فصل دوم

 

         روندسياه، و  دگرديسيِ هاي  ما

 

 

 روندسياه،  و دگرديسي ِِ مَنِش هاي سياسي ما

 

گونه هاي منش سياسي

 

1-    منش سياسي ِ مُبهم

 

تا پيش از انقلاب بهمن 57 هدف سياسي س.ف كه مستقيما" به قدرت سياسي مربوط مي شد، كمك به تحققِ بركنارساختنِ حكومت شاه- كه انبوه جامعه را به برانداختن خودِ وادار ساخته بود- از قدرت سياسي ، و كمك به سپرده شدن اين قدرت سياسي به نيرويي به نام « خلق » بود . نه از نوشته هاي س.ف و نه بويژه از آن تصوّر ها و تعابيري كه ازآن در جامعه وجود داشت چنين بر نمي آمد كه اين نيروي اجتماعي ، طمع ِ سهمي براي خود در قدرت سياسي دارد . اين پديده ي شگفت اجتماعي بدرستي به جمعي « فدايي» تعبير مي شد تا به جمعي در انديشه ي سهم خود در قدرت سياسي. بي هوده نبود كه اين جريان ، بارها و بارها از سوي احزاب سياسي گونه گون ، به نداشتنِ « برنامه اي سياسي » متهّم مي شد .  مراد اين ناقدان البتّه اين بود كه رفتار اين « سازمان » در برابر « سهم خود » در قدرت سياسي داراي ابهام و ناروشني است . اين ابهام و ناروشني البتّه از روي عمد و زيركي هاي سياسي نبود و نمي شد آن را حيله اي و ترفندي حساب گرانه دانست ؛ و كسي هم از منتقدين ، چنين ادعايي نداشت . اگرچه ضربه هاي سختي كه از سوي دستگاه فرمان روايي شاه براين سازمان وارد شده بود مي توانسته نقشي در ادامه دار شدن اين « ناروشني و ابهام مرموز » داشته باشد ولي ريشه ي اين ناروشني در جاي ديگري نهفته بود . دربخش نخست اين نوشته ، تفسير خودم را درباره ي اين « ريشه » گفته ام

و تكرار آن لزومي ندارد.

همين ناروشني و ابهام در برابر« سهم خود » درقدرت سياسي [ و نيز در قدرت در معناي كلّي و عام آن ] ، هسته ي مهم و ماهويِ منش سياسيِ آن پديده اي بود كه همه ي ما به آن تعلق داشته ايم ؛ منشي مبهم و ناروشن ولي خاص و غيرعادي ، انساني ، آزاد و وارسته .  

 

2-   منش هاي سياسي روشن [ صريح ]

 

انواع منش هاي سياسي اي كه داراي صراحت و روشني دربرابر « سهم خود » در قدرت سياسي بودند ، اگرچه ممكن است كه در پيش از انقلاب هم وجود داشته بود اند ، ولي به گمان من تنها پس از انقلاب بود كه توانستند در ميان ما سربرافراشته و جولان بگيرند . §1

درپيوند با بحثِ قدرت به طوركلّي و قدرت سياسي به طور ويژه ، من مي توانم شرايط جامعه ي مان را در پس از انقلاب ، به زعم خود ، اين طور بيان كنم :

-   ازيك سو، خود انقلاب موجب شده بود كه هيولاي قدرت، كه طعمه ي خود به نام پهلوي ها را از دست داده بود، به دنبال طعمه هاي تازه اي بگردد و لذا به هركجا كه مي گشت واز درون هركس كه مي گذشت، تمايل هاي موافق با خودرا برمي انگيخت. 

-   درچنين وضعيتي، پافشاري بر ادامه ي ابهام و ناروشني دربرنامه ي كسب قدرت سياسي، بسيار دشوار شده بود؛ و دست كم اين كه چنين پافشاري اي كارهر كسي نمي توانست باش .

-   از سوي ديگر، درشرايط آن روزگار، گردن نهادن به تمايل هاي موافق قدرت- كه باب روز  و تمايل مسلط بود - آسان تر بود .

چنين بود كه در ميان ما گونه هاي منشِ سياسيِ متمايل به كسب قدرت سياسي، آغاز كردند به شكلي و هيئتي تازه پديدارشدن .

 

الف-   تمايل انساني- آرمان خواهانه  به قدرت

 

منش سياسي ديگري هم در ميان بود كه تمايل آشكاري به سوي قدرت سياسي داشت ولي تمايلي نه شهواني . اين منش به آن منشِ مبهم ِ سياسيِ سال هاي پيشين بيش تر نزديك بود ؛ امّا قرابت هايي هم با « منشِ داراي تمايل شهواني به قدرت سياسي »  داشت . معجوني بود كه  مزه ي غالب برآن مزه ي قدرت سياسي بود . هراسي از قدرت و بويژه از قدرت سياسي نداشت ؛ و اين بي هراسي بيش تر از روي يك نادانيِ آميخته با جسارت بود . دراين منش سياسي ، گونه اي اتّكا برخودِ غريبي ديده مي شد كه هم با خودخواهي تفاوت داشت وهم چندان پخته و آزمون پس داده در ميدان قدرت نبود .

