9- چند طرح با سياهْ قلم  از چند چهره ي عقل مدرن

 

آيزا برلين

« ماه مارس 1917بود . قبل از انقلاب كمونيستي . ومن داشتم درچشم اندازِ  نوسكي در پطرزبورگ با والدينم گردش مي كردم . ناگهان چشمم به يك گروه 20-30 نفري افتاد كه داشتند چيزي را در دهان مردي كه رنگش كبودشده بود . . . فرو مي كردند . . . از لـله ام  پرسيدم . . . جواب داد اورامي برند بكشند . بي محاكمه وسط جمعيت اعدام كنند . مسلما" يكي از آن پليس هايي بود كه روي بام مستقرشده بودند تا به روي انبوه تظاهركنند كان انقلابي تيراندازي كنند . اين صحنه كشاندن يك مرد به سوي محل اعدام را من هرگز نتوانسته ام فراموش كنم . ازآن هنگام نمي توانم مشاهده ي هيچ گونه خشونت جسماني  را تاب بياورم . . . » ص182  - آيزا برلين

اين انديشمند هنوز هم هيچ اندوه گين يا شرم گين نيست كه چه گونه درزماني كه هم نوعانش مسلما" تنها نه با « انگولك سياست » ، بل كه پيش از آن ، از ستم ِ آشكاري كه برآن ها مي رفت دست به « راه پيمايي هاي مبارزه اي » مي زدند ، ايشان با « والدين » در « چشم اندازهاي نوسكي پطرزبورگ » گردش مي كردند .

ايشان هيچ اندوه گين نيستند كه : اگر درآن سال ها ـ به سبب اين كه بايد نوجواني 10 -9ساله مي بودند ـ نمي توانستند بدانند ، امروز مسلما" مي توانند بدانند كه درميان آن انبوه « تظاهركنندگان انقلابي» ، بوده اند بي شماري از نوجوانان هم سن وسال او كه باتيراندازيِ  « پليس هايي كه روي بام ها مستقرشده بودند تا به روي انبوه تظاهركنندگان تيراندازي كنند »  كشته شدند ، و البتّه بدونِ [بگفته ي لَـله ي ايشان ] « محاكمه » .  

ولي ايشان هنوز كه هنوزاست تنها وتنها از ديدن صحنه اي اندوه گين اند كه درآن « مردي را به سوي اعدام مي بردند» . والبتّه كه براي هرانسان واقعي ،ديدن اين صحنه هم مسلما" اندوه گين كننده است و بايدهم باشد . اگربراي ايشان درآن زمان كه يك نوجوان 10-9ساله بودند و مسلما" در زير تأثير و فشار پدرومادر ثروت مندشان و درزير تأپير پرورش آن ها ، آن گونه « نيمه انسان » بودن چندان شرم آور نبوده باشد ، امروز كه به مرز90 سالگي رسيده است ديگر اين گونه « نيمه آدمي بودن » بايد مسلّما" شرم آور باشد . امّا متا"سفانه مي بينيم كه اين جور نيست و آن نوجوان 9ساله ، حتي امروز در 90سالگي هم به پرورش والدين خود وفادار مانده است و برپايه ي همان احساساتي كه درنتيجه ي جواب نيمه حقيقي « لَـله » شان در او ايجاد شده ، دارد تاريخ مي نويسد وتفكرمي كند .

اماآن چه كه اين انديشمند مدعي است « ديده »است ، شايد براستي « ديده » ي او نبوده و درحقيقت چيزي است كه لَله اش ديده و به اومنتقل كرده ، و يا شايدهم « ديده » ي والدين او بوده كه درآن زمان روسيه - يعني درزمانِِ به گفته ي او « انقلاب كمونيستي» ـ كه درهرحال اعتراضي برضد ستم ِ ثروت مندان بوده ـ « صاحب جنگل هايي در روسيه » بوده اند ؛ و از اين روي كه حود يكي ازطرف هاي درگيردر اين جنبش ها و بحران جامعه بوده اند  نمي توانسته اند و نمي خواسته اند همه ي حقيقت را براي فرزند 9-10 ساله ي خود بيان كنند . وتنها نيمي ازاين حقيقت را براي او بازگويي كرده اند . ويا شايد هم هيچ كدام از اين ها نبوده ، بل كه براستي اين « ديده » ،  ديده ي خودِ آقاي آيزا برلين بوده با اين اشاره كه ايشان درهمان سنين9-10سالگي از والدين و لَله شان آموخته بودند كه حقايق را نيمه و ناتمام ببينند ، به گفته ي ديگر ، آن بخش هايي ازحقيقت را ببينند كه با تربيت خانوادگي و با سفارشِ هستيِ اجتماعي ايشان همخوان و همسو باشد . يعني ياد گرفته بودند كه درزمان « انقلاب كمونيستي » در كشورشان ، چشم بررفتار نامردميِ آن مردمي كه « مسلّما" » از آن « پليس هايي بودند كه روي بام ها مستقرمي شدند تا به روي انبوه تظاهركنند گان انقلابي تيراندازي كنند "» ببندند ، ولي درهمان حال چشم ها را بر رفتار زشتِ « 20-30 نفري كه چيزي دردهان مردي فرو مي كنند » ، كاملا" چارطاق باز بگذارند ، وبسيار اصرارداشته باشند به اين هم بسنده نكرده و براي اين كه شنونده ي شان را بخوبي متاْثرسازند حتما" بگويند كه « صورت آن مرد كبود شده بود . . . » .

اين انديشمند ، پس ازديدن اين صحنه كه درآن «20-30 نفر مردي كه صورتش كبودشده بود را به سوي اعدام مي بردند» ، ديگر «  نمي توانند هيچ گونه خشونت جسمي را تاب بياورند » . البتّه كه اين ادعا، بسيارتيره وتاراست . و بيش تر به يك آرايش و بزك همانند است تا يك آراستگي منش . زيرا كه خود او مي گويد:

« سده ي بيستم بدترين قرني است كه اروپا به خود ديده است . سده اي كه كشتار درآن از همه ي دوره هاي ديگرتاريخ اين قاره بيش تربوده است. . . »»  جمله ي آغازي گفتگو با آ . برلين - ص181

اين ادعاي او تيره وتاراست ، زيرا ، پرسش اين است كه پس چه گونه او كه درآغاز اين چنين سده اي زاده شده است نزديك به 90سال ، آن همه « خشونت جسمي » را كه دست كم همان حكومت هاي مورد هواخواهي ايشان درغرب موجب آن بوده اند « تاب » آورده است ؟

 

كورنليوس  كاستورياديس

«                    دموكراسي واقعي - ونه دموكراسي صرفا" آييني [آيامراد او از دموكراسي آييني همين دموكراسي واقعا"موجود نيست؟] جامعه اي است كه درباره ي خود به تفكر مي پردازد. خودرا به دست خود ايجاد مي كند. پيوسته نهادها ومعاني را مورد سئوال قرارمي دهد. و با موضوع با تجربه ي فناپذيري بالقوه ي تمام معاني ايجادشده به سر مي برد . . . » ص162

