از « دورتموند» تا « نَمار»
×××
شب در كنار و دراطراف ما پخش بود. درهرگوشه وكنار. شب، مثلِ مِهِ سَبُك و ملايم، در بيرونِ ما، و در درونِ من پهن شده بود. بيست وچندسال بود كه شب را، چنين سَبُك، مهربان، نرم، كِيف دهنده، و مطمئن نديده و احساس نكرده بودم.
ما به گونه هاي معيّن ِ احساس ها و به احساس كردنِ گونه هاي معيّن ِ چيزها عادت مي كنيم. احساس كردن هاي برخي چيزهاي معيّن، براي انسان ها و سلامتِ روحي و دروني ِ شان لازم است. دوري و غربت، ما را، هم ازآن احساس كردن هايي كه به آن ها عادت كرده ايم و ويژه هستند محروم مي كند، و هم از احساس كردنِ آن چيزهاي معيّن كه همه گاني اند.
×××
نگاه دوّم
نگاه دوّم، آلوده است به تأمّل. . ولي هم/چنين به عادت. و شايدهم تا اندازه اي به مصلحت/انديشي ومصلحت/بيني ومصلحت/گويي ومصلحت/شنوي و مصلحت/ . . .
نگاه دوّم، آلوده است به ژرفا. به رفتن به ژرفاتر؛ واين ژرفا، اين به ژرفاتررفتن : گاهي به سوي گنجينه اي دَفن/شده رفتن است، و از ديدن گنج هاي به خاك/ سِپُرده، فرياد شادي و شگفتي سردادن. و گاهي هم به سوي تابوت هاي دَفن/شده رفتن است، و با ديدن حقايق ِ به/ گور/ سپُرده شده آهِ ژرف از نهاد/برآوردن.
×××
براي يك لحظه ي كوتاه، از ايوان، رو كردم به سوي تاريكي ِ آشنايي كه همه ي دور و برَ را پوشانده بود، درآن فرو رفتم، و فكر مي كنم كه ديگر برنگشتم. دستِ كم اين كه، چيزي از وجودِ خود را درونِ آن جا گذاشتم و ديگر با خود باز نياوردم. احساسِ سَبُكي كردم. باري را كم كرده بودم؟ چه باري را ؟ از چه چيزي آزاد شده بودم؟
×××
نقدي بر نگاهِ نخست
آيا با هم نميخواندند آن شادي و خوش/حالي اي كه درنخستين سفر هنگام ديدار با دوستان و آشنايان و شهر وانمود مي كردم و آن چه كه بعدها به نام گزارش سفر نوشتم؟
از نگاه من، هم آن خوش/حالي و نشاط و گفتارهاي من كه از ذوق زده گي ِ كودكانه ام به دليل ديدار ِ آشنايان برميخاست درست و واقعي بود و هم آن چه كه به نام گزارش سفرنوشته ام. اين كه اين دو با هم خوانايي نداشته اند، موضوعي ديگر است.
نخست اينكه، با/هم/خواني و نا/هم/خواني را ميتوان چندين جور معنا كرد. نا/هم/خواني مي تواند نشانِ دو/رويي باشد. مي تواند نشانِ در/ هم/ريخته گي باشد. مي تواند نشانِ تلاشِ صادقانه باشد براي نگه/داشتنِ چيزهاي نا/هم/خوان. و مي تواند هم بازتابِ رساي خودِ واقعيت باشد. ما، گاهي چيزي را مي بينيم كه درما انواع ِبه ظاهر بسيار نا/هم/خوانِ احساسها و رفتارها را بر مي انگيزد. آيا اين چنين پيش/آمدي، كه هر روزه تكرار مي شود، پيش/آمدي غريب و بيگانه است ؟
دوّم اينكه، رفتار ِ با/هم/خوان و يك/پارچه هم داريم كه به اندازهي نا/هم/خواني و نا/يك/پارجهگي مي تواناند سؤال برانگيز باشند. هر يك/پارچهگي ِرفتار و نوشتار نشانِ يك/پارچهگي ِواقعي نيست؛ اگرچه حتّي خودِ يك/پارچه گي ِواقعي هم هميشه نشانِ زيبايي و امتياز نيست.
سوّم اينكه، امّا به هرحال، بايد به اين نكته هم اذعان كرد كه ، نوشتن، از رفتارهاي هم/چنانْ غريبِ انسان است. به ويژه در باره ي برخي گونه هاي معيّن ِ نوشته بايد فراموش نكرد كه ، بدونِ خواندنِ آن چه كه نمي توان يا نمي شود نوشت، نمي توان اين نوشته ها را به تمامي خواند. اين « نمي توان» و « نمي شود» نه حاصل ِ ملاحظه است، بل كه فقط يك « ناتواني» و « ناشدني ِ» ساده و ناب و بي شيله/پيله است، بدونِ فهم ِ آن چه كه در رفتار و در نگاه و در هستي ِ كلّي نويسنده ي يك نوشته، نوشته شده است، نمي توان به فهم ِ كامل و يا رساي يك نوشته دست يافت.
باري، بهتر بود كه مي گفتم: نه فقط نوشتن، بل كه خواندنِ نوشته هم، يكي از رفتارهاي غريبِ انسان ها است.
با همه ي اين ها، برخي از انسان ها خود/دار هستند و مي توان اند از برخي نا/هم/خواني ها خود/داري كنند؛ برخي ها هم هستند كه فقط به دليل ِ عنايت و تمايلي كه خود شان به مقوله ي يك/پارچه گي دارند از برملاشدنِ هرگونه نا/هم/خواني در رفتار ِ خود جلو مي گيرند.
همان طور كه برخي خود/داري هایی نیز هستند كه از توان برخي از انسان ها بيرون اند . . .
×××
آن سكوتِ شُسته كه مثل ِ يك يادگار از نمار در من از ساليان نوجواني مانده است را ديدم كه هنوز همه جا نشسته است . اگرچه آن سكوتِ شُسته، اكنون بهسبب باران و ابر، چندان برق نمي زد امّا به راحتي دريافته مي شد. يا بهتر بگويم : بهراحتی خود را به دريافتِ آدم و سنگ و گياه حلول مي داد؛ از بس كه برجِسته و نيرومند بود.
صبح ِ جهان وقتي مي دَمَد، خودرا بر همه و در همه چبز مي دمانَد. بر و در درخت، انسان، پرنده، حيوان؛ جان/دار و بي جان. آب و مُرد/آب . . . هيچ چيز نمي تواند جلو/دار ِ او شود.
دميدنِ صبح ِجهان، طنين دارد. مثل ِ باران. مثل ِ انگشتِ هنرمندي بر « ساز » .
دميدنِ صبح، انگشتِ هنرمندانه اي است كه در برابر ِ او هر چيزي و همه ي چيزها « ساز » ي اند. او همه ي اين اشياء را مي نوازانَد.
صبح، طنين دارد. طنين ِ صبح، در هر شيئي به شكلي ويژه است. درست همان/گونه كه هر « ساز » ي صدايي دارد و طنيني.
×××
مي داني؟ تو براي او يك افسانه بودي. يك چيز ِ افسانه يي بودي. در قلبِ او بودي. اُلگو بودي.
×××
آه اِي رودخانه اي كه هم/چنان از ميان و درميانِ نْمار مي گذري! هم/چنان از ميان و در ميان ما بگذر. بي اعتناء به ما . حق با توست. هم/چنان كه ما بي اعتناء به تو مي گذريم. بیآنکه حق با ما باشد.
×××
گفتم كه. گفتم كه كلمات دروغ مي گويند. دروغ نگفته بودم.
نه. نگوييد كه من در دل و يا در انديشه ي او افسانه بودم. افسانه يي بودم. مگر از ميان شما كم اند كساني كه مثل او در دلِ من و در انديشه ي من اُلگويند؟ افسانه اند؟ و افسانه يي يند؟
چه ي تان شده است؟ چه ي مان شده است؟
راه هاي مان پيچيده شده اند. ما هم پيچيده شده ايم.
آیا ابتداء ارزش ها از چشم هاي ما افتادند و سپس ما از چشم هاي هم؟ يا ما ابتداء از چشم هاي هم افتاديم و سپس آن ارزش ها؟ كدام ِ مان؟
چشم باز كن و ببين كه چه گونه آن « عزيز» هاي مان را – خودهاي مان را و آن ارزش ها را- با زبان و رفتار ِ خود درهم مي ريزيم!
گوش ِ چشم و چشم ِگوش باز كن و ببين كه از آن دهان هاي عزيز ِ دي/روز ِ ما امروز چه بيرون مي آيد!
دي/روز ما با چشم ِ دل، با چشم ِ عشق به هم نگاه مي كرديم. درآن نگاه و با آن نگاه بود كه چنان گرامي بوديم و اُلگو و افسانه و افسانه يي.
آن چشم ِ بسته شده را اگر دوباره بازكنيم بازهم هم/ديگر را همان گونه خواهيم ديد. آن چه اي را كه امروز ناديدني شده اند و ناشنيدني شده اند، دوباره خواهيم ديد و خواهيم شنيد.
