(1)
زمزمههای گُنگ
زمزمههای ناشنيدنی
زمزمههای همهمهمانند
يادآوری
بايست برسر ِ پيمانِ خويش :
فريبِ خلق مخور
و خلق را مفريب .
برای نيكبختی ِ شان از جان هم بگذر، امّا
ز خنده شان نه چنان شاد شو
ز گريه شان نه جنان غم/گين .
« به هيچ يار مَده خاطر و به هيچ ديار »
اين را سعدی گفته ، و خوب هم گفته است.
بهيكچنين حقيقتِ تلخي، سعدی هم نتوانسته معترف نشود.
اویی كه كودكانه تُندی میكرد
تا ساربانِ كاروانِ يار
آهستهتر برانَد.
اويي كه در تمام ِ زندهگیاش در رفتن بود
و دائما" « از سر ِ حسرت به قفا مينگريست» .
« به هيچ يار مَده خاطر و به هيچ ديار »
اين را سعدی گفته ، و خوب هم گفته است.
هرچنداو، ازپس ِ اين اعتراف تلخ ِخود به اين حقيقتِ سنگين دراين قصيدهي زيبا
از ترس ِ اعتراض و قيام ِديار و يار
يكباره در میانهی این قصیده ادعّا ميكند كه « خواب ديده . . .»چنين جملهای زبانهزد ز زباناش.
من اين قصيده ي سعدي را بارها زير و زبر كرده ام ،
و مطمئنّم كه پيرمردِ « مصلح ِدين» به مصلحت، دروغ گفته است كه خواب ديده.
زنده باد ناپَرچمی
از بين آن انبوهِ رنگارنگِ پرچم ها
روزيت خواندم زير ِ آن پرچم:
يك پرچم ِ بی/رنگ
يك پرچم ِ برضدّ هرچيزی كه با/رنگ است و بی/رنگ است.
در زير ِ آن پرچم
ايستاده ام خود هم
يك چند.
و رنگ ها امّا – همان گونه كه در دل بيم ِ آن می رفت-
در جانِ پرچم رخنه آوردند،
آن « روح»، كه ، در جان پرچم می ستيزيده ست با هر رنگ و هر نا/رنگ
از پرچم
بيرون زد.
[ يا خود، به بيرون پرت كردندش ] .
وآن پرچم هم شد
يك پرچم ِرنگين ديگر
در زُمرهی انبوه رنگارنگ پرچم ها .
پرچم نبايد شد
بی/رنگی را پرچم نبايد كرد.
هر پرچمی رنگی دارد.
بی/رنگی با پرچم نمیخوانَد.
هر رنگی، نيرنگ است وقتی كه به يك پرچم میآميزد.
فرق است بين ِ رنگِ يك پرچم
و رنگِ يك گُل.
گُل هم اگر به پرچمی تبديل گردد، میشود نيرنگ.
دراين جهان
در جهانی كه هنوز نتوانسته است به كرانهای دست يابد
ناليدن از غربت، كودكانه است.
غربت است اين ، يا تبعيد ؟
پناهجویی است اين ، يا عافيتجویی ؟
گريز از تعهّد است يا از هراس ِ تسليم ؟
پناهگاهی ست كه به خانه بدل شده است؟
معجون است، معجون.
چرا نمیتوان توانست
مي توان دوستان! برادران!خواهران! به همه چيز خنديد
مي توان به اعتياد و تریاک ادامه داد
مي توان از هم بی/زار بود و يا به هم مردّد
ولي ميتوان هم/ديگر را دوست هم داشت
– دست كم تا به آن اندازه كه برای آسان كردن دشواری ها لازم است !
چارهای جز دوست داشتن ِ هم/ديگر نيست ؛
آه، برآشفته نشويد، البتّه تنها به آن اندازه كه برای آسان زندهگیكردن لازم است.
چارهای نيست. میخواهيد برآشفته شويد يا نه
براي قدری آسان زيستن هم كه باشد، میتوان هم/ديگر را دوست داشت.
میتوان به ترديد خود ايمان داشت
میتوان اعتمادی به پيروزيِ دادگری يا دادگران نداشت
میتوان به هم/ديگر نا/سزا گفت و تا/سزا روا داشت
و همان دَم چنان به لطيفهای خنديد كه گویی هيچ اتّفاقی نيفتاده است
ولی به همينگونه هم چرا نمیتوان هم/ديگر را دوست داشت، و گمان كرد كه هيچ اتّفاقی نيفتاده است؟
چرا دوست داشتن به اتّفاقی بدل شده است؟
چرا نمي توان هم/ديگر را دوست داشت، آن هم نه چندان زياد، فقط به آن اندازه كه دراين تاریکی براي روشن كردن چراغی كه خاموش شده است لازم است !