«                    جامعه ي مستقل ، جامعه ي حقيقتا" دموكراتيك ، جامعه اي است كه تمام معاني پيش داده را موردسئوال قرارمي دهد ، ودرآن . . . « خلق معاني ودلالت هاي تازه » آزاد شده است . ودرآن . . . هرفردآزاد است تامعنايي را كه مي خواهد (ومي تواند )براي زندگي اش خلق كند . » ص159

«                    به يك معنا مي توان گفت كه جامعه ي دموكراتيك ، نهاد وموسسه اي است عظيم براي آموزش وخودآموزي دائمي شهروندان .» ص171

«                    جامعه ي دموكراتيك ، دقيقا" خلاف آن چيزي است كه. . . ديده مي شود. »

اين متفكرِ مُدرن هم، هم/چون بسياري ديگر، دموكراسي را براي خويش به حصاري تبديل كرده است . او هم دردرون اين دموكراسي خودرا محصوركرده است. گفتار او هم درباره ي دموكراسي بسيارشباهت دارد به گفتار يك مسلمان واقعي يا يك مسيحي واقعي و. . . در باره ي بهشت . هرچيزي را ندارد و نمي بيند ولي آرزويش را مي كندحواله مي دهد به بهشت. اين هم نوعي بهشت گرايي است  يك بهشت گرايي مدرن . يك دين تازه . دين دموكراسي .

آقاي كوستارياديس، درباره ي دموكراسي تنهاسفارش مي كند كه بكوشيم هميشه به اين دموكراسي معناي تازه اي ببخشيم . چنين سفارشي و ديدگاهي درباره ي دموكراسي دربرخي ديگرازاين انديشمندان هم ديده مي شود .

اگرقرارباشد كه ما همواره اين « دموكراسي » رادر دست بگيريم و به آن درهردوره اي معناهايي بدهيم ( حتّي اگركه اين معناها گاهي به هيچ روي باهم همخواني نداشته باشند ) دراين صورت معناي اين « سفارش » اين است كه همه ي انسان ها درسراسرجهان مي توانند هرگونه نام گزاري ديگري را كه براي جامعه ي آزاد دارندكناربگذارند وبه نام « دموكراسي » چنگ بزنند. فقط كافي است كه به اين دموكراسي معناهاي تازه بدهند.

گويي اين روشنفكران دارند هم/چون باورمندان به خدا درباره ي خداحرف مي زنند . يك خداهست . و نيست جزاو .

درجايي ازكتاب ، پرسش گر از اومي پرسد : [ آ يا ] بحران خليج فارس نشان دهنده ي شكست اين ادّعا  نيست كه : ارزش هاي غربي اهميت و بُرد جهاني دارند ؟

و كورنليوس كه هوادار بُردِ جهاني ارزش هاي غربي است پاسخي مي دهد كه همه اش انتقاد وخرده گيري از خليج فارسي هاست :

«  بحران خليج فارس ابزاري بسيارنيرومند براي آشكارساختن عواملي بود كه يا از قبل مي شناختيم شان، يا آن كه مي بايد بشناسيم شان. توانستيم ببينيم كه عرب ها و بطوركلي مسلمانان، يك پارچه با اين كانگستر و جلّاد ملت خويش - يعني صدام حسين - احساس هم بسته گي و يك دلي مي كنن . به محض اين كه صدام دربرابرغرب قرارگرفت اينان آماده بودندبرماهيت رژيم وتراژدي ملت اش سرپوش بگذارند . » ص -53

راست اين است كه به دليل وجودهمين گونه روشن فكران با اين بلاهت سياسي شان است كه دردوره ي لشكركشيِ زورگويانه ي آمريكا به خليج فارس و « مقابله » با صدام حسينِ زورگو ، هيچ صداي وزين و درخور وهوش مندانه ومسئولانه ازحلقوم روشن فكران غربي بويژه آمريكايي برضد اين جنگ - كه يكي ازنشانه هاي آشكارعقب مانده گيِ بارزِ فرهنگي جامعه ي آمريكا بوده است - شنيده نشد. و بل كه  برعكس ، بسياري ازاين روشن فكران همان گفتارهاي سياسيِ سياست مداران خود را تكراركردند . يعني صدام را به حق« كانگستر»خواندند ولي درباره ي جرج بوش ياخاموشي گرفتند و يا به هواخواهي پرداختن . درست هم - چون مردم ساده ي عراق ، آن ها هم زيرفشار وترس و ابلهي ، از كانگستر هاي خود هواداري كردند.

كورنليوس سپس اين جور بحث خودرا دنبال مي كند :

«  سنّت وبنيادگرايي اسلامي از هميشه نيرومندتراست و به مناطقي گسترش مي يابد كه تصّور مي كرديم  به راه ديگري مي روند يعني شمال آفريقا ، پاكستان ، جنوب صحرا (؟). . . » ص154- تأكيدها ازمن

اصطلاحات ونام ها همه همان است كه دررسانه هاي همگاني رسمي اروپا درجامعه پراكنده مي شوند . بندپاياني اين گفتار البتّه پرمعناتر است . كورنليوس نمي گويد كه مرادش از« راه ديگر » چيست ، ولي ازسراسرِ گفتگوي او مي شود به آساني فهميد كه همان راهِ اروپايي ( غربي ) يا آن جوركه اغلب بيان مي شود راهِ به سوي غرب است. او دراين جا اين برداشت خودرا آشكار نمي گويد ولي سال هاي بسيارپيش ازاو ، فيلسوف برجسته ي آلمان « ف. هگل » دستِ برقضا درباره ي همين گوشه ازجهان كه كورنليوس به آن اشاره مي كند چنين گفته است:

«                    منطقه ي شمالي آفريقا . . . سرزميني است كه سرنوشت اش طفيل سرنوشت رويدادهاي عظيمي است كه درجاهاي ديگر گذشته ، بي آن كه چهره ي ويژه ي خودرا داشته باشد . اين بخش آفريقا چون مانندآسياي صغير رو به سوي اروپا دارد مي تواند و بايد به اروپا بپيوندد چنان كه از چندي پيش فرانسويان نيز درهمين راه كوشيده وكامياب شده اند . » كتاب « عقل كل درتاريخ » ف.هگل . برگردان ح.عنايت ص237 - تاكيدازمن

و البتّه همان جور كه ح.عنايت درزيرنويس اين صفحه يادآوري مي كند«مقصود هگل سياست استعماري فرانسه درالجزايربراي يكي كردن آن سرزمين باكشورخويش است.» هگل دراين گفتارخود، آشكارا هوادار استعماراست . كورنليوس چه ؟

كورنليوس درجاي ديگري مي گويد:

