فصل پنجم

 

 

          روند سياه،  و جدايي ها

 

 

 

پراكنده گي در س.ف ، يكي از حوادث تلخ جامعه ي ما بود كه برروح وروان هزاران انسان اين سرزمين، نشانه ها و آثار ناگواري برجا گذاشت . براي بسياري از ما ها اين روند پراكنده گي، هم/چون روندِ پركنده گي ِ مرغي زنده بود . 

در باره ي چه گونه گي و چراييِ اين پراكنده گي، ارهمان آغاز، بحث و جدل هاي زيادي بود و هنوزهم هست. من به هيچ رو نمي توانم با اَشكالِ گونه گونِ اين ديدگاه موافق باشم كه مي خواهد اين جدايي ها را با كمكِ مفاهيم ِ كِش/داري مثل «دموكراسي» توضيح دهد.اين افراد،آن جدايي ها را پيامدِ« دموكرات » نبودن ما و جامعه ي ما مي دانند. زيرا به زعم ِآنان دموكراسيِ مقدّس، داروي قُدسيِِ درمانِ همه ي دردها ست. من فكرمي كنم كه مسئله ي« قدرت» كانون دموكراسي نيز هست، و دموكراسي، يك نوع ازميان انواع ِسلوكِ جمعيِ انسان با قدرت و با موضوع ِتقسيم قدرت است، وباورم براين است كه همين مسئله ي قدرت – آن جا كه سربه طغيان بردارد- كانون دموكراسي را هم به فساد مي كشد؛ وازاين رو، به گمان من همانا گرفتارشدن جمع ِ ما درچنبره ي قدرت بود كه سبب اصلي آن جدايي ها و مهم تر ازآن، سبب آن نحوه ي نارساي جدايي ها بود. 

پنهان نبايد كرد كه از لحاظ سياسي، ارزيابي از سرشت جمهوري اسلامي، مركز جدايي بود ولي آشكار بايد كرد كه مسئله ي قدرت-ساست/مَداري- درمتنوّع ترين گونه هاي آن-  قطعا" نقش بسيار بزرگي دراين جدايي داشته است. مي خواهم بگويم كه اختلاف بر سرِ سرشت حكومت، داراي دوبخش بود : بخشي كه براستي به اعتقادها و آرمان هاي انساني و به آزادي و حرمت انساني مربوط بود. وبخشي كه به خصايل نامربوطِ غريزي و از ميان آن ها به مسئله ي قدرت پيوند مي يافت . اين آخري، ضربه اش كاري تر بود. قدرت- در اشكالِ گوناگونِ تجلّيِ آن- عاملِ اصلي بود دراين كه آن جدايي ها نتوانستدپخته، نيرومندكننده، افزاينده ي حيثيتِ همه ي طرف هاي درگير، و رواج دهنده ي همه ي جنبه هاي ممكنِ حقيقت در جامعه باشند.

بزرگ ترينِ اين پراكنده گي يا پركنده گي ، كه در همان حال تلخ ترينِ آن هم بو ، جداييِ معروف به « اقليت » و« اكثريت » بود. تلخيِ اين جدايي دراين بود كه پايه ي آن بر دو رفتار كاملا" متفاوت در برابر يك قدرت سياسي اعتمادناپذير جاي داشت. و همين موجب شد كه ما هم/ديگر را در برابر ضربه هايي كه حكومت بر هر يك از ما فرود مي آ ورد تنها گذاشتيم . نمي گويم كه ما از كشته شدن يك ديگر به دست حكومت خوش حال مي شديم ولي كاري هم نمي كرديم و فقط شايد سري به تأسّف تكان مي داديم و سپس در به اصطلاح « مشغله هاي روز » گم مي شديم . و درست همين رفتار، باري ، شرم آور بود. اين شرم آوري ، بويژه آن جا كه به رفتار بي اعتناي كساني كه در« اكثريت » گردآمده بودند بر ميگردد، پررنگ تر بود زيرا كه اين به اصطلاح « اكثريت » از لحاظ سياسي هواخواهِ پشتيبانيِ ( باري مشروط !) از حكومت اسلامي بود .