اين منش، پوشاك ها و پوشش هاي نيز بر تن داشت كه اندام او را جلا مي دادند. با اين وجود مي شد كمابيش احساس كرد كه اندام اش در درون اين پوشش ها هنوز خوب جا نيفتاده است.

اين پوشش ها : تلاش هاي فداكارانه ي چريك ها در دروره ي پيش از انقلاب، جوانيِ پرشوري كه از سوي همه ي ما چنان صادقانه صرف تلاش براي آزادي وبرضد ستم گري مي شد، انديشه هاي ماركس درراه ي محوِ هرگونه دولت [ قدرت سياسي ] ، و آرزوهاي ديرينه ي جاافتاده و ريشه دار در فرهنگ خودي . . . و نظاير اين ها بودند .

مي شد ديد كه اين پوشش ها  اگرچه هنوز بر تنِ اين منش « زار نمي زدند » ولي ازاين كه بر تن اوي اند چندان دل شاد نيستند و غمي دارند و نگران اند و چهره در هم كشيده اند.

از چهره ي اين منش هم مي شد فهميد كه مي كوشد شادماني كودكانه ي خود را ازاين كه چنين پوشش هايي براو كشيده اند پنهان كند ولي نمي تواند.

 

×××

درست مثل كودكي كه بكوشد شادي خودرا از به دست آوردن چيزي پنهان كند ولي آن شاديِ موذي، از ناشي گري و ناپخته گي اش سود مي جويد و خودرا هردم به گونه اي به نمايش مي گذارد : گاه به شكل لبخند گريزناپذيري كه به زور لب ها را ازهم باز مي كند ؛ گاه به شكل «حالتي» كه در چهره و دررفتار بروز مي كند؛ گاه به شكل كلماتي شناخته شده و لودهنده كه غفلتا" از ميان كلمات ديگر به بيرون مي جهند . . .

×××

اين منش امّا، به قدرت سياسي و كسب آن بسيارسخت علاقه داشت و آن را مي ستود. اگرچه نه هم/چون منش شهواني از روي شهوتِ قدرت خواهي .

اين بود صفت اصلي سال هاي 57 تا 59 .

 

 ب-   تمايل شهواني به قدرت

 

يكي ازاين منش هاي سياسي منشي بود كه هسته ي آن را ميل شديد [ واگر به كسي برنخورَد ] ميلي شهواني به قدرت سياسي تشكيل مي دهد . اين منش سياسي ، بعدها از سال هاي 1359 ، توانست مبارزه ي بخش بزرگ س.ف را به « مبارزه ي براي سهم خود در قدرت سياسي روز » متمركز كند ؛ تمركزي كه پايه ي پراكنده گي ما بود .

اين منش سياسي، ارزش و بها و منزلت هركس و هرچيز را تابع اين كرده بود كه تا چه اندازه ما را به كسب سهم خود درقدرت سياسي نزديك كند .

اين منش، مركز فرمان دهي و هدايت همه ي انديشه ها و رفتارهاي ما شد .

اين منش بنا به سرشت خود، عزم كرده بود كه بجز دريچه ي سياستِ قدرت و قدرت سياسي ، همه ي ديگر دريچه را بر ما ببندد .

اين منش، منشي بود وابسته، وابسته گي خواه، وابسته گي آور، وابسته كننده، و ستايش گر وابسته گي . منشي بود نامستقل، ناآزاد، نافعّال، يك سويه، خشك مغز و متعصّب .

منشي سخت محافظه كار در برابر هرگونه امتناع و يا حتّي سُستي در دفاع از قدرت .

اين منش توان آن نداشت كه از دريچه هاي ديگري بجز دريچه ي سياست، به انسان و جهان نگاه كند ، چنين نگاهي را برنمي تابيد ، و ازآن هراسان بود .  

امّا خطاست اگر كه گمان كنيم اين منش به لحاظ محافظه كاري و بي شهامتي خود دربرابر قدرت، از ماجرا جويي مبرّ ا و يا بي نياز است. برعكس، آن جا كه قدرت اش به خطر افتد و يا آن جا كه كسب قدرت ضروري سازد، از خطركردن و ماجرا جويي و حتّي جنگ آفريني هم ابايي نمي كند. دارنده ي چنين منشي حتّي جان خود را هم فداي قدرت مي كند.

اگر من دراين نوشته از رَوَندِ سياه حرف مي زنم؛ اگرمن دراين نوشته از زيان سياست برما و بر جامعه ي ما حرف مي زنم، و اگر كه مي گويم ما نمي بايستي به ورطه ي مبارزه برسرقدرت سياسي فرو مي رفتيم، بيش تر و پيش تر از هرمنش سياسي اي ، همين منش سياسي را در جلوي چشم دارم . اين منش، در سال هاي61/60 بر« اكثريتِ» جمع ِما چيره شد.

