بنابراين يك انسان شناسي ِ تاريخي درجست و جوي تنوّع ِتاريخي ِ نحوه ي رفتار، كه درنگاه اوّل « ثابت و يك سان» مي نمايد، برمي آيد؛ دگرگوني هاي درمقياس ِ بزرگِ رفتار؛ براي اين علم، هم/چون دليل و سندِ تغيير ِ دوران ها است. اين سند و دليل بايد متّكي بر نحوه ي نمونه وار ِ رفتار باشد، اگركه بايستي يك اتّصال به انسان شناسي محفوظ بماند، [اين سندودليل] ، اگركه قرارباشد[علم ِ] تاريخ، ازآن براي تعيين تناوبِ دوره ها نقطه ي استنادبه دست آورَد، بايدبراي يك محدوده ي زماني كه بمثابه يك كُل قابل ِ مروركردن است، به كاربردني و ثابت باشد. دشواري هاي مخصوص ِ يك انسان شناسي ِ تاريخي، [زماني] مشخّص خواهدشدكه اين وظيفه در پيش ِ رو بيايد، كه خواسته شود مدلّل ساختن ِ تحوّلِ نحوه ي نمونه وار ِ رفتاردر يك دوره ي زمانيِ معيّن را ، دقيق ترسيم كرد، زيرا كه حتّي خودِ ارزيابي ِ آن چيزي كه نمونه وار و اصلي ناميده مي شود، به لحاظِ تاريخي، متغيّر است.
« گرسنه گي ، گرسنه گي است، ولي آن گرسنه گي، كه با گوشتِ پخته و با چنگال و كارد برطرف مي شود، آن گرسنه گي اي نيست ، كه گوشتِ خام را به كمكِ چنگ و دندان مي بلعد. »
چنين مي گويد ماركس درحاشيه بر« سرمايه» . ماركس ولي نمي توانست هرگز بمثابه گواهِ عملي و پيش گام ِ يك« انسان شناسي ِ تاريخي» نگريسته شود. مرحله ي كنوني ِ بحثِ انسان شناسي، كه به معاصر/شده گي ِ نيرومندتر ِ انسان شناسي انجاميد، به طورگسترده اي ازجدال درباره ي ارثيه ي ماركس و یک تعبير ِ « درست» از ماركس تأثيرگرفته است.برعكس، مي شد هم بدون دشواري نشان داد، بحث در باره ي ماركس، چه بسيار از جدال درباره ي انسان شناسي ِ ماركس متأثر شده است - دستِ كم ازسال هاي سي ِ قرن [20] ، زماني كه دست/نوشته هاي اقتصادي/فلسفي ِ ماركس ِجوان كشف شد. اين كه با جا افتادن فاشيسم درآلمان، نه بحث وفحص همه گاني درباره ي ماركس و نه كار ِويژه بر روي دست/ نوشته هايي كه به تازه گي پيداشده بودند ادامه يافت، اين پيامد راداشت، كه پس از1945 نياز ِ هر/دَم/آشكار/شونده به جبرانِ كار درباره ي ماركس، اغلب به تفسير ِ نوشته هايي [ ازماركس] كشيده شد كه داراي سمت/گيريِ انسان شناسانه بودند. يورگِن هابِرماس در1963 درتشريح خوداز«بحث فلسفي درپيرامونِ ماركس و ماركسيسم» دراين باره نوشت:
« برعكس،پس ازشكست1945، و با افزايش استحكام اقتصادي و نيز سياسي ِ آلمان غربی، ماركسيسم، پژوهش/گاهي1§شد. كمونيست ها دركشور، درست مثل اين بود، كه ديگروجود ندارند؛ سوسياليست ها تا امروزگُنگ مانده اند. كارل لوويت2§ درست درآغاز ِسال هاي40، دربيرون از كشور، تعبير و تفسيرهاي بسيارخوبِ خودرا درباره ي تاريخ انديشه در سده ي 19 به پيش نهاد؛ در پِِي ِ آن، عادت شده كه از ماركس در کنار كي يِر كِه گارد§3 و نيچه§4 دريك رديف نام برده