آن چيزهاي باارزش ِ ديروز هنوز هستند، فقط، امروز با چيزهاي بي ارزش آميخته شده اند. آن خلوص ِ ديروز، هنوز هست، فقط، امروز در ناخالصي درآميخته شده است. ديدن و شنيدنِ آن ارزش ها و خلوص هاست كه امروزه دشوار شده است. اين طور نيست؟
×××
در خود/رو . راهِ خاكي را به سوي نمار بالا مي رفتيم. روستاهاي چندي دراين و آن سوي جاده ي خاكي مي رقصيدند، و جا به جا مي شدند، گاهي دراين سمتِ جاده رخ مي نمودند و گاهي در آن سمتِ آن. درميانِ آن ها، براي يك آدم غريبه و يا غريبهشده، دشوار است دريابد كه اين آبادي ها خلاصه در سمت چپ راهِ اند يا در سمت راست آن. « سُوآ »، از همه ويژه تر به چشم مي آمد. مي درخشيد. روشني ِ بسيار دل/چسبي داشت. مثلِ دوستي آشنا بود كه بر دامنه ي كوه نشسته بود و ما را با نگاهِ خود مي نواخت. نمي دانم چرا اين همه مِهرآميز بود. اين همه روشن. دامنه ي كوه با وجود او زيبا شده بود، تزيين شده يود.
چهره اش هيچ در يادم نمانده است. زنِ ميانه/سالي بود. هنوز ما از نمار بيرون نيامده بوديم. جلوي خودرُوي ما را گرفت و با لحني بسيار نحيف كه به هيچ رو هِيبتي و چيز ِ گيرايي درآن نبود، گفته بود بيماريِ نفس/تنگي دارد و چون نمار را مِه دارد مي گيرد، بايد هرجور شده ازاين جا بروَد. از ما خواسته بود تا اورا هم تا آمُل و يا دستِ كم تا جاده ي هراز برسانيم. ولي وقتي موافقت ما را گرفت، ناگهان و تازه، غولي را ديدم كه داشت از وجودِ او و از درونِ آن صداي نحيف او سر راست مي كرد. اوّل فكر نمي كردم كه ازاين چنين نحيفي، چنان غولي بتواند سربركشد. و ترديدِ جدّي داشتم كه چشم ِ احساس ِ من آن غول را به خطا ديده است. امّا ترديدِ من 3/4 دقيقه بيش تر طول نكشيد، و ديدم باري حقيقت دارد : از ميان آن لحن ِ نحيف و از ميان آن چادر ِ سياه و چارقد و لباس، كه همه گي به همان سَبك و سياق قديمي ِ آشناي دوران كودكي ِ من آرايش و تركيب شده بودند، ديدم زني غول آسا دارد خود را نشان مي دهد: زرنگ، جَسُور، بي حيا، گستاخ، خام كننده، پْر/سْرُو، زبان/باز. و داراي دانستني هاي بسيار ريز و ظريف از انسان ها و زنده گي ِ قوم وخويش ِ دور و نزديك از ايّام قديم تا همين ايّام. با نام و نشاني و دلايل ِ كافي !
گنجينه اي بود به راستي حافظه ي اين زن. آن همه نام هاي دور و نزديك. نام هايي كه بسياري شان ديگر سال هاست مُرده اند. آن همه يادها و خاطره هاي بي پايان . احساس مي كردم كه برادر ِ بزرگ ام خودرا در مسابقه اي، كه به طور ِ تصادفي ميان او و اين زنِ عجيب كه هم/سِنّ و سالِ اوهم بود برسر ِ ميزان اطّلاعات درباره ي قوم و خويش ما و اين زن و بسياري از نَماري ها و ُمشايي ها در گرفته بود، دريك تنگنايي و مخمصه ي بدي مي ديد؛ و به نظر مي آمد منتظر ِ بهانه اي است تا اين مسابقه ي ناخواسته را ، كه دارد به نتايج ِ ناگواري مي رسد، از حالتِ مسابقه درآورد و آن را آرام آرام به سطح يك گفت وگوي معمول پايين بياورد و سپس اين گفتگو را هم/چون جوجه اي كه زيادي جيك/جيك راه انداخته از گردن بگيرد و به سويي پرت كند، و به اين ترتيب گريبان خودرا از دستِ اين زن رها كند.
كلمات از دهان اين زن با همان لحن و لهجه اي بيرون مي آمدند كه من، اكنون شايد 30 سال است كه نشنيده بودم. همان طور آشنا. و همان طور دست نخورده. من لهجه ي آمُلي/مَشايي را، اكنون پس از دستِ كم 30 سال داشتم مي شنيدم. انگار گم/ شده اي عزيز را به تصادف و ناگهان يافته بودم. واين شنيدن، مرا برده بود به دوران كودكي ام. به دوراني كه ديگر سپري گشته اند. به دوراني كه ساده گي بود و بي خبري بود و بي ريايي بود و روشني بود و ، باري اگر نداري بود و خشم نسبت به داراها بود و غم ِنان و نابرابري بود، گوشه ي دنجي هم بود و صفايي هم بود و معنايي از زنده گي هم بود و . . .
احساس ِ لذّت و خوشي و شگفتي به من دست داده بود. توي خود/رو، اين زن در پشتِ سر ِ من ، كه روي صندلي ِ جلو نشسته بودم، روي صندلي ِ پشت نشسته بود، و من نه مي توانستم و نه هم مي خواسته ام كه جهره ي اورا ببينم. اورا شنيدن، و شنيدنِ او براي من تازه گي و گيرايي داشت نه ديدنِ او. صداي او و لحن ِ صداي او و زيروبَم ِ كلماتي كه از دهانِ او مي شنيدم و آن روح و گستاخي اي كه دربيان او احساس مي كردم براي من لذّت بيش/تري داشت.
×××
پس چه مي بايد بكنم دوست قديمي ِ من ! مگر نمي بيني كه رابطه ها به چه سرنوشتِ غريبي دچار شده اند؟ نمي بيني مگر، كه رابطه هاي ما بدل شده اند به چوب هاي كهنه و نم/گرفته اي كه هر حشره ي مُردني و بي خاصيتي مي تواند مثل يك چو/خواره اي نيرومند درآن فرو رَوَد و آن را از درون بخورَد و پوك كُند؟ مگر نمي بيني؟
×××
من ِ صبح/گاهي
من ِ صبح، گاهي
من ِ و صبح و گاهي.
من ِ در دَم ِ صبح
دَم ِ صبح ِ در من.
من ِ با دَم ِصبح
دَم ِ صبح ِ با من.
من ِ هم/چو آبي كه بر او دَميده دَم ِ صبح.
×××
بحران يا . . . ؟
براي من ترديدي نمانده است: ما با يك بحران روبه رو هستيم :
بحرانِ شناخت.
شناختِ بحران.
بحرانِ شناختِ بحرانِ شناخت.
بحران در انواع ِ سلوك هاي سياسي- اجتماعي با جامعه .
بحران در انواع ِ سلوك هاي فلسفي با جهان و هستي .
چنين بحراني تنها به ايران مربوط نمي شود. همه ي گوشه وكنار ِ جهان ما را اين بحران فرو گرفته است. در آلمان اين بحران به نوعي و در ايران به نوعي است. ديده مي شود كه انسان ها صدها راه را پيش گرفته اند. هيچ نمي توان با اطميان گفت كه اين ها « راه » هستند يا « راه جويي » اند. راه هايي هستند به بيرون، به سوي تقابل با آن چه كه در گذشته بود، يا راه هايي هستند به درون، به سوي گسترش ِ همان راه هاي گذشته؟ ازآن جا كه هم آن بحران، وهم اين راه ها و يا راه/جويي ها ، نااِرادي و عيني بودند، اين پرسش ها نه تنها از سوي تماشاگرانِ اين راه ها و راه/جويي ها، بل كه هم/چنين از سوي خودِ راه/سازان و راه/جويان هم طرح مي شود. زيرا كه غالبِ اين راه/پردازان و راه/جويان ، نه به اِراده به راه افتاده اند، بل كه به « به راه افتادن» وادار شده اند. و درحقيقت خودشان هم « به راه انداخته شده اند» . بنا به اين دلايل، هم راه/جويان و هم تماشاگرانِ اين وضع، بايد در هنگام ِ ارزيابي از برخي هم/سويي ها و هم/ مانندي هايِ ظاهريِ اين راه ها و راه/جويي ها با اسلام و با برخي نحله هاي مذهبي ِ ديگر – مثل ِ فرقه هاي دالايي لاما و نظاير ِ آن – دربست و كامل دقّت كرده و مسئولانه سخن بگويند.
برخي از اين تماشاگران و دست/اندر/كاران، برخي ازاين راه ها و راه/جويي ها را به سوي مذهب مي دانند. آيا ارزيابي ِ اين ها درست است؟ آيا مذهب گسترش يافته است؟ و يا محدود شده است؟
مذهب يعني چه؟
مذهب يا تذهيب؟ أيا بخش ِ بزرگِ اين به اصطلاح رواج مذهب، درحقيقت رواج تذهيب نيست؟
پابه پاي كهنه ترشدن و سال/مندترشدنِ دولتِ مذهبي:
مذهبِ دولتي رواج پيدا كرده است..