دوستان عزیز! چهِ تان شده است؟
دهانِ باز
دهان ات را ببند
پيش ازآن كه نزديكانات دهان باز كنند و بگويند : دهانات را ببند.
داستان آن كلاغ را فراموش كردهاست اين کسی كه اكنون ساليان سال است به كلاغی عظيم/حقير بَدَل گشته است روی اين درخت،
و پنيری را كه دزديده است به دهان گرفته،
و دهان، براي نيفتادن پنير، چنین بسته است .
به زير ِ پای اين درختی كه بر روی آن اكنون به كلاغی بدل شدهای نگاه كن
پنيری كه از دهانات افتاده است هنوز روانه است به سوی دهان اين روباهی، كه به حيله، دهانات را گشوده به طمع ِ آن پنير، كه دزديده بودهای.
به این روباهِ ایستاده در پای درختی كه بر روی آن ، تو، چون كلاغی شدهای نگاه كن
دهان باز نهاده است تا کِی تو دهان بازکنی، و پنيری كه دزديدهای از دهان تو بيفتد.
پنيری كه در دهانات نهادهای ، راز ِ سعادتَ همهگان است
يا بياموز كه بتوانی دهان را بسته نگاه داری
يا آن را به صاحباش برگردان اگر كه توانِ بستهنگهداشتن ِ دهانات را نداري در برابر ِ وعده هاي شيرين ِ اين روباهی كه با دهانِ باز كمين كرده است در پای درختی كه تو بر روی آن چون كلاغی نشستهای .
آينه
مي خواهم آينه ام را چنان صيقل دهم ، ويا چنان بار آورم كه :
نه هر آن چه را در برابر ِ او تظاهر مي كند، بيگزينشي بازبتاباند
و نه هرچه، كه در برابر ِاو تظاهر مي كند، بتواند خودرا دراو بازبتاباند.
آينه ها را از بازتاباندن، گريزي نيست
ميخواهم آينهام را چنان صيقل كنم كه بتوانداز بازتاباندن بيارادهي هرچه اي كه دربرابر ِاو نموده ميشود بگريزد.
آينه اي كه خدمت/گزار ِ سربه زير ِ اشياءِ رو به روي خود نباشد.
آينه اي كه خدمت/گزار نباشد.
آينه اي كه بازتاباندنِ اشياء، وظيفه اش نباشد، هنرش باشد.
آينه اي كه بازتاباندنِ اشياء، خِدمت اش نيست، اِبراز ِ آزادانه ي آينه گي ست.
براي دل، براي دل و براي دل.
و انعكاس را چنان انجام نمي دهد كه سُنّت آينه هاست، بل كه چنان ، كه خواهش ِ دل است، و اشياء را چنان بازنمي تاباند كه آن ها مي خواهند، بل كه چنان، كه دل مي خواهد.
نه هر چيزي را كه برابر ِ او بتابد، بازبتاباند
ونه بازتاباندن را به حرفه بدل كند، و نه اشياء را به خريداران.
بازتاباندن را به راز و سِحر نپيچاند
آینهگي اش چنان ساده بيان كند كه تا هر چيز، دريابد كه مي تواند آينه گي كند.
فريبِ اشياء را نخورَد، و اشياء را فريب ندهد
نه آن ها را آن گونه كه خود مدّعي اند، بازمي بتاباند، و نه خود مدّعي باشد كه آن ها را آن گونه بازمي تاباند كه حقيقت شان است.
آیتهای که نمي گذارد چيزها در او خودرا بَزَك كنند.
نه خود بازي/چه ي اشياء مي شود
ونه اشياء را بازي/چه ي خود مي كند.
نه كلاه برسرِ چيزها مي گذارد و نه مي گذارد چيزها بر سرش كلاه بگذارند
[ هرچند، حق را، كه گاهي، يك « چيز ِ كلاه برسر» و يا يك « آينه ي كلاه برسر»، كم تر ديدني تر نيست. ]
و اگر من هم حتّي خواسته باشم اورا به ابزاي براي بهر برداري بدل كنم، اين بهره برداري را با صداي بلند منعكس كند. رسوا كند.
