خنده ات براي چيست دل انگيز ؟!
آن قطره ي تو هستم ديگر ؛
آن قطره ي شگفت ِ « محال انديش » : §
درسر خيال دريا
دردل
بي حوصله .
§ ـ زیرنویس
خيالِ حوصله ي بحر مي پزد هيهات چه هاست در سرِ اين قطره ي محال انديش حافظ
آن كوچهْ گَردِ كوچْ پَر ِ كوچه سارتم ،
بگذار بازهم سر ِ هر پيچ
از پا درآيد اين
روحِ شرابْ باره .
اهل ِ تو بوده ام
اهل ِ تو مانده ام ؛
چيزي ولي درونِ من مثل گذشته ها
نااهلي مي كند
با هر چه ، هر كِه ، هر جا . §
§ - زیرنویس:
يادت اگر كه باشد
چل سال پيش
در گفتگويي تلخ و طولاني با آن اسب
- آن بسته بر ارّابه ام با باري از غبار ،
- آن كه درآن زمانه چنان ايستاده بود
- كه پا به پاي او همه چيز ايستاده بود . . .
باري به او گفتم : |
« من اهل اين ديار ِ تَبَه كار نيستم .
آن نهر ِِ سركش ام كه به گودالِ اين ديار
ازخويش پُر شدم .
. . .
. . . »
منظورم از « ديار » چنين بود ؛
« منظورم » ! اي به يوغ ِ تبه كاران .
آن دشنه ي قديمي ِ بُرّنده ي تواَم
آن دشنه ي قديمي:
زنگار بسته ، ديري
دراين غلاف ، اين
آويخته ز ميخي
بر
ديوار ِ روزگار .
آن دشنه ي قديمي ام
برگيرم از نيام .
آن دشنه ي قديمي ام
يك دشنه از ميان آن انبوهِ دشنه گان :
پنهان به پُشتِ نام ِشان ، روئياي آب بودن
پنهان به پُشتِ نام ِشان ، سوداي برگ بودن
پنهان به پُشتِ نام ِشان ، اندوهِ دشنه بودن .
برگيرم از نيام
امّا براي قسمتِ نان تنها
امّا براي نصف كردنِ شادي
امّا براي انصاف .
برگيرم از نيام ، يعني
بردارم از شمايل ام ، يعني
از كام ِنام ِمن به در آرَم
از دشنه گيم .
در طول راهِ خود به سوي تو
گاه از نفس افتادم
گاه از پا
گاه از هوس
گاه ازدل .
هنگام برگذشتن ام ازآن پُل ِ نحيفِ چوبي ِ بي پا
ـ عينا" « لْكوني ِ پْل »
ـ آن پُل كه هرچه هركِه ازآن برگذشتني ست .
با ذات من چه مي شود ؟
با نام من ، پيام من ، سوغات من ؟
دنيا پُر است از پَل ِ چوبي ،
از « لْكوني ِ پْل» ،
پُل هايي كه فقط يكي دو چوبِ نازكِ لرزان اند ؛
و اين شگفت كه اكنون اگر هنوز جهان هم/چنان به هم پيوسته ست
و قلب ها اگر هنوز به هم ره مي يابند
پيغام ها اگر هنوز داد و دهش مي شوند
و يا اگر هنوز متن هاي بي كلام و بي نوا و رَنگ ; خوانده مي شوند
تنها به يُمن ِ لطفِ همين پُل ها ست .
اكنون ميان راه
درآتش پگاه ام
و با رضايت كامل دارم مي سوزم .
و صبح بردمنده ، به يُمن ِ وجودِ هيمه ي من دراجاق عظيم اش
روشن تر از هميشه است ،
با رنگ و نوري غير ِ هميشه .
در سال هاي دوري
من زنده گي نكرده ام
زنده نگاه داشته ام خود را .
هم/چون دو دست ، گِرد شدم دور ِ شعله ام .
درسال هاي دوري
ديدم غريبه هايي كه از غربت و غريبه گي ِ خود شادند .
ديدم غريبه هايي كه بر غربت و غريبه گي خود فخر مي كنند .
ديدم غريبه هاي غريبي .
مي بيني اين غريبه هايي كه فريادِ شادماني ِ شان در هوا پُر است ؟
غربت كجاست ؟ غريبه گي به چه معنا ؟ غريب كيست ؟
گر دوري از تو غربت است و غريبي
گر دورمانده گانِ تو ، تنها ، غريبه اند
پس « گريه هاي شام غريبانه § » ازچه روي بلند است
از « در تو مانده گان »
اين گونه پُرزبانه تر از « از تو رانده گان » ؟
زیرنویس :
بازارِ بي بديل و غريبي شده ست ،
غربت را جار مي زنند
غربت را مي فروشند
و مي خرند ،
كالاي زينتي ِ غريبي شده ست غربت .
و « خنده هاي صبح ِ غريبانه » است كه امروزه درجهان و غزل مي پيچد .
و « گريه هاي شام غريبانه » هيچ قُربي ندارد .
بر « گريه هاي شام غريبانه » خنده مي زنند .
وآفتاب نيز ديرزماني ست
درآخرين غروب خود ، با چيني بر پيشاني اش ، ايستاده ست ـ
مبهوت دربرابر ِما ، كه ، براي ديدن او صف كشيده ايم
وبيش ازآن كه محو ِ تماشاي معركه ي رنگ و نور
و نشئه ي تصوير ِ نابِ شامگاهان باشيم ،
دربست ، محو ِ « رفتن » اوييم ،
وازصميم قلب براو و
غروب و
غربت او « غبطه » مي خوريم .
خورشیدَ شامگاهی، هرگز
اینگونه دیدنی، اینگونه پُرتماشاگر نبود
و آفتابِ بامدادي ، هرگز
اين گونه از نگاه و تماشاگر خالي نبود
اين گونه يكّه آي و ناشناس و غريب .
من با تو آشنام ؛
آن سان كه رهْ نَوَردي با راه آشناست :
با پيچ هاي راه
با درّه هاي راه
با پرتْ گاه هاش.
با پستي اش
و با بلندي اش.
با چاه هاش
گم راهه هاش
اُتراق گاه هاش.
با قاطعان راه
و نيمه راهيان .
من با تو آشنام ،
من در تو ،
با تو با خودم با هر چه آشنام .
با ناشناس هم .
كم آشنا نبوده ام با آفتابِ تو
او نيز
با آفتابِ من
كم آشنا نبود .
كم آشنا نبوده ام با آفتابِ تو
او نيز
با سايه ام
كم آشنا نبود .
[ و راستي ، همين جا خوب است
يادي كنم
از سايه ام ،
ونيز ازاين ، كه گاه گاهي نمي شد فهميد
او سايه ي من است
يا من
يك سايه ام از او . ]
كم آشنا نبوده ام با آفتابِ تو ؛
پنهان ولي نمي كنم كه ميانِ ما
بسيار مي شده است كه ابري مي شد ،
وين ابر ، ابر ، ابري كه مي داني
از گوشه اي ز درّه هاي درونم بر مي خاست
و روي قلّه ي نگاهِ من ، چتري مي شد .
كم آشنا نبوده ام با آفتابِ تو ؛
پنهان ولي نمي كنم كه هر از گاهي
تاريك مي شدم ، چنان تاريك
كه آفتابِ تو
وآفتابِ من
بي چاره مي شدند !
تاريك ، باري اين چنين تاريك .