 

 

رَوَندِ سياه، و دگرديسيِ رابطه ي ميان ما و قدرت 

 

 

دوره ي ميان سال هاي 1357 تا 1359 دوره ي غريبي بود . نزديك به همه ي ماها در ميان اين سه گونه ي منش سياسي، درميان اين گونه هاي متناقضِ كشيده شدن و يا رانده شدن  به سوي قدرت سياسي گرفتارآمده بوديم . امواج پي درپيِ تسليم و كُرنش در برابر ميل به قدرت كه جامعه را در مي نورديد، انبوهه ي ما را هم درخود فروگرفت و به اين سو و آن سو پرتاب كرد. سايه اي سياه و سنگين بر فكر و روح و زنده گي ما افتاد، روندي و راهي تلخ و دشوار و جان/كاه در درون ما و در بيرون ما و دركنارما آغاز شده بود كه پُر بود از دوگانه گي، چند گانه گي، چند شاخه گي، چندراهه گي . راهي و رَوَندي كه دائما" به چهارراهه ها و سه راهه و دوراهه ها مي رسيد و ما مي بايستي يكي را برمي گزيديم . بسياري از ما در بسياري از اي چندراهه ها ، علي رغم ظاهرِكار، نه يك راه بل كه چندين راه را مي رفتيم. چه بسا چهارراهه ها كه برآن ها موجوديت ما تكه تكه شده اند و هريك به سوي راهي روانه شدند زيرا كه هريك آن چندراهه ها به سوي چيزي مي رفت كه اگرچه با چيزهاي ديگر تفاوت داشت ولي خود ازچيزهايي بود كه در روح وخيال چندجانبه ي ما براي خود جايي داشت وگرامي بود. به مسافراني بي مانند مانند شده بوديم كه دريك آن درچندين راه به سوي چندين مقصد درحركت اند.   

راه ها در ما مي رفتند. آن ها در درون ما به خود ادامه مي داند . بي اعتنا به اين كه ما درميدانِ رسميت و تظاهر و تشريفات، كدام شان را برمي گزيديم و يا به برگزيدن كدام شان تظاهر مي كرديم، آن ها درما ادامه مي يافتند. هريك ازآن ها بي اعتنا به اين كه عقل ما كدام شان را برمي گزيد بخشي از وجود ما را با خود مي بردند .

روََندي بود بيگانه با تجربه ي ما، با خوي و خُلق ما، با سلايق ما. روندي پُر از شب/نخوابي هاي پي درپي ، درگيري هاي درون ، خودفريبي ها . . .

از يك سو گرماي نشئه آورِتحقق آرزوي دگرگوني هاي انساني جامعه ، واز سوي ديگر اجبارِ تن دادن به سرماي استخوان شكن و وجدان سوزِ سياست و بازيِ قدرت .

« اجبار» يا ضرورت و يا « فشار» ي كه ما را به سوي قدرت/مداري مي كشاند، دربيرون از ما، همان طور كه روشن و طبيعي است، منحصر بود به سمت قدرت سياسي مركزي كشور. ولي اين اجبار، كم كم درون ما ( درونِ جمع ِما) را هم زيرتأثير خود گرفت و توجّه هاي ما را در درون نيز به سمت قدرت، و قدرت مداري درزنده گيِ دروني سوق داد .

اين كه اين « بيرونِ به زيرِ سلطه ي قدرت/مداري درآمده » بود كه درون ما را هم به بندِ چيره گي قدرت/مداري درآورده بود، ويا اين درونِ قدرت/مدارشده ي ما بود كه بيرون ما را با شتابي بيش تر به سوي چيره گي قدرت/مداري سوق داد، بحثي است سودمند ولي جداگانه . البتّه اين روشن است كه بيرون نقش بزرك تري داشت امّا درون ما، حتّي اگر بيرون به اشغال قدرت/مداري در نمي آمد هم، به جولان گاهِ « گرايشِ قدرت/خواهي » بدل مي شد.

چندين وچند ناهم خواني، دردرون چارچوب تنگِ جمع ما، دركنارهم جا گرفتند.، و درطولِ سال هاي اوّليه ي انقلاب، باهم ودربرابرِ هم رشد كردند. نا/هم/خوانيِ بزرگ ولي، نا/هم/خواني ميان سياست/ مداري(= قدرت مداري ) وآرمان/مداري بود. پديدآوردنِ « هم/خواني» ميان اين دو نا/هم/خوان، تبديل شده بود به يكي از انديشه هاي كانونيِ غالب ما ها. آگاهانه و ناآگاهانه. 

دراين جا مي خواهم به يكي ازنشانه هاي ناگوارِ به اشغالِ قدرت/مداري درآمدنِ درون ما اشاره اي كنم .

با آغاز اين دوره، يك نوع شكّ و ظنّ ِ ويژه اي در درون ما افزايش يافت. اين شك و ظنّ، نه فقط به يك/ديگر بود بل كه به خودِ خويشتن هم بود. علّتِ دو سويه بودنِ اين شك، اين بود كه آن رَوَندِ سياه، هم از سوي برخي هم/راهان به درونِ جمع ِما تزريق مي شد وهم اين كه آن رَوَند، از درونِ ما هم مي جوشيد.         

به باور من ، اين، خطايي آشكار، ونيز عمدي آشكار بود و هست كه ريشه ي اين شك و ظنّ پديدآمده را در به اصطلاح « فرهنگِ توطئه بينِ روحيّه چريكي » و « فرهنگِ واپس مانده ي جامعه ي » ما مي ديد و مي بيند، و مي ديدانْد و مي بينانَد. اين روش تحليل، روشي بود ساده وعادي. انواع ِبه اصطلاح سالم اين روشِ تحليل، پيامدِ بي طاقتي و بي حوصاله گي، ونيز سراسيمه گي، و هم چنين كودكانه گي بوده وازاين رو، خطايي آشكار بود. انواع ِناسالم ِاين روش، متعلّق بودند به همان كساني كه از سمتِ راست با روحيّه ي كهنِ جامعه ي ما و س.ف دشمني داشتندو ازاين رو، آشكارا عمدي بودند. 