شود. ازآن زمان، ماركس در رده ي«فيلسوفانِ بزرگ» درآمده است؛ او بدل مي شود به موضوع مهم دانش/نامه هاي تحصيلي. ناشرانِ كتاب هاي برگزيده ي آثار ِ نويسندگان، اورا دركنار افلاتون و اسپينوزا به كلاسيك هاي سلسله/كتاب هاي جيبي بدل مي كنند. او ، به هرحال، به يك صاحبِ سَبْك و سنّت§1 بدل می شود، به همان اندازه که صاحب ارج به همان اندازه هم بي زيان . و ماركسيسم درآموزشگاه هاي عالي به سطح یک دارايي ِ شخصي و مايملكِ فلسفه رشد مي كند – مسئله اي مربوط به تاریح اندیشه در ميان مسائل ديگر» (14
اِر.او. گروپ §2در « آلمانِ نوين» ضمن بحثي جَدَلي چنين يادآوري مي كند:
« به جاي پژوهش ِ مشخّص ِ وظايفي، كه تاريخ آن ها را مي آفريند، يك بحثِ بي سروتهِ پوچ درباره ي « انسان» ، «بيگانه گي ِ» او، واين جورچيزها مي نشيند . . . هسته ي اصلي ِ مطلب دراين است، كه يك سوسياليسم ِكاملا"ذهني ِ«انساني» را در مقابل سوسياليسم ِ علمي ِ مبتني بر مبارزه ي طبقاتي كه عميقا" انساني است، قرار دهند؛ دراين جا، محتواهاي همانندِ خيالي انديشي هاي« انسان شناسيك»، و نظريه هاي سوسيال دموكراتيك بههم میرسند..» (15)
به اين ترتيب، دو گونه تفسير از ماركس مشخص مي شود، كه براي زماني طولاني ، مشخصا" تا درون سال هاي 60 ، بحث درباره ي ماركس را رقم مي زدند. اگربراي يكي ازاين دو [ تفسير] ، ماركس اصلا فقط چون انسان شناس پذيرفته مي شد، براي آن ديگري، هرگونه كاري درباره ي ماركس، كه مي كوشيد به مواضع سوآل برانگيز ِ انسان شناسيك، حتّي اشاره هم بكند، طرد مي شد.
امروزه اين جدالِ تُندوتيز، كُند شده است. اگرچه چون گذشته، اختلاف هاي يكي نشونده در برداشت از انسان شناسي ِ ماركس وجوددارد، بااين حال، ديگرازهيچ سو اعتراضي براين نمي شود كه ماركسيسم و انسان شناسي تااندازه اي مي توانند با هم ربط داشته باشند. دراين باره دلايل محکمی وجوددارد، كه ریشه در دگرگوني هاي واقعا" سياسي [ در یک سو] و در پيش/رفت هايي در پژوهش در فلسفه ي ماركس \ از سوی دیگر] دارند. از يك سو، كشورهاي سوسياليستي بايد دريافته باشند، که عامل ِ انسان، دربرآوردهاي سياسي ِ خودِ آن ها هم هنوز ، دربخش ِ بزرگِ آن، يك عامل ِ ناشناخته است. انسانِ طراز ِ نوين، كه انتظار ِ آن مي رفت و مي بايستي در گذار به سوسياليسم ظاهر مي شد، پديدنيامده است. ازاين بابت، پرسش هاي انسان شناسيك، نه تنها ممكن است، بل كه درست ضرور است. ازسوي ديگربرعكس، گرايش به سوي تشنّج زدايي ِ جهاني ميانِ جبهه هاي بزرگِ سياسي- عقيدتي کار را به اين جا كشانده است، كه دیگر به نُدرت ، از تفسيروتعبيرهاي با سمت گيريِ انسان شناسيك از ماركس دركشورهاي كاپيتاليستي، درمقاصدِ سياسي بهره گرفته می شود و [این تفسيروتعبيرها ] را به دشواري می توان هم/چون دلایلی ، در جدال هاي جنگِ سرد به كاربرد. دراين