آينه اي، اگرچه از آنِ من، ولي نه بَرده ي من. آينه اي كه نه فقط من اورا در برابر ِ اشياءِ معيّني بگذارم، بل كه او هم مرا در برابر ِ انعكاس اشياءِ معيّني بگذارد.
آينهاي كه از غبارافكنيهاي چيزهايي كه دربرابرش ظاهر ميشوند، غباري نگيرد. آينه گي اش را از دست ندهد.
نمي خواهم اشياء در آينه اي كه با من است چنان منعكس شوند كه نمي خواهم.
مي خواهم آينه ام را چنان بار آورم كه اسيرِ انعكاس نباشد
آن جا كه نمي خواهد، از انعكاس سر باززند.
آينه اي كه دركلام من است. در نگاهِ من است. درحواس ِ من . درآرزوهاي من. در من .
زندهباد شما
اِي زندهباد شما!
كه عمري ايستادهايد
بر سر ِ پيمانِ تان با باد.
كه عمري پافشردهايد
بر گِل ِ زير ِ پايتان.
كه چنين پهلوانانه
بر كينههاي حقيرتان اصرار كردهايد.
كه نيرومنديِ شگفتانگيز ِتان را در ناتوان بودن، چنان به نمايش گذاشتهايد
كه هيزترين چشمها هم از تماشاي شما شرم ميكنند.
اِي زندهباد شما
كه مرگ را موهبتي كردهايد
موهبتي كه شرّ ِ شماها را از سر ِ ما دراين سرما كم ميكند.
گرفته
بخوابان مرا اِي قديمي ترين نغمه ي خواب
كه چندي ست از هر چه بيداري حالم گرفته ست
چنان خوابي كه هرچه چشم و چراغ ست در من ببندد
كه از هر چه چشم و چراغ است پنداري حالم گرفته ست
كجايي كجايي كجايي كجايي كجايي
هلا اِي « كجايي» كه در « هيچ/جا»يي، كجايي؟
هلا اِي « كجا» يي كه در هيچ « جا»يي، كجايي؟
براين خاكِ « هرجايي»، ازهرچه ديداري حالم گرفته ست
فضا
كوچه است و قسمتي از شهر و نيمه شبي تمام كاره
و يك فضايي كه آن را تو
اِي آن كه داري ام مي خواني !
تنها به يُمن حس و روح ِ ويژه تواني دريابي.
پرده اي توري به رنگِ مشگي ِ شفّاف، روي هر چه كه پيداست
و ، روي هر چه كه ناپيدا هم .
آرامشي چنان سَبُك
كه - اِي كسي كه داري ام مي خواني
گفتي كه هيچ گاه ازاين خطّه، آدمي برنگذشته ست.
پاي صحبتِ دوستي ديرين
از دوستان قديم است
و گوش سپردن به صحبت او
از كاروبارهاي قديمي .
امروز هم دوباره پاي صحبتِ اوييم :
من هستم و كنار ِ من درختِ گل ِ گيلاس و ريزش ِ گه گاهِ برگ هاي گُل/بِهي ِ او،
ودركنار ِ ما، كَمَكي دورترك، زمانه است و رفتن ِ بي بازگشتِ او و شتابِ هميشه گي ِ او،
و كشوري، كه هنوز از پس ِ اين همه ايّام، هم/چنان « ديار ِ غريب» است .
صحبتِ او زچيزي قديمي ست
هزاربار به آن گوش داده ايم و سَبُك شده ايم
هزاربار به آن گوش داده ايم و رازها و پيچ خورده گي ِروح ِ خويش گشوده ايم
و هم/چنان، باز گهاگاه در شنيدن آن غرقه مي شويم .
صحبت او نه ازآزادي است، نه ازحرمتِ انسان است، نه ازعدالت، ستم گران، و ستم ديده گان
صحبت او نه از وفاي رفيقان است و انبوهِ راه هاي نيمه طي شده
يا خود، ز دست و پازدنِ ما دراين هزارتوي ِ تارهاي عنكبوتي كه در نام و جام و حال و فكر و عشق و روح و شعر و خنده و آواز و خامُشي ِ ما نشسته است و تار مي تند
صحبت نه از نداري و دارايي است و بود و نبود
نه از حقارت ما و . . .
صحبت فقط ز چيزي قديمي ست از زبانِ آشنايي قديمي .