مذهبِ مصلحتي رواج پيدا كرده است، اين مذهب با مذهبِ دولتي يكي نيست، آن را در بخش خصوصي و در زنده گي ِ خصوصي ِ در معرض ِ چشم ِ حكومت مي توان ديد.
امّا مذهبِ سُنّتي ظاهرا" به همان اندازه است كه بود. مذهبِ سُنّتي البتّه هميشه در بخشي ازخود، با حكومت زمان مي سازد. مذهبِ سُنّتي ِ فرصت طلب. در كنارش مذهبِ سُنّتي ِ مستقل از حكومت و داراي منش ِ ناوابسته.
×××
مني كه صبح از نگاهم مي دَمد. اين من، چنين مني از ميان من هاي پُرشمار ِ درونِ من، مي خواهد به سفر ِ دوّمم به ايران بنگرد. ازاين روست شايد كه نه تنها رفتن ِ به اين سفر بلكه نوشتن اين سفر هم، براي من چنين دل/چسب است.
×××
چيزی ديگر
ولي « چيز ِ » ديگري هم هست كه اگرجه رگههايي از مذهب را ميتوان درآن يافت ولي با همه ي اين اشكالِ مذهب ناخوان است و اصلا" نمي توان آن را شكلي از مذهب به شمار آورد. ارزيابي ازاين « چيز ِ ديگر» امروز يكي از مباحثِ خاموش ِ جامعه است. نزديك به همهي بهاصطلاح « دست/يندر/كارانِ» جامعه ميكوشند تا مگر مسير ِ اين ارزيابي را بهسود خود برگردانند:
حكومت و مذهبِ حكومتي، مذهبِ سُنّتي، گونه هاي عارفانه ي مذهب، نا/مذهبي ها و گونه هاي با/هم/نا/هم/خوانِ آن، دشمني ورزنده گانِ با انديشه هاي مادّي، آن گروه هايي كه شكست هاي سياسي/اجتماعي ِ« سوسياليزم واقعا" موجود»، آن ها را به نوعي ويژه از رو/در/رويي با انديشهي مادّي كشانده است، و نيز برخي محفل ها و يا « نحله» هاي اجتماعي و انديشه يي ِديگر ازجمله گروه هاي « جهاني ِ» پرسش برانگيز ِ اسرارآميز ِ داراي گوشههاي بسيار تاريك مثل هوادارانِ دالايي لاما و مدّعيانِ رنگبهرنگِ بودا مثل ِ هوادارانِ آدم هايي بهنام اُشو، ويا فرقه هاي بسيار پيچيده و مرموز ِ درونِ مذهبِ مسيحيت كه درميان ايراني ها هم اخيرا" « كار» مي كنند، باري همه ي اين ها مي كوشند تا ارزيابي ِ « خود» را ازاين « چيز ِ ديگر» پيش نهند و پيشبرند.
- آن را مذهب قلم/داد مي كنند؛ و البتّه هر گروهي مي كوشد آن را همان مذهبِ خود، و يا ادامه ي آن قلم/داد كند؛
- آن را عِرفان قلم/داد مي كنند؛
- آن را مذهبِ تازه قلم/داد مي كنند؛
- آن را « مُدرنيته» ، « پُست/مُدرنيته»، و . . . قلم/داد میکنند؛
- آن را « نيهيليسم » درست با همين نام و معناي غربي آن قلمداد مي كنند.
- آن را « ضد، و يا عين ِ سوسياليزم»، ضد و يا عين ِ عدالتخواهي، ضد و يا عين ِ نژادپرستي، و بهطور ِ فشرده : ضد و يا عين ِ همه و هرچيز قلمداد ميكنند.
و . . .
كساني هم هستند كه مي كوشند با دامن زدن به اين بحث و ارزيابي ازاين « چيزديگر»، آن را دوام دهند. اين كسان، امروز گروهِ اجتماعي ِ در/هم/بر/همي را در ايران – درون و بيرونِ كشور- پديدآورده اند. انسان هاي اين گروهِ اجتماعي ِتازه، پيشازاين، به گروه هاي گوناگونِ سياسي/انديشه يي/آرماني/فرهنگي/ اقتصادي/ . . . بسته گي داشته اند و به دليل ِ اين كه اكنون همه ي آن گروه ها بحراني شده اند و يا در كوره ي بحرانِ كنوني به/هم/در/پيچيده اند، ازآن گروه ها بريده اند و يا به بيرون افتادند.
اين كسان، به طرزي بيمارگونه مي خواهند داستانِ ارزيابيكردن ازآن « چيز ِ ديگر» هرچه بيش تر به درازا بكشد و يا اصلا" جاودانه شود. به نگاهِ من، اين انسان ها - كه درميان شان دارنده گانِ پيشين و يا هنوزهمكنوني ِ شرافتِ انساني كم نيستند - از ديدنِ « جوش/زدنِ » جامعه برسر ِ ارزيابيازآنچيز ِ ديگر، لذّت مي برند، اين لذّتبردنِ بيمارگونه ي اين كسان، بويژه وقتي به اوج ميرسد كه اينان ميبينند آن گروه هايي نيز - كه اينها زماني به آن ها وابسته بودند- امروزه سخت دارند مي كوشند تا اين « چيز ِ ديگر» را به سودِ خود ارزيابي كنند و شكست هاي خودرا توجيه سازند ولي نمي توانند.
چنين مي نمايد كه اين كسان، مي خواهند با ادامه/ دار شدنِ بحثِ اين ارزيابي، خشم ِ فروخورده ولي نه حتما" برحق ِ خودرا نسبت به همه ي كساني كه درطولِ دهه هاي گذشته از يكي از نحله هاي انديشه يي/سياسي/ اجتماعي پشتيباني كرده اند، فرونشانند.
اين كسان مي خواهند با ادامه/دار ساختن ِ اين « جيز ديگر» و ادامهدارساختن ِ بحثِ ارزيابي ازاين چيزديگر، بتوانند هرچه طولاني تر تماشاگر ِ يأس و شكست هاي آن گروه ها باشند درراه بر طرف ساختن ِ آن چيزديگر.
اين كسان، با خاموش/روشن كردنِ نو/به/نو ي خشم ِخود بر ضدِ گروههاي پيشازاين هممسلك، ميخواهند پاسخ دهند به اعتيادي بيمارگونه ، كه اخيرا" درآن ها ريشه دوانده و آن ها را به صفِ معتادين ِ به گونه اي تازه از موادِ مخدّر درآورده است .
×××
شب داشت به آخر مي رسيد. آتش داشت به آخرين آخر ِ خود مي رسيد. [ چند بار به آخر رسيده بود ، ولي ما آن را باز دوباره به آغاز ِ تازه وا مي داشتيم.] تن ها داشتند زير ِ خاكستر ِ شب و خاكستر ِ اجاق و خاكستر ِ گفت وگوها مي لَميدند و به خواب مي رفتند.
×××
امّا با اين همه، چيست اين « چيز ِ ديگر» ؟
يك معجون؟
پديده اي بحران/زده؟
كنكاش و جُست و جو براي راه هاي تازه، كه هنوز به جايي نرسيده؟
دارنده گان ( يا حاملان و يا ناقلانِ ) اين « چيز ِ ديگر»، خودهم ازاين « چيز ِ ديگر»، يا تاكنون هيچ ارزيابي اي ندارند [ زيرا كه برخي ازاينان، « هيچ/ارزيابي/نداشتن» را خصيصه ي اصلي ِ اين « چيز ِ ديگر » مي دانند ] ، و يا ارزيابي اي دارند ولي نمي توان با ارزيابي ِ آن ها موافق بود. وقتي كه انسان، اين آدم ها را فارغ ازآن چه كه مي گويند و ادعا مي كنند مي بيند، يعني وقتي كه انسان خودِ واقعي ِ اين آدم ها را تماشا مي كند، درمييابد كه آن ها خودشان تا چه اندازه از تحليل ِ وجودِ خودشان دور هستند و ناتوان.
اين پديده ي شگفت، گاه به آن گونه هايي از « ويروس» هاي بيماري زا مي مانَد كه مي گويند هر بار به شكلي درمي آيند. اين پديده، از شناخته شدن مي گريزد. از« معرفت» هراس دارد. به « شناختِ انساني» باور و اعتماد ندارد، و خودرا زخم/خورده ي اين شناخت، و قرباني ِ آن مي داند. به زنده گي در « رَمز و راز » بيش تر گرايش دارد. در گوشه هاي تاريك، آسوده تر است. و شگفت اين جا است كه برخي از اجزاي پديد/آورنده ي اين پديده، سخن به حق مي گويند.
به گمان من، اين « چيز ِ ديگر» ، اين پديده، چيزي يك/پارچه و يگانه نيست. بيش تر به يك جبهه ي به تصادف پديدآمده ي بدونِ جبهه گيريِ بي سمتِ چشم بسته/به/هرسو /تازنده شبيه است. جبهه اي كه برخي از اعضاي آن از بسياري از هم/جبهه ئي هاي خود خبري ندارند، يا خبر ِ درستي ندارند، و آن ها را جزبه شكل ِ سايه ها و اشباح نمي بينند. جبهه اي ازسايه ها. اين، جبهه اي است شگفت. چرا؟ چون كه برخي از سايه هاي عضو/شده دراين جبهه، عزيزان ما هم هستند. شگفت تر ازاين امّا اين حقيقت است، كه بخشي از وجودِ بسياري از خودِ ماها هم ، اگرچه نه هميشه ولي گاه/به/گاه، به اين جبهه وارد مي شود.
