هم/چون دو آينه اكنون
در رو به روي هم ايستاده ايم .
تكرار مي شويم درونِ هم ،
امّا نه چون صدايي كه اش كوه ها
هم/چون وظيفه اي
يا عادتي
چون طوطيان
تكرار مي كنند .
« ويرانه ي گرامي !
آباد كن مرا ! »
اين گفته هاي توست كه پيچيده در درون من و ، اززبان من به تو برمي گردند ؟
يا گفته هاي من ، كه درتو پيچ خورده ، از زبان تو ، دوباره به من برمي گردند ؟
« آواره ي تواَم
در بند كن مرا ! »
هر آن چه بر زبان تو ، در من هم
هر آن چه بر زبان من ، در تو نيز .
« خالي !
سرشار كن مرا ! »
مي پيچي تو درون من ، درمن
من هم درتو ، درون تو مي پيچم .
تو مي شوي طنين من
من مي شوم طنين تو .
« از مرگ من مينديش !
نه زخم ِ خصم ، كاري ست
نه زخم ِ دوست حتّي ؛
زان كهنه نوش/دارو
پُر كن پياله ها را ! »
تكرار مي شويم درونِ هم .
« ( زخم ) ي رسيده ام ؛
اين زخمْ بندِ كهنه را بگشا ز روي من
سر بازكن مرا ! . »
تكرار مي شويم .
« خوابم ربوده ديري
بيدار كن مرا ! »
تكرار .
« فرسوده مي كند اين بيداري
درخواب كن مرا ! »
اكنون ديگر تمام قد ايستاده ام
بر روي تو ، كنارتو ، در تو :
به بادها بگو بنوازند
به بيدها ، تا به رقص درآيند
و بِركه ها ، تا به موج برآيند.
بگذار بام ِ هرچه كَنده شود از جا .
بگذار تا بپيچد چون برگي ، روح من
در گردباد .
بگذار تا بغلتم
هم/چون كلاهي در گذر ِ كوچه ها و خيابان ها
كه از سر ِ زمانه فرو افتاده ست
كه باد از سر ِ زمانه ربوده ست .
بگذار تا بخندد ابر
آن قدر تا كه پُر شود از اشگ ، مَشكِ او .
بگذار تا بخندد ابر
بر ريش ِ روزگار
ـ يا خود اگر كه روزگار ، زني هست
بر گيسوان او ـ
بگذار تا كه سيلي از خنده راه بيفتد .
اكنون ديگر يكسره ايستاده ام
و گوش مي كنم به گفت و گوي نگاه ها
و بحث و فحص پُزتَنِش ِ چشم ها .
اين اوست ؟
اين است او ؟
آني كه سايه اش چنين غول آسا ست ؟
آري اين اوست
اين حقيرَك اوست ؛
او سايه اش ولي غول آسا ست ،
زيرا كه آفتاب براو نه ازبلندي ، ازپَستي مي تابد .
از اوست ؟
اين سايه ي غول آسا از اوست ؟
ازاين حقيرك است ؟
آري ! او سايه اش غول آسا ست
زيرا كه آفتابِ زمين گير ، از زمين براو مي تابد .
باور نمي كنيم
آيا براستي اين سايه ي او بود ؟
اين سايه كه اين نقش ِ غول آسا را دراين صحنه بازي كرده است ؟
آري ! آري ! او سايه اش غول آسا ست
زيرا كه آفتاب براو از ميانِ پَست ترين گوشه ي شفق مي تابد .
و ناگهان صدايي مي گويد :
او سايه اش غول آسا ست
زيرا كه آفتاب او دارد غروب مي كند .
آن دسته ي كلاغ ها را نمي بيني كه خسته به خانه بر مي گردند؟
و ناگهان صداي ديگري مي گويد :
نه اين غروب نيست ، طلوع ِ اوست
آن شبنم،آن نسيم ِ سحر، آن ترانه ي شادِ رنگ را نمي بيني؟
اين سايه اي كه اين چنين غول آسا
در صحنه نقش بازي مي كرد از اوست ؟
ازاين حقيرك است ؟
او سايه اش غول آساست
زيرا كه در كنار شعله هاي سركش ِ يك آتش ِ عظيم نشسته است دراين ظلام.
و باز ناگهان صداهايي چند :
باري ! كنار ِشعله هاي سركش ِ اين آتش
ـ اين آتشي كه در دل او افتاده است .
ـ اين آتشي كه در بساط خلق افتاده است .
ـ اين آتشي كه در خرمن او .
ـ اين آتشي كه در دفتر او .
ـ اين آتشي . . .
و يك صداي ديگر :
خاموش !
خورشيدي در ميان نيست
ويا كه آتشي .
او سايه اش غول آساست
زيرا كه فانوسي دراين تاريكي ِ گسترده با خود دارد .
و ناگهان صداهاي ديگر :
ـ زيرا كه در دل اش فانوسي ست .
ـ زيرا كه او دل اش فانوسي ست .
ـ زيرا كه او فانوسي است .
و آخرين صدا كه ازاين دور مي شود فهميد :
خورشيد
فانوس اوست .
خورشيدي كه چو فانوسي كنار قدم هايش مي تابد
و سايه اي غول آسا از او مي سازد .