صحبت ازآن چه اي ست كه در صحبت ما آدميان صحبتي نمي شود ازآن
صحبت ازآن چه اي ست كه ازآن نمي شود صحبت كرد
صحبت ازآن چه اي ست كه درباره اش فقط باران توان صحبت كردن دارد
صحبت، باري، ز صحبتِ باران است.
بازجويي
اعتراف مي كنم : شكنجه هاي دوست كارگرتر آمده است از شكنجه هاي خصم .
بعدِ سال ها مقاومت، درآمدم ز پا
زير ِ زخم ِ تازيانه هاي دوست.
اعتراف مي كنم:
« رازدار ِ خلق – يَحتَمِل- اگر كه » مانده ام
رازدار ِ خود نمانده ام .
اعتراف ميكنم:
راز اگر كه راز ِ واقعىست ، پس به هيچ مُهري سر نمي دهد
راز ِ سر/به/مُهر، مثل اسبِ رام ِ سر به ذلّتِ كمند داده است .
راز سر/به/مُهر مثل « سر/سپُرده» است .
اعتراف مي كنم:
رازها به مُهري سر/سپُرده سر سپُرده اند.
اعتراف مي كنم :
مُهرهاي رازها،
رازتر ز هرچه راز بوده اند.
رازي در ميانه نيست
غير ِ مُهر .
اعتراف مي كنم:
روزها همان شب اند، ليك
زير ِ نور ِ آفتاب .
و شبان همان
روز ِ ليك زير ِ نور ِ ماه .
اعتراف مي كنم :
پيره زن تمام كاسه/كوزه را به هم زده ست .
اعتراف مي كنم:
باز اشتباه كرده ام.
بين راه و چاه
فكر كرده ام تفاوتي ست .
اعتراف مي كنم:
قلبهاي سَربهمُهرداده كم نديدهام.
چشمها، نگاههاي سَربهمُهرداده كم نديدهام.
اعتراف مي كنم:
ابلهان دوباره فتح كرده اند.
ابلهان هميشه فاتحانِ هر زمانه اند.
اعتراف مي كنم كه اعتراف هاي من همه حقيقت است
ناگواري اش دليل ادّعاي من .
در اين سرما
اكنون ديگر نواي خودت را روشن كن بلبل ِ عاشق!
خاموشم كرده فكر ِ اين اجاقي كه ديري
در خانه ها به سردي گراييده ست.
روشن كن!
در بندِ اين مباش كه جزغاله مي شوم .
من آهنم، گداخته مي شوم ازاين آتش
بگذار تا كه باز ببينم گدازه وار فرو مي چكم ز نگاهم ، لبم، كلامم،چشمم
بگذار تا دوباره باز ببينم روانه گشته ام از خود به سوي هرچه رونده است
چنان كه جويي ز يك چشمه
و یا گدازهای ز آتسفشان.
روشن كن روشن كن روشن كن روشن كن !
زمزمه هاي مبهم
اگر كه مي خواهي دورتر نگرديم از هم
نزديكتر نيا .
در نزدِ من كسي ست كه دوري اش از من، دورترين ترين دوري هاست
هرچند، جاي او كنار من، منِ نزديك ترين جاها ست.
يعني كه ، جاي او به من بيشتر از او نزديك است.
***
دوري اگرچه براي خود صفاهايي دارد:
از دور، شهري را ديدن
از دور، چشمي را
از دور، چشماندازي را ديدن.
گاهي به گوشهي دوري پناه گرفتن.
از دور، دل به بانگ هاي دُهُل دادن.
اين حفره اي كه در ميانه ي ما دهان گشوده، ولي ديگر دوري نيست
جانوري ست كه هرچه نزديكي را مي بلعد.
***
گهگاهي نزديكي هم تلخترين دوري هاست
و خود ، دوبار دوري حتّي
دوري از دوري.
گهگاهي نزديكي هم خود چانوري بيهمتا ست.
دراين زمانه
از غمگسارترين پايان هاست
و پُرشمارين ِ آن ها نيز،
پايانِ نزديكي ها.
براي ما، نزديكتر شدن به هم، در « نزدِ»ما، پايان گرفت
نزديكي ما با هم، از « نزدِ »ما، فراتر نيامد.
ما بيشتر به دوري نزديك بوده ايم
تا بيشتر به نزديكي نزديك.
