سَفَر ِپاییز : بهسوی دیدار با پهلوانان
با او زمانی روبهرو شدم که با یکی از دوستان، در نیمهتاریکِ غروب، در کوچهای میگذشتیم. موجودی تیره از کنار ِما گذشت. سلام کرد. هم ما و هم او چند گام به پُشت برگشتیم . من، غرق در همان چیزهای همیشهگی، کمی با فاصله از « او » و دوستِ همراهِ من. سپس سلام و سَرتکانیهای معمول میان من و او از دور . یک روبهرویی ِمعمول در کوچه . یک و یا دو دقیقه .
سپس شرح ِ – نه، اشارهی – کوتاهِ دوست من از او . اشارهای ساده، بیریا و کوتاه، که دور از چشم دوست من و خودِ من، بَدَل به شعلهای شد و افتاد به هیزمهای خشکی که به مرور در درونام گِردِشان آوردهبودم . هر کسی از این هیمهها در درون خود دارد . دیدم آتشی روشن شد. در گوشهای در درون من آتشی شعله گرفت. آتشسوزی نبود. این را از همان آغاز دریافته بودم. روشن شدنِ یک آتش ِگرمیبخش بود. از آن آتشها که در دروانِ کودکی، که به « سوتهکلا » میرفتیم، صبح ِزود خالهی ما ، زمانی که ما هنوز خواب بودیم بیخبر، روشن میکرد و گرمای آن آرام آرام هوای اُتاق و سپس نَفَسِ ما را در برمیگرفت، و مزهی گیرای آن حتّی خوابِ خوش ِبامدادای را بیبها میکرد و بیدارمان میساخت تا آتش و شعلهها را تماشا کنیم . و همراهِ هیمهها از چنان سوختن ِشادمانهیشان ما هم بسوزیم و شاد شویم.
ولی درآن دَم و در کوچه و در آن حال فرصت برای نزدیکشدن به این آتش و خیرهشدن در آن نبود. آتش را ولی در روح ِخود نگهداشتم. و تلاش کردم تا خاموش نشود.
برخی جرقّهها جاودانهاند. جاودانه جرقّه میمانند. زیرا که آن اُجاق، یا آن « جا »یی که این جرقّهها در آنها زده میشوند قابلیتِ ویژهای دارد. میخواهد که آن اُجاق و یا آن « جا » یک انسان باشد یا یک خَلق یا یک فرهنگ یا یک حهان.
شرح یا اشارهی دوستِ من در بارهی او این بود :
« اورا نشناختی؟ او . . . است. همزمان با انقلاب با فداییان بود. پس از 62 با . . . زناشویی کرد. شوهرش افتاد توی اعتیاد. او بهتنهایی هم شوهرش را داشته هم بچههایشان را خوب پرورده. مغازه دارد. »
این بود آن « شرح » که آتش را روش کرد . اشارهی فشردهی سنگین ِآن دوست در بارهی یک هیئتِ نیمهتاریک، که من بیآنکه بدانم، در نیمهتاریکِ پُرجذبهی آن شامگاهِ تماشایی، بختِ آشناشدن با اورا پیدا کردهبودم:
یک زن . در یک شهر ِکوچکِ حرفدرآور . با غم ِآب و غم ِآبرو . در کشوری بحرانزده . در جامعهای با زور و استبداد زیر ِفشار ِ وابستهگی و بردهگی نگهداشتهشده. یکی از ازسَرگذرانندهگانِ سال 62. و باز همچنان هنوز غم ِ آزادی و دادگری برای همهگان.
آن دیدار ِکوتاه، پنجرهای را بر دیوار ِروح ِمن گشود بهسوی چشماندازی که درآن من، هزاران انسانِ آشنا را دیدم که سالیانِ سال ندیده بودم. آنرا دیدم و از حودم شرم کردم.
دیدم که آن گرما، آن شور، آن گُمشده، هنوز در بسیاری از چهرههای بسیاری از انسانهای بیادعّا و نامگریز، دیدهشدنیست. دیدم که دیدنِ من باردیگر یاد گرفته است که آن گُمشده را ببیند.
زندهگی را برروی این کُرهی خاکخورده، اینهایند که پاس داشتهاند. کردار ِخاموش اینهاست که ستون این زندهگی است نه گفتار ِما هیاهوییها .