با اين وچود نمي خواهم ازگفتن اين نكته خودداري كنم، كه نمي توانم باور كنم، كه آن كساني هم، كه با نام چريك ها و فدايي ها درگروه هاي ديگر گِردآمده بودند، با آن كه حقيقت سياسيِ جامعه را دريافته بودند ودربرابرحكومت مبارزه مي كردند، دربرابرِ سركوبي كه بعدها حكومت اين بار بر ضدِ ما به راه انداخت، ازاين گونه بي اعتنايي هاي شرم آور نداشته اند. زيرا كه مسئله ي قدرت، هم/جنان كه پيش ازاين هم گفته شد، براي آن ها هم، اگرچه با ماهيّتي ديگر، ولي به هرحال يك موضوع ِ كانوني بود.

 من عمدا" دراين جا ازموضوع جدايي ها ويا به اصطلاح انشعاب ها به عنوان پديده هاي زشت نام نمي برم ؛ آن چه كه از جدايي و انشعاب، شكننده تر و خواركننده تربود نوع رفتارو سلوك جمع ِما در برابر هم ديگر بود .  

پس تحليل هاي علمي جمع ِما درراه روشن گريِ ريشه هاي جامعه شناختي، روان شناختي، تاريخي بينانه ي رفتارهاي يك ديگر آغاز شدند، تا « مردم » [ مفهومي كه اكنون آن هم مي رفت تا به ابزاري در دست ما بدل شود ] گناه كاران را در اين انشعاب ها « بشناسند » . اين« تحليل » ها، به لحاظ انگيزه ي خود، مقهورِ غرايزِ قدرت/سياست/مداري ، و به لحاظ روش و شيوه ي انجام شان مقهورِ انواع ِ منحطِ « شيوه هاي علمي»  بودند.

اين « شيوه هاي علمي» در ماهيّتِ خود فرق چنداني با« شيوه هاي عاميانه» نداشته اند. زيرا :

ازيك سو، شناخت رفتارهاي فردي و اجتماعي انسان نه فقط و فقط وطيفه ي دانش مندان است ونه تنهاوتنها يك نياز علمي. بل كه شناخت اين رفتارها كاري است كه هيچ انساني را ازآن گريزي نيست، وازهمين رو، همه گان همه روزه به آن  دست مي زنند. «عامّه»، هم براي شناخت رفتارهاي فردي و يا اجتماعي انسان، روش ها و شيوه هاي بسيار متنوعي به كار مي بَرَد. و حقيقت آن است كه دربرابرِ نزديك به همه ( و يا همه ي ) آن روش ها و شيوه هايي كه دانش مندان علوم انساني به ميان كشيده اند ويا مي كشند، « عامّه» هم يك ما/به ِازاء و يك هم/زاد به نام شيوه هاي عاميانه به پيش كشيده است.

و ازسوي ديگر، نه فقط دانش مندان نظريه هاي عاميانه را مي گيرند وعلمي مي كنند بل كه عوام هم نظريه هاي دانش مندان را مي گيرند و عاميانه مي كنند. گمان مي كنم كه دست كم در پهته ي علوم اجتماعي مي توانيم به روشني ببينيم كه درراه شناخت رفتارها،  نظريه هاي بسياري از دانش مندان و بسياري از نظريه هاي عوام « عنان بر عنان مي روند » .

و بازهم ازسويي، كم نيستند دانش منداني، كه همان شيوه هاي عاميانه را از عامّه مي گيرند و فقط لعابي از علم روي آن مي كشند.

علم ِمسلّط برجمع ِما، دراين زمينه، علم ِعاميانه بود. روش ها و شيوه هاي مسلّط برجمع ِ ما مي خواستند در سطح ِ تجربه ي عامّه باشند، ولي عوام فريبانه شدند؛ و مي خواستند در سطح ِدانشِ خاص باشند، ولي خواص فريبانه شدند. اين ازلحاط روش ما.

ولي ازديدِ نيّتِ مسلّط برجمع ِما، بايد با تأسف بيش تر بگويم كه نيّتِ نيك و انسانيِ ما براي شناختِ رفتارِجدايي خواه، آلوده شده بود به بهره برداريِ سوء از رابطه ي ميان عين و ذهن، رابطه ي ميان هستيِ اجتماعي و شعورِ اجتماعي. . . و بهره برداريِ سوء ازاين بحث: كه انسان محصول رابطه ي اجتماعي است. اين بهره برداري هاي سوء، سبب شدند تا جمع ِمابه جاي شناختِ رفتارِ جدايي افكن، به شناختِ جدايي افكنان پرداخت. با بهره برداري از اكثريت، نه خود بل كه فقط ديگران را جدايي طلب ناميد، وبراي رفتارشان، ريشه هاي طبقاتي – هستيِ اجتماعي- پيدا كرد. واين همه، به سببِ آلوده شدنِ جمع ِما به قدرت بود.  