اين « چيز ِ ديگر»، چيزي كاملا" تازه نيست. در هر جامعه اي در هر روزگاري اين« چيز» بوده و هست. ولي اين اندازه ها و ابعادي كه اين « چيز ِ ديگر» اكنون به تازه گي در جهان ما به خود گرفته، هميشه گي نيست. به اين اندازه و به اين ابعاد، اين « چيز ِ ديگر»، تازه است.
چرا من نام ِ اين پديده ي اجتماعي را « چيز ِ ديگر» گذاشته ام ؟ زيرا اين پديده مدّعي است كه او هيچ يك از«چيز» هايي كه اكنون وجود دارند، نيست. به محض ِ اين كه ببيند دارد به شكل ِ « چيزي » در ميآيد، ميگريزد و مي گويد كه او آن « چيز » نيست. از زبانِ برخي از نماينده گانِ خود، مدّعي مي شود كه او اصلا"« چيزي » نيست. نه اين كه اين يا آن چيز، بل كه اصلا" « چيز» ي نيست. « ناچيز» است. « هيچ چيز» است. به خود، جنبه ي فلسفي مي دهد، جنبه ي مذهبي مي دهد، جنبه ي هنري، ، فرهنگي، و حتّي جنبه ي علمي مي دهد. درست مثل برخي « ويروس» ها كه خودرا به هزاران شكل در مي آورند تا هيچ دارويي را مؤثّر نسازند!
اين « تمايل به چيز ِ ديگر بودن»، به گمان من داراي ريشه ها و انگيزه ها و بهانه ها و دليل هاي جداگانه اي است. پاره اي از دلايل ِ گونه هايي از اين « تمايل به چيز ِ ديگر بودن» اين ها هستند:
گونه هايي از فرار از مسئوليت در هنگام ِ بحران، مثل ِمسئوليت/گريزي.
اِقرار ِ صادقانه به ناتواني
فرار در زير ِ نام ِ پيش/رَوي
وانمود/كردن به نداشتن بحران
مِيل به نو/گرايي و نو/جويي
فرصت/طلبي
پناه گرفتن به قصدِ بازيابي ِ توانِ از دست/رفته
گرايش به زنده گي در« هاله»، در« مِه»، در« رازگونه گي» ، و در« اسرارآميزي»
اَميالِ به/هم/نزديك و همانند، مثل ِ :
مِيل به معنا/ناپذيري
مِيل به يكّه/نمايي
مِيل به تافته اي جدا/بافته بودن
مِيل به بافته/نشدن. نه فقط تن/ندادن به « بافت» هاي رايج و يا سُنّتي و يا نو، بل كه به طور ِ كلّي به هيچ « بافت» ي تن/ندادن.
×××
نگريستن به شب با نگاهِ صبح/دَم.
كنار ِ آتش ِ ذغالِ گُل/ انداخته ي اجاق ِ نهاده شده بر ايوانِ دل/گشاي گشوده بر طرفِ رودخانه نمار ِ . . .
« كناري» دل/چسب.
كناري دل/چسب در كنار ِ آتش ِ در كنار ِ دوستاني، كه در اجاق ِ روح ِ شان هنوز « آن آتش ِ نهفته » مي سوزد.
آتش ِ درونِ اجاق، صبحي بود كه ما خود برافروخته بوديم در درونِ شبِ نمار . صبحي با گرمايي گيرا كه ما خود برآن دَمانده بوديم.
×××
جابهجايي ِ جاها
دوري، به يك معنا يعني از دست/دادنِ « جا ». يعني جابهجاشدنِجا.
اين جابهجاشدنِجا را من – و گمان مي كنم بسياري از بهمهاجرترفتهها – پيش از اوّلين بازگشت به كشور هم حدس زده بودم. ولي فقط با بازگشت بود كه به آن يقين كردم. در دوّمين بازگشت، تلخي و ناگواريِ اين يقين را به جان چشيدم.
ديدم كه در جاي پيشين من، گياهانِ خودرو نشستهاند. بهيادِ خانههايي افتادم كه ساكنان آنها سراسرماههاي تابستان را به ييلاق ميرفتند و بههردليلي، نميتوانستند به شهر بيايند. وخود، كسي را هم نداشتهاند تا درشهر، گاهبهگاه به خانهيشان سركشي كند. اينها هرگاه كه كسي از آمُل به ييلاق ميرفت، ازاو در بارهي خانهيشان ميپرسيدند.
هم پرسشها به هزار شكل بيان ميشدند؛ و هم پاسخها.
امّا در شهر، گياهانِ خود/رُو، فارغ ازاين پرسشها و پاسخها، در حياط و روي پلّهها و توي ايوان و سر ِ ديوار و درهرجا كه روييدن را ممكن ميساخت، ميروييدند.
من، كه در آن ايّام در شمار ِ هزاران كساني بودم كه به ييلاق نميرفتند، روييدنِ بيسروصداي اين گياهان را ميديدم. شهريور كه ميشد، انبوهي ِاين گياهان چنان زياد ميشد كه احساسي غريب را در من پديد ميآورد. احساسي آميخته از مَتروُكهگي، غم، آرامش ِ يك تنهايي ، شادماني ازاين كه گياهان، اين خانهها را پوشاندهاند، غبطه نسبت به آنهايي كه اكنون بيخيال در ييلاق بودند، . . .
این « جا » يي كه من اكنون دراين روزها در آمُل دارم جاي من نيست. مطمئن هستم كه جاي من نيست. جاي خودِ خودِ خودِ من نيست. جايي كه من « اكنون » در اين شهر در ميان آشناها و خويش و ميش ها دارم جاي من ِ غريبِ دورافتاده ي به تصوّر/آميخته ي تقريبا"/موهوم ِ موقتا"/مهمانِ سالها/ناديده ي . . . است. جاي خودِ خودِ من نيست. آن مني كه من مي شناسم نيست. آن مني كه من مي شناسم مي دانم كه اين جا و اين جاها جا و جاهاي او نيستند.
منظورم از جا، نه آن «جا»يي است كه به كسي كه به مجلسي وارد ميشود تعارف ميكنند. نه! چنين جايي كه به تعارف و احترام و تصّور و وَهم و مصلحت ها آميخته و آلوده است جاي من نيست.
جاي خودِخودِ من جاي ديگري بود. جاي ديگري بايد باشد.
اين « جا» يي كه اكنون در آمُل دارم جاي من ِ ويژه است؛ من ِ ويژه، يعني : منِ غريبِ دور ِ بهتصوّر/آميختهي تقريبا"موهوم ِ كَم/ديده/شوندهي در يككشور ِاروپاييزنده گي/كننده ي گاهگاهي مهمان/شونده .
يك چنين من ِ من، اگر درايران – درست تر بگويم : در آمُل – به مجلسي مي رود، جايي را به او « تعارف » مي كنند. اين، جاي من نيست. اين را مي دانم. و مي دانند.
جاي خودِ خودِ من كجاست؟ جاي من ِ ديگرم ؟ من ِ ديگرم، يعني : من ِ آشناي هرروزه ي واقعي ِ هميشه/ديده/شونده ي درآمُل زنده گي/كننده ي از جِلدِ مهمان بيرون/آمده.
جاي بدونِ تعارفِ من كجاست؟
جاي من ِ ديگرم، من ِ نا/ويژه، من ِ عادي شده، يك « نا/جا» بود. آن جايي كه در آن جايي براي « جا » نيست. براي تعارف نيست. جايي كه درآن، كسي به دنبالِ جا نمي گردد. و يا براي «جا» جدال نمي كند. جايي كه درآن، جا/خواهي ، كاري و رفتاري « بي/جا » قلم/داد مي شود.
جاي من چنين جايي بود.
چنين «جا» يي را گُم كرده ام. از دست داده ام.
×××
چه كسي گفته است كه فقط «صبح ِحهان» ، اين بَردَمَنده از شرق ِ جهان، زيباترين صبح در اين جهان است ! «صبح ِجهانیان» هم كمصبحي نيست. صبحي كه ما جهانيان در آن شبِ بر ايوان، در اجاق و در خودمان برافروخته بوديم هيچ كَم نداشت. صبح ِجهانيان، هم از جهتِ شرق مي تواند بَردَمَد و هم از جهتِ غرب. از هر« جهت » . و گاهي هم حتّي « بي جهت » مي تواند بدَمَد. گاهي مي تواند فقط لحظه اي دوام بيابد و گاهي حتّي ساليان.
هيچ چيز، ناب و مستقل و ناآلوده يافت نمي شود. همه ي چيزها در/هم/آميخته اند. در/هم آميخته اند. بر/هم تل/انبار شده اند. به هم/ديگر آغشته اند.