ما که گرفتارآمدهایم و گرفتار ماندهایم. گرفتار ِنان و نام. همان گرفتاریهای هزارانسالهی همهگانی. پس کجا رفته است آن آزادیهای ما که پیشترها داشتهایم؟
{}{}{}
از زمانِ شکستِ رَوش ِسیاسی ما برای شرکت در قدرتِ سیاسی از راهِ سازش با بهدستگرفتهگانِ تازهی آن، شکستی که در حقیقت از سال 60 آغاز شد و در 62 به سرانجام ِرسواییآور ِخود رسید، تلاطمی بزرگ در جامعهی ما رویداد. تلاطمی که ما، یعنی اکثریتِ یک جریانِ اجتماعی/سیاسی دچارشدهگانِ آن بودیم. تلاطمی که همراه بود با کشتهشدن، زندانیشدن، راندهشدن از کشور، و . . . و پسراندهشدن و پاپسکشیدنِ ناگزیر از صحنهی آشکار ِمبارزهی احتماعی بهسوی زندهگی ِ خانهوادهگی .
سخن دراینجا این آخری است : پاپسکشیدنِ ناگزیر. کمتر کسانی از میان ما بهاین اندیشیدهایم که کوچ ِگسترده و جابهجایی ِنزدیک به میلیونی ِ آن انسانهای شریف از پهنهی مبارزهی اجتماعی به پهنهی مبارزه در خانواده چهگونه آغازشده و چهگونه دَرسپُردهشده و چهچیزهایی بهبارآورده و اکنون در چه وصعی است. کوچکنندهگان چهچیزهایی را توانستهاند با خود بردارند. چهچیزهایی را جاگذاشتهاند و چهچیزهایی را در نیمهراه دورانداختهاند.
رَوَندِ این کوچ و جابهجایی، یکی از رَوَندهایی بزرگِ احتماعی در جامعهی بود. بسیاری از ماها از درسِپُردهگان یا از درسِپارندهگانِ این رَوَندیم.
برای بسیاری از این قهرمانانِ پهنهی مبارزهی اجتماعی، درآمدن به پهنهی خانه و خانهواده کار ِسادهای نبود. بسیاری ازآنان در پهنهی مبارزهی اجتماعی به کوچکشمردنِ پهنهی خانه و خانواده برای خود خوکردهبودند. به اندیشیدن و کردار برای جمع و جامعه دل سپرده بودند. و اکنون میبایست به پهنهای میگریختند و یا میکوچیدند که درآن بهطور ِسُنّتی به نان و کار و خانه و سرپناهِ خودی اندیشیده و کردار میشود. بیهوده نبود که بسیاری ازآنان ازاین کار اِکراه داشتند.
اینان در سالهای پس از انقلاب 57 ، آزمونِ گذار از میدانِ مبارزهی اجتماعی/ انسانی به میدانِ مبارزهی برسر ِقدرتِ سیاسی را پُشتِ سر نهاده بودند. برای همهی آنها این آزمون، دستآوردهای خوب و بدِ خودرا داشت؛ برای گروهِ بزرگی از آنان در سالهای 1359/1361 این آزمون کشیده شد به آزمونِ گذار از مبارزه بر ضدّ ِ به دست گرفتهگانِ تازهی قدرتِ سیاسی به مبارزه و اتّحاد با آنان. آزمونی دشوار که معمولا" پیروزی بههمراه ندارد؛ حقیقتی که بسیاری از آنان خود برآن ، کم یا بیش، توجّه داشتند. اگر آزمونِ نخست آنان را آبدیدهتر کردهبود، آزمونِ دوّم آنان را بهشکست کشاندهبود. گذر بهِسلامت از آتش ِاین آزمون، در سرنوشتِشان نبود زیرا که در سِر ِشتشان چیزی بود که بههیچرو با آتش ِقدرت و بهویژه قدرتِ سیاسی سر ِسازگاری نداشت. اتّحاد با دارندهگانِ قدرتِ سیاسی، با هر نام و مرامی، در خمیرهی این انسانهای پاکباخته نبود؛ آن روحیّهای که آنان باآن پرورش یافته بودند آنها را قدرتستیز بارآوردهبود. آنها اگرچه جز به قدرتِ خلق زحمتکش نمیاندیشیدند ولی حتّی با آن هم نمی توانستند< متّحد >شوند؛ چنین کسانی چهگونه میتوانستند با بهدستگرفتهگانِ تازهی قدرتِ سیاسی اتّحاد کنند؟ ازاینرو بود که گذشتن ِبیزیان و بیآسیب از آتش ِآزمونِ دوّم، نه در سرنوشتِشان بود و نه در سرشتِشان.
امّا آسیبها کم نبودند: چه جانهای پاک، چه . . .