حقيقت آن است كه انبوه عظيمي از فداييان، پس از انقلاب، ازهيچ يك از روندهاي فكري- سياسيِ درون س.ف ، به اندازه اي كه خشنودكننده باشد سيراب نمي شدند. هيچ يك ازاين روندها نتوانسته بودند و نمي توانسته اند آن عطشِ ژرف و كهن و چندوجهيِ اين انسان ها را فرونشانند. مثلا" وجهِ روحيِ عطشِ اين انسان ها اگرچه خودرا هنوز درپس از انقلاب هم تا به ميزانِ زيادي سيراب مي كرد، وجوهِ ديگرِ اين عطش- وجوهِ فرهنگي ، فكري ، سياسي ، هنري ، فلسفي و . . . – هم/چنان به دنبال آب كافي مي گشتند . س. ف هنوز بسيار كم توان تر و كم بنيه تر از آن بود كه بتواند همه ي اين وجوهِ آن عطش را نه سيراب كه حتّي نمناك كند.

باري ، وجهِ سياسيِ اين عطش هم از جمله ي آن وجوهي بود كه هيچ يك از « چشمه » هايي كه در درون س. ف مي جوشيدند آن آب كافي و متناسب با مذاق را براي ارضاي واقعيِ اين عطش نداشتند . ازجمله ي اين وجوه سياسي، موضوع جمهوري اسلامي بود. حقيقت آن است كه حكومت اسلامي هرگز با روحيّه ي فداييان جور نمي آمد . ولي به هرحال ما دربرابرِ اين حكومت چه مي بايد مي كرديم ؟ هيچ يك از پاسخ هايي كه انواع فداييان ( از اقليت و اكثريت و . . . ) به اين پرسش داده بودند ويا درتلاش آن بودند مقنع و خشنودكننده نبوده اند ، ازآن رو كه همه ي اين پاسخ ها يا مطلقا" معطوف بودند به قدرت سياسي، و به كسب قدرت سياسي؛ و يا مطلقا" محدود بودند به قدرت/سياست/مداري. يعني معطوف بودند به چيزي كه با روحيّه ي اين تشنه گان خوانايي نداشت، قدرت سياسي اگرچه از مسايل مهم ِفكري آن ها بود ولي كانون دردهاي آن ها و محورمشغله هاي روح شان نبود. البتّه درهريك ازاين پاسخ ها، چيزهايي بود كه خوش آيندِ گرايش هاي انسانيِ اين تشنه گان بود ولي چيزهايي هم دراين پاسخ ها بود كه هم/چون سنگي لاي دندان ها قرار مي گرفت و لذتِ خوردن را تيره مي كرد .

« چون سبويي تشنه كاندر خواب بيند آب ، وندر آب بيند سنگ . » م . اميد

آن سبوهاي تشنه، يا مي بايست تشنه گي را تاب مي آوردند، ويا مرگِ ناشي از تنشنه گي را ترجيح مي دادند، ويا با وجود سنگ هايي كه درهريك ازاين چشمه ها مي ديدند به سوي يكي از آن ها مي رفتند با اين اميد و خيال كه اي كاش و شايد آن سنگ ها صدمه اي به او نخواهند زد ويا اگر هم صدمه اي به او بزنند صدمه اي كاري و بزرگ نخواهد بود، و در بدترين حالت ها ممكن است فقط تَرَ ك هايي به او بدهند. تَرَك هايي در بيرون و در درون او . و چنين بود كه انبوه ما سبوهاي تشنه، به سوي يكي ازاين چشمه ها روان شديم . من هم يكي ازاين سبوها بودم .

در سال هاي 58 و 59  در هركجاي ايران مي شد سبوهايي ديد كه از تشنه گي مي سوزند ولي در ميان چندين چشمه گرفتار آمده اند و نمي دانند كه به سوي كدامِ شان بايد بروند . كم نبودند سبوهايي كه آرزو مي كردند همه ي چشمه هاي ناكاملِ كم آبِ كم ژرفا  به يك چشمه بدل شوند و يا به چشمه هايي كه به هم راه داشته باشند تا هر سبويي بتواند جرعه اي ازاين وجرعه اي ازآن چشمه بنوشد.

