواند بفهمد كه نبايد ديگري را بكشد » . . . و اين گونه مطلق سازي ها درهنگامي انجام مي گيرد كه خودِ بودريار به مطلق كردن ( يا شدن ) دموكراسي انتقاد مي كند :
«امروزه دموكراسي تبديل به امري مطلق. . . شده است.بنابراين فرايندي زنده نيست.» ص95
اين « انديشه كاران » درست همان هنگام كه به نقد شيوه اي نادرست مي پردازند خود شان« هم/چون بسياري ازغربي ها » . . . « تاريخ را بصورت تراژيك ميان دو اصل مي فهمند وترسيم مي كنند . . . دريك سو اميرزاده اي حقيقي ( غرب ) ودريك سو سلطاني دروغين . .. »
6- غرب مداري
« كمونيزم شايد ترسناك باشد اما محوِ آن نيز به شيوه اي وحشتناك انجام مي گيرد. نه هيچ قدرشناسي دركار است و نه مسئوليتِ چيزي به عهده گرفته مي شود . . . روش هاي بوروكراتيك بكار گرفته مي شود . . . [ امّا ] در نزد ما غربيان اين كار [ يعني همان محو ِ كمونيزم ] دقيق ترو با كش و قوس بيشتري انجام مي گيرد [!!] . . . درشرق انحطاط جمعي و واقعي در مورد تاريخ وجود دارد. . . در واقع مردمان شرق حتّي وارد تاريخ خاص خود هم نمي شوند . وقتي كه آن ها وارد زمان هاي گذشته ي خود مي شوند، تاريخ حقيقي خود را باز نمي يابند. آن ها نه تاريخ را بازسازي مي كنند و نه وارد آن مي شوند . . . » ص100 - بودريار
به روشني مي توان گفت كه اغلب اين روشن فكران هنوز گريبان خودرا از چنگ جبهه بندي هاي فكري كهن رها نكرده اند. همه مي دانيم كه از روزگاران بسيار دور به دلايلي كه چندان روشن نيست جبهه بندي هاي فراواني ، تمدّن ها وانسان هاي مختلفي را در رو به روي هم ديگر قرار داده است . جبهه هاي مذهبي ، سياسي ، فرهنگي وفكري بسياري را مي توان نام برد كه هنوز پس از گذشت هزاران سال پا بر جا هستند و به سهم خود، سرنوشت جهان بشري را رقم مي زنند. تأثير و نفوذ اين جبهه بندي ها چنان نيرومند و همه جانبه و ريشه اي است كه تقريبا" مي توان گفت بخش نه چندان كم اهميتي از انديشه ها و اخلاق و داوري هاي همه ي ما را شكل داده ومي دهد. مثلا" از مهم ترين اين جبهه ها، جبهه بندي بسيار كهن سال ميان < شرق > و < غرب > است. نمونه ي ديگرِ اين جبهه بندي ها، كه به اين بخش ازگفتگوي ما پيوند دارد، جبهه بندي ديگري است كه مي توان آن را به خاطرشكل گيري اش دردوران باصطلاح«جنگ سرد» جبهه بندي جنگ سرد ناميد. پيامدهاي اين جبهه بندي ها هم/چنان در جاي جاي داوري ها ي اين متفكرين ديده مي شود .
واقعيت اين است كه برخلاف داوريِ يك سويه و خام ِ ژان بودريار ، بجز شمار بسيار اندكي از انسان ها ، انبوه عظيم آن ها دراين به اصطلاح < تاريخي > كه بنام همه ي آن ها رقم زده شده است هنوز وارد نشده اند و گمان نمي كنم كه – اگرچنان چه اين < تاريخ > به همين گونه رقم زده شود – هرگز به آن وارد شوند. گمان نمي كنم كه خودِ بودريار هم از شمار كساني باشد كه به < تاريخ > وارد شده باشند. « وارد در تاريخ بودن » به چه معناست ؟ مگرنه به اين معناست كه آدمي كه وارد درتاریخ خود قلم/داد مي شود سازنده ي آگاه وبا اراده ي اين تاريخ است ؟ دراين كجاوه ي شكسته ي تاريخ، دراين قايق نيم كج، چه كسي < وارد > قلم/دادمي شود ؟ قطغا" كسي كه مهار اين كجاوه، مهار اين قايق را در دست داشته باشد. با چنين برداشتي، ما هيچ كدام مان سرنشين واقعي و مهم ترازآن، راهبرواقعي اين كجاوه، اين قايق نيستيم. ماخود كجاوه ايم ! ما را روي دادها وحوادث، ما را غريزه هاي مهارناشده ي مان به دوش مي كشند ومي برند. ماخود، قايقيم . ما را بادها وجريان آب باخود مي برند. تاكنون كه اين جوربوده است. و در اين باره ، اين < ما > را غربي و شرقي كردن بي هوده است .