دراين زمان، كه هرچه بهجز دوري، ازهمهگان دور است
در نزدِهم بودن، ازآن غنايم ِ ناياب است.
درنزدِهم بودن، آري:
هرچند چون مجسّه هايي خاموش
هرچند ابلهانه، يا به تصادف
هرچند چون بازيچه هاي يك كودك:
درهمبرهم ، برهمتلمبار امّا باهم.
دراين هياهو/كده
دراين هياهو
بازهم اين آدم گوشه گرفته است .
[ يا شايد درست تر اين باشد كه بگويم: همه چيز را به گوشه رانده، وخود جاي همه را گرفته است.]
دراين هياهو
چنان خاموش به خاموشي گوش سپرده است
كه مي تواند هر صداي نا/هم/خوان را بشنود.
بازهم پهلو گرفته است
اين كَشتي ِعظيم .
و دريا، هم/چون بِركه اي شده است در كنار او .
[ شايد بهتر است بگويم: دريا از او پهلو گرفته است
و يا شايد هنوز بهتر است بگويم: دريا اورا چون كشتي ِ عظيمي به ساحل نشانده تا دَمي از سنگيني ِ او آسوده شود. ]
باز خاموش است اين آدم،
واين هياهوكدهي كهنسال، دركناراو، بدل شده است به دِهكده اي دوردست،كه ازآن،فقط همهمه اي مي رسد.
سربلندي
سربلند آن كسي ست
كه در برابر ِ حقارت هاي خود، سربه زیر نيست.
كسي كه پنهان نمي زيَد
و پنهان نمي ميرد.
سربلند كسي ست
كه فريادِ او از دستِ آن كسي كه براي سربلندي مي زيَد، بلند است.
كسي كه سر در كار ِ خود و جهان فروبرده است
و حتّي براي سربلندي هم، سر، بلند نمي كند.
سربلند، آن كسي است كه سرافكنده گي ها و سرافكندن هاي خودرا پنهان نمي كند.
كسي كه براي بلند بودن، سر خَم نمي كند.
و براي سربلندي خود، سرهاي ديگران را به زير نمي آورد.
سربلند، آن كسي ست كه دربرابر ِ ناتواني هاي خود سربه زير است.
محاجّه با درختي پير كه دستِ گدایی بهسوي زمين و زمان و آسمان دراز كرده است
اِي درختِ پير ِ شريفِ زحمت كش!
هرچند اين جهان به عينه سزاوار ِ اين خطاي تو است،
امّا چه مي كني؟
هرچند كه زمانه ي ما، زمانه ي عسرتِ همه گاني است
و جهان به عسرت/كده اي بدل شده است عظيم
عسرت/كده اي با روكشي از طلا،
عسرت/كده اي چراغاني شده.
جهان، يكسره، به دريوزه گي ايستاده است.
دريوزه گي قدرت، دريوزه گي ِثروت، دريوزه گي مذهب، دريوزه گي نام، دريوزه گي نان
دريوزه گي پيروزي،
دريوزه گي احترام ،
دريوزه گي راه نمايي، دريوزه گي رهبري، دريوزه گي فقاهت .
دريوزه گي كينه ي خويش، دريوزه گي غرايز.
دريوزه گي پيش رفت، دريوزه گي تمدّن، دريوزه گي سنّت، دريوزه گي تجدّد
دريوزه گي برتري، دريوزه گي نژاد،
دريوزه گي استقلال، دريوزه گي آزادي، دريوزه گي خودمختاري.
سر را بلند كن!
نگاه كن كه آسمان، به كاسهي دريوزه گي بدل شده ست.
دريوزه گاني كه نه فقط بر در ِ خانه ها مي كوبند، بل كه بر در ِ دل ها هم مي كوبند،
بر در ِ بي/دري، بر در ِ در/به/دري .
آرام ِاين جهان، فداي ناآرامي ِشاخه هاي تو باد،
اِي درختِ پير ِ هنوز برسر ِ دل هاي كودكانه ي ما سايه هاي تو.
تمام پيش رفت هاي اين جهانِ واپس/مانده، فداي تو،
اِي تكيه برعصاي خودت داده، ايستاده به حسرت ميان آسمان و زمين !
چه كرده اي درخت پير!
خنده نشانده اي بر لب هاي چرك/خورده ي آناني كه بر گدايي ِ شان پرده هاي زربفت مي كشند.
كه گدايي ِ خودرا، در « كمك»ي كه به تو كرده اند پوشانده اند.
