اِي آشناچراگاه !
با گَلّه اش رسيده اين چوپان
چوپانِ ساده لوح ؛
درپيش ِ رو : صداي زنگوله
و گَلّه ؛
بي گِله .
و در كنار او : اين سگ ،
اين از وفاي او ، دل و راه و زمانه شرمنده .
درپُشتِ سر :
غُبار ،
انبوهه اي علفْ چر
ـ نيمي ازآن ، نيمه چريده
و نيمي ، ناچريده . -
و نِي ،
ـ اين نغمه ي عظيم اش
تنها به باد بسته ! ـ
و ردّ ِ پا ،
و آه .
مي گويم :
افتاده ام به راه
انگار گويي آتشي مي گويد :
افتاده ام به خرمن گاه .
افتاده ام به راه
تنها به سوي تو
تنها به بوي تو
روي تو
تو .
نه اين ظلامْ راهان ،
اينان كه آبِ روي شان ديري ست ريخته ست
بر روي خاكِ تو .
و جوي ها روانه از اين آبِ ريخته ،
و در كنارِ هر جُوي
رُسته درختِ لعنت .
اکنون بهبوی تو
چون كاروان سرايي كه دروازه ي عظيم و كهنه ي آن ، با صدايي زرد وخالي و پژمُرده باز شود ـ
و خيل ِ اسب هاي تنومندِ مستِ بوي علف ، رَم كنند سوي هزاران علف چري كه پياپي سبز مي شوند ،
سرشارم از نشاط و هلهله ي رفتارفت .
افتاده ام به راه
امّا به سوي تو تنها
وآن خلوتي كه گه گاه
چون سايه ي درختي
افتاده بود بر راه .
آن خلوتي كه گاهي
سر مي كشيد ناگاه
از اندرونِ آهي
[ گاهي كه برسرِ دل
ـ بر اين چراغ جادو
دستم كشيده مي شد . ]
و در برابر ِ من
مي ايستاد و مي گفت :
در خدمتِ توام !
بازت چه بر سر آمد ؟
بازت كدام آرزو پيچانده است
در گِردباد ؟
تنها به سوي تو
يعني به سوي شاخه ي رقصان آن درخت
ـ آن گر چه سبز نه امّا
از آنِ من ،
آنِ من
آن ، من .
آن شاخه اي كه اين پرنده ي بازي گوش
گه گاه كه ازاين قفس آزاد مي شده ست
ـ از دام و از شكاچيان هم ،
پَر مي كشيده بر آن ،
مي داد پَر ترانه هايش را
تا بل كه چاره اي بشود . . .
تنها به سوي تو آمدم
وان ايوان :
ايوان و ، بامداد
ايوان و ، شام گاه
ايوان و ، برگ و نيمه شب و كوچه و نسيم
ايوان و ، آسمان و شب و سوسو و خيال و فكر و تماشا .
تنها به سوي تو ،
وآن قهوه خانه اي كه درآن كار كرده ام
و گاه گاهي استكان و نعلبكي را « ساز » ي مي كردم
و مي نواختم
و جينگْ جينگِ شيطنت آميزش را مي پيچاندم
در هاي هوي بازار .
آن بوي چاي
آوازِ مستِ « مَهوَش »
و داستان « چل طوطي » ش .
آري به سوي تو ، يعني
سوي نگاه خود .
آن هيزمي كه مي سوخت در چشم هاي من
مي سوزد همچنان ؛
[ و شعله هاي گرم اش
همچون پرنده هايي بر آن بال وپَر زنان . ]
هرچند نيمي از آن
اكنون بدَل شده ست به خاكستر ؛
گيرم كه اين اواخر
هم پُرجرقّه تر
هم قدري دوُدزاي تر شده اين هيزم .
هرچند فكر مي كنم مي بينم حق با توست
و در گذشته هم اين هيزم
همواره از رطوبت ، تَر بود
و بوي دُود مي داد .
وآن نگاهِ ديروز
امروز دودناك است
و بويِ دُود مي دهد گرماي اين نگاه .
بوي تو آمدم
تنها به بوي تو
نه بوي آن لجن.
نه آن كسان
كه در نگاهِ شان
در آهِ شان
و راهِ شان ، لجن .
در جام شان لجن
و در پيام شان
پيمان شان
و نام شان .
در سينه شان لجن
در عشق شان
و كينه شان .