تاريخ غرب به همان اندازه از روي دادهاي وحشتناك پُر است كه تاريخ شرق ؛ و يا شمال ، و يا جنوب . تقريبا" همين داوريِ بودريار را ژ. ف. ليوتار و برخي هاي ديگر هم دارند . واين درحالي است كه خودِ ليوتار مي گويد :
« تاريخ به شكلي محورِ اصلي كارهاي من است . ولي شايد لازم باشد كه تاريخ را در تمام جهاتش در نظربگيريم . . . نه فقط. . . ياحتّي. . . بل كه هم چنين تاريخ خاصي كه هريك از ما داريم وعميقا" از آن بي اطلاعيم . . . چون نه مي دانيم چه مي كنيم و نه چه نمي كنيم . . .» ص203 ژ.ف.ليوتار. [تا"كيدها ازمن]
شگفتا ! كساني كه « نه مي دانند چه مي كنند و نه چه نمي كنند » ، چگونه مي توانند ادعا كنند كه « وارد در تاريخ > خودند ؟ مگر اين < تاريخ > درحقيقت داستان همين « چه كردن ها وچه نكردن ها » نيست؟
باري ، در روي دادهاي يوگسلاوي ( و انبوهي از روي دادهاي همانند درشرق ) دست هاي < شرق > همان اندازه خونين است كه دست هاي < غرب > . اما هواخواهان عقل مدرن از ديدن كليّت اين حقيقت ( بويژه دست هاي غرب ) سرباز مي زنند. §(1 ). ودراين سرباز زدن ها وادارمي شوند كه تاريخ را دست كاري كنند . و درهمان هنگام دوست دارند بگويند:
« چيزي كه بيش ازهمه ازآن نفرت دارم دست كاري و هوچي گري و از اين جور اعمال است . ص 95 - بودريار
باري او ، هم اكنون دارد تاريخ كنوني را دست كاري مي كند. او ظاهرا" ازاين دست كاري گريزي ندارد، زيرا كه او به اين خرافه ي كهنه باوردارد كه گويا مي شود به تاريخ پرداخت بدون اين كه به گناه دست كاري كردن آن دچار گرديد؛ بدون اين كه درآن دست كاري كرد. او نمي داند شايد كه برعكس، هرگونه بازنگري درتاريخ، زيرهر نام كه باشد، بازسازي تاريخ است. و بازسازي تاريخ، خودِ تاريخ نيست بل كه تاريخ ِ بازسازي شده است . و هرگونه بازسازي تاريخ ، رنگ و بو و طعم ِ انديشه ها و آزوها و گرايش هاي انسان بازسازي كننده را به خود مي گيرد . بي طرفي پاك و پاكيزه بي معناست .
بويژه دست هاي اروپا در دست كاري كردن تاريخ، چه تاريخ خودي وچه تاريخ كشورهاي ديگر جهان ، بسيار ورزيده تر از دست هاي آسيا ويا دست هاي ديگر است . ودر اين باره ديگر رازي وجود ندارد . و گفتارهاي تبليغاتي وسَبُكِ برخي از عقلاي مدرن – مانند آن چه كه كاستارياديس مي گويد - هيچ تغييري دراين حقيقت نمي دهد.
« درنظرما ، مي توان معقولانه از ارزش هاي ما [غربيان] دفاع كرد ، آن هم به اين علت كه [ ما ] بانيان مباحتْه ي معقول به عنوان سنگِ محك مقبول و نامقبول هستيم .»كورنليوس كاستورياديس - ص155