×××
جابهجايي ِ نسل ها
جا به جايي ِ نسل ها هم يكي ازاين جابهجا شدن ها است كه دراين سفرها آن را دريافته ام. نسلي كه من به آن تعلّق داشته ام اكنون در جاي تازه اي نشسته است. به نسل ِ تازه اي بدل شده است. جاي خودرا به از/پِي/آينده گانِ خود داد و خود جاي از پيش/رَوَنده گانِ خود را گرفته است. داد و ستدهاي نسل ها ادامه دارد.
نسل ِ من :
آمده است به دهه ي 50/60 زنده گي. جابهجايي ِ دورههاي عمر.
شده است پدر يا مادر، و گاهي پدر/مادر/بزرگ. جابهجايي در نقش ِ خانواده گي.
جاي تازه اي را در ميان رده هاي سُنّتي ِ سِنّي ِ شهر گرفته است. جا به جايي در پهنه ي شهر.
همه ي اين جا به جايي ها، به يك معني، يعني جاهاي تازه ي نگاه كردن و تماشا. - نگاه كردن و تماشاي جهان و جامعه و انسان و خود -.
جاهايي كه ما امروز آن ها را گرفته ايم، پيش ازاين ازسوي ديگران اشغال شده بود. درآن دوره، ما در جاهاي ديگري بوديم وازآن جاها به اين اشغال/كننده ها نگاه مي كرديم و داوري ِ ويژه اي نسبت به آن ها داشته ايم. آنهايي كه امروز درهمان جاي قديم ما نشسته اند، چهگونه به ما كه امروز درجاي آن ديگران نشسته ايم نگاه مي كنند. قضاوتِ آنان در باره ي ما آيا چه تفاوت هايي دارد با قضاوتي كه ما مي كرديم در باره ي آن هايي كه در جاي كنوني ِ ما نشسته بودند؟
آن هايي كه ما امروز جاي شان را گرفته ايم داراي نگاهِ ويژه اي بودند به مسائل. آيا چه تفاوت هايي دارد نگاه ما به همان مسائل - كه امروز به همان جايي نشسته ايم كه آن ها روزي نشسته بودند - ؟
ما در حوزه ي آن نسلي كه تا ديروز به آن وابسته گي داشيم نو/آوري هايي را وارد كرده بوديم. آيا در حوزه ي نسلي كه امروز به آن وارد شده ايم تا چه ميزان نو/آور هستيم؟ چه چيزهاي نوي را با خود به اين نسل آورده ايم؟
آيا اصلا" ما همهگي به اين جابهجا شدهگي ِ مان آگاهي داريم؟ يا آن كه جابهجايي هاي ما هم مثل ِ بسياري از اين جابهجايي ها، نا/اگاهانه و خاموش و خود به خودي انجام گرفته است؟
ترديد نمي توان داشت كه در هر جابهجايي ِ نسل ها، هرچندهم كه نا/آگاهانه و خود به خودي انجام بگيرد، بازهم انسان هايي كه به حوزه ي نسل هاي تازه گام مي نهند، خواسته يا ناخواسته با خود هوا و هوي و فضاي تازه اي خواهند آورد. ولي به زودي و به تدريج، به قواعد و آيين نامه ها و نظم ها و بايد و نبايدهايي كه دراين نسل در طولِ زمان – آگاهانه و يا نا/آگاهانه -تدوين شده اند، گردن مي نهند و خود بدل مي شوند به اجراءكننده گانِ همان قواعد. فرق ِ ميانِ ورودِ آگاهانه و ورودِ نا/آگاهانه به يك نسل در همين جا است. حالا بهتر مي توان دريافت كه ما آيا آمدنِ نو/آورانه اي به نسلِ تازه داشته ايم؟ و آيا در قواعد و قوانين ِ اين نسل تازه كه از قديم و بدونِ ما تدوين شده اند تغييري داده ايم؟ و يا خود قوانين ِ نوي آورده ايم؟
در هر جابهجايي ِ نسل ها، بخش بزرگي از انسان هاي جامعه جا به جا مي شوند. در آمُل شايد شمار ِ اين افراد به ده ها هزار برسد. جابهجايي ِ نسل ها، گاه آرام انجام مي گيرند و گاه سهم/گين. جابهجايي ِ ما از نسل ِ ديروز ِ مان به اين نسل ِ تازه چه گونه انجام شد؟
هر نسلي براي خود چيزهايي دارد كه به تدريج به سُنّتِ آن نسل درآن جامعه بدل مي شوند. اين « چيز » ها هم داراي ريشه هاي اجتماعي اند و هم داراي ريشه هاي طبيعي. هم داراي ارزش هاي خوب اند و هم داراي ارزش هاي بد. آيا نسلي كه ما ازآن درآمده ايم داراي چه سُنّت هاي خوب يا بد بوده است؟ چه ميزان ازاين سُنّت ها را ما درآن نسل به سُنّتِ آن نسل بدل كرده ايم؟ در نسلِ تازه اي كه ما اخيرا" به آن درآمده ايم، چه سُنّت هايي وجودداشته است؟ ما تاچه اندازه اي مي خواهيم اين سُنّت ها را رعايت كنيم؟ و آيا ما مي خواهيم چيزهاي تازه اي را دراين نسل به سُنّت بدل كنيم؟
×××
صبح ، گاهي درهمان آغاز ِ خود پايان مي يابد. در همان به اصطلاح طلوع ِ كاذب خود.
گاه در پگاه پايان مي گيرد.
گاهي هم تا نيم/روز دوام مي آوَرَد.
گاهي تا غروب هم ادامه پيدا مي كند، در همه ي روز؛
وگاه حتّي تا نيمه هاي شبِ آن روز.
آن صبح ِ نَمار ولي هنوز هم ادامه دارد.
×××
زبان
در دورتموند نوشتهي پژوهشي ِخوبي خوانده بودم در يكي از نشرياتي كه بهطور ِ فصلي در مازندران چاپ ميشود. نويسنده با طرح 300 پرسش به ميان گروههاي گونهگون جامعهي آمُل رفته و سپس جمعبنديهايي از پاسخهاي بهدستآمده انجام داده است.
زبانِ مازندراني از دهان و گفتار ِ نسل هاي تازه، پاك شده و يا كم/رنگ شده است. نسل هاي تازه/كهنه شده، چندان به اين موضوع نمي انديشند. قديمي ها، با هم/ديگر به مازندراني گفت و گو مي كنند و با نسل هاي تازه به زبان فارسي. تقسيم ِ زبان شده است ميان نسل ها.
شمار ِ كلمات و نام هاي مازندراني در عنوان هاي شركت ها و كارگاه هاي توليدي و تجاري بيش از گذشته شده است. كم نيستند افرادي از نسل هاي تازه كه نام هاي شان با نام ها و كلمات مازندراني ساخته شده است.
با اين حال نمي توان نديد كه نوعي بيزاری و نوعي بي تفاوتي نسبت به زبان مازندراني، نوعي فارسي/گرايي ، كه مي توان آن را گونه اي از« تمايل به تعلّق داشتن به بخش هاي ممتاز ِ جامعه»، نوعي امتياز و برتري ارزيابي كرد، گسترش يافته است. بااين حال نمي توان اين حقيقت را هم نگفت كه هواخواهي هاي حساب/گرانه و بازاري و سياست/مدارانه و فرصت/طلبانه ِ دست/گاه ها و افرادِ حكومتي از زبان مازندراني، بسياري از مازندراني ها را خود به خود به دوري جويي از اين زبان كشانده است.
با اين حال، كتاب هاي شعر به زبان مازندراني بسيار بيش تر از گذشته شده است. ترانه هاي مازندراني هنوز از سوي بسياري از نسل هاي قذيمي و شماري از نسل هاي تازه خوانده و يا شنيده مي شود. نمي توان نارسايي ها و پس/مانده گي هاي آشكارِ ترانه ها/سازان را از زمانه و از نياز ِ نه فقط انشانِ مازندراني بل كه نياز ِ خودِ اين ترانه ها به نو/شدن و نو/جويي هاي واقعي ناديده گرفت.
زبان مازندراني هنوز ابزار ِ بسياري از انسان هاي اين خطّه است براي فهميدن و فهماندنِ هم/ديگر. براي زنده نگه داشتن و تكامل دادنِ همين ارثيه ي اندكِ فرهنگِ گذشتهی مردمي كه دراين گوشه ي اين جهان زيستند و خواستند چيزي بگويند و پِي/غام و پس/غامي با آينده گان داشته باشند. وازاين زاويه، به راستي كه زبان، هرزباني و يا هر لهجه ي هر زبان حتّي، يك پديده ي فرهنگي است و از مرزهاي يك وسيله ي ارتباطي ِ صِرف فراتر مي رود.
امّا اصلا" چرا بحثِ زبان ؟ چرا زبان فارسي؟ چرا زبانِ محلّي ( مازندراني ) ؟ چرا و واقعا" چرا؟
بركسي پوشيده نيست كه اين بحث، همان جور كه در گذشته ها، امروز هم داراي « جَنبه » ها و يا هم/چنين « انگيزه » هاي گوناگون است . ريشه ي سياسي ِ اين جنبه ها و انگيزه ها را نمي توان انكار كرد. همان طور كه رنگ و ربطِ قومي، محلّي، تخصصي، و نيز اجتماعي ِ اين جنبه ها و انگيزه ها را نمي توان پوشيده نگه داشت. . ولي يك جنبه ي ديگر هم دارد اين بحث كه به گمان من داراي هيچ ريشه و انگيزه اي نيست. درست تربگويم ريشه دارد در« آشفتهگی ِ ريشه/داشتن » ، ريشه دارد در « آشفتهگی ِانگيزه داشتن ». وازهمين رو جنبه ي خود به خودي و دنباله/رَوي از جَو و فضا دارد.
