چهرهنگاریها
چهرهنگاری
كوه هاي خاموش
خاموش هاي كوهشده.
كوه هايي از كاه، كاه هايي از كوه، كوهكاه هايي.
جماعتي نه، كوهستاني .
نه رازي، نه هيبتي، نه فرودي، نه فرازي.
نه سهمي، نه عظمتي، نه ايستاده گيای.
تنها حقارتِ آن كسي كه از نزديك به ما مي نگرد است كه عظمتي به ما « ارزاني» مي دهد.
عظمتي چنان حقير، كه حقارت آن، هر دم عظيم تر مي شود پابه پاي دورشدنِ بيننده ي ما از ما .
نه ييلاقي در ما، ونه قشلاقي.
تنها بلنديم نه بلندبالا. بلنديم نه تنومند.
به پَستي هايي مي مانيم كه بلند شده باشند.
به پَستي هاي وارونه مي مانيم.
به درپَستيمانده اي مي مانيم كه بالا آمده است، مثل ِ : بالاآمدنِ كُفر، بالاآمدنِ بدنِ غرقشده اي در آب، بالاآمدنِ گَندِ يك كار، . . .
به كوهستاني بدل شده ايم كه هيچ صدايي درآن طنين نمي اندازد.
به كوهستاني كه هيچ صدايي را نمي تواند طنين بيندازد.
به كوهستاني بدل شده ايم كه تنها بيصدايي و خاموشي در آن طنين مي اندازد.
و طنينِ اين بيصدايي و خاموشي، هر دَم به سوي آن كه اين بيصدايي و خاموشي را سرداده است بر مي گردد، واين، هزاربار ديگر تكرار مي شود.
به كوهستاني بدل شده ايم كه از درّه ها پُر است.
و لاشه هاي پَرتشده گانِ بيشمار درآن ها تلانبار شده است.
به كوهستاني بدل شده ايم كه آفتابي، هيچ آفتابي، نه ازآن سربرمي كشد ونه درآن فرو مي رود.
كوهستاني، بي شكوهِ پگاه، بي دلانگيزي ِ شامگاه.
بي بستنِ تصويري يا نمايي بر روي پرده ي صبحي يا غروبي.
به كوهستاني بدل شده ايم با راه هاي بسته.
كوهستاني كه فتح ِ آن نه افتخاري مي آورد ونه شوري برمي انگيزد.
و درنورديدنِ آن به خسته گي و به خطرهايش نمي ارزد.
چهرهنگاري از ابراهيم هاي خام
در چه آتش ها كه افكنده شده ايد
در چهها كه آتش افكنده ايد.
جزغاله كرده ايد
و جزغاله شده ايد.
و شگفتا كه هنوز آن خامي ِتان ناپخته مانده است:
در نگاهِ تان،
در غرور ِتان
در كلام ِ تان
و پيام ِتان.
در قهر ِتان
و در قهرماني هاي تان.
در دوستي هاي اگرچه شيرين ولي كودكانهيتان .
درعشق ِتان، و در دلِ تان.
در وَلَع ِتان به خوردنِ فريب .
و به نوشيدنِ جام هايي كه به سوي تان حواله مي شود.
ديروز، شما ابراهيمها در آتش
امروز، آتشها در شما ابراهيمها.
آن آتشی که از درونِ جانِ شماها میگذرد، هزاربار آتشتر است ازآن آتشي كه ازدرونِ آن ميگذريد.
چهرهنگاري
با كلمات و خيال و وزن و هرآن چيز كه در نگارش ِ يك چهره به آن ها نياز بيفتد
ديري ست روبهروي چهره ي او ايستاده ام كه مگر بل كه
طرحي زدم ز چهره ي او روي بوم ِ شعر.
امّا هربار، پيش ازآن كه كار ِ نگارش به نيمه هم برسد حتّي، ناگاه
معنا و طرح ِ چهرهي او مي شود عوض.
من تاكنون - گزافه نباشداگر - هزار چهره ازاو نگاشته ام، همه امّا نيمه.
هرچند بوم ِشعر، بوم ِشگفتانگيزي ست،
چون بِركه اي ست كه در آب هاي آن هرگز
يك چهره آنچنان كه هست باز نمي تابد.
چند چهرهنگاري از چهرهي چهرهنگار
( با وزنهای متفاوت )
1
در پاي چهرهاي از پا افتاده ست.
يا بهتراست بگويم:
پاي نگارش ِ يك چهره از پا افتاده ست.
2
سالها ميشود كه
روي در رويِ يك چهره اُتراق كرده ست.
دُور و اطراف او، تا بههرجا كه با چشمها ميتوان ديد
طرحهايي هزاران ازاين چهره، برهم تلانبار.
3
چهرههاي فراواني را تاكنون پرداختهاي
ولي آيا مطمئنّي كه چهرهها را پرداختي، ونه نگاهِ خودرا كه اين چهرهها را بهتو نمايانده است؟
ولي آيا مطمئنّي كه چهرهها را پرداختي، ونه ذهن ِ خودرا كه اين چهرهها را دريافتهاست؟
تو چهرهها را پرداختي
يا چهرهها تورا پرداختند؟
چهرهنگاري
مدّتهاست كه ما هم/ديگر را بهروشني و زلالي ِ گذشته نميبينيم
نمياحساسيم
نميادراكيم
نميخياليم
نميتصوّريم
نميانگاريم . . .
