بر راه
سُرفه ها مي پيچَدَم برخويش و
دردي كهنه مي اندازَدَم از پا ،
ولي من مي دَوَم يكريز .
گاه گاه
هم/چو يك كودك
بي قرار ِِ آخر ِ اين داستان ام .
هم/چو نجواي روانِِ چشمه اي در قعر ِ تنهايي ِ كوهستان
گر نبودي درخيال من
در چنين راهي چه كارم بود !
گاه گاهي نيز
هم/چو محكومي كه مرگِ ناگزير ِخويش را نزديك مي بيند
بي قرارم : كِي به آخر مي رسد اين كهنهْ تشريفات ؟
اين چنين بودم
و اين چنين ام من :
سَر ، فرو در ابر ِِ روئيايي كه آن را تو
_ هم/چو نجواي روانِ چشمه اي درقعرِتنهايي ِ كوهستان _ مي آرايي .
پا ، ولي برسنگلاخ ِ جاده اي كه هم/چنان با او
هيچ از آن پايان ـ كه اش آغوش ِ تو آغازگر باشد ـ نشاني نيست .
راه !
راهِ سَر در مِه !
رو به سوي هر چه داري ، كِي مي افروزي چراغ ِ منزلِ آخر ؟
مي دَوَم يكْ ريز ، امّا
سُرفه ها مي پيچَدَم برخويش و
دردي كهنه مي اندازَدَم از پا .
1368
آن آرزو
پيچد به خاك ، باد .
پيچد به برگ ، خاك .
پيچد به آن دو ، برگ .
()
آن آرزو كه در به درش گشتم
ديدم كه دربه درتر از من بود .
()
دستي بكش به زلفِ بهاري كه مي دمَد !
بگذار تا روانه شود از او
نهري ز « رنگ » جانب تو اي پريده رنگ !
زان پيش تر كه جانِ حريص ِ گل و گياه
شادابي اش ببلعد .
()
برگي ، رها ز شاخه
خاكي ، رها به باد .
()
آن آرزو كه در پِي اش مي تازم
بيش از گذشته ، پيش تر از من مي تازد .
()
هيهات !
باد است و برگ و خاك .
1369
ابله
هيمه !
آيا شود كه آتش
بار ِ دگر زبانه كشد از زبان تو ؟
()
آخر چه گونه شد كه توانستم ،
ـ با آن كه هم/چو بيشه اي ، عريان بودم ـ
پنهان بدارمت ،
و شرم داشته باشم كه ردّ ِ پاي تو حتّي
برجاده اي كه سوي خلوت من مي رفت
برجاي مانده باشد .
ديري ز دستِ ناتواني ِ خود ناليدم .
اكنون
در آتش ام ز دست توانايي .
()
افسانه نيست رُستم .
من بارها شده است كه ديدم چيزي
در گوشه اي ز غار ِ درون ام جرقّه زد ؛
آن گاه ديدم او
ـ خيره شده به پيكر سهراب
از دردِ ناگزيريِِ خوني كه ريخته است
چون ابري در سپيده دم ، مي سوخت .
افسوس
افسانه نيست رُستم .
()
اين ابلهي كه درمن
پنهان شده ست ديري
با جان تو چه كرده ست !
1369
ريش خند
نه !
هيچ روزنه اي نيست
چنين كه خيره سر ايستاده در برابر من
حقيقتِ زهرآگين .
()
درونِ زمزمه ي باد ، ريشْ خندي نهفته است
درونِ هرچه كه اطراف من پراكنده است .
()
به اين كسي كه كنارم خموش مي سپرد راه مي نگرم
به اين كسي كه هيچ شباهت به آن كه دوست داشته بودم نبرده است
به اين كسي كه هيچ شباهت به هيچ چيز نبرده است .
به او نگاه مي كنم و يادِ جهل و بختِ خويش مي افتم ؛
و ريشْ خندِ پليدي ، روانه مي شود از گوشه هاي لب من ـ
چنان گدازه اي ، ز آتش/فشان اين كوهي
كه در درون من از ديرباز ، دود و همهمه مي كرد .
()
درونِ زمزمه ي باد ، ريشْ خندي نهفته است .
1370
سپيده
آواز پرندگان
اسفند
خورشيد
شادي
رنگ
آسمان
سكوت
روشني .
()
در پيشاپيش ِِ صحنه ي درهم آميزيِ اين « يكچند» ،
خوشا كه هم/چنان ، درختي هستم ـ
با جوشش ِ پنهانِ جوانه ها .
1372
زیرنویس ها :
- تیتی: شکوفه
- وَلیگ : نام درختی است.
- پَنجي : هنگام ، جا و برنامه ي پخش آب ميان كشاورزان
- لَله : سازي مانند < ني »
- تبَري : طبري ـ آهنگ و آوازي مازندراني
- قاضیلَر: ار محلّه هاي شهر هِروآباد ( مركز خلخال )
- ساران ، قيزباخان، اَزنا : نام سه كوه كوچك درپيرامون هِروآباد ( مركزخلخال )
- سِرگين: سوختي كه ازتپاله هاي گاو درست مي كنند.
- وَرزا: گاو نر
- وَنگ : بانگ ـ صداي بلند
- تيكا : پرنده اي به اندازه ي سار
- واشه : باشه ، قوش (پرنده)
- سِنِمار : معماری روُمی که قصر خُوَرنَق را برای نعمان بن منذر ساخت. نعمان برای این که وی کاخی نظیر یا بهتر از آن برای دیگری نسازد، دستور داد تا وی را از فراز کاخ بر زمین افکنند. ( فرهنگ دهخدا)
- شماره ی 2 ( ژنده چین 2- تاکسی ران) در سال 1375 در آلمان سروده شد . در دفتر « دور ِ چهل و هشتم» آمده است.