بين،يك كشفِ مهم روي مي دهد: ماركس به هيچ روي، فقط درآغاز ِ آفرينش خود [نيست] كه به انسان شناسي مي پردازد؛ بسيار پيش تر، درپايان زنده گي اش، دقيقا" درسال هاي 1880 تا 1882 او با انسان شناسي ِ مردم شناسيك سرگرم ِ كار شدو نوشته هايي را از لِويس مُرگان، جان بُود فِر، جان لُوبُوك، هِنري سُمِر ماين , §1جزء به جزء يادداشت برداري و سنجش گرانه بررسي كرد. تازه در1972 بود كه لاور ِنس كرادِر2§، يك مردم شناس ِ 3§مؤثّركه اكنون در بِرلين زنده گي مي كند، توانست اين دفتر را، كه دربردارنده ي نكات برگزيده ي انديشه ي ماركس است، درهمان وضعيتي كه ماركس آن را درهنگام مرگ خود درسال1883 برجا نهاد، ويرايش كند. او دركتاب خود به نام «مردم شناسي و انسان شناسي در نزد ماركس» كه درسال 1973 ازسوي بنگاه نشر ِ هانس درمونيخ، چاپ شد، آن چه را كه خودِ اوآن را هم/چون گذار ِ ماركس از فلسفه به انسان شناسي ِ تجربي مشخّص مي كند، چنين شرح مي دهد:
« در رَوَندِ سده19، دانش درباره ي انسان ازيك شيوه ي علمي ِ فلسفي به يك شيوه ي اساسا" علمي تحّول يافت. درآغاز ِ اين سده، انسان شناسي بمثابه يك علم ِ فلسفي بر بنيادهايي كه بيش تر نه از حقايق وواقعيات اند فهميده مي شد، آن گونه كه نوشته هاي فيشته، شِلينگ، و هِگِل§4 گواه آن هستند. درسال هاي30 و40 سده ي19، آن جنبه هايي كه برپايه ي حقايق و واقعيات نيستند، ازسوي مكتب هاي چپ وراستِ هِگِلي بيش تر بازشد؛ كارل ماركس دراين جنبش، بمثابه منتقدِآن سهم داشت. درسال هاي 1843- 1846 كارل ماركس [انديشه هاي خود] در باره ي حالت هاي گوناگونِ بيگانه گي ِ انسان از خود، ازطبيعت، واز نوع ِخود را توسعه داد، و آن ها را دربرابر ِ هم گذاشت : خود/سازيِ نوع ِ انسان، و ساخته شدنِ جهانِ واقعي، واقعيت يافتن [ قابل ِ ديدن شدنِ] انسان و جهان به وسيله ي رَوَندهاي بيگانه گي و خود/سازي و به وسيله ي تأثيروتأثّر ِ متقابل ِ اين رَوَندها، درخود و بر هم/ديگر.
درآغاز ِ اين دوره، انسان بمثابه يك موجودِ زنده ی نوعي درك شد، يعني درحالتِ ذهني ِنابِ آن؛ ولي اين تصوپر ِگذرا، به همان اندازه كه مطالعه ي اقوام اروپايي ازسوي جي.ال.مائواِر،فر.لِپلي،آ. هاكسهاوزِن،§1و مطالعه ي اقوام ِ نااروپايي ازسوي اي.ه. مُرگان،آد. باستيان،اِ.د.تايلُر2§§ و ديگران توسعه مي يافت. به تحليل مي رفت. پژوهش درباره ي اقوام ِساده ي ابتدايي، دراين دوره، درآغاز از زاويه ي نگاه تمدّنِ اروپايي، يعني برپايه ي قوم/مداري به پيش برده شد، هم/زمان به جاي كساني كه فقط اگرفرصتي پيش مي آمد سفر مي كردند، كساني آمدند كه شغل ِ شان مردم شناسي بود. هم/راه بااين افراد، علايق حقيقي وياظاهرا"حقيقي ِ مردم شناسي بمثابهِ يك دانش ِ پژوهشگر، از انگيزه ها وعلايق ِ بي واسطه ی سياسي، اقتصادي، و ترويج ِ مذهبي، پيشي گرفتند.