«                    عام گرايي صرفا" آفريده ي غرب نيست . . . آيين بودا ، مسيحيت ، اسلام ، عام گرا هستند . چه دعوت آن ها اصولا"خطاب به همه ي انسان هاست . هركس به گرويدن به آن ها حقي يكسان دارد . . . لازمه ي اين گرويدن وجود ايماني مقدم برآن است . . . و نتيجه ي آن ، پيوستن به جهاني است متشكل ازمعاني ( ونيزهنجارها ، ارزش ها ) ي خاص و« محصور » . اين محصوريت مشخصه ي جوامعي است كه از حدّ بالايي ازعدم استقلال برخوردارند . ويژه گي تاريخ يوناني - غربي شكستن اين حصار و طرح پرسش درباره ي معاني ، نهادها ، و نمايندگي هايي است كه جامعه برقرارشان كرده است كه خود محتواي كاملا" متفاوتي به آن مي بخشد . » ص155

من همه ي اين گفتار دراز را آورده ام تا ديدگاه اين نويسنده بهتردريافته شود. هدف من ازاين گفتار دراز، ولي همان بخش پاياني آن است. يعني « حصارها » و « محصوريت ها » . برداشت كورنليوس از« حصار » و « محصوريت » ، خود محصور در حصار است . چرا ؟

يكي از آن رو كه او خودسرانه به ساختن دو «جبهه» دست مي زند : يكي جبهه ي يوناني – غربي و ديگري جبهه ي آيين بودا ، مسيحيت ، اسلام . به سخن ديگر جبهه ي يونان - غرب وجبهه ي مذهب . اما برخلاف باوراو، آن چه كه روشن است اين است كه دربرابرمذاهب، نه تنها يكي بل كه بي شمار جبهه وجود داشته ودارد. و ازاين گذشته ، هرجبهه گيري دربرابرمذهب حتما" به معناي بهترازمذهب بودن آن نيست . يعني به معناي « بي حصاربودن » نيست ؛ بل كه درست به دليل همين « دربرابر بودن » ، درجبهه اي جاي دارد ؛ ودرست بدليل « درجبهه اي بودن » خود درحصارجاي دارد . چه ، هرجبهه اي يك حصاراست ؛ وداراي انواع محصوريت هاست.

وديگرآن كه ، به اين دليل كه او حصار را آن وجود ، آن پديده و آن واقعيتي دراين جهان به شمارنمي آورد كه درهمه جا ودر درون همه چيز حضوردارد . آيا براستي « بي حصاري » خود گونه اي « حصار » نيست. آن آدمي ويا آن پديده ي فرهنگي ويا آن جماعتي ازانسان ها كه به « شكستن اين حصارها » خوگرفته اند درحقيقت يك جور درحصارِ عادت وخوي حصارشكن خود محصورند.

من خودم البتّه گمان نمي كنم كه مطلق كردن « محصوريت » درهمه چيز ودرهمه ي پهنه ها ي هستي كاردرستي باشد. جهان ما را – به نظرمي رسد - نمي شود به داشتن مرام وآيين وسمت وسويي متّصف كرد . درچنين جهاني نمي توان چيزي را مطلقا" مطلق كرد! هم مي تواند مطلق باشد وهم نمي تواند. چيزي ميان هرج ومرج وآيين مندي است به اضافه ي  يك چيزديگر . « چيز ديگري » كه موجب مي شود تا روند رويدادها به « چيز ديگري » بدل شود.

وباز ديگرازآن رو كه  ، او براستي باوردارد كه حصارشكني هميشه خوب است ؛ وهمين باور، خود يك حصار است .يك حصارِ كهن سال واستوار . اودراين حصار ، دراين باور زنداني است . محصوراست.

اين حصارشكني البتّه يكي از ويژه ادعاها و شعارهاي بسياري ازهواداران مدرنيته بوده وهست . همه ي گونه هاي مدرنيته درحصار اين ويژه گي گرفتارند. آن ها براستي هم برخي ازحصارها را شكسته اند و هنوزهم مي شكنند. اما پرسش درست درهمين جاست : حصارشكني ، هر حصاري ، ( اگركه تازه هرگز ممكن وشدني باشد) چه سودي براي آدمي دارد ؟ آيا هرحصارشكني درست است ؟

درمدرنيته ودرجهان مدرنيته ي اروپا وغرب ، هم- زمان با هرچه بيش تر نيرومندترشدن سرمايه داري و سرمايه داران ، كه نيروي اصلي اجتماعي و نيز فرهنگي مدرنيته بوده وهستند، بسياري از حصارها شكسته شده و مي شوند؛ پرده ها دريده شده ومي شوند. امروزه مثلا" در كشور آلمان دستگاه عظيم آگهي هاي بازرگاني ، به خصوصي ترين و به ژرف ترين گوشه هاي انديشه و روان و زندگي آدم ها سرك مي كشند تاجايي و بهانه اي براي فروش كالاي خود بيابند. دولت ها هرروزه به آن چه كه چارديواري وحريم خودي وخصوصي آدمي قلم – داد مي شود يورش مي برند . ودر دورترين و پنهان ترين گوشه هاي روان و انديشه و زندگي و رفتار و كردارآدمي ، دستگاه هاي « شنوس » و جاسوسي كار مي گذارند. و نيروي مسلح و ارتش را به درون زندگي انسان ها مي كشانند. دانش و هنر و ادب و مذهب و. . . محصوره هاي انديشه  و روان و عادات وخوي ها . . . دريك كلام : آرامش و ثبات توده ي انسان ها را جولان گاه جنونِ سرگرمي و قدرت خواهي و سود پرستي خود مي كنند .

« آن ها»  كه كورنليوس آن ها را « حصارشكنان » مي نامد ، ملغمه ي پُرهرج ومرجي است از ده ها گروه از آدم ها با صدهاخواسته وهدف وآرمان گونه گون كه در دايره ي تنگ مدرنيته گيرافتاده اند . 