امّا وضعيتِ كنوني ِ زبانِ مازندراني، فراوردهی كدام يك ازاين جنبه ها و انگيزه ها است؟ آيا مي توان گفت كه هيچ كدام، بل كه فراوردهی هَرج و مَرج است؟
البتّه كسي اين حقيقت را رد نمي كند كه امروز، زبان فارسي هم به سرنوشتِ بدي گرفتار آمده است. امّا ازاين هم فراتر، بايد گفت، ما نه با بحرانِ اين يا آن زبانِ گفتاري، بل كه با بحرانِ زبان به طور ِ كلّي رو به رو هستيم. بخشِ بزرگي از جامعه در بحرانِ تفاهم به سر مي برد. بحرانِ تفاهم با خويشتن ِ خود و با هم/ديگر. زبان بخشِ بزرگي از جامعه، زبانِ بحران است، زباني بحراني است. زبانِ بحرانی ِ اين بخش ِ بزرگِ جامعه، به بحرانِ زبانِ اجتماعي دامن زده است. واين، خود، غولي مثل ِ زبانِ فارسي را به آشفته گي دچار كرد، زبان هاي محلّي كه جاي خود دارند.
×××
گذري كوتاه كرديم در نمار . شايد يك ساعت طول كشيده بود. امّا اين گذار ِ كوتاه، نمي دانم به چه دليلي، بدل شد به گذاري طولاني به 30/40 سال پيش. ديدم فرو رفتم به سال هاي دهه ي دوّم و سوّم ِ زنده گي ام، به ويژه به دهه ي دوّم. باور نمي توانستم بكنم. به هر چيزي، به هر جنبشي، به هر سمتي كه نگاه مي كردم آن سال ها را مي ديدم.
تمام ِ نمار تبديل شده بود به آن نمار و مشائي محلّه اي كه من در دهه ي دوّم ِ زنده گي ام ديده ام و شنيده ام.
« آن كس كه دارد از دور مي آيد، فلاني است. يادت مي آيد؟ »
از وقتي كه متوجّه ي او شدم تا وقتي كه او بي آن كه متوجّهِ ما شود از كنار ما گذشت، ، همه ي اين « ماجري ! » شايد 15/20 ثانيه دوام نداشت، امّا مرا به يك سفر ِ طولاني به دهه ي دوّم ِ زنده گي ام برد. دراين سفربه دههي دوّم، يكي از خودهاي خود را يافته بودم. خودِ دههي دوّم ِخود را. درست تر بگويم: يكي از خودهاي من، كه درطولِ 30/40 سالِ گذشته فقط گه گاه چون شهابي مي آمد و مي رفت، مرا يافته بود. مرا فراگرفته بود. به چنگ آورده بود. مرا بدل كرده بود به من ِ سال هاي دهه ي دوّم ام.
ديدم كه جهان، درنگاهِ آن سال هاي من چه زيبايي ِ سِحرگونه اي داشت.
باري، هم/راه با او كه مي آمد و از كنار ِ ما مي گذشت، گويي ستاره اي دنباله دار، با شتابي بسيار آرام آمد و از ميان من گذشت؛ گويي غباري روشن، هاله اي و پَرتوي آرام/بخش و سَبُك آمد و مرا روشن كرد و سپس دوباره رفت.
وقتي از كنار ِ ما رد شد، نفسي چنان ژرف و طولاني كشيدم كه از توصيفِ آن ناتوان ام. ازپس ِ آن آه، چنان احساس راحتي و سَبُكي كرده بودم كه فقط تكّه ي ابر ِ سفيد و روشن ِ آسمانِ ژرف و صافِ يك صبح ِآفتابي ِ از نگاهِ يك انسانِ فارغ شده از هر گونه نشانه اي و ردّي از هستي ِ خاكي، مي تواند آن راحتي و سَبُكي را احساس كند.
×××
انسانِ ايراني چيست؟ و چه معنايي دارد؟ پُرسشي نه تازه ولي نه كهنه شده. پُرسشي كه انسانِ ايراني ِ درونِ كشور، و انسانِ ايراني ِ بيرون از كشور به يك/سان دارند. ايراني هايي هستند كه در درونِ كشور ِ ايران زنده گي مي كنند ولي در بیرونِ ايران نفس مي كشند. و برعكس، ايراني هايي هستند كه در بيرونِ كشور ِ ايران هستند ولي در درونِ ايران نَفَس مي كشند.
« ايران» يعنيچه؟ و « كشور ِ» ايران يعنيچه؟ اين دو چه پيوندي با هم دارند و چه/گونه ؟
در برابر ِ پرسش ِ جواني نيمه/نااميد و صميمي :
ايران چه دارد كه به جهان بدهد؟ ايران چه دارد به من ِ ايراني بدهد؟
من پاسخي به او دادم. ولي شما پاسخ ِ اورا چه ميدهيد؟ شما دارنده گانِ قدرت. شما انداخته شده گان به درون قفس ِ قدرت. به درونِ قفس ِ قدرتِ مذهب. به درونِ قفس ِِ مذهبِ قدرت؟
فرار ِ مغزها هميشه بود. همه ي انواع ِ فرار ِمغزها : فرار براي حُرمَت و بزرگ/داشتِ مغز و ادامه ي آن؛ برايِ در اَمان/نگه/داشتن ِ آن از پوسيدن، و نيز فرار براي فروش ِ مغز. فرار ِ مغز/فروشان.
از روزگارهاي دور تاكنون، مغزها، هم از« ايران» فرار ميكنند و هم از« كشور ِ» ايران. انسان هاي ايرانیای كه مغز ِ شان براي آن ها كالايي بيش نيست وآن را به هركسي كه بيش تر مي خَرَد مي فروشند، كم نيست. كم نبوده اند. تاجران و سوداگرانِ مغز، دانش/ مندانِ مغز ِخود/فروش ، هم امروز و هم ديروز هستند و بودند. به همان اندازه كه خود/ فروشان. امّا جواني كه دربرابر ِ من نشسته بود، نه مغز ِ/خود/فروش بود؛ ونه خود/ فروش.
مغزها فرار مي كنند، مغزها پناهنده مي شوند. مغزها خودرا مي فروشند. ولي گفت وگو تنها برسر ِ فرار ِ مغزها نيست؛ برسر ِ فرار ِ قلب ها هم هست. فرار ِ جان ها . فرار ِ روح ها. تنها نه مغزهاي بي قلب و روح، كه مغزهاي با قلب و روح هم دارند مي گريزند. سال هاست. تنها نه « مغز ِ قلب » ، كه « قلبِ مغز» هم.
تنها نه « مغز ِ» اين جوان، كه قلبِ او هم دارد مي گريزد. نه تنها از « كشور ِ» ايران، بل كه از خودِ « ايران» هم. كم نيستند جواناني كه اگر نتوانسته اند از « كشور ِ» ايران بگذرند، باري از خودِ « ايران » دير/زماني است كه گريخته اند.
×××
و صبح ِجهان دميد.
صبح ِجهانيان ولي خواب/آلوده.
بارانِ نا/خوانده داشت مي خواند.
اجاق ِ روي ايوان خاموش بود ولي يادِ آتش ِ شبِ گذشته هنوز درآن روشن بود.
اجاق ِ آسمان را خاكستر ِ ابر پوشانده بود، ولي گرماي آتش ِ صبح را مي شد به آساني از زير ِ اين خاكستر دريافت.
نُكِ كوه برف زده بود. برفي نازك. منظرهی كوه ها ديدني تر شده بود.
×××
محاجّه اي با سرمايهدارانِ شهر
دارنده گانِ ثروت در شهر ما، كساني بوده و هستند كه در زير ِ هر حكومتي كه باشند، جُز به انباشتن ِ ثروتِ خود نمي انديشند. كمترين علاقهاي به سرنوشت شهر نداشتهاند و ندارند. از سرنوشت كشور بهتر است سخني نگفت. اهل ِ رزم نبودهاند و نيستند، اهلِ بَزم هم اگركه بودهباشند، ميكوشيدند اهلِ آن بَزمهايي باشند كه هيچ خطري براي « آبرو»ي شان نداشته بود تا مبادا ثروتِ شان بيآبرو شود. آنها هنوزهم به روالِ معمولِ شان هيچ مسئوليتِ مستقلي را نمي پذيرند. ولي همواره به همه پارس مي كنند.
نقش اين گروه، در اقتصاد شهر، هميشه تابع و دنبالهرو ِ سياست و صاحبان قدرت سياسي بود. مخالفتي اگر كه با سياست مي كردند فقط آن جا بود كه پاي منافع حقيرشان در ميان مي آمد اگرچه همين مخالفتها را هم در اندازهي غرغرها و غرولندها نگه ميداشتند تا مبادا ارباب زيادي برنجد. در زمان صاحبْقدرتي ِ شاه همين بودند و در زمان صاحبْ قدرتان امروز هم همين اند.
