فصل يازدهم

 

               رَوَندِ سياه، و وظيفه ي من

 

 

 

با آغازانقلاب، آن روح سركشِ انساني كه درما بود مي بايست، هم/چنان كه درپيش ازانقلاب، سايه ي مِهرو توجّه خودرا برهمه ي عرصه هايي كه درآن ها داد و دادگران حضورداشته اند بگستراند؛ هم/چنان كه مي بايست سايه ي خودرا از همه ي آن عرصه هايي كه درآن ها بي داد و بي دادگران يكّه تازند دريغ بدارد. نه عنايت اين روح انساني به داد و دادگران، ونه بي عنايتي اش به بي داد و بي دادگران، هرگزبه معناي ابرازلطف و « بزرگ واري» او نبايد تلقّي شود. بل كه، هم آن عنايت و هم اين بي عنايتي، هر دو، مايه و منشاء زنده گي و نشاط آن روح ِ ناآرام بود (هم/چنان كه هنوز هم هست).

داشتنِ چنين عنايتي به همه ي مردم، هيچ ضديّتي با طرف/داريِ طبقاتي ما نداشت. نه آن روحيّه اي كه داشته ايم و نه آن انديشه ي اجتماعي اي كه داشته ايم ونه حتّي واقعيتِ اجتماعي ِ بسياري از ماها، هيچ كدام، سازگار با وجودِ طبقات در جامعه نبود. مبارزه ي اجتماعي درايرانِ آن روز- اگرچه جنبه ي طبقاتي ِ آن در زيرِ پيچيده گي ِ رفتارِ احزاب سياسي، پنهان مانده بود- بخشي از مبارزه ي طبقاتي بود. و ما برحسبِ روحيّه ي مان و انديشه ي مان، موظّف بوديم در كنارِ طبقاتِ ندار، وبويژه در كنارِ طبقه ي كارگر، كه براي ما داراي ارزشي چندگانه بود، باشيم.

اگرما به آن رَوَندِ ناميمون نمي پيوستيم مي توانستيم هم براي خود و هم براي جامعه وهم براي طبقه ي خود بيش تر سودمند باشيم. زيان هايي كه تسليم ما در برابر اين تمايل و دست زدن ما به آن«تلاش ِ» مذموم، عايد خودِ ما وجامعه ي ما كرد به جاي خود بيش تر از سودهايي بود كه به زعم برخي از دوستان نصيب جامعه ي ما شد. اگرما به آن رَوَند گردن نمي داديم اين امكان را پيدا مي كرديم كه براي جامعه، وبراي جلوگيري از به/گم راهه/كشيده شدنِ انقلاب بهمن به دستِ رهبريِ مذهبيِ آن، و براي ممانعت از به/هدر/رفتن همه ي آن زحماتِ بي دريغي كه از سوي بسياري از انسان هاي اين سرزمين انجام گرفته بود، سودمندتر و مؤثرتر شويم . 

انسان جامعه ي ما مي بايست رفتار با پديده ي انقلاب را درجامعه به شيوه اي بجز شيوه ي معطوف به قدرت/سياست/مداري تنظيم مي كرد. پايه هاي اين تنظيمِ ِ ناسياست/مدار، معمولا" بر سود و زيان همه ي جامعه است. معطوف است به سرنوشت همه ي انسان ها . متمايل است به اخلاق. و متـكي است به احساس ها و عواطف. انسان جامعه ي ما مي بايد مي كوشيد تا آن روحيّه ي كهن، براين تنظيم دميده مي شد؛ تا از « تنظيم ِ سياسي » اين رفتارجامعه با اين پديده جلو مي گرفت؛ و شلنگ اندازي هاي احزاب سياسي و قدرت مداران را دراين تنظيم، هرچه كم دامنه تر مي ساخت. و ازاين راه ، چامعه را وا مي داشت تا از نقش غريزه دراين تنظيم، به اندازه اي كه ممكن باشد، بكاهد. و نقش اراده ي توام با اخلاق و انديشه و عواطف را افزايش دهد