كورنليوس سپس رهنمودي هم به اين « درحصارمانده گان " مي دهد:

«  براي اين كه ديگران - مسلمانان ، هندوها ، چه مي دانم [!!] - عام گرايي را با مفهومي كه غرب مي كوشد به آن بدهد [ كسب كنند ] بايد ازحصار ديني شان ، ازتوده ي معاني خيالي شان خارج شوند . » ص156- [ ] ازمن

واين ديگر البتّه بايد يكي ازستيغ هاي انديشه ي او به شمار آيد . ازاين « ستيغ » هاي فكري البتّه دراين كتاب كم نيست. خواهش و يا رهنمود او به مسلمان ها وهندوها و به اين « چه مي دانم ها»، به اين كه ازحصارديني شان خارج شوند از بس كه خام وساده لوحانه است ارزش بحث را هم ندارد ، امّا آن چه كه او « توده ي معاني خيالي » مي نامد و ديگران را به خروج از آن ها فرامي خواند ارزش بحث را دارد . براستي مراد او از اين « توده ي معاني خيالي » چيست ؟ اين ديگرنبايد دين ومذهب باشد . حصارهاي ديني باشد . او درجايي مي گويد:

«  درميان اينان است [ كلمه ي « ا ينان »  درحقيقت ضميري خواركننده است به جاي نام ساكنان جهان نا اروپايي و نامدرن !]  ماركسيسم ساخته گي يا جهان سوم گرايي جاي دين را گرفته است . . . » ص156- درون[ ]ازمن است

به اين ترتيب تقريبا" روشن مي شود كه مراد او از « توده ي معاني خيالي » چيست . اودرحقيقت به اين « اينان » مي گويد مبارزه برضد جهان خواري غرب و استعمار و« امپرياليسم » و. . . كاري بوده وهست بي هوده. پيش ازاين درباره ي اين بخش ازنظريه ي او كمي گپ زده ايم. ولي آيا ممكن است اين « توده ي معاني خيالي » دربرگيرنده ي آن چيزهايي هم باشد كه « محتواي غربيِ » عام گرايي ازآن ها به كلي تهي وخالي است ؟ شايد . بعيد نيست . اما آن چيزهايي كه محتواي غربي عام گرايي ازآن ها تهي است چيست ؟ دونمونه اززبان گفتگوشونده گان دراين كتاب مي آورم:

«  من فكرمي كنم مسئله ي بزرگ جهان لائيك ( مدرنيته) نه دموكراتيك شدن نظام، كه هم - چنان مسئله اي فرعي است ، [بل كه] مسئله ي معناست . . . » ص18- لوك فري

« دنياي لائيك ( مدرنيته ي امروز) [دموكراتيك مدرن] درخصوص معنويت چيززيادي براي گفتن ندارد . و مسئله ي بزرگش همين است . . . » ص22- لوك فري

«                    هيروشيما فقط جنگ نبود. . . بل كه علم نيز بود. . . ديديم كه علم . . . به همان اندازه  . . . موجب خشونت بود كه ناعلم . در20ساله ي پس ازواقعه ي هيروشيما . . . كتاب هاي متعددي درباره ي شناخت شناسي فيزيك منتشرشد ، اما درهيچ يك ازآن ها اشاره اي به مسئله نشد. . . تصّورمي كنم فلسفه ي غرب ازاين جهت كه فرصتي براي تفكراين گونه مسائل به دست نداده است قابل سرزنش باشد . . . » ص26- ميشل ِسر

و اين ها برخي نقدها وخرده گيري هايي است كه تنها دراين كتاب از« محتواي عام گرايي غربي » شده است ؛ وخود كورنليوس مي داند كه دامنه ي « تهي بودن » عام گرايي غربي از همان چيزهايي كه او « توده ي معاني حيالي » مي نامد بسياربيش ازاين هاست .

كورنليوس و ديگر انديشه وران اروپايي همانند او بايد باوركنند كه دردرون حصارهاي تودرتو گرفتارند . آن دانشي درغرب كه به اين آگاهي و باور آميخته نباشد، دانشي بي روح است و كارگشا و گره گشاي مسائل عام بشري نتواند بود. البتّه اين حصارهاي تودرتو، به باورمن ، نه اين انسان ها بل كه همه ي ما را در سراسرجهان درخود زنداني كرده است. ولي درهرگوشه اي ازاين جهان، تنها نام و درون مايه و مختصات اين حصارها  با هم فرق دارند.

كورنليوس - آن گونه كه از اين گفتگويش برمي آيد و ازآن مي توان تأويل كرد - روي هم رفته درزمره ي آن روشن فكران است كه خرده گيري هاي شان و مخالفت شان با مبارزه اجتماعي بيش از موافقت شان باآن است ، اما نمي خواهند درجبهه ي روبه رويي جاي بگيرند. ضمن آن كه موافقت شان با جبهه ي روبرويي هم بيش از مخالفت شان باآن است .

كورنليوس بايد حصارهاي ويژه ي روشن فكران اروپايي ( غربي) را بشناسد، وگرنه گفتار پاياني او دراين كتاب ، گفتاري كودكانه وخام وفريب دهنده خواهد بود:

«  من . . . برنامه اي دارم كه آن را رها نمي كنم . بايدسعي كنم واقعيت ونيروهاي مؤثر اجتماعي - تاريخي را تا سرحد امكان روشن و واضح ببينم . » ص178

 

مارك  فرو

 

 1-                   پرسش گر : شما چگونه به تاريخ . . . علا قمند شديد ؟

                        م. ف : « . . . از سن12سالگي در فكرآموزش تاريخ بودم . و درهمان 12 سالگي                                      چيزي نوشتم درباره ي تاريخ جهان [!!] » ص106- تاكيد و [ ] از من

 

2-                   « ازنزديك درجنبش استقلال طلبي سال هاي 1948تا1960 شركت داشتم . با چندتن                         ازدوستانم جنبش آزادي خواهان الجزاير را پي ريزي كرديم. . . [ درست مثل اين كه                          كسي شركتي ساختماني را بنا كند !] من خيلي فعال بودم . حتّي درسال1956 در                          الجزاير با گي موله [ مي بينيد كه چه كارخطرناكي كرده اند ] و هم- چنين با                           اعضاي جبهه ي رهايي بخش كه به خوبي مي شناختم شان ونيز با فرانسوي هاي                         اهل الجزاير يا با آفريقايي هاي فرانسوي تبار مذاكراتي [ وباز هم ببينيد كه چه                           كارخطرناكي ] انجام داده اند» تاكيدها و [ ] از من

3-                   « تاريخ ، ابزارتلاش من براي كمك به هموطنانم [؟] بود. چرا كه به نظرمن، نقش تاريخ                         اين است كه به انسان ها بياموزد كه هيچ گاه فريب ايدئولوژي ها ، تبليغات وسياست                         را نخورند [ و بل كه فريب خودِ ايشان را بخورند ] به همين دليل است كه آثارتاريخي                         من آتْاري انتقادي هستند . . . ‏‏» [ ] از من

4-                   « اگر به بررسي انقلاب روسيه پرداختم براي آن بود كه مي ديدم هريك ازگروه هاي                         شركت كننده درآن انقلاب مثل بلشويك ها، آنارشيست ها، تروتسكيست ها                          وضدكمونيست ها تاريخ را به گونه ي خاص خود روايت مي كند. تلاش من امّا                          معطوف به آن بود كه به روشني نشان دهم كجا و چگونه كمونيست ها اشتباه                         كردند. كجا و چگونه آنارشيست ها. كجا و چگونه ضدكمونيست ها. . . [ دريك كلام ،                         ايشان هم روايت خاص خودرا ازتاريخ روسيه دادند ] » [ ] از من