نقش شان در اقتصاد شهر، خالي از هرگونه نوآوري و هنر و ذوق بود و هست.
×××
نشسته بوديم دور ِ آتش ِ اجاق. آتش ِ اجاق نشسته بود در ميانِ ما. آتش ِ گفت وگوی ما هم مي سوخت. و صداي تيز ِ جرقّه هاي آن گاه گاه برمي خاست. و به هم/راهِ جرقّه های آتش ِاجاق زماني كوتاه در هوا رنگ مي گرفت و سپس محو مي شد.
×××
جدال ميان انواع زندهگي ها
جدال ميان انواع ِ زنده گي ها، جدالی است هميشهگی در هر جمعی و در هر جامعه اي. اين جدال، اكنون در آمُل دارای چه چندوچونی است؟
انواع ِ زندهگی ِ سُنّتي :
سُنّتی ِ فرهنگي
سُنّتی ِ نّسلي ! [ وابسته به سن و سالِ انسان ها]
سُنّتی ِ مذهبي:
- سُنّتی ِ مذهبي ِفرصت/طلبانه. زير ِتأثير ِحكومتِ اسلامي وجنبشهای هماننددرجاهای ديگر.
- سُنّتی ِ مذهبي ِ محافظه/كارانه ي با/پيشينه
انواع ِ نا/سُنّتي :
نا/سُنّتی ِ مُدِرن
- اروپاگرا
- آمريكاگرا
نا/سُنّتی ِ نوجو، پوينده.
نا/سُنّتی ِ سُنّتی . [مربوط به جابه جايي ِ نَسل ها]
نا/سُنّتی ِ سُنّت/ستيز. انگيزهی آن ستيزه جويي ِ خودبه خودي با سُنّت است ونه پويايي ِ آگاهانه.
نا/سُنّتی ِ فرصت/طلبانه.
دراين ميان، وضع ِآن انواع از زنده گي هاي سُنّتی كه پرداختهي جابهجايي ِ نسل ها هستند، شايد از همه رقّت/انگيزتر باشد. انسان هاي به پيش/برندهی اين نوع زندهگیها، اعضاي نسل ِ جوانِ گذشته اند كه اكنون، نا/خواسته، پير گشته و به درونِ نسل ِ پيران رانده شده اند، و نوع ِزنده گي خودرا نه به اراده ي خود بل كه به مثابه ارثيهي بازمانده از نسل ِ پيش، به ناگزير پذيرفته اند. رقّت/انگيز ازاين نگاه، كه اين افراد اگرچه خودشان گرامي اند و عزيز، ولي نوع ِزنده گي شان ناگرامي است و ناعزيز. واين نا/هم/خواني و تناقض، سبب شده است كه هم رفتار ِ آن ها با ديگرانِ داراي انواع ِ ديگر ِ زندهگي و هم رفتار ِ « اين ديگران» با آن ها غالبا" متناقض، پُرتنش، بحراني باشد.
جامعهي ايرانِ جمهوريِ اسلامي هم نشان داد كه نمي تواند خودرا از جنبه هاي منفي و تأسف/بار ِ نا/هم/خواني و جدال ميان انواع ِزندهگي ها رها سازد، كه هيچ، بل كه اكنون خود در سنگيني ِ روبهگسترش ِ جنبههاي منفي اين جدال دارد در/هم مي ريزد.
نوع ِ اسلامي ِحكومتِ هم نتوانسته است براين جدالِ انواع ِ زندهگي ها تأثيرهاي سازنده بگذارد و سببْساز و يا خود حتّي زمينهساز ِ سازگاري و سازش و همزيستي ِ پسنديدهي آن ها با هم شود. و بل كه براين جدال دامن زده و در تبديل شدن اين جدال به درگيري هاي تأسفبار ِ اجتماعي و خانودهگي كمك ميرساند.
حلّ ِ مسئله ي انواع ِ زندهگي ها و جدالِ ميان آن ها در يك جامعه، بههيچرو كار ِ سياست و حكومتها نيست. گشايش ِ اين گونه مسائل فقط كار ِخودِ انسان ها است و فقط مي تواند در شرايطِ استقلال كامل اين انسانها از حكومت و سياست انجام گيرد.
×××
بُلبُل، پيش از آن كه پرنده اي باشد، « ساز» ي است كه در زير ِ انگشتانِ ماهر ِ صبح/دُم آن طنين ِ دل/گشايي را دارد كه همه مي شناسيم.
ساز هايي هستند كه زمُخت اند، سازهايي هم كه ظريف اند، و ساز هايي كه ظاهرا" به ساز نمي مانند. ولي ساز اند.
من هم درآن صبح/دم ِ نمار، ناز ِ انگشتانِ هنرمندِ صبح را بر ساز ِ درونِ روح ِخويش دريافته بودم. نوايي شيرين در وجودِ من طنين انداخته بود. اين نوا با انبوهِ بي شمار ِ نواهاي ديگري كه از درونِ همه ي چيزهايي كه اطراف من پراكنده بودند بر مي خاست در/آميخته بود . هرچيزي به سازي بدل شده بود. هم/نوازيِ گروه سازهاي پراكنده اي كه اكنون چنين يگانه شده بودند. پس من هم پس از سال هاي سال، بارديگر توانسته بودم « ساز» ي شَوَم سازگار با همه ي آن سازهاي بي شمار كه دل ام براي شان آن همه تنگ شده بود. سازي شوم در ميان آن انبوهِ ساز هاي شگفت، آن هم در زير ِ پنجه هاي نواز/شگر ِ صبح ِ نمار .
حتّي هنوز هم آن نواي دل/انگيز ِ آن هم/نوايي ِ سازها به گوش مي رسد.
×××
تشنّج در « ملاءِ عام».
« ملاءِعام ِ» متشنّج
حكومتِ «خواص» بر ملاءِ « عام» ، يك بار ِ ديگر هم/چون در دورهي حكومتِ پهلوي ها، ديرزماني است كه درآمُل به بن بست رسيده است. ملاءِ عام، هم ملاء است و هم عام است. يعني ازيك سو، آشكار، پيدا، و ديدني است و ازسوي ديگر، همه گاني . جايي است كه همه گان درآن جا ديده شده و خودرا به ديده شدن مي گذارند و يا همه ي چيزها مي توانند به ديدِ همه گان درآيند. چنين جايي تنها مي تواند مالِ همه گان باشد، ونه يكّه گان، خواص، نا/همه گان.
جاي خواص، « ملاءِ خاص » نام دارد نه ملاءِ عام. امروزه در ايران، جاي اين دو، جا به جا شده است. خواص، ملاءِ عام را گرفته اند و عامّه به ملاء هاي خاص پناه برده اند. انسان ها ناگزير شده اند كه ملاءهاي خاص را به محلّ نمايشِ مسائل و چيزهايي بدل كنند كه ويژه ي ملاءهاي عام اند. وازاين رو، ملاءِ خاص را قرباني كرده اند، و به اين ترتيب، محروم شده اند از ملاءهاي خاص، كه بدونِ آن ها، بسياري از نيازهاي انساني جايي براي بروز نمي يابند. نيازهايي كه نمي توانند در ملاءهاي عام بروز يابند. بدگماني و بد/برداشتي نشود، اين جا گفت وگو برسرِ چيزها و مسائلِ ضدِ اخلاقي و نا/انساني و ازاين گونه ها نيست.
آن چه اين داستان را بازهم پيچيده تر مي كند اين است كه جامعه و انسان ، هم به ملاءِ عام نياز دارند و هم به ملاءِ خاص. حتّي لا/ملاء و يا نا/ملاء هم بخشي اززنده گي ِ جامعه و فردِ انسان است.
درخيابان با آشنايي برخوردم. مي گفت: برادرم اعتياد پيدا كرده است، و ازاين سبب، مدت هاست كه نمي توانيم در ملاءِ عام ظاهر شويم. حتّي در ملاءهاي خاص هم نمي توانيم برملا شويم. گفتم: اعتياد امروزه يكي از آشكارترين حقيقت هاي تلخ در جامعه ي ما است. پنهان كردنِ آن ابلهانه است. بايد آن را در ملاءِ عام آشكار كرد ، وهيچ ترسي به خود راه نداد. با برادرش صحبت مي كردم، مي گفت: من اعتياد ندارم. درحالي كه آشكار بود كه معتاد است. ديدم او هم از « ملاءِ عام ِ » فاسد و زورگو و محافظه كار و ظاهرپرستِ امروز ِ جامعه ي ما مي هراسد و ملاءِ خاص هم، كه متأسفانه مثل ملاءِعام، فاسد شده است، از روبهرو شدن با اين مسائل هراس دارد. از برمَلا شدن مي گريزد. اينان، معتادانِ درمانده و عاجز اند. درشمارِ آن معتاداني نيستند كه شهامت دارند و نوعي روحيّه ي مبارزه جو دارند. گفتم: اِي خوشا آن ترياك كِشان كه دستِ كم جبون و ترسو و بُز/دل نيستند!