بسيار بيش ازآن چه كه تو از آنان، آنان از تو سپاس گزارند
امّا چنان در شهامت شان گدايند كه نمي توانند سپاس هاي خودرا با صداي بلند بگويند.
امّا شما مي توانيد بخنديد
در دل يا برلب و يا در جيبِ تان.
و البتّه آن چنان كه رسم ِ گدايان است، خنده ي تان را زير ِ چين خورده گي ِ مصنوعي ِ چهره ي تان مي پوشانيد، تا مگر خداي تان ناكرده، شما را شادمان ببينند و كمك شان را ازشما دريغ بدارند.
باري شما مي توانيد برحرف هاي من بخنديد
و بگوييد [ البتّه در دل يا بر زير ِ لب و يا در جيب ، آن چنان كه رسم ِ گدايان است]
كه اين رضا براي آن كه دستبهطلبدرازكردنِ اين درخت را بپوشاند
و خشم خودرا ازاين درخت پنهان كند
ما وزمان و زمين را گدا مي نامد.
و حتّّي جهان را به گداخانه همانند مي كند.
باري شما بخنديد و بگوييد.
كجاست آن دلِ ريشهدار ِ تو اِي درخت!
با تو چه كرده اند!
اُميد
نااميداني هستند كه از بااميدان گرامي ترند.
نااميد از كِه، ازچه، چرا ، و چه گونه .
بااميد به كِه، به چه، چرا ، و چه گونه .
نااميدي ِ دروغ
بااميدي ِ دروغ گويان .
نااميديِ جنايت كاران
بااميديِ قدرت پيشه گان .
بااميداني كه اميدِ شان به سببِ ترسِ شان از نااميدي است
بااميداني كه اميد، پناهگاهِ شان است براي گريز ِشان ازدستِ انديشه ها وپ رسشهاي گزنده.
چكّه
يك روز خواهي چكيد چكّه ي مغرور !
يك لحظه هم غنيمت است.
به زير ِ پاي من نگاه كن
درياي بي كرانه را نمي بيني؟
خوشا چكّه اي بودن براين آب/چك
تا قطره اي دراين بي كرانه ي دريا .
من آخرين چكّه از باراني هستم كه ديگر بندآمده نمي بارد.
ازاين آب/چكِ كهنه، تا كِي آويخته خواهي ماند؟
چكّه ي ابله!
مي خواهم چكّه گي كنم نه قطره گي.
اندوهِ نابي، گاهي، در دلِ پاكي، بدل مي شود به آب
من چكّه اي ازاين آب ام.
گاهي چكّه ي اشگِ شوق ام .
گاهي چكّه ي عرقي ام بر پيشاني
از شرم، از گرما، از كار، و يا از ترس .
گاهي گرمم، گاهي سرد .
آب/چك است كه تورا رها نمي كند
اِي چكّه ي بازي/چه!
گاهي آب/چك، دشنه ي خونيني ست
من، چكّه ي سرخ و گرم، آويخته ازآن
و سرشار از لرزه .
گاهي آن چكّه ام گه ازآغاز، به سببِ شوقي پديد آمد؛ و سپس آن شوق، پيش ازآن كه من بچكم، بدل شد به چيزي مثل يأس و يا خشم، و من كه هنوز نچكيده ام، نمي دانم چكّه ي چه اشگي هستم. و بايد به چه نامي و به نام ِ چه بچكم .
شهابِ بر مَدار
سال هست كه دارد بر مَدار مي گردد
آن كه شهاب بود، جرقّه بود، و مَداري نمي شناخت، و هيچ مَداري را گردن نمي داد
آن كه جنبش بود، جنبشي به هرسو، به همه سو .
اكنون سال هاست كه تنها مي تواند بر مَدار بگردد،
مَدار ِ نان، مَدار ِ كار،
مَدار ِ معموليت : مَدار ِ غم هاي معمول، و شادي هاي معمول، مَدار ِ زناشويي ِ معمول، مَدار ِ نغمه هاي معمول، و . . . روزي هم سرانجام مَدار ِ مرگي معمول.
نگاهِ او، ديگر توانِ ديدنِ ديدني هاي گذشته را از دست داده است.
[ به اعتراض بر مي آشوبد:
نه! نگاهِ قديم من هنوز هم از چشم ِ چشم ِ من، و از چشم ِ دل من مي تابد
نه! اين ، آن ديدني هاي گذشته اند كه ديگر توانِ ديده شدن را از دست داده اند.]
