چهرهنگاریها
چهرهنگاری
از کارگران است او؛
از کارگران.
یعنی که یکی
از آن طبفه.
سر بُرده درونِ لاک
یک لاکِ قشنگ
این لاکبهپُشت .
چهرهنگاری
او یک زحمتکِش است .
زحمت میکِشد:
انگار یک افیونی افیون میکِشد،
انگار یک درخت قَد میکِشد،
انگار یک زندانی فریاد.
او زحمت میکِشد:
انگار یک اسبی، ارّابهای .
چهرهنگاریها
رقّاصهگان؛
یا خود هنوز تلختر از این:
با هر بادی–از هر کجا، بههر دلیلی بِوَزد– تابخوارهگان .
چهرهنگاری
دو چهرهای که در ظاهر بههم شبیهاند ولی در باطن هیچ شباهتی ندارند
چهرهی یکم:
انسان نیست، او تمساح است،
اشگاش ولی انسانیست.
آن حُفرهای که در درون او دهان گشوده، دهانِ تمساح است.
آن اشگها ولی ازآنِ خودِ اوست :
رنجیست که از دستِ تمساح ِدرون خود میبَرَد و، اکنون
شورآبهای شدهست و فرو میریزد.
یک مانداب است:
تمساحی درآن هرچه را میبلعد.
درگوشهایدرآن، انسانی ناتوان،نشستهست و میگرید.
چهرهی دوم:
تمساح نیست،او انسان است،
اشگاش ولی تمساحیست.
آن حُفرهای که در درون او دهان گشوده، دهان انسان است.
آن اشگها ولی ازآنِ یک تمساح است :
شورآبهایست که در کنار ِچشم ِخود آویختهست
یعنی که رنج میکِشد.
یک مانداب است:
در آن، انسانی هرچه را میبلعد
در گوشهای در آن، تمساحی را نشاندهاند که میگرید.
چهرهنگاری
(چهرهی یک درخت)
پیوَند خورده با درختانِ ناهمجنس .
او نیز در شمار ِدرختانِ بیشمار ِشگفتانگیز است.
با سایهای شگفت
با میوهای شگفت
با برگ و شاحهای شگفت؛
با حالتی شگفت در برابر ِ این فصلهای شگفتانگیز .
پیوَند اورا حوردهَست .
چهرهنگاریها
دهندرّه میکنند
دهندرّه میکنند
و دهندرّه میکنند.
خَمیازه میکِشند
خَمیازه میکَشند
و خَمیازه میکَشند.
اشگ در چشمهایشان حلقه میزند
اشگ در چشمهایشان حلقه میزند
و اشگ در چشمهایشان حلقه میزند.
نعرههای خستهگی میزنند
نعرههای خستهگی میزنند
و نعرههای خستهگی میزنند.
. . . . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . . . .
و . . . . . . . . . . . . . . . .
چهرهنگاریها
از چهرههایی که در روزگار ِجوانی نگاشته شدهاست
بهگِردِ خویش نظر میکُنَد
بههر طرف که شب است
و هیچهیچ نمیبیند .
بهجانِ خویش
بهراهِ رفته
بهپِشتِ خویش نظر میکُنَد بهغار، غاری طویل،
و گوش میدهد، ازآن، به پِچپِچه بههَمهَمهی گُنک،
و هیچهیچ نمیفهمد.
چهرهنگاریها
مثل ِجُملهای
بیسَر و
بیتَه است .
مثل ِاین جهان .
مثل ِتکّهی
پیچوتابخوردهای ز جویی ناشناس .
چهرهنگاریها
نگارش ِیک چهره صِنفی
از صِنفِ رَهبَران اند:
بیهیچ خَمبراَبرو، بیتردید، بیمانند .
زنهار! «کمسوادان»همیشه بهآسانی اینان را رَهبُران میخوانند !
زیراکه فرق رَهبَران و رَهبُران چنان کماستکهچشمان «کمسواد» درنمییایند .
امّا چنانکه «پُرسوادان» میدانند فرق رَهبَران و رَهبُران آنَست که:
این فَتحه میپذیرد، آن ضَمّه .
و رَهبُران، اگرکه برای «کمسوادان» نامأنوس است، «پُرسوادان» میدانند
که رَهبُران، همان < قاطعانِ طریق>اَند.
چهرهنگاریها
گرفتار است
گرفتار ِنگاهِ تنگ، دستِ تنگ، حوصلهی تنگ
گرفتار ِتَن، این پوشش ِ تنگ
گرفتاراینجهان،اینتنگنایبیکرانه،اینبیکرانهیتنگ،اینبیکرانیازتنگناییها.
گرفتار ِاین گرفتاریهاست .
چهرهنگاریها
چهرهی یک خندهی دستجمعی
خنده است ؛
نه آن جوشش ِناگهانی ِآن چشمهی نام ِ آن دِل .
خنده است
همین تازه آن را روی لب < نهاده اند > -
بهمحضیکه دیدندداردکسی چهرهای دستهجمعی از احوالِشان مینگارد.
زیور است:
چوگُلدانی زیبا،لبِ پنجرهیروبهکوچه،برای تماشای بیرونوبیرونیان .
سُنّت است:
بهویژه بههنگام ِعکس ،
بهویژهتر آن که اگر دستهجمعیست .
پوشش است :
بهروی چه؟
مُهِم روبهروی کِه است
نه بَرروی چه !
چهرهنگاریها
اینان که چهرهیشان دارد اینجا، روی بوم، نگاشته میآید: بُتشکناناَند :
در یکی از دستهایشان تَبَر است آن چه که میبینید
در دستِ دیگر ِشان هم تَبَر است آن چه که میرخشد .
اینان مهارتِشان بُتشکستن است
و این مهارت، شُغل ِشان شدهاست
نان درمیآورند
و در کنار ِآن، کَمَکی هم نام .