فشارِ يك ضرورت، كه ازسوي جامعه و موقعيتِ تازه ي اجتماعي ما مي آمدو از درونِ تك تكِ ماها ميلِ به سوي آن رَوَندِ سياه را بر مي انگيخت، و نيز يك فشارِ غيرِ ضروري، كه ازسوي گروهي از ما برما اِعمال مي شد، ما را وادار مي كرد همه چيزمان را بر مدار سياست به گردش درآوريم. هردوي اين عامل ها، از پس از انقلاب و همراه با انقلاب برآمده بودند. نه به آن روحيّه مربوط بودند و نه به فرهنگِ جامعه.

 

باري، بسياري از ماها كمابيش به اين نكته توجه داشته ايم كه يك نا/هم/خواني اي پديدآمده است ميان اخلاق انسانيِ ما، وميانِ يك سمت گيريِ نوپا. دريافته بوديم كه اخلاق ما ازسوي اين سمت گيري نوپا درخطرگرفتارآمده است. چيزي كه درنيافته بوده ايم اين بود كه اين تلاشي كه ما براي پديدآوردنِ هم/خواني ميان اين دو نا/هم/خوان، آن روزها به آن دست زده بوديم -  ويا بهتربگويم به دست زدن به آن وادار شده بوديم - تلاشي است نه تازه. بل كه بسياربسيارقديمي. تلاشي است هم سن وسال با خودِ انسان و زنده گي اجتماعي او. باري من هم اين را درنياقته بوده ام. آن« دريافت» ي را هم كه درطول تجربه ي هاي فردي خود، سال هاي پيش ازآن، يافته بودم، فراموش كرده بودم؛ يا فرصت براي تأمّل درباره ي آن را نداشته ام. كدام دريافت؟ اين دريافت كه : آشتي سياست و اخلاق، آشتي ميان سياست- قدرت/مداري، و آرمان/مداري كاري است ناشدني . اين را خوانده و شنيده بودم و دربرخي تجربه هاي انديشه يي و فكري به آن دست يافته بودم ولي اكنون كه خود به انجام آن وادار شده بودم، اكنون كه خودِ او دربرابرمن ايستاده بود، اورا به جا نياورده بودم . درنيافته بودم.  

نا/هم/خوانيِ بزرگ، ميان سياست ( قدرت-) مداري و آرمان/مداري بود. ودر جدال انديشه يي و ديدگاهي و كرداري ميان اين دو، اين آرمان/مداري بود كه مي بايست كنار مي رفت. زيرا كه سياست- قدرت/مداري  به طور كلّي در هيچ جا اهل كنار رفتن نيست، و برسرِ سفره ي قدرت بويژه، هرگز نمي تواند اهل كناررفتن باشد. كناره گيريِ يكي ازاين دو تنها راه بود؛ واين، ازميان اين دو جدال كننده، تنها مي توانست از آرمان/خواهي انتظار برود. زيرا كه كارِ كناره گيري به طوركلّي، و كارِكناره گيري از قدرت به خصوص ، براي آرمان مداري كاري آسان وبل كه شيرين و زنده گي ساز است؛ و براي سياست-قدرت/مداري، كاري دشوار و بل كه مرگ بار است .    

دراين جدالي كه درآن سال ها ميان اين دو گرايش در درون ماجريان داشت، خُرده گيري و انتقاد، نه تنها به قدرت/ مداري بل كه به آرمان/مداري هم مي بايد. مثلا" اين انتقاد آشكارا بر آرمان/مداري بجا است كه انتظار داشت: ازيك سو، با نگاهي و روحي هردَم سياسي شونده، به سوي كسب قدرت سياسي برود، وازسوي ديگر، ولي اميدداشت كه هيولاي  قدرت-سياست/مداري بر سرِ راه او سبز نشود؛ و اورا، ضمن بهره جوييِ كافي از او، ازسرِ راه برندارد. ساده لوحانه چشم داشت كه بي باكانه و بي حزم با روح سياست درآميزد و با لاشه خواران بر سر سهم خود از لاشه بستيزد ، ولي صفت لاش/خوري دراو لانه نكند .

 

***

 

پرنده گان عجيبي شده بوديم . از اوج خود به سوي لاشه اي كه بر حضيضِ زمين افتاده بود به پرواز درآمده بوديم ، بي آن كه اصلا" در شمارِ پرنده گان لاشه/خوار بوده باشيم. 

ازنقطه ي اوج خود تا نقطه اي كه لاشه درآن جا بود ، اين پرنده گان  يا مي باست بر لاشه/خوار نبودن خود آگاه مي شدند و برآن اصرار مي كردند و برمي گشتند ، و يا بايد به دگرديسيِ پرشتاب و بي رحمانه ِ رواني و بدني و ساختاري تن مي دادند . ولي نه اين شد ونه آن .