یا هرچه که میگویند
يا ما در ميان يك توفانِ مرموزي گرفتار آمدهايم
يا توفانِ مرموزي در ميان ما گرفتار آمدهاست!
از نسلي برآمدهايم و به نسلي درآمدهايم.
از شكستي كه خوردهايم، هنوز شكستهماندهايم.
نگاه، شكسته؛ ادراك، شكسته ؛ خيال، شكسته؛ احساس، شكسته؛ . . .
تَرَكها هم/چنان بر چهارستونِ بودونبودِ ما بهجا ماندهاست.
برخيازماها، تَرَكها را تعمبركردهايم امّا چه تعميري!
درست مثل پينههايي كه مادرمان بر روي پارهگي ِ پوشاكهايمان ميزد.
- پينههايي كه اگرچه پارهگيها را ميپوشاندند ولي رسوايي ِشان كمتر نبود.
- پينههايي كه با هيچ حيلهاي با رنگِ اصلي ِپوشاك جور نمیشدند.
- پينههايي كه آدم را ازهرچه پوشاك بيزار ميكردند.
نگاهِ تعميري؛ ادراكِ تعميري؛ خيالِ تعميري؛ احساس ِ تعميري؛ . . .
چهرهنگاري
دارد دوباره رَنگ مي گيرد
دارد دوباره ر ِنگ مي گيرد.
دارند بي درنگ پديدار مي شوند
اجزاي ناپديدِ آن« این آن
آني كه سبز مي زند، آن، خنده هاي او .
چهرهنگاري
بيراه، مُردهاست
بيرهرو، مُردهتر.
روزي اگركه راهي نمانَد دراين جهان
او راه ميگشايد.
او راه ميكَنَد.
گو سوي هرچه باش!
روزي اگركه رهرُوي دراين جهان نمانَد
او رهرُو ميتراشد.
از مَرده هم كه باشد!
در يك كلام:
او رهبر است
يك رهبر، وَاسّلام.
چهره نگاري
نه! هيچ آينه اي را توان بازتابِ چهره ي ما نيست.
نه هیچ بلکه اگرکه هزار آينه هم در برابر ِ ما قد عَلَم كنند.
چنین نهانی و درپرده.
چهره نگاري
پُر شده است از تنگي و تنگنايي :
تنگي ِ چشم، تنگي ِِ دل، تنگي ِ ميدان، تنگي ِ فكر، تنگي ِ نَفَس، تنگي ِ دست . . .
چهره نگاري
گهگاهي او، سهچهارم چشم است
و يكچهارم گوش
و مابقي همه يك ذرّهكك.
زماني ، يكسره ، گوش است
چهان و هرچه، برايش فقط صدا و سكوت است.
چهره نگاري
عمري دربرابر ِ چهرهي خود ايستاده است
عمري در برابر ِ چشم خود
و نگاهِ خودرا مي شُويَد.
« چشم را بايد شُست»
کسی به او میگوید.
« كاش ميشد مي توانستي نگاه را از چشم ات بشويي »
و این را او به خود مي گويد.
« چشم را بايد شُست فريبي ست.
« ما را از نگاه، از اين آلوده گي، گريزي نيست.
« گناه از آلوده گي ِنگاه نيست. از نگاهِ آلوده نيست.
« آلوده گي ِ ما خودِ نگاه است. گناهِ ما، آلوده گي ِ ناگزير ِ ما به نگاه است.
« خوشا رهايي از اين آلوده گي،ازاين زندان،ازاين دريچه، ازاين روشنايي، ازاين تماشا، ازاين . . . نگاه .»
چهرهنگاري
بيكلامي
يك پرنده اي نشسته روي شاخهی
يك درخت كوچكِ بلوط.
زير ِ شاخهي بلوط
راه
مثل ِ يك درختِ ديگري
با هزار شاخه اي كه رو به جانبِ هزار سمت سر كشيده اند.
روي شاخه هاي این درخت،
یک رَج ِ پرندهگانِ بي -
نام و بينشان .
چهرهنگاري
جدل با ابن سينا
« امّا آفتاب را نمي توان در تاريكي ديد،
از اين رو كه تا با چشم ِ بيننده روبهرو شد،
جهان را پُر از روشنايي مي كند، و جايي را براي تاريكي نمي گذارد. » (*)
ما امّا آفتاب را در تاريكي هم ديده ايم.
ما آفتاب را تاريك هم ديده ايم.
تاريكتر ز تاريكي.
ما امّا آفتاب را و تاريكي را بههم نيز ديده ايم
ما آفتاب هايي ديده ايم
پِيوسته با تاريكي.
(*) - ابن سينا. روان شناسي شفا. ص 111 . ترجمه اكبر داناسرشت
چهرهنگاری
براي دخترم مهسا
گفتم بهخود که شعري بگويم براي تو.
شعرم تويي.
شعرم درون توست
بیرونِ تو، کنار ِ تو، با تو ست.
شعر ِعزیز ِمن !
خودرا بخوان
بلند بخوان
شمرده بخوان، بیپَروا، بیتردید.
هر دَم بهوزنی، آهنگی دیگر
با لَحن ِ روح ِخود.
گفتم بهخود كه شعري بگويم براي تو
شعري براي شعر !
بازگشت به فهرست همهی نوشته ها بازگشت به فهرست این نوشته