5-                   « درضمن چون تا حدي با مسائل اسلام درشمال آفريقا آشنايي داشتم ، كارشناس                         مسائل تاتارها و اسلام ومليت ها در روسيه هم  شدم. »

6-                   پرسش گر : « چرا شما به جاي اين كه مورخ الجزايرشويد مورخ روسيه شديد ؟ »

                        م . ف :  «  روزي دريك گردهم آيي ازمن خواستند تا در باره ي اسلام وكمونيسم                         صحبت كنم . . . من هم تحليل هايي . . . ارائه دادم و همگي تحليل هاي مرا تأييد                         كردند . . . اين بود كه وسوسه شدم [ وسوسه ؟] درمورد روسيه بيش ترمطالعه كنم                          . . .  » تأكيدها و [ ] ازمن است

7-                   « من اولين مورخ غربي هستم كه موفق شده است به آرشيوهاي شوروي دست پيدا                         كند. . . »

8-                   پرسش گر : «  چطورشد [به جاي زندگي نامه ي لنين و. . .] ترجيح داديد زندگي نامه                                             ي مارشال  پتن را  بنويسيد ؟  »

                        م . ف :  «  درباره ي اين ها كه نام برده ايد زندگي نامه هاي خوبي در دست بود . اما                                          درباره ي پتن زندگي نامه اي دردست نبود  »

9-                   پرسش گر:«  آ يا شما. . . هيچ گاه مورد آزار و اذيت دولت شوروي شده ايد ؟ »

                        م . ف  «  آن ها اصلا" باورشان نمي شد [!] كه  من بتوانم از تمامي آرشيوشان                         استفاده كنم [چه آزار و اذيتي ! ] . آن ها به من خيلي بدوبيراه گفتند [ بازهم عجب                         آزار و اذيّتِ وحشتناكي !] و از من به عنوان تاريخ نگار بورژوايي نام برده اند . [ واين                         يكي البتّه ديگرخيلي آزار و اذيت بود ! ] » [ ] از من

10-                  پرسش گر: «  آيا با پايان كارِ كمونيسم [ والبتّه آقاي پرسش گر خود هم با اين گونه                                             كلمه ها و جمله ها چندان هم كمتر از م . ف  براي يك چهره پردازيِ                                            سياه قلم شايستگي ندارند ] در اروپا نگرش شما . . . نسبت به                                             مسائل روز تغييركرده است ؟ » [] از من

                        م . ف   « نه . به هيچ وجه . چون تغييررژيم كمونيستي را در روسيه . . . تحليل كرده                         بودم [ مرادشان اين است كه پيش بيني كرده بودند ] واضح است كه نمي توانستم                         پيش بيني كنم  فردي كه پس از انهدام نظام به قدرت مي رسد گرباچف باشد. . . »

11-                  « لنين كه افكار تند كمونيستي داشت . . . خدمت كارش را وادارمي كرد تاروي زمين                         بخوابد. . . وخواهرش را براي جست وجوي كتاب به آن سرِ اروپا مي فرستاد . . . و                         عضوديگري ازخانواده را وادار به اجام دادن كارديگري براي خودش مي كرد . . . خلاصه                         او يك شكنجه گر خانگي بود . . . [ الحق كه ا ين آدم تاريخ نگار است . . . با چنين                         ژرف بيني كه خاص « رنگين نامه ها » است هيچ معلوم نيست كه چه بلايي برسر                         بيچاره  مارشال پتن درآورده است . و اين بيچاره - همان جور كه هنرپيشه ي فيلم                          ژنرال پتن  در پايان اين فيلم گفته- الان دارد كجا « غاز مي چراند ] » [] از من

12-                  «  بايد گفت به لحاظ علمي . . . زندگي نامه، پيش وپا افتاده ترين نوع تاريخ نويسي                             است [ و براستي كه اين حرف در باره آن چه كه شما آقاي مدرن ! مثلا"در باره ي                             لنين نوشته ايد بويژه درست است ] امّا من [ « من » در اين جا چيزي به جاي «                             خلاف علم » است ] تصورمي كنم كه اين چندان درست نيست . »  

                                    درهمه ي اين گفتارآوردن ها ، تاكيدها و [ ] ازمن است .  

 

آنتوانت فوك

 

 اين خانم درآغازمي گويد:

« من درمنطقه اي درفرانسه به دنياآمده ام كه به زن ستيزي مشهوربود .‏‏» ص360

وسپس مي گويد :

« امّا  [ واين از آن امّا ها است ] درخانواده ي ما وضع كمي متفاوت بود. . . [و اين كمي تفاوت را اين جور بيان مي كند] پدرم شايد به اين دليل كه يك مبارز ِ سياسي بود ؛ مردي منصف وعادل بود. او بيش ترين احترام وعاطفه را به مادرم ابراز مي داشت . هرچند اثراتي از فرهنگ سنتي. . . در او وجود داشت .» ص360 – تاكيدها و [ ] ازمن

اگر همه ي زن هاي جهان مي خواستند در باره ي چگونگي وضعيت زن ومرد درخانواده ي پدر- مادري خود گپ بزنند شمار آن زناني که « خانواده ي ما » را از ميان خانواده هاي  زن ستيز استثناء مي كردند چه ميزان مي بود ؟ درچه شماري ازخانواده ها اين وضع ِ  « كمي متفاوت » ديده مي شد ؟ گمان مي كنم اگرچه بدست آوردن يك آمار درست كه بشود به آن اعتماد كرد كاري است تقريبا" ناشدني ، ولي ميزان اين < خانواده هاي استثنايي > كه درآن ها < وضع ، كمي متفاوت > است به هيچ روي كم نخواهدبود !

برخي از علت هاي اين امراين است:

1-                نا هم خواني ها در برداشت ازرابطه ي زن ومرد ، يكي از كليدهاي اين ارزيابي هاي متفاوت از مسئله ي زن ومرد در درون خانواده ي خودي است . هرگز چيزتازه اي نيست اگر كه بگويم ده ها و صدها برداشت از مفهوم برابري ويا نابرابري ميان زن ومرد وجود دارد . ميزان اين گونه گونه گي ها و اختلاف ها ، زماني كه پاي ارزيابي كردن رابطه هاي مشخص ميان زنان ومردان مشخص به ميان مي آيد ، ازاين هم بيش تر است . همه مي دانيم كه اين گونه گونه گي و اختلاف ، تنها در ميان نوها با سنتي ها وجود ندارد ، بل كه در درون هريك ازاين دسته بندي ها نيز به فراواني ديده مي شود . مثلا" ديدگاه و برداشت خود اين خانم ، ديدگاه يك سياست مدار است . ديدي از دريچه ي سياست ، ديدي آغشته به اشرافيت سياسي .