كساني ازآنان برگشتند به آن چه بوده اند . كساني برنگشتند به دگرديسي هم تن ندادند ولي راه را به سوي لاشه ادامه دادند .

كساني به يك دگرديسيِ نيمه كاره تن دادند وبدل شدند به پرنده گاني كه تاآن موقع ديده نشده بودند .

كساني بيش از ديگران به دگرديسي تن دادند و وهمان درمياه راه به پرنده اي لاشه خوار بدل شدند و به تدريج پرنده هاي هم سفر خودرا بمثابه لاشه ديدند و برآن ها يورش آوردند. ويا به كمين شان نشستند .

پرنده گي كه زيباترين و گيراترين نوع حركت و رفتن و رفتار يك وجودِ جان دار است از بسياري ازاين پرنده گان رخت بست . « پروازِ» اين پرنده گانِ  لاشه/ خوارشده ، ديگر آن پروازِ پُرلطف و آزادانه و غرورآفرين و اوج گير نبود .

پرنده ي لاشه/خوار هم پرنده است ؛ ولي پرنده اي لاشه/خوار است .

 

***

نمي دانم آن دو/نا/هم/خوانيِ بزرگ با هم چه كردند!. ولي يك چيزرا مي دانم، وآن اين كه يكي ازآن ها- قدرت/سياست/مداري- درسال هاي بعد، برجمع ِ ماچيره شد.

نمي دانم در سال هاي 60/61 چه گذشت فقط مي دانم كه از رو در رويي با حكومت( هرحكومتي ) به دوشادوشي با حكومت( هرحكومتي ) درافتادن، خود براي ما مي بايستي شرم آور بوده باشد؛ شرم آوربودنِ پشتيباني از حكومت ايران كه خود اصلا" جاي خود دارد. بااين حال، به گمان من، حتّي بدتر از اين دو، اين واقعيت بود كه ما چشم برجنايت ها بستيم و خود هنوز به جنايت آلوده شديم .

آن رَوَندِ سياه، آن نا/هم/خوان بزرگ با روحيّه و آرمان ما، براي  اين كه  بتواند بر( اكثريتِ ) ما سلطه يابد و ما را در بَست به « تلاش » براي سهم خود در قدرت سياسي و «گشتن» بر مدارِ قدرت وادار سازد زمان لازم داشت. زيرا كه اين،  كارِ ساده اي نبود. تا سال هاي 1359/60 ما هم/چنان به مثابه يك نيروي بيش تر اجتماعي و كم تر سياسي برجا مانده بوديم و آن دو/نا/هم/خوان را در درونِ خود به آرزوي هم/خواني، به يك اندازه نيرومند، نگه داشتيم. ولي پيروزي آن تمايلِ ويران گر بر( اكثريتِ ) ما، در سال هاي 61/60 قطعيت يافت. اين بُرهه، چرخش بزرگي بود در نگاه و روح و روحيّه ي ما. بُرهه اي بود كه ما در گذارآن به جاي آن كه قدرت و سياست را بر مدارِ آرمان هاي خود به گردش واداريم، خود بر مدارِ آن به گردش درآمديم. به جاي آن كه قدرت و سياست را كسب كنيم، به دستِ سياست و قدرت كسب شديم. و درسال هاي 60/61 به گونه ي قطعي :

از يك نيروي اجتماعي- انساني به يك نيروي سياسي بدل شديم .

از يك نيروي مستقل از مصلحت سياسي به يك نيروي وابسته ي به مصلت سياسي بدل شديم .

از يك نيرويِ در« بيرون از قدرت سياسي » به يك نيروي در« درون قدرت سياسي » بدل شديم .

از يك نيرويِ « در برابرِ قدرت » به يك نيروي « دركنارِ قدرت » بدل شديم .

از يك نيرويِ آرماني/انسانيِ« مقابله گر با قدرت سياسي» به نيرويِ « مقابله گر با نيروهاي آرماني /انسانيِ مقابله گر با قدرت سياسي » بدل شديم .

 

روند سياه، و دگرديسي ِنگاه    

 

دگرديسي ها تنها در روحيّات انجام نمي گرفت . شعبه هايي از سِيلي، كه – درقالبِ آن رَوَندِ سياه- به سوي ما راه افتاده بود نه تنها به زمين روحيّه ي ما وارد شده و آن را فرا مي گرفت بل كه به باغ نگاه ما هم راه مي جست و آرام آرام درآن بالا مي آمد تا كِي آن را درخود غرق كند .

درباره ي آن چه كه به دگرديسيِ نگاه ما منجرشد نمي توانم بگويم به چه ها محدود مي شد. آيا اين تغيير ها در« ديد » ما پديد آمده بود يا در« ديد گاه  » ما و يا در « ديدنِيِ » ما . گمان مي كنم ولي درست تر اين است كه بگويم اين تغييرها در هر سه بخش پيش آمده بود . يعني  :

¨   در   ديد   ما . در نوع اين ديد ، در كيفيت آن ، در رنگ و طعم آن ، در مضمون اين ديد و نيز در شكلِ ديدِ ما . هم چنين در فرهنگِ ديدن ما . در منطق ديدن ما . در تجربه ي ما در ديدن و نيز در تجربه ي نگاه ما .