آن پديده اي كه به نام « اكثريت » از دل س.ف درآمد تنها دربرابرِ« اقليت » بود كه اكثريت بود؛ وگرنه اين « اكثريت» در درون خود مجموعه اي از « اقليت ها » بود . اقليت هايي كه به لحاظ روحي ، فكري ، سليقه اي ، سياسي . . . از هم جدا مي شدند. آن چه كه بسياري ازاين اقليت هاي درونِ اكثريت را از اقليتِ بيرون متمايز مي كرد فقط اين بود كه اين ها از اكثريت س.ف بيرون نزدند. از حفظ و نگه داشتِ اكثريتِ فداييان دست نكشيدند .

 

تجربه ي من در نوشتن اعلاميه اي به سببِ يكي از اين جداشدن ها

 

پيش از نوشتن آن ، در نشستي ، انتقاد داشتم به رفتارهردوسو . و مخالف سختِ آن كسي كه از رفتن شان ، با همان استدلال هاي شناخته شده ي مذموم ، پشتيباني مي كرد .

پس از توشتن ، يكي از دوستاني كه دربحث درآم نشست ، گمان كنم در ميانه بود ، برگشت به من (تقريبا" با اين مضمون ) گفت : « آن چه كه مي گفتي خيلي تند بود . واين چه كه نوشته اي همان است كه نمي پسنديدي .»  و او درست مي گفت . نه اين كه بخواهم امروز بگويم بل كه ازهمان لحظه كه او اين را گفت كسي دردرون من گفت : او درست گفته است .

فاصله ي كوتاهِ ميان آن نشست وپايان يافتن آن اعلاميه ي كوتاه ، يك بّثرهه ي زماني بسياركوتاه است ولي براي نزديك شدن به درون ما درآن سال ها مي تواند كمك كننده باشد . پس بگذلريد اين « بُهره ي زماني » را هم چون كالبد يك پيكرِه اي كه پيش ازاين مُرده است ولي ععل مرگ او ناشناخته مانده ، برروي تخت آزمايش و تحقيق دراز كنم و به « شكافتن » آن بپردازم . من ازاين كالبدشكافي ها بسياركرده ام . مي دانم ديگران هم چنين كرده اند .

دراين فاصله ي كوتاه ، روندها و كنش وواكنش هاي عجيبي در من جريان داشت . تشريح روش اين روندها هنوزهم براي من دشوار است . با كلماتِ تنها ، نمي توانم آن ها را تشريح كنم . شايد با زبان آميخته اي از كلام و تصوير و آهنگ و . . . بتوانم « نما» يي ازآ، به دست دهم ؛ ولي با كلمه ي خشك و خالي و تنها نمي شود .

آيا مخالفتِ به حق تُندِ من با آن فكر و روشي كه اين جور جدايي ها را برانگيخته و دامن مي زد ، ومن به درستي ولي به گونه اي بيش تر غريزي وكم تر ارادي و آگاه، با آن به درگيري برخاسته بودم ؛ باري آيا اين مخالفت از روي خودخواهي من بود ؟ آيا از روي يك جبهه گيري زُوركي بود ؟ آيا اين مخالفت، اصيل بود ؟ يعني آزاد بود از خودخواهي ها، واز خودانگيخته گي ها ؟حقيقي بود ؟ وابسته و مطيع اهداف حقيرِ فردي اي نبود كه درآن سال ها ما را و مرا دركام خود گرفته بودند ؟

افزون براين سئوال ها ، در طول نوشتن، برخي ملاحظه هاي ديگر هم دركار بودند :

آيا مخالفت من با فكروروشِ جداكنده وخود/پرست وخود/مدار و قدرت دوست، به معناي موافقت با تن/به/جدايي/داده گان است ؟ كساني كه برخي خُرده گيري هاي شان را درباره ي راست رُوي هاي سياسي مان دربرابر حكومت، و دنبال/رَوي دربرابر اتّحا شوروي و حزب توده ، مي پذيرم . آيا   دراين مخالفت و درآن موافقت اشتباه نمي كنم ؟ آيا  نكند من هم با اين تن به جدايي داده گان بروم ؟اقليتي ناتوان و كم  ؟ يا اكثزيتي ناخالص و بيش ؟ من درست مي گويم يا «آن»، كه با او مخافت كرده ام ويا آنان كه دراين « ميانه » « درمانده » اند ؟ نگرانم از دراقليّت ماندن در اكثريت ؟ نگرانم از بودن با اكثريتِ درون اكثريت ؟