2-                قدرت ، باآن كه در چارچوب خانواده هم وجود دارد و چهره ي زشت خودرا مي نماياند ، امّا به هيچ روي آن منش و نقش و بود و باشي را ندارد كه دردرون جامعه دارد . روشن است كه خانواده ، هم - چون يك اندامواره  و يك پديده و مفهوم اجتماعي ، زيرتاثير وابسته گي هاي اجتماعي و طبقاتي اعضاي خود بويژه مادر و پدر هستند . همين جور ، وضعيت فرهنگي ، ويژه گي هاي رواني ، ميزان و نوع تجربه هاي پدرومادر ، ميزان خوي وعادت آن ها به استقلال در انديشه و رفتار ، و نيز ساختاري كه غرايز آن ها دارند . . . تاثير بسزايي در ژرفا و پهناي اختلاف ها و از آن جمله اختلاف جنسي و راه ها و روش هاي حل آن ها برجاي مي گذارد .

يكي پنداشتنِ درگيري هاي خانوادگي ميان زن ومرد با درگيري هاي اجتماعي ميان زن ومرد ، كاري ست كودكانه ؛ و از آن كودكانه تر ، نديدن جدايي ومنش جدا از هم ِ خانه وجامعه است . و كودكانه تر ازاين ها اين است كه خواسته شود با ميانجي قراردادن « سياست » ميان خانه وجامعه ، يعني درحقيقت ميانجي ساختن كريه ترين گونه ي قدرت ، به روشن گري و نيزحل مسايل خانه پرداخت.

 3- چارچوب خانواده و چارچوب جامعه از يك قماش وقواره نيستند . خانواده جايي است كه     درآن مادر و پدر و فرزندان معمولا" دركنارهم اند . ازنزديك شاهد شادي ها و ناشادي هاي هم اند . و به آساني وادارمي شوند كه دراين شادي وناشادي هاي هم سهيم و همباز شوند . بيگانه گي و دوري آدم ها در اين جا  بكلي با آن چه كه در درون جامعه است تفاوت دارد . نابرابري هاي اجتماعي وحقوقي ميان زن ومرد ، درچارچوب خانواده ، همان كاركرد و بازتاب و بود و باشِ نيرومند و سرد را ندارند كه در چارچوب جامعه دارند . بويژه درآن خانواده هايي كه درآن ها چرخ هاي زندگي با دست هاي زن ومرد هردو مي چرخد و فرزندان هم ، به نسبت ، هريك درآن نقشي دارند ، بازتاب رابطه ي ميان زن ومرد آن چنان كه درجامعه هست ، بسيار كم رنگ است .

باآن كه خانواده ، يك جامعه ي بسياركوچك در درون « جامعه » است ولي به دلايل ويژه گي هاي خود ، داراي استقلال و چارچوب ويژه ي خود  است . فراموش كردن اين جدايي و اين دوگونه ي موجوديت خانواده وجامعه ، خطري است كه متا"سفانه درهمه جا ودرهمه ي زمان ها ديده مي شود.

نه تنها مسايل و دشواري هاي درون خانواده داراي ماهيت ومنش ديگري در سنجش با دشواري هاي همانند ( ونيز بظاهرهمانند ) در درون جامعه هستند ، بل كه روش هاي حل اين دشواري ها هم داراي ماهيت ومنش ويژه ي خودند.

روشن است كه ميزان اين جدايي ومرز و استقلال ميان خانه وجامعه ، بسته گي فراواني دارد به فرهنگ و سياست و اقتصادِ چيره برجامعه . و از آن مهم ترشايد ، بسته گي دارد به ميزان چيره گي هر يك اين ها برجامعه . بويژه هجوم و مسابقه ي پُرآز و طمع سياست و اقتصاد براي تسخيرخانواده ، به استقلال وجدايي خانه آسيب هاي فراواني زده است واين واحد پايه را ، كه سرچشمه ي يكي از بهترين انواع رفتارهاي آدم ها با يك ديگر است ، به لرزه درآورده است . متا"سفانه كم نيست نمونه هايي كه درآن ها پهنه ي خانه و رفتارآدم ها درآن ، باپهنه ي سياست يا اقتصاد يكي گرفته مي شود .

« همه ي منطقه زن ستيز. . . بود .  امّا خانواده ي خودِ اين خانم محترم نه .

« آن چه تعادل اين خانواده را به هم مي زد تفاوتي بود كه مي ديدم كه بين برادر وخواهرم قائل مي شوند . مثلا" خواهرم حق سوارشدن به دوچرخه را نداشت .پدرم نمي گذاشت او آرايش كند . باپسري بيرون برود . . . » ص 360

آيا اين ها مسائل خصوصي خانوادگي نيستند ؟ قطعا" صددرصد نه ، ولي چنددرصدِ آن ها خصوصي اند ؟ قطعا" درصدي از اين چيزها خصوصي اند و نتيجه ي رقابت واختلاف روزمره ومعمولي ميان برادرها و خواهرها هستند ، و ساده انگارانه است اگر اين گونه چيزها را بازتاب نابرابري ميان زن ومرد دانست . آن هامي توانند بازتابِ گونه اي نابرابري باشند اما نه حتما" نابرابري زن ومرد .  آيا همين گونه نابرابري ها را هريك از ما در پهنه ي خانواده ي مان ميان برادر با برادر و يا ميان خواهر با خواهر نمي بينيم ؟ آيا كم اند ، براي نمونه ، خواهراني كه از نابرابري در رفتار مادر و پدرشان درميان خود ، ازآنان كٌله مندند؟ و به همين ترتيب آيا برادراني هم كه چنين كٌله مندي هايي دارند كم اند ؟

هدف من اين نيست كه بگويم اين گونه نابرابري ها كه اين خانم ازآنان نام برده به هيچ روي و درهيچ وضعيتي از انديشه ي مزمنِ  نابرابري زن ومرد و از مردسالاري متاثرنيست ، فقط مي خواهم بگويم كه اين گونه نمونه وتجربه ها را بايدبا به اصطلا ح « قيد احتياط » يادآوري كرد . بويژه شايسته نيست كه به اين گونه نمونه هاي سست وناتوان استناد كرد . هركسي كه تا اندازه اي جدّي باشد وترس از جوِِ روز را نداشته باشد مي داند كه بيرون رفتن يك دختر و يا پسر ازخانه بويژه ناهنگام ، بسياركم به انديشه ي نابرابري زن ومرد ، و بسياربيش تر به ترس و هراس ازآن انواع خطر و ناامني مربوط است كه باندهاي مافيايي پنهان وآشكار و فساد سراسري جامعه مسبّب آن هايند .

« آن چه امروز در جوامع سنتي شرقي وجود دارد و برخي آن را به پانصدسال پيش نسبت مي دهند ، درواقع پنجاه سال پيش درجنوب فرانسه بود . . . » ص361

نه اين « آن چه » دراين جا روشن است ، و نه مراد از « جوامع سنتي شرقي » توضيح داده شده است ، و نه روشن است كه اين « برخي » چه كساني هستند . اين گونه گفتارهاي تاريك وتيره البتّه ارزش بحث را ندارند . امّا بخش پاياني اين گفتارتاريك ، بسيارروشن است و به همان اندازه بسيار نادرست . زيرا كه « زن ستيزي » درفرانسه نه پنجاه سال پيش بل كه امروز هم بيداد مي كند . آن هم نه در فقط « جنوب فرانسه » بل كه درسراسرآن.