¨   در ديد  گاه  ما . يعني درآن محل و جايي كه ما از آن نگاه مي كرديم . به خود . به ديگران . به جهان و به هستي .

ماها از فراز، نگاه مي كرديم. ولي « فراز» معناي رهبري نداشت. فراز، يعني جايي كه بتوان ازآن، جهان را بمثابه يك كُل برانداز كرد. بالارفتن، يعني رهاشدن از پَستي. رهاشدن از بندها. و آزادانه تر نگاه كردن.   

¨   در ديدني ما . يعني در موضوع نگاه ما . در چشم اندازِ رو به رو و پيرامون ما .

درباره ي سياسي شدن نگاه ما، و درباره ي تسخير نگاه ما به دست تمايل قدرت خواهي، من اصلا" براين باور نيستم كه حادثه ابتدا انسان هاي معيّني را در درون س.ف « اشغال » كرد و سپس به دست اين افرادِ « اشغال شده » به همه ي درون و بيرون س.ف سرايت كرد. اين افراد را همه ي ما بانام مي شناسيم. اين افرادِ معيّن، مسئوليت معيّني را به گردن دارند و نمي توان آن ها را در تسريع اين تسخير و اشغال و نيز در زيان آور ترساختن اين تسخير و درگستاخانه ترساختن و درهم شكننده تر ساختنِ آن مبرّ ا دانست. منشِ سياسيِ همين افراد است كه من آن را « تمايل شهواني به قدرت سياسي» ناميده ام. كارِ جدّي و بي طرفانه در باره ي رفتار اين گونه افراد قطعا" حقايق زيادي را درباره ي شناخت پيچيده گي هاي رفتارِ انسان دربرابرِ قدرت روشن خواهد كرد. ولي حقيقت اين است كه درميان انبوه ما هواخواهانِ آن جنبش هم، تسخير نگاه ها به دست قدرت سياسي هم زمان با آغاز انقلاب، كم يا بيش، آگاهانه يا ناآگاهانه ،آغازگشته بود. فراموش نبايد كرد كه هركس، پاسخ گوي نوع نگاه خويش و دگرگوني هاي آن است.

امّا – همان طور كه پيش تر گفته شد- تسخيرنگاه ها به دست گرايش به قدرت سياسي، پديده اي ويا [ اگر بخواهم مبالغه اي بكنم مي توانم بگويم : ] بليُه اي محدود و مختوم به ما نبود. سراسر جامعه را تبِ شركت درآن رَوَندسياه در نورديده بود. نگاهِ جامعه هم به تسخير درآمده يود.

دريغا و شگفتا برما، كه نتوانستيم ازتأثيراين غوغاها بركنار بمانيم. غوغاي نه «حق طلبي» بل كه غوغاي  « حقٌ ِخود طلبي » ، ونتوانستيم به تسخير و يا تفريب آن درنياييم. و گذاشتيم تا آن « تمايلِ هيولايي»

، كه مي توان آن را هم/چنين « تمايل به هيولا شدن » هم ناميد، به درون ما راه يابد و سپس ما را آرام آرام ببلعد ؛ و همين طور، به بياني ديگر، ما را آرام آرام به « بلعيدن» آماده سازد .

 

روندِ سياه، و دگرديسيِ تصويرِ جهان در ذهنِ ما

 

بويژه در سال هاي 60/61 دامنه ي دگرديسي هاي ما، آن پهنه اي از ذهنِ ما را فراگرفت، كه درآن، تصويرِجهانِ بيرون ساخته مي شود؛ جهان، شامل همه چيز : انسان- ومفاهيم و ارزش هاي او- ، طبيعت، و هستي. اين تصويرِ جهان، ويژه ي يك فرد، يك نسل، يك ملّت، است، و به آن ها تشخّص مي دهد. يكي از موادِ مؤثرِ شكل گيريِ اين تصوير، تعبير است. تعبير، اساسِ اين تصوير است . آن چيزي است كه رنگ ها، نورها، معناها، نحوه ي تركيبِ همه ي چيزهايي كه تصوير ازآن ها ساخته مي شود، سَبْكِ تصوير، و دريك كلام، يكتايي و بي نظيريِ تصوير را موجب مي شود.

درسال هاي نام برده، تصويرِ پيشينِ جهان درذهن ما، دچارِ دگرگوني و دگرديسيِ فراواني شد. و اين دگرگوني، بيش از همه، خودِ تعبيرِ ما را كه دراين تصوير نهفته بود- يا بهتراست بگويم تعبيري كه خودِ تصوير درآن نهفته بود-  در برگرفت، وآن هم از سه لحاظ:

از لحاظِ ويژه گيِ محتواييِ اين تعبير، از لحاظِ ويژه گيِ نوعي ِاين تعبير، و از لحاظِ ويژه گيِ جوهريِ آن . به اين ترتيب، اين تعبير از ويژه گي هاي خود خالي شد؛ و بدل شد به تعبيري  عامي و عاميانه.  

مي توان گفت كه كه تعبيرِ تازه اي در باره ي تصويرِ كهنِ موجود در ذهنِ ما، جانشينِ تعبيرِ كهنِ ما شده بود. درحالي كه اجزاء و عناصرِ تصويرِ جهان در ذهنِ ما، هم/چنان برجا بودند، تعبيرِ ما ازاين تصوير دگرگون مي شد.