رویدادهای آنسالها هنوز بهنیمه هم نرسیدهبودند، هنوز توفانِ اتّهامها، نه تنها از سوی دشمنیکنندهگان بلکه ازاین تلختر از سوی دوستیکنندهگان و از این هردو نیز ناگوارتر، از سوی وجدانی که از بختِ خوش هنوز نفس میکشید، فروکش نکردهبود؛ آنچه که سنگینی و تلخی ِاین اتّهامها را بیاندازه میکرد این خقیقت بود که در کنار ِاتّهامهای ناروا برخی اتّهامهای روا نیز بودند. درچنین هنگامهای بود که رَوَندِ تازه نیز آغاز شدهبود: یعنی همین رَوَندِ کوچ و کوچیدن. کوچ و تبعید.
در بخش ِبزرگِ خود، این رَوَند، رَوَندِ قهرمانیهای تازه بود. آغاز ِ فهرمانیهای تازهی این نسلهای آرمانخواهِ فدرتستیز بود.
آغاز ِآسیبهای تازه بود:
این رَوَند، برخیها را خورد؛ یکسره بلعید. بهبرخیها آسیبهای جدّی زد. بهبرخیها این بخت را داد که ازاین آتش بهسلامت بگذرند.
آغاز ِاتّهامهای تازه بود:
باز توفانِ اتّهامها بود : اتّهام زدیم و اتّهام خوردیم. داوری کردیم و داوری شدیم.
برضدّ ِگدشتهی خود بهپاخاستیم. بر ضدّ ِ آیندهی خود. بر ضدّ ِ خود بهطورکلّی.
این کوچ، کوچکردن بود:
- از صحنههای آشکار ِجامعه به صحنههای پنهانِ آن .
- از مبارزهی اجتماعی برای رفاهِ همهگان بهسوی تلاش برای رفاهِ خانهواده.
- از یک < هستی ِاحتماعی >به یک <هستی ِاجتماعی ِ>دیگر .
- از یک <سنجیدهشدهوگزینهشده> بهسوی <سنجیدهوگزیدهشدهی دیگر>،
- از یک ایستنگاه به ایستنگاهی دیگر در روبهروی چشمانداز ِ همیشهگی.
برای برخیها این رَوَند، رَوَندِ حانهنشینشدن معنی داد. برای برخیها کوچ بهسوی خانهگیشدنِ مبارزه، کوچ بهسوی خانهگیشدنِ مَنِش، حانهگیشدنِ آرزوها و اهداف و رفتار معنی داد. برای برخیها تبعیدشدنِ بهزور به خانه .
{}{}{}
اکنون آن کراهتِ آغازین نسبت به پِیآمدها و آن نگرانیها نسبت به سرانجام این کوچکردن بسیار کمتر شدهاست. این کراهت و نگرانی هنوز هم هست، و چه خوب که هنوز هم هست.
اکنون خیالها از نگرانیها در بارهی نان و معاش، کمتر شدهاست. اکنون آشکار شدهاست که آن شکوتردیدها نسبت بههمدیگر، اگرچه واقعی و نگرانکننده بودند، نه یکسره و کامل درست بودند.
آشکارشدهاست که آن « غیرقانونی»، آن « ممنوعه»، در زیر ِفشارهای استبدادِ نان هم بههماناندازه توانست زنده بماند که در زیر ِاستبدادِ نام، که در زیر ِاسبدادِ سیاسی.
آن «غبرقانونی» گَردن بههیچ قانونِ غیرقانونیای ندادهاست.
آن « پنهانی» آشکاری میکند.
آن از « پیشخان» راندهشده، « پسخان» را چنان زیبا و شایسته آراسته است که از همهی « پیشخان» های رنگین، رنگینتر است.
اکنون آشکار شدهاست که حتّی در این رَوَند هم پهلوانان کم نبودهاند. نه آن پهلوانانی که پهلوانپرستان « میتراشند»، بلکه آن پهلوانان که آنان را خودِ زندهگی، این پیکرتراش ِزبردست که هیچ ملاحظهای به هیچ چیز روا نمیدارد، با همهی زیباییها و زشتیهایشان میتراشد.
آشکار شد که این داوری، که « نسل ِما یک نسل ِسوخته است » تا چه اندازه ابلهانه است.
{}{}{}
و اکنون یکی ازاین پهلوانان را دیدهبودم. خاموش از کنار من گذشته بود. آنگونه فروتن و بیهیاهو که ویژهی آنان است.
{}{}{}
و پهلوانِ دیگر، « آزاده» بود. همانا بهانهی این سفر، جشن ِزناشویی ِاو بود.
. . . . . . . . . .
. . . . . . . . . .
. . . . . . . . . .