« دختران دوست من نمي توانستندخلبان يا كاپيتان كشتي. . . شوند. »

« مدرسه ي پلي تكنيك شاگرد دختر نمي پذيرفت. »

روشن است كه پذيرش دختران براي خلباني وكشتي باني چيزخوبي است ، ولي اين پذيرش به چه دليل ، يكسره نشانه ي پذيرش برابري زن ومرد است ؟ چرا به ميزاني نشانه ي اين نيست كه قانون بازاركار، دست اندركاران آن را واداشته تا به كارزنان هم چشم طمع بدوزند؟

« [جنبش] مِه68 با نوعي انقلاب در روابط زن ومرد همراه بود . مامتوجه شديم كه اين انقلاب . . . تنها به حوزه ي روابط جنسي محدوداست . » ص361

اين گفتار در باره ي « جنبش هاي ماه مِه68 » چيزتازه اي نيست . روي هم رفته دهه ي 60 مسيحي ، دوره اي بوده كه جوامع اروپايي را موج هاي به نسبت نيرومندي از دگرگوني هاي آشكار در پهنه ي مفهوم « زن "» و « مرد » و مفهوم « كارجنسي » درنورديده است . نه تنها گروه هاي زنان ، بل كه گروه هاي گوناگون ونيرومند پهنه هاي سياست و اقتصاد به سوي اين مايه وموضوع - كه مي توانست براي آن ها بسيارسود آورباشد - يورش آوردند . برخي ها اين دگرگوني ها در اين عرصه را
« انقلاب جنسي » ناميده اند .

پاسخ او به پرسش گر درباره ي اين كه چگونه به برپايي « گروه روان كاوي و سياست » دست زده اند ، نشان مي دهد كه نگاه اين خانم به مسئله ي زن ، در بخش بزرگ خود نگاه يك سياست مدار است كه ديگردارنده ي يك كرسي در« پارلمان اروپا »  هم شده ، و يعني خود يك كارمند وكارگزار پهنه ي [ بازارِ ] سياست است .

« به نظرمي آمد كه فعاليت سياسي براي عده اي حكم برون افكني و سربازكردن سركوب هاي روحي را دارد . . . اين امكان وجوددارد كه اين برون افكني ، اشكال خطرناكي هم - چون جنون و نيز تروريسم به خود بگيرد . . . » ص؟

جنون و تروريسم پديده هايي هستند كه بلحاظ ماهيت وخاستگاه خود داراي تفاوت هاي جدي اند .   « جنون > نام آن رفتارها و انديشه هايي ست كه معمولا" درشرايط درهم شكسته گي نيروي اراده و انديشه ، بهم ريزي بسيارشديد سازمان وسامان رواني وفكري ، از فردآدمي سرمي زند و قطعا" درباره ي حيوان وهرجان دار و روان دار ديگري هم راست درمي آيد . نه تنها رفتار يك فرد ، بل كه رفتار يك گروه از آدم ها هم مي تواند جنون ناميده شود . برخي جنبش ها و رفتارهاي اجتماعي را مي توان جنون آميز ناميد . < ترورريسم > نام لاتين آن رفتاري است كه مي خواهد برپايه و با كمك هراس افكني و پراكندن ترس و وحشت ، به حل دشواري ها پرداخته ويا به پيش بُرد خواسته ها يا انديشه ها بپردازد . تروريسم باخشونت يكي نيست ومي تواند باخشونت و يا بدون خشونت انجام گيرد .

قراردادن ساده ي پديده هاي اجتماعي - روانيِ پيچيده وپندين وچند سويه اي چون« جنون » در كنار پديده اي اجتماعي - سياسي به نام « تروريسم » كارشايسته ي خردمندانه ي راه گشايي نيست.

يك كاسه كردن نابخردانه و حساب گرانه ي تروريسم بمثابه  شكلي از مبارزه ي اجتماعي ، با جنون ، به فراواني ازسوي كوشش كنندگان و سرگرمان  و شاغلان سياست در همه ي روزگارها ديده شده است  و به واقع هرگز چيزتازه اي نيست . بكارگيري پديده هاي رواني بمثابه ابزاري در درگيري هاي روزمره و يا درگيري هاي سياسي و اجتماعي بزرگ ، براستي هيچ تازه نيست . حتّي در رفتارهاي روزمره هم ما آدم ها هرگاه به ورطه ي اختلاف با يكديگر مي غلطيم همديگر را به فراواني به جنون متهم مي كنيم . آن چه كه « عقل مدرن » از گلوي اين خانم گرامي بيان مي كند درحقيقت تكرار همين اتهامات ساده و روزمره است و تا گلو درهمان آلوده گي غرق است كه اين گونه و كلّا" هرگونه عمل و انديشه ي بكارگيري از پديده هاي رواني هم- چون ابزاري در درگيري ها و بويژه در درگيري هاي سياسي و براي قدرت ، درآن غوطه ورند .

همه ي ما از پيش آمدهاي ناگوار و از فجايعي كه درنتيجه ي يك كاسه كردن پديده هاي رواني با پديده هاي اجتماعي رخ داده اند كمابيش آگاهيم . به جرئت مي توان گفت : هيچ حكومتي ( ازچپ و راست ، مذهبي و نامذهبي ، آزاد و نا آزاد ، مدرن و نامدرن ، مردمي و نامردمي. . . ) نمي توان سراغ كرد كه درآن ، جويندگان قدرت ، هم ديگر را زير همين « انديشه » ها و نام ها و بهانه ها ندريده باشند .

بااين همه ، ساخت وپاخت اين دو پديده يعني پديده هاي رواني و اجتماعي با يك ديگر در شكل دهي رفتارهاي فردي واجتماعي آدمي چشم ناپوشيدني است . وهمين ، بشررا ناگزيرمي كند تا هميشه براي فهميدن جهانِ روان خود  به جهانِ روانِ جامعه بازگردد ، ويا براي فهميدن مسائل آن يكي به اين يكي مراجعه كند .

خانم فوك درجاي ديگري از اين گفتكگو مي گويد:

« بايد از دست آوردهاي روان كاوي و نيز ازخودِ روان كاوها  براي حل معضلات اجتماعي سود برد.»