درتعبيرِ جديد، جهان در تصويرِخود در ذهنِ ما، بدل شده بود به اداره اي خشك و آرام. و ما به كارمندانِ خشك و آرام. همه چيز از پيش معيّن است، و ما را نيامده است كه به نقدِ آن ها بپردازيم. نوعي آسوده/خياليِ ديواني و كارمندانه برما چيره شده بود. نوعي بي عاري، يا نوعي « عارِ» ديوان سالارانه بر حاكم شد. يعني از اين و يا آن رخ/دادِ ناگوار، وگاه حتّي از كشته شدن اين يا آن دوست، آزرده مي شديم، ولي اين آزرده گي، ديواني شده بود، يعني هم/چون يك ظيفه ي اداري، آه مي كشيديم، و هم/چون وظيفه ي اداري اعتراض مي كرديم، و مثلِ يك اداريِ منظّم، منتظرِ پاسخ ِ اداري و قانوني مي مانديم. و همين، وجدانِ اداري و كارمندانه شده ما را خشنود و آرام مي كرد. راست/رَوي خوب است، چپ/رَوي خطرش بيش تر است. ديگر هيجان بس است.

ترديد نيست، كه :

- آن كساني از جامعه كه به هرنيّتي، خواهانِ خوابيدنِ سروصداها بودند،

- و كساني كه از سروصداها طرفي نبسته بودند،

- وحشتِ آن انسان هايي از جامعه، كه تسخيرِ كامل و خطرناكِ حكومت به دستِ آن رَوَندِ سياه و به دستِ آن هيولاي رحم/ناشناس را دريافته بودند؛

- موضوع ِ « از چارجوبِ يك مبارزه ي انساني/انقلابي بيرون آمدنِ» مبارزه ي ميان حكومت و برخي از گروه هاي مبارز- كه به واقعِ هم حقايقِ زيادي در اعتراضِ شان بود ولي مي شد حلولِ آن رَوَندِ سياه و آن هيولاي قدرت/سياست/مداري را درآن ها هم ديد- و به كارگيريِ هروسيله و هرسلاحي وهرچيزي دراين مبارزه برعليهِ هم از هر دوسو،  

باري، ترديد نيست كه اين چيزها از زاويه اي محافظه كارانه نوعي به/مصلحت/بودن و نوعي مفيدبودن و كم خطربودنِ سياستِ درگيرنشدنِ ما با حكومت را برجسته، وآن را تأييد مي كرد. اين تأييدبه ماهيّتِ سياست ما كاري نداشت. اين تأييد، كاري به اين نداشت كه آيا اين سياست ما داراي جنبه ي انساني هست يانه، و با آرمان هاي ما و انديشه ها و روحيّه ي ما خوانايي دارد يا نه،  واين كه اين سياست تا چه اندازه واقعي بينانه هست يا نه. حكومت هم- كه چنين رام/شدني را از ما انتظار نداشت و با وجودِ آن كه كاسه اي زيرِ نيم/كاسه ي ما مي جست، و با وجودِ آن كه آين جا وآن جا از كُشتنِ ما هم اِباء نداشت- براين تأييدِ ناميمون و جندپهلو و فريب دهنده، دامن مي زد.  

يعني آيا تصويرِجهان درذهنِ جامعه هم دگرگون شده بود؟ و در تعبيرهاي جامعه هم دگرديسي راه يافته بود؟ دستِ كم در ذهنِ بخشي ازجامعه چنين تغييري رخ داده بود. زيرا بخشي ديگر ازجامعه چنين تغييري را نداشت. اين بخش، - ومن منظورم بخشِ انسان گراي جامعه است ونه مثلا" سلطنت پرستان- نه فقط سياست ما را تأييد نمي كرد بل كه به حق باآن مخالف بود. بخشي از ارزشِ مخالفتِ شان دراثرِ سياستِ نادرستي كه خود به پيش مي نهادند از بين مي رفت، وآن بخشِ ديگرِ ارزشِ مخافتِ شان با ما، در اثرِ پيوستنِ ما به آن رَوَندِ سياه و در اثرِ تغغيرِ تعبيرِ ما از ثصويرِ جهان و انسان در دذهنِ ما، ديگر « ارزش» به شمار نمي آمد، زيرا كه در تعبيرِ تازه ي ما و در تصويرِ تازه ي ما از جهان، ارزش ها- نمي گويم به كلّي محو شده -  جا به جا شده بودند. 

نه فقط با آشنايي با نظريه ي راهِ رشدِ غيرسرمايه داريِ به روايتِ ح.ك.ا.شوروي، بل كه نخست ازراهِ رشدِ غيرِ اراديِ مان به سوي آن رَوًندِ سياهِ بود، كه خيال هايي ما را در خود گرفت، خيال هايي كه اگرچه لعابي از علم برخود داشتند ولي عينِ عاميانه گي بودند. ما عاميانه شديم. عامي شديم. آن تصويرِ جهان در ذهنِ ما، كه با آن تعبيرِ كهنِ ما ازآن، چنان پُرشور و زنده و عاطفه برانگيز و گرم بود، بدل شد به تصويري با رنگ هاي سرد،  و تعبيرِما ازين تصويرهم بدل شد به تعبيري اداري، بي رنگ، عاميانه .