امّا داستانِ ملاءِعام و خاص ، نارسا مي ماند اگر به اين نكته ي كوچك هم اشاره نشود: ملاءِ عام و ملاءِ خاص هردو، هميشه به ابزاري بدل شده اند در دستِ انسان ها به ويژه قدرت/مداران، - و آن جا كه به ملاءِ عام بر مي گردد – در دستِ نهادهاي سياسي و ازآن ميان به ويژه حكومت ها. ملاءِعام امرزوه در جامعه ي ما به ابزار بدل شده است. هروقت كه بازي/گرانِ سياست و قدرت مي خواهند، برخي مطالب را به درونِ اين ملاءها « دَرز» مي دهند و يا « درز» ها را هروقت كه نخواسته اند، مي بندند . . .
ملاءِعام و ملاءِ خاص، بايد كه بتوانندآن اندازه نيرومند و ناوابسته باشند كه به قُرُق ِ كسي درنيايند. ملاءِعام ِ جامعه ي ما و نيز بسياري از ملاءهاي خاص، دچار بحران اند. به سختي آلوده اند. به اعتبارشان بسياربسيار آسيب خورده است. بازيچه شده اند. در قُرُقِ تَبَه/كاران و تَبَه/سازان اند. واين، خود، بحرانِ جامعه ي ما را دوچندان ساخته است.
×××
خوشا آن فاصله كه به/اندازه است.
بدا آن فاصله كه به/اندازه نيست.
ولي صدهابار بدا برآن انسان، كه فاصله ي خودرا با خود و با ديگر انسان ها و يا با اشياءِديگر، نمي تواند به اراده و خواستِ خود پديدآورد. و ناگزير است كه هميشه ازآن فاصله اي به تماشاي خود و ديگران و جهان بپردازد كه بلندي و كوتاهي و دوري و نزديكي ِ آن را، ديگران و رخ/دادها و وضعيت ها تعيين مي كنند.
×××
آمُل
معماريِ شهر، بيش از گذشته، در/هم/ريخته، نا/آشنا و آشفته است. دربرخي از محلّه هاي شهر، گروهِ خاصّي از آن هايي كه ثروت و جاي/گاه به/هم/زده اند به هم/راهِ آن هايي كه اين ثروت و جاي/گاه را از پيش داشته اند، معماريِ خانه هاي شان طوري است كه گويي به بيننده طعنه مي زنند، فخر مي فروشند، و زيبايي ِشان به اصطلاح« توي ذوق مي زند» . چنين معماري هايي، آدم هايي را به ياد ميآورد كه گويي براي نخستينبار در يك به اصطلاح « جشنِ با شكوهِ شخصيت هاي مهم ِ شهر» شركت كرده اند؛ اجزاءِ لباس هاي شان همه اگرچه « فاخر» ند ولي هيچ هم/آهنگي باهم ندارند. لباسِ شان نه پوشاكي برتن بل كه سرپوشي بر« خويشتن ِ بيشكوهِ» شان، بر « خودِ فاخرپرستِ » شان است؛ اين جور آدم ها لباس را نمي پوشند، بل كه در لباس « پوشيده» مي مانند.
و همينطور است در روستاها. مثلا" در « سوته كلا». دراين روستاي پيشين، در نزديكي ِ آمُل، كه اكنون ميان روستا و بخش و شهرك و . . . سرگردان مانده است، معماريِ برخي خانه ها مرا به يادِ آن پيرزن هايي مي اندازد كه « گذشته» ي شيرين و دوست/داشتني ِ آن ها افتاده است در زير دست وپاي « اكنون » . اكنوني كه مثل لشكري است كه سَركَرده اش را گم كرده و بههمهسو و همهكس حملهور ميشود به خيال اين كه دشمن است. لشكري كه مهار ِ آن از دستِ همه رها شده است. و بل كه مهار ِ همه گان را به دست گرفته است.
همه ي آنهايي كه در غرب به مستشرق معروف اند كساني اند كه نگاه شان به شرق، نگاه يك غربي است به شرق. درميان اين مسشترقين، انسان هاي جدا" محقّق كم نبوده اند، امّا بسياري شان در زمره ي كسني اند كه « نگاهِ مستشرقانه ي شان به شرق» نام محترمانه و علمي ِ« نگاهِ مستعمرهداران به مستعمرهي خود است. نگاهِ مستشرق البته نگاه علمي است. ولي نگاه علم استعمارگران. آيا شرق شناسي در همه ي نمونه هاي خود خلّص يك علم بوده است؟ يك علم مستقل؟ يا اين كه انگيزه هاي سياسي و اجتماعي هم داشته است؟
با اين حال، گاه گاهي براي يك شرقي، شرق از نگاه مستشرين جالب تر بوده است.
كم چيزهايي كه نديده ام به شدت مرا تكان داده. اوقات مرا به اوقاتِ سگ بدل كرده. رنگ از نگاه من پراندند. شايد دين همين برخي چيزها باعث شده كه كمي تند و بدنگاه شوم. ولي عشق من به آمُل كِي از خرده گيري و كلنجار رفتن با اين شهر جدا نبوده است؟
« داری» و « نداری» در آمُل، هم/چنان كه در همه ي كشور، بیداد مي كند. قصد من اشاره به افزايش فقر در جامعه ي ما نيست. اين حقيقت را همه گان مي دانند. قصدِ من اشاره به يكي از آثار ِ اجتماعي ِ اين فقر ِ آشكار، اشاره به تأثير ِ فقر، بر نگاه و بر روابط انسان ها با هم/ديگر است.
در نگاه و در انديشه و در رفتار ِ بسياري ها، « نداری» به جُرمی بدل شده است. « داری» به امتيازی بزرگ. جوان هاي کمی نمي شود ديد كه فشار ِ سنگين ِ اين نگاه و انديشه و رفتار و توقّع را به خوبي احساس مي كنند، درحالي كه بسياري ازآن ها جانانه مي كوشند تا زير ِ بار ِ سنگين ِ اين نگاه و انديشه و توقّع نروند، ولي كم هم نيستند جواناني كه به اين فشار تن مي دهند. براي «ندار» نماندن و براي « دارا» ماندن، چه كارها كه نمی كنند.
ثروتاندوختهگانِ دولتی، ديوان سالاریِ ثروت/مند، به هم/راهِ كسانی كه در اقتصادِ بيمار و از/هم/پاشيده ي شهر، ازهرراهي ثروت مي اندوزند، و يا كساني كه در اثر ِ امواج ِ گاهگاهیای كه پديد مي آيند به « اوج » « بُرده » مي شوند - مثل يورش ِ سرمايه ها از جاهاي ديگر به شهر، به زمين ها و باغ هاي آن، در يكي دوسالِ گذشته- ، اين ها كساني اند كه « نداران» را تحقير مي كنند، « نداري» را به طرزي بيمارگونه به گناهي بدل مي كنند و نداران را – بعيد نمي دانم كه حتّی- نجس بدانند.
هم، كساني هستند كه « داري» آنها را به حيواني درنده بدل كرده است، اينها هرچيزي و يا هر كسي را « طعمه» اي مي بينند كه بايد بلعيد؛
هم، هستند كساني كه « نداري» آن ها را به حيوانِ ذليلي بدل كرده است كه خودرا فقط « طعمه» اي مي دانند كه مي توان اند در ازاي پولي بلعيده شوند.
ودرميان اين دو دسته، آن انسان هايي ايستاده اند كه مي خواهند نه اين باشند و نه آن. نه به اين نوع حيوانيت گردن مي دهند ونه به آن نوع حيوانيت. مي خواهند انسان باشند. واين ها، هرگز نمي توان بهدرستي فهميد كه چه ميكِشند چه مي كِشند! و چه ميكِشند . . .
نمي دانم چه بگويم. خيابان ها از دست/فروشان پُر است. در بازار، بازاري هاي قديمي ، هم/چنان، هستند. جُنب وجوش ديده مي شود. ولي اين جُنب وجوش بيش تر به جُنب وجوش ِ درنتيچه ي نگراني شبيه است تا به كوشش هاي منظّم و با (نشاطِ بازاريِ ) معمول در نتيجه ي يك رشدِ اقتصادي.
نه! هيچ راهي بجز كشاندن و رساندنِ جامعه به عدالت و برابري نيست. هيچ كاري گرامي تر از شركت در مبارزه براي عدالت نيست. هيچ ترديدي، ناپسندتر از ترديد نسبت به سودمنديِ عدالت نيست.
×××
از نمار كه بيرون آمديم – حتّي تا امروز- نكوشيده ام [ و يا شايد بهتر است بگويم كه كوشيده ام ] تا مبادا مثل اُردَکی شَوَم كه پس از شنای شيرینی در آب های بِركه ای پُرصفا، از بِركه كه بيرون مي آيد بي آن كه خود بخواهد و به عادت، پَروبالي مي زند و آب هاي چسبيده به خود را مي پراكَنَد.
كوشيده ام تا مثل آن اُردَک به عادت بال و پَر نزنم، و بگذارم تا آب هاي آن بِركهی دل/گوار هم/چنان بر تَن ِ روح من برجا بمانَد.
×××
پايان
زمستان1384
بازگشت به فهرست همهی نوشتهها بازگشت به فهرست این نوشته