مبارزه در راه آزادي و دادگري، دشوارترين رفتارِ اجتماعي ِ انسان است. راه اين مبارزه، راهي است كه در طولِ آن، انسان ناگزير است از «خوان» هايي بگذرد كه از شگفت آورترين و هراس آورترين خوان ها هستند. نه رُستم  ونه غالبِ پهلوان هايي مانندِ او، هيچ يك، اين خوان هاي ويژه را نديده اند.§4  چنين ره/رُوي، رستم نيست كه بتواند فرزندِ خودرا بكشد و يا  اسفنديار را از پا درآورد وبازهم پهلوان برجا بماند. زيرا كه دراين راه، نه هميشه « توانستن» ، كه گاهي « نتوانستن» همه چيزو از جمله پیروزی را رقَم مي زند. ويژه گي ِ خوان هاي راهِ آزادي و برابري، اين است كه انسانِ ره/رو، بايد اين توانايي را داشته باشد كه گاهي، به برخي خوان ها- سُهراب/كُشي- تن ندهد، و حتّي از راه برگردد ويا راهِ ديگري بجويد. هم/چنين، اين راه، از«مرحله» هايي مي گذرد كه حتٌی از « مراحل» چندگانه ي عارفانِ درست/كار و انسان/مدار هم به لحاظِ دشواري به‌مراتب متمايزند.

گروهي از انسان ها را تصوّركنيد كه درراه آزادي و برابري مي روند. همه گي فداكار. برخي ازآن ها را گرگ مي خورَد؛ برخي را دشمنان آزادي و برابري  مي كُشند؛ و . . . واين ها همه هنوز در ماهيّتِ راه تغييري نمي دهند.  در جايي در راه، ناگهان برخي ازآن ها به جان هم مي افتتد، آزادي و برابري را براي هم/ديگر قدغن مي كنند؛ حرمتِ يك/ديگر را لكّه دار مي كنند؛  و هم/ديگررا مي كُشند. اين ره‌روها و این حادثه‌ها ديگر، راه را از ريشه دگرگون مي كنند.  

و درست همين جا و اكنون پرسش هاي پِي درپِي :

-                        چنين رفتني چه گونه مي تواند رفتن به سوي آزادي و دادگري باشد؟

-                         چنين رفتني چه گونه مي تواند به حرمتِ انساني برسد.؟

-                         چنين رفتني اگرهم به آزادي و دادگري برسد، اين آزادي و دادگري به چه  دردي و به دردِ چه                        كسي مي خورَد؟

  آن چه كه به من بر مي گردد اين است، كه

                1-                                                مي بايست در سال هاي 59/60 از وابسته گي به « اكثريت» آزاد مي                     شدم. مضمونِ اين كناره گيري چيزي نمي بايد مي بود جز :

        الف- آزادشدنِ انديشه و رفتار و اراده ي و روحيّه ي من از بندِ رَوَندِ سياه،

        ب-آزادشدنِ من از بندِ مصلحت هايي كه غول آسا شدنِ س.ف آن ها را          به پيش كشيده  بود.

          پس آن گاه وظيفه ي من بايد تشكيل مي شد از:

       2-    دفاع ازآن روحيّه، وخصوصياتِ آن، و تعهّد دركردار نسبت به همه ي              پيامدهايي كه اين دفاع آن ها را سبب مي شد.

                            3-                                                    نقدِ هم/راهي ِ «اكثريت» باآن رَوَندِ سياه.

                          4-                                                  دفاع ازهمهل مخالفتها با حكومت،بجز مخالفت هاي  شاه/دوستان        و پشتيبانانِ آن ها،و همانندهاي شان.

                        5-                                                    پافشاري بر ترديدهاي خود.

اين كه چه گونه چنين چيزي ممكن مي شد، چه گونه مي شد بر ضدِ رَوَندِ كشيده شدن يه سوي قدرت سياسي حركت كرد و در همان حال در نيرومند ساختنِ مبارزه ها و تلاش هاي جامعه به سوي يك زنده گي ِ دادگرانه و آزاد هم/كاريِ مؤثّر داشت، پرسشِ بجايي است كه پاسخ ِآن را امّا بهتر و معقول تر است كه نه تنها و فقط با استناد به آن سال ها بل كه هم/چنين – وشايد تنها - با استناد به وضعيتِ كنوني ِ جامعه ي مان و برپايه ي مبارزه اي كه امروز جريان دارد، بيابيم. 

                                ازگشت به فهرست همه‌ی نوشته‌ها                       بازگشت به فهرست این نوشته