كار ِ تخصصي و رشته يي با مردم ِ نااروپايي، پيش تر، غالبا" باكمكِ بنيان نهادنِ انجمن هاي متخصّص، موزه ها، كُرسي هاي علمي/پژوهشي و دانش گاهي، با كمك اماكن و گروهِ كار هاي حكومتي، بنگاه هاي شخصي، دولت ها، اداره هاي بخش دولتي، مجلّه ها وهمانندِ اين ها بيش ترپشتيباني مي شد. ديگر به اقوام ِ ابتدايي فقط به گونه ي مجرّد و نا/ملموس و در عموميتي نامعيّن استناد نمي شد، بل كه آن ها اكنون هم/چون اقوامي مشخّص و زنده با نام هاي شان و با اشاره به خصوصياتِ ويژه ي شان نام برده مي شدند. ماركس ازاين دگرگوني ها يادداشت بر مي داشت و درآن ها سهم مي گرفت: نوشته هاي او، انتقالِ همانند از انسان شناسي ِ فلسفي به انسان شناسي ِ تجربي را بدون گسست تجربه مي كنند.» (16)
با پيداشدنِ«دفتر ِ يادداشتِ» ماركس، هياهو و جدال درباره ي گذارناپذيريِ ميان ماركس ِ جوان، انسان شناس، و ماركس ِ سال هاي بعد، اقتصادِ سياسي شناس، از توان افتاد. بااين حال، استدلال هاي انسان شناسانه، هم دربحث هاي سياسي و هم علمي درپيرامونِ ماركسيسم، مثل گذشته، نقش بزرگي بازي مي كند، ودر قالبِ تازه ي خود، دليل ِ ديگري است برميزانِ رشدِ كنوني ِ علوم ِ انسان شناسيك. به «چپ هاي نو»، بارها به سببِ بي توجّهي شان به انسان شناسي، كم/ارزش ساختن ِ«عنصر ِ ذهني» درتاريخ، انتقاد شده است. نمونه ي روشن ِ آن، اين گفتار ِ يك زيست شناس است كه چپِ نو، هدف اش برپايي ِ يك چنان نظام اجتماعي اي است كه ناگزير [هميشه] آرزو مي ماند. اين چپ، ظاهرا" در نمي يابد، « كه آن ناگواري[ بدبختي] هايي كه منطور است، هرگز نه از يك نظام و سامانه ي تجريدي، بل كه ازطبيعتِ انسان بر مي خيزد. ». (17) يا، آن طور كه گِرهارد چِچِسني§3، درپيش ازجدايي ِ آشكارش ازچپ ها، تنظيم كرد، چپ فراموش مي كند« كه چيزهاي تلخ وناگوار، و ناپذيرفتني هاي اجتماعي اي وجوددارند كه فرآوردِ تضادهاي آشتي ناپذير ِ دروني ِ انسان اند و نه برعكس، اين مسبّبِ آن ديگري.» (18)
یادداشت های نویسنده
زیرنویس های مترجم :
§1 - Wolf Lepenies
§2 -Aktualitaet اهميتِ كنوني ِ چيزي . فعليّت . به/روز/بوده گي
§3 – Ethnologie - علم ِ شناختِ مردم ( اقوام- توده ها- ملّت ها- . . . )
§ - Morpholgie
§1 – Max Scheler
§2 – Helmuth Plessner
§3 - Arnold Gehlen
§ - Joachim Ritter
§1 - Niklas Lohmann
§2 - Juergen Habermas
§3 - Michel Foucault
§1 - Akademisch
§2 - Gabriel Tarde
§3 - Emie Durkheim
§1 – Ethologie - رفتارشناسي - علم ِ شناختِ رفتار ِ حيوان و انسان
§2 -Hannah Arendt
§3 - < Macht und Gewalt > مي توان آن را قدرت و اجبار يا قدرت و جبر ويا قدرت و زورگويي هم ترجمه كرد.
§4 - Joseph Alsop
§5 - Aggression
§1 – Sozialisation به هم پيونددادنِ همه ي عوامل اجتماعي ِ مؤثّردريك كار
§2 – Dieter Claesens
§3 - Klassisch
§1 - trditionelle
§2 – Murray Bowen
§1 – Norbert Elias
§2 – Jan Henrik van den Berg
§3 – Philip Aries
§4 – Thomas Nipperday
§5 – Reinhard Kosellek
§6- Provenienz
§1- Akademisch
§2 – Karl Loewith
§3 - Kierkegaard
§4 - Nietzsche
§1 - Klassiker
§2 – R.O. Gropp
§1 - Lewis Morgan, John Budd Phear , John Lubbock Henry Sommer Maine
§1 - A. Haxthausen. G.L.Mauer. Fr. Leplay
§2 - Ad. Bastian, E.B. Tylor,L.H.Morgan
§3 - Gerhard Szczesny