سوي تو آمدم و ان فرياد ،
- آن كه چو ريسمان بلندي گه گاه
افكنده مي شود سوي بارُوي قلعه اي
[ اين قلعه اي كه در ماست
اين قلعه اي كه در آنيم ]
بي هيچ اميدِ اين كه به جايي بتواند بند شود .
سوي تو آمدم ، ونيز آن فرياد ؛
فريادِ
از دستِ بي صدايي
از بي صدايي ِ دست
از دست ، بي صدايي .
و نيز رو به سوي اين فريادهاي تازه
هرچند از گلويي ديگر ، امّا
با بوي سينه ي من .
فريادهاي تازه
كه از هزارگوشه ي تو اكنون چون
فوّاره اي هزار شاخه به پا ايستاده اند،
و نور ِ اين غروب بر آنان تابيده است .
- آه اين غروبِ مَعركه اي كه هميشه آسمان تو را جلوه داده است
آه اين غروب معركه اي كه به یمن ِ او
برخود اگر كه آسمان تو تا جاودان ببالد حق دارد .-
حالا كه بحث و صحبت فرياد است
بگذار تا بگويم :
فرياد از اين سكوتِ نفس گير ، اين
سردابه ي عميق ِ نمور ِ تاريك ؛
اين عينا"مثل آن آبْ انبار قديم ِ متروكِ آمل
با آن كلاهِ گنبدي برسر
و روزني كه از آن ، از او به شيطنت مي پرسيديم
و پاسخ شيطنت آميز ِ دل بخواه مان را ازاو ـ درحقيقت ـ مي دزديديم :
ـ آبْ انبار ! پِر بَميره ، مار ؟
ـ مار . - §
ـ آبْ انبار ! مار بَميره ، ِپر ؟
ـ ِپر .
§ - مار ، پِر : مادر ، پدر
سوي تو آمدم
يعني به سوي آن چه كه از من برجا مانده ست .
- در گوشه ي بي نامي
- در پاي آهِ سربه زير برده ي حسرت/باري
- در كنج شعري ، زمزمه اي ، ناسزايي ، لعنتي ، دست مريزادي ، دشنامي .
مي خواهم اش ببينم و چندي
مهمانِ مَستِ سرزده اش باشم .
چندين و چند شعر از او ، گوشه و كنار ِ حافظه ام مانده ست
كه بندهايي ار آن ها افتاده است .
مي خواهم اش ببينم و ازاو سراغ شعرهاي گُم شده را پرس و جو كنم .
هرچند او يقينا" خواهد گفت :
< مرد عزيز !
در اين جهان كه بندهاي عظيمي از آن افتاده ست
شرم ات نمي شود كه پس از ساليان سال
در جست و جوي بندهاي فراموش ِ چند شعر خاك خورده ي بي مقداري ؟ >
سوي تو آمدم
سوي تو ، و آن غروب -
آميزه اي :
از رنگِ تيره ي جادويي
از طرح ِ ماتِ درختان
از بوي هيمه و آتش ؛
از اندوهي كه به دل مي نشست
از دلْ تپيدني كه با نشاطي ناشناخته در مي آميخت ؛
از مِه
ـ مِهي كه راز ِ لطيفي به روي هرچه مي كشيد
ـ آري به روي هرچه كه مي شد شنيدو ديد و فكركرد و فكرنكرد ؛
از بيم ِ مرگِ زودرس ِ شب
ـ شبي كه از همه سو جان مي گرفت
ـ و تا طلوع ِ سحر مي بايست
ـ كه با ترانه و شعر و شراب و پَرسه و دل ، زنده نگاه داشته مي شد .
سوي تو آمدم
و آن آمل :
آن دريا
آن دريا در كنار ِ دريايي
آن درياتر .
تا باز هم شنا كند اين قطره ي درياْ باز
اين آبْ باز .
تا باز هم رها شود برآن
در نيمه هاي شب
اين قايق
اين بر گِل .
تنها به سوي تو
تو ، آن چنان كه در نگاه من بودي
وآن چنان كه در خيال من
وآن چنان كه در من ؛
نه آن چنان كه بودي ، هستي ، شدي ، خواهي شد . . .
اِي بي شمار معني
اِي بي شمار پهلو
اِي بي شمار جنبه
اِي بي شمار « سو» !
سوي تمام معني و پهلوي تو
سوي تمام جنبه و سوي تو آمدم .