 

روندسياه ، و دگرديسي ِ زندگيِ گروهيِ ما

 

برخي ها عقيده دارند: ما پس از انقلاب متوجه شديم كه « ذات» ما تاچه اندازه خراب « بوده است» . خلاف اين، من به اين باور گرايش دارم كه : ما پس انقلاب متوجه شديم كه « ذات » ساده و انساني و پاك ما دارد به سوي خراب شدن رانده « مي شود». من ترديدي ندارم كه بيشترينه ي ما، دردرون خود و در خلوت خود، به شكلي و سياقي، گواه اين روندِ دردناكِ خراب شدنِ ذات خود بوده است. 

***

در نگاه من ، نگاه « ما » به حوادث جامعه ، هنوز انساني بود . نگاه ما به انسان ، هنوز نكاهي بود آزاد و تنها به خود و ارزش هاي انساني متّكي . « درونِ » ما هنوز هم/چنان جايي بود گشوده و باز ، و در دستْ رس ِ همه ي كسان و يا همه ي انديشه هايي كه با صفاي دل به « همه گان » فكر مي كردند . 

هنوز در ميان ما و يا در « درون » ما ، كسي جرأت اين را پيد ا  نكرده بود تا به ما بگويد درون خود را تنها به روي آن كسان ويا آن انديشه هايي باز كنيم كه مصلحت هاي سياسي حكم مي كرد .

***  

تا وقتي كه پيوند ميان س.ف و آن  انبوه  انسان هايي كه با آن هم/راهي مي كردند، به راستي برپايه ي  هم/راهي  بود، فضا و ميدان براي هر دو سوي اين پيوند بويژه براي آن  انبوه ، بسيار باز و فراخ بود. هر دو سو، در عين داشتن اشتراك هاي كلّي، مي توانستند در برخي موردهاي كلّي و نزديك به همه ي موردهاي جزئي، آزادانه و بدون اين كه شك و ظنّ ديگري را برانگيزد رفتار كنند.

هركس ويا هرمحفل و گروهي، درهنگام روبه رو شدن با رخ/دادها و حوادث محل ويا كشور، بيش ازآن كه به مركزي  گوش بسپرد و يا به مصلحت قدرت، به تجربه و شعور خود، وبه وجدان خود گوش مي سپرد .

***

هنوز نگاه ها ، و ترازوها ومعيارها و محك ها در ارزيابي جهان وانسان و حتّي اشياء و رخ دادها ، پيش ازهرچيزي ، سرنوشتِ همه گانيِ همه گان ، وعدل و داد ، و وجدان شخصي بود .

***

درپيرامونِ سال 59/60 ، اين پيوند نَرم ومنعطف وحسّاس وآزاد، به تدريج سخت و سخت تر [ ويا آن گونه كه برخي ها دوست داشته و دارند بگويند: (مستحكم) ] شد. تااين كه در1360/61 بدل شد به پيوندي ساروجي و سنگي .

***

محكم ولي مرده . سخت ولي بي روح . به اصطلاح « ناگسستني » ولي خالي از توافق و رضايت . در حقيقت ، دل سپرده گي    به  سرسپرده گي  بدل شد .

***

با اين دگرديسي، بزرگ ترين زيانِ مهلك برما فرودآمده بود. اين زيان، خود سرچشمه ي زيان هاي فراوان ديگري شد .

آن چه كه آن پيوند فعّال و با طراوت و آزادانه را بدل كرد به پيوندي نافعّال و خشك و نا آزادانه ، باري پيش از هز چيزي، سياسي/قدرتي شدن يكسره ي  نگاه ما بود؛ تسخيرِ نگاه ما از سوي « ميل و گرايش  به قدرت/سياست/مداري» بود. واين ، نخستين زيان بزرگ و مهلكي بود كه برما تحميل شد .

آغازكرديم به دست يازيدن به رفتارهاي مبتدل و بي مايه نسبت به هم، و دچارشديم به ناتواني در گذشت و مسامحه  و چشم پوشي ، براي دفاع از خود آغاز كرديم به بكارگيريِ گونه هايي ازعِلم و آغازكرديم به گونه هايي از بكارگيريِ علم كه تا آن زمان آن ها را به نام علوم منحط و گونه هاي ناپسندِ بكارگيريِ علم رَد مي كرديم؛ آغازكرديم به بَدَ ل ساختن علم به« ابزار». پس از آن ويا هم/زمان با آن، باز آغاز تلاش ما بود براي توجيه پذيرساختن خودِهمين پديده هاي زشت.چنين تلاش هايي بدون هيچ گفتگويي ناسازگار وبيگانه با روح موجوديت ما بود . و اين، خود منشاءِ زيان هاي بزرگِ ديگرِ ما بود.

به اين ترتيب، مهم ترين صفت ها و چه گونه گي هاي آن روحيّه اي كه ازآن برخوردار بوديم، صفاتي كه مشخصّه ي ما بودند، به دگرديسي هاي منفيِ جدّي دچار آمدند.

 واين، پس ازسال 1359/60 بود.

                                بازگشت به فهرست همه ی نوشته ها        بازگشت به فهرست این نوشته