با چنين ديدگاهي ، وباتوجه به اين كه نابرابري زن ومرد هم خود يكي از به اصطلاح « معضلات اجتماعي » است ، شكّي نمي ماند كه اين خانم گرامي باور دارد كه همين نابرابري هم از راه « درمان روان كاوانه » ويا با كمك « دست آوردهاي روان كاوي » و« نيز خودِ روان كاوان » گشوده وحل خواهد !. شايد حق با او باشد . شايد او- كه يك سياست مدار است - اين داروي شيرين را بيش تر براي مرداني تجويزمي كند كه درسياست ويا اقتصاد ، سرآمدند و به دليل همين ايستگاه و جايگاه بلندشان، به گمان او ، هواخواهي شان از نابرابري زن ومرد ريشه ي رواني دارد.

يورگِن  هابِرماس

اگرچه چندان درست نيست كه برپايه ي يك « گفتگوي كوتاهِ » كسي  برسرِ انديشه هاي او بحث كرد ، ولي ازآن جا كه گفتگوهاي كوتاه هم ، دست كم ، گوشه هاي كوچك از انديشه ها را نشان مي دهند ، شايد بتوان به گوشه هايي از انديشه هاي يورگِن هابِرماس پرداخت . و به هرحال ما با يادآوري اين مطلب به بحث مي پردازيم .

گفته هاي هابِرماس در باره ي فرد وجامعه براستي  چيزتازه اي در برندارد . آيا همين حرف ها مثلا" در7-8 سده ي پيش در نوشته ها و انديشه هاي خواجه نصيرتوسي هم درنيامده است ؟ و دراين صورت پس مرزها و تفاوت هاي ميان عقل مدرن وسنتّي دركجاست ؟

« پس ازجنگ دوم ، من به سوسياليسم گرايش پيدا كردم . به همين علت مسئله ي « فرايند دموكراتيك كردن قدرت سياسي و پشتيباني ازفرهنگي سياسي كه ليبرالي باشد و احترام متقابل را رعايت كند» بدل به مسئله ي زندگي من شد. »

« سياست گذاري عقلاني بدون مشاركت دموكراتيك مردم قابل اجرا نيست . . . دستيابي به چنين مشاركتي بايدازطريق فرايند هاي تصميم گيري نهادي شده صورت گيرد . . . ولي آراي عمومي بايد با استفاده از گفتگو و تبادل نظرساخته شود تا بتواند نفوذي برسياست داشته باشد . . . » ص145

درگفتگو برسرِ دموكراسي ، واين كه « گفتگوي همگاني » راه حل بسياري از دشواري هاي جامعه است ، هابرماس آدم ها را از وابستگي هاي اجتماعي شان جدا مي كند . اين جداكردن بويژه در يك جامعه ي اروپايي ، خطايي بسيار بزرگ است . به اين دليل كه دراين جوامع ، در درازاي دوسه سده ي گذشته ، جدايي ها و شكاف هاي اجتماعي ( طبقاتي - سياسي . . . ) بسيار بيش از ديگرجوامع جهان گسترش و ژرفش يافته است . نبايدگذاشت تا پرده ي رنگيني كه به كمك انجام برخي كارهاي البتّه سودمند درجهت بهبودي زندگي اجتماعي ، بر روي نابرابري هاي اجتماعي كشيده شده است ،  ما را دراين باره بفريبد .

ويران گري هاي نزديك به 300ساله ي اجتماعي وفرهنگي نظام سرمايه داري ، رشد سرسام آور ارزش پول دراين جوامع ، و قانوني و عادي شدن بدست آوردن سود با هر ابزار و از راهي ، مُهرِ ناميمون خود را براخلاق وفرهنگ جامعه زده است . و بي اعتمادي كاملا" آشكار گروه ها و طبقات اجتماعي به هم ديگر را به ميزاني باورنكردني  ژرفا بخشيده است.

همين بي توجهي به اين فرهنگ و همين درنظرآوردن جامعه بمثابه چيزي شكل يافته از انبوهي بي شكل از انسان ها ، سبب مي شود دموكراسي هابرماس به آشفته بازاري بدل شود كه درآن ، درهمان هنگام كه همه در گستره ي گفتگوي همگاني با هم به گفتگومي پردازند ، شمشيرها را نيز هم -چنان در دست داشته باشند و يا اين كه در بهترين حالت آن را به اصطلاح « از رو ببندند» .

ازگفته هاي هابرماس چنين برمي آيد كه او حتّي نابرابري هاي اجتماعي را هم مي خواهد از راه گفتگو به سرانجام برساند . چنين آرزو و نيتّي البتّه بخودي خود چيز بدي نيست  و بسا كه با ارزش هم هست . امّا دراين باره هم او فراموش مي كند كه چنين چيزي را از يك جامعه ي اروپايي (غربي) چشم داشتن خطا و بلاهت وساده لوحي است . درجوامعي كه اخلاق انساني مدت هاست كه ديگر وزني درخورندارد.  در جوامعي كه به گفته ي بسياري از كساني كه در همين كتاب باآن ها گفتگوشده است ، زندگي و انديشه ي آدمي از معناهاي انساني تهي شده است، چنين آروزهاي نيكي ، ديگر به اين مي ماند كه كسي خانه اي را كه موريانه ها بناي آن را دارند پوك مي كنند ( ويا خود پوك كرده اند ) با نماكاري ، از ويراني برهاند .

او« برابري موقعيت هاي اجتماعي » را لازم مي بيند وآن را در سودمند واقع شدن « گفتگو » ضروري مي داند ، ولي برداشت او از برابري موقعيت ، بسيار از برابري واقعي دربهره گيري از ثروت هاي جامعه  به دور است .

به كمك آن راهي كه هابرماس پيشنهاد مي كند شايد بتوان مثلا" درجامعه ي آلمان به آن  آرامشي دست يافت كه با آن ، اين جامعه بتواند به كارهاي خود براي دست اندازي به بازارهاي جهاني ، كه نام ديگر و خودمانيِ استعمار و استثمارِ كشورهاي ديگر است بپردازد . اما قطعا" نمي توان به چنان آرامشي دست يافت كه در پناه آن بتوان برابري واقعي انسان ها را در درون اين جامعه ، از راه  گفت وگوي همگاني متحقق ساخت . جامعه ي آلمان بارها نشان داده است كه براي « آلماني كردن جهان » آماده است تا با هر ابزار و روشي ، آرامش دروني خودرا بدست آورد . گونه ي « بيسمارك » يِ اين آرامش و گونه ي « هيتلر » يِ آن ، از نمايان ترينِ اين گونه  « آرامش دروني» بوده كه اين جامعه توانسته تاكنون بدست آورد . امّا همين جامعه ي آلمان ، آن هنگام كه بخواهند « آن را با جهان درآميزند » ، و يا بخواهند آن را دادگرانه و عادلانه سازند ، آرامش خودرا از دست مي دهد . و تبديل مي شود به يكي از ناتوان ترين جوامع بشري در راه دست يابي به آرامش دروني . 

                                                                ●●●

                                                                پایان

                                                               1377

                                 بازگشت به فهرست همه ی نوشته ها        بازگشت به فهرست این نوشته