و باري شايد باز برخي ديگر ار پرسش ها و ملاحظه ها نيز دركار بودند ؛ امّا گمان من همين اندازه هم كفايت مي كند تا پيچيده گي درون ما آدم هاي ساده و ساده لوح ، تا يك ميزاني روشن شود . سراسرِ آن شب، همه در تب وتاب گذشت. يكي از سنگين ترين درگيري هاي دروني ام را در طولِ آن رَوَندِ سياه، آن شب بود كه تجربه كردم. پاي داري و مقاومتِ روحيّه ام درآن شب دربرابرِ ملاحظه كاري ها وتنگنايي هايي كه پيامدِ آن رَوَندِ سياه بودند ، الحق كه تماشايي بود.

امروزكه ازآن فشارها و تنگنايي هايي كه منِ آن بُرهه ي كوتاه داشته است آزادم، مي توانم به خودِ آن روزهاي خود اين خُرده را بگيرم كه نتوانست بر ترديدهاي خود بيش تر ايستاده گي كند. نتوانست همه ي آن ترديدها را هم حتّي درآن نوشته بنويسد.نتوانست به« دوستان» خود بگويدكه :

من توانايي نوشتن چنين نوشته هايي را ندارم . من نمي توانم دراين باره دروغ بگويم . اين ها همه ي بازي هاي كودكانه اند . من دراين روزگارِ قاطعيت ها ، مدافع ترديدها مي مانم . و بس . 

امّا چنين نكردم. دريغ برمن. از« سُستي » هاي خود جانانه دفاع نكردم. و گردن نهادم به اين فشار ناپيدا امُا همه جا دركار، كه : بايد سرانجام « موضعي از مواضع معمول موجود » را داشت. و چنين شد كه من بدون آگاهي خود، ( بدون آگاهي خود ؟ ) به نحوي آن اعلاميه را تنظيم كنم كه به گفته ي آن دوست : به آن چه كه درآن نشست قول داده بوده ام چندان وفادار نمانم . 

حقيقت تلخ ولي در اين جا بود كه در ميان « اكثريت » ، برداشت ها و چشم داشت هاي متفاوتي از ميل به حفظ و نگه داشت اكثريت فداييان وجود داشت. و اين حقيقت تلخ درآن زمان ديده نمي شد ويا بهتر است بگويم باور نمي شد كه وجود داشته باشد . كتمان نمي توان كرد كه براي برخي ها اين حفظ و نگه داشتِ اكثريت كاملا" جنبه ي سياسي داشت و به مطامع سياسي گره خورده بود و دنباله روي غريزه ي قدرت جويي و قدرت باره گي بود. اگرچه مي توان از اشخاص معيني نام برد كه با سست عنصري و حقارت روشني به دنبال اين مطامع و غريزه راه افتاده بودند ، اما حقيقت تلخ تر اين جاست كه ردّ ِ اين سست عنصري و حقارت را در روح و روحيّه ي بسياري از ما ها هم مي شد زد. در اين سال ها همه ي ما درمعرض گردبادي بوديم كه ما را در خود گرفتار كرده بود و روح و انديشه ي ما را درخود درهم پيچانده بود . و روح مصلحت بيني هاي حساب گرانه، يكي از پيامدهاي اين گردباد بود، كه داشت در بسياري از ماها جوانه مي زد . 

براي گروهي هم اين حفظ اكثريت فقط حفظ اكثريت بود بدون هيچ هدف سياسي. نگه داشت اكثريت براي نگه داشت اكثريت . اين ها هميشه در كنار اكثريت اند . اشتباه نشود ، اين افراد را نمي توان با كساني يكي كرد كه تابع بادند و پيروِ قدرتِ برتر؛ كه حتّي حاضرند به « اكثريت براي اهداف غير انساني» هم تن دهند. نه. اين ها نوعي اكثريت/خواهِ در صفِ انسان هاي شريف اند. هدف اين گروه از اكثريت هدفي بود ساده ، روشن ، سودمند و انساني .

                                    بازگشت به فهرست همه ی نوشته ها        بازگشت به فهرست این نوشته