بامدادیها
بامدادیها
سپیده و شب.
ایستادهام میان بیداری و خواب.
خوابآلودهگی، بیداریآلودهگی .
چندی بود که یَدَل شدهبودهام به یکی از تپّههای دامنههای کوههای در دو سوی جادهی خاکی ِمیان « پَنجو » و « نمار »، یَدَل شدهبودهام به بلندیای از بلندیهای این منطقه. اکنون دارم بَدَل به همهی این منطقه میشوم.
از وجودِ انسانیام فقط دو چشمم ماندهاست و کمی نیروی اندیشیدن. چشمها بازند، همین اندازه که بتوانم خودرا همچون تپّهای در میان تپّههای اطراف« ببینم ». اندیشهام بسیار سَبُک درکار است. هیچ فشاری بر من نمیگذارد. گویی مثل مِهی رقیق است که از درونِ من، چرخان، میگذرد.
« جهانِ جامد » نام ِ گویایی نیست. کلمهی « جامد » را ما انسانها به بهاصطلاح « اشیاء » دادهایم تا احتمالا" « جهانِ جاندار » را درجهای و اَرجی بالاتر ببخشیم.
جهانِ جانداران، و از میان آنان، جهانِ انسانها، حقیقت را ، که بهترین جهان نیست.
خوشا رهاشدن از انسانبودن
خوشا رهاشدن از جهان ِجانداربودن،
خوشا رهاشدن از جانداری کردن.
خوشا رهاشدن از جان .
خوشا بودن در جهانِ بیجان.
خوشا جامِدبودن
خوشا رهاشدن از جمودِ جان، از جمودِ انسانبودن .
کلمهی «بیجان » برای جهانِ این موجوداتی که من هم اکنون در آن پا نهادهام، رساتر از کلمهی «جامد» است.
دراز کشیدهام. همچون غولی. همچون غولآسایی. معجونی از انسان و ناانسان؛ بههمآمیختهای از جانور و بیجان. از من( از جهانِ جانوران) تنها دو چشمم و کَمَکی اندیشه، و از جهانِ بیجان. همهی کوهها و درّهها و هرآنچه که انسانی نیست. تپّهای از تپّههای « نمار » را کردهام بالش و سرنهادهام بر آن؛ و پایم، در پایین، در کنارهی جادهی « هراز »، در درونِ رودخانهی هراز .
همهی آن « جاندارانی » که توانستهاند، ،حتّی برای زمانی کوتاه، به جهانِ بیجان بِرَوَند بهحتم مزهی بیجانبودن را چشیدهاند. جهانِ بیجان، گاهی گریزگاهی است، گاهی پناهگاهی، و گاهی هم گردشگاهی. هیچ انسانِ جانداری نیست که جهانِ بیجان را درنیافته باشد.
در راهِ میان جهانِ جاندار و جهانِ بیجان، همیشه انسانهای بیشماری در رفت و برگشتاند. گاهی نیز در رفتِ بیبرگشت.، احتمالا" :
برخی خودکُشیکردهها، مَستها، ازخودبیخودگشتهها، از جهانِجان بُریدهها، ازجهانِجانگریختهها، و نیز حتّی بهیقین فریبکاران – آن فریبکارانی که مثل ِدارندهگانِ بنگاههای مسافرتی، مدّعیاند که انسانهارا همچون مسافرانی به سفر ِاین جهانها میبرند: فرقههای مذهبی /صوفی/عرفانی ِگوناگون - . . .
صدا هست. سکوت است. زمزمه هست. هستی هست. نیستی هم هست. بود هست و نبود هم .
بهرغم ِدروغپردازیهای آگاهانه و غُلوکُنیهای ناآگاهانه، رفت و برگشت از جهانِ جانداران به جهانِ بیجان کاریست آسان، بینیازی به هیچ ابزار .
دروازهی میان این دو جهان همیشه باز است. «لاچّهوا» . هر جانداری میتواند بهآسانی میانِ این دو جهان رفت و آمد کُنَد.
در جهانِ میانِ این جهاناَم و جهانی دیگر. نیمی در این، و نیمی در آناَم. معجونی شدهام. بیجاناَم و جاندار .
دراین« میانه » هیچ رازی نیست، هیچ رازی جز دروازهای که همیشه باز است. انسان ناگهان - در خیابان یا در خواب یا در میدانِ مبارزه یا در زندان . . . باری هر کجا که باشد ولی قثط ناگهان ناخوانده خودرا در برابر ِاین دروازه مییابد. خودرا بر کنارهی این راه میبیند. خودرا در « میان » میبیند.
نه عارفاَم و نه صوفی. نه مَستاَم و نه نشئه.
و آنانی که دراین « میان » در رفتوآمد و یا در رفتونیامد هستند، هیچ مزیّتی بر دیگرانی که دراین « میان » نیستند ندارند. اگرچه انسانهای مزیّتپرست هم در این « میانه » هستند ولی آنان که هیچ مزیّتی را برنمیتابند و بر هرچه مزیّتی میشورند، آسانتر از این دروازه میگذرند.
میخواهم فقط با درختان باشم. و با گیاهان. با سنگها و هرچه که بیجان است، که جانوَر نیست.
نه ازآنرو که آنها را بیشار از انسانها دوست دارم.
آه، دوستداشتن را فقط آنهایی سزاوارند که میتواناند آن را برانگیزانند. اگرچه دوستداشتن از بِهترین واکنشهاست. امّا واکنشهای بِهتر از دوست داشتن هم وجوددارند. این واکنشها را در جهانِ بیجانها بِهتر و بیشتر میتوان دید.
تنها صدا نیست که میمانَد. نه، این همهی حقیقت نیست. خاموشی هم میمانَد. خاموشی ِصدا بههماناندازه میتواند بمانَد که صدای خاموشی. و نه تنها صدای خاموشی که حتّی صدای خاموش. و تازه، این هم هنوز همهی حقیقت نیست.
خاموشی هم میمانَد. صدا هم میمانَد. وگرنه از بهانههای دلِ خود چهگونه میشد گریزگاهی پیدا کرد.
و تازه، بحث و جدل دراینباره بیثمر میشود اگر که پیشازآن، جدل بر سر ِاین بحث به سرانجامی پُرثمر نرسد که : « ماندن » یعنی چه، و امتیاز ِماندن بر « نماندن » در چه است . چرا صدایی که « میمانَد » از صدایی که « نمیمانَد » بِهتر است ؟
جهان گیج میرَوَد ازاینهمه صدا که ماندهاند و نمیروند. ازاین همه صدا که رویهم تلمبار شدهاند و هیچ گوشهی خلوت، و خاموش، و بیصدایی را بهجا ننهادهاند.
دلام عجیب هوای درختشدن کردهاست، هوای سنگشدن، گیاهشدن و هرچه که جامد است. دلام عجیب گرفته است از زبان و نغمه. از شنیدن، از هرچه که باصداست. که جاندار است. که هست.
خوشا نیستی. اکنون که در میانهی دو جهان ایستادهام. دراین بامداد.
بامدادیها!
صبح ِآشنا سلام!
اِی تو آشناتر از
هرچه آشنا! سلام .
اِی هنوز هم
آشناهر از
هرچه آشنا!
دلگشاتر از
هر کسی که تا کنون هزار دل
پیش ِاو گشادهام.
[ آه،
قصدِ من بهانهکردنِ تو نیست تا
بد بگویم از
آشنایییان ! ]
بادبان گشوده بودهام
سوی نان،
- همچنان که هر
روز
مثل ِبَردهگان -
دیدهام که پشتِ پنجره
دلگشایی میکنی.
الغرض، سلام .