آه شهابِ ساكن !
شهابِ مِسکین!
زيبايي ِ تو در دميدنِ ناگهاني و زودگذر بود
و در بي/مَداري.
يادِ تو خوشباد
با همهی سردی ِ ايّام
با همه ي برف و باد،
يادِ تو خوش باد
اِی پگاهِ با وفای چشم به راهِ من ايستاده بر ِ كوه !
گو كه بخندند به پيمانِ من و تو،
باز به هم میرسيم .
ياد تو بايد فقط دراين ميانه بتابد ،
ورنه درين شبی كه جهان را محاصره كرده، هزار ماه اگر هم كه بتابد، ثمری نيست .
تنها بايد كه چراغ تو بتابد.
اِی چراغ ِ چاره! برافروز !
هم اميد هست
هم هوای تو ؛
ديده نمیشود ولی بیچراغ ِ تو .
بازساری ِ يكي از شعرهای پيشين
از كوچه بيرون رفت
بيدار/مستِ مِي زده، امّا
حرف عجيبي مي زد،
آيا براستي اين شب آبستن است؟
آيا براستي مستي ِ اين مست
با راستي ميانه اي دارد؟
اين سايه اي كه امشب
بر سنگ/فرش ِ كوچه چنين مي خورَد تلو
فردا كه آفتاب بتابد چه مي شود؟
فردا كه آفتاب بتابد، چه مي شود
اين سايه اي كه زير ِ اين مهتاب
بر سنگ/فرش كوچه، چنين مي خورَد تلو ؟
خوابم نمي بَرَد
دارم از بي خوابي ازپا مي افتم، امّا
خوب است كنچ پنجره بنشينم.
جهان
نمي دانم جهان از من دور شده است، يا من از جهان .
نه از انسان صدايي مي آيد ونه از جهان.
وقتي كه نتوان جهان را احساس كرد
آن گاه در بيرون جهان هستي، نه در درون آن .
بيرون اين جهان، احساس نكردن آن است.
جهان را انسان فراگرفته است
جهان غرقه در انسان است
آن جا كه انسان نباشد، بيرون جهان آن جاست .
تا اين جهان، آن گوشه ي خاموشي است كه درآن، احساس ها ديگر به كار نمي آيند،
ميليون ها گرسنه را چه بايدكرد؟
ميليون ها كودك را؟
ميليون ها فرزند را؟
ميليون ها نيازمند را؟
اين جهان پُر از درون است و پُر از بيرون.
درون شعر، يكي ازاين درون هاست.
و بيرون شعر، يكي از بيرون هاي بي شمارِ اين جهان است.
« جهان بيرون» درهمين جهان است، همان گونه كه « بيرون جهان» هم درهمين جهان .
درون جهان و بيرون آن، اين سو وآن سوي يك دَر است
اين دَر را ، آدمي گاه بر خود مي بندد ويا براو مي بندند.
و جهان پُر است از دَر.
مرگ، تنها يكي ازاين دَر هاست.
زمزمه هاي تيره
دايره اي ملعون :
همواره درهمفروريختن
هموار خودرا بههمبرفراختن
و دوباره درهمفروريختن.
« درهمفروريختن» يعني كه :
صخره اي بينگاري خودرا، امّا
ناگاه با فشار ِ بادي هرزه، مثل پيتي حلبي، درهممچاله گردي و فرو اُفتی در درّهی عمیق.
يعني كه :
شادي هاي ارزانقيمت
يا غمهاي نازل
لب ها و چهرهي تورا – كه به دروازه هاي يكي قلعهي سترگ شباهت مي بَرند
همچون دَر ِ قراضهي يك كلبهي حقيري، فتح كنند.
و روز و شب، پيشِ چشم ِ تو، هَدَر مي روند، دَر مي رَوند، مثل برق وباد
به پيشِ چشم تو كه حقيروار به چنگ اين دايره، افتاده اي
و مثل گِردبادي به دور ِ خود مي گردي.
تا کِی !
همواره درهمفروريختن
و دوباره خودرا بههمبرفراختن.
زمزمه های ناشنيدنی
هر « چيزی» در وجودِ خود زندانی ست.
در بودِ خود،
و در نبودِ خود هم نيز.
« ناچيز» هم برای خود چيزی ست.
ناچيزترچيزي
و زندانیتر.
آزادی از اين زندان، پوچ است، پوچی ست.
هرچند پوچی هم خود« چيز»ی ست در حيطهی وجود و نبود و بود
و در وَرا و آنسو و اينسو .
زندانی ِ وجودِ خود.
آزاد
یعنی خيال خام.
« حق » و « شما » و « با » و « است »
حق با شماست، زيرا توانسته ايد حق را بفريبيد، و يا بخريد، و اورا با خود هم/راه كنيد.
حق با شماست ، زيراك توانسته ايد با قدرتِ زمان كنار بياييد.
حق با شماست، زيرا توانسته ايد چنان شهامت داشته باشيد كه بتوانيد چشم بر «نداران» ببنديد. زيرا كه « نداري» نداشته ايد، و با دارايان، « ندار» بوده ايد.
حق با شماست ، زيرا توانسته ايد بیشهامتی ِ تان را در پشتِ جادوی كلام پنهان سازيد.
حق با شماست ، زيرا كه كلام را به پوششی بدل كرده ايد زربفت، و اندام ناحق خودرا درآن پوشانده ايد.
حق با شماست، زيرا كه در شمار ِآناني هستيدكه میخواهندحق، به هرترتیبی، با آن ها باشد.
حق با شماست، زيرا میخواهيد حق بايد با شما باشد؛ زيرا كه میپنداريد آن كه حق ندارد، « ندار» است، و از قدرت بهدور.
حق با شماست، زيرا كه داشتن ِ حق هم، براي شما، يكي از « دارایی» هاست.
حق با شما ست، زيرا كه حق هم هميشه با آن کسی ست كه قدرت دارد.
زيرا كه حق، بردهی قدرت است.
زيرا كه آن کسی كه هيچ قدرتی ندارد، حق هم با او نيست .
زيرا كه حق، آن برّه خوشنوایی ست ، كه به دنبالِ آن کسی كه دستهای علف با خود داشته باشد میدود و زنگولهی خوشصداي او ، خوش صدا میكند.
حق با شماست ، زيرا كه دستهی علف با شماست.
فقط به اندازهای كم، دوست داشته باشيم
پشت اين هياهو
لاشه های نيمهجانِ عمر ِگرامی است كه میگذرد .
ديدنِ اين، چندان دشوار نيست، اگركه همديگر را تا اندازهای،
باری فقط تا آن اندازه دوست باشيم كه برای ديدن همديگر لازم است.
دوستان!
میتوان به ناحق و يا به حق از همديگر بیزار بود،
امّا نمیتوان از دستِ اين گريخت، كه چارهای نداريم جزاين، كه همديگر را دوست داشته باشيم –
آه هراس نكنيد! فقط البتّه تا اندازه كه برای بهتر زندهگیكردن لازم است.
اگركه دوست داشتن را چنان مقدّس نسازيم،
اگركه دوست داشتن را چنان ساده و آسان بدانيم،
اگركه دوست داشتن را كاری بدانيم كه از هرکسی و نسبت به هرکسی بر میآيد،
آنگاه میتوان همديگر را دوست باشيم،
آه نهراسيد، فقط تا به آن اندازه كه براي بههمگرهزدنِ دست هایمان لازم است.
ونه بيشتر از اين ،
نهراسيم.
اگركه دشوار است اين ناگزيری را دوست داشتن بناميم
بياييد آن را ترّحم بناميم، بياييد آن را ناگزيری بناميم، بياييد آن را ضرورت بناميم،
بياييد هرگز آن را هيچ نناميم،
ولی آن را تا آن اندازه، - خدا را، فقط تا آن اندازه - در ميان مان جا دهيم كه براي يك توّجهِ بیهزينه به اين حقيقت كفايت كند، كه ما چاره اي نداريم جز اين كه همديگررا دوست داشته باشيم.
تا به اين اندازه، فقط.
هراس نكنيم دوستان!
فقط به يك اندازهی كم.
چارهای نيست برادران و خواهران!
بايد همديگر را دوست داشته باشيم.
آه، هراس نكنيد، كسي قلب شما را از شما نخواسته است، جيبِ شما كه البتّه جاي خود دارد.
فقط به يك اندازهی ناچيز، به آن اندازه همديگر را دوست داشته باشيم كه برای ديدن اين حقيقت لازم است.
فقط همين.
هراس ِ تان از دوستداشتن، اكنون ديگر دوستان، از چه است؟