پنجاه ساله گي !
چندي نمي شود كه برتو برنشسته ام
يا راست تر بگويم
چندي نمي شود كه بر تو برنشاندنم ،
گردن به من نمي دهي ، باشد
خود دستِ كم بگو به كجا مي كشاني ام .
اسبِ رَموك !
خسته م ـ شكسته نيستم اما ـ خستهَ م ،
زان پيش تر كه همچو يك سربار
از شانه ات بيفتم
اي كاش مي رساندي ام تا آشيانه ام .
پيرِِ ِ رَموك !
رامَم نمي شوي مي دانم
من دل نمي كَنم ولي از تازيانه ام .
پنجاه ساله گي !
گه گاهي با هزار چراغ ـ
آويز از دلم ، دستم ، نگاهم ، روحم ، خيالم ، آهم ـ
مي گَردم و چيزي نمي بينم ؛
گه گاهي زير ِ پَرتو ِ اين < كينگه ـ سو ـ پلِج > §
نورم
نورالانوار .
پنجاه واره گي !
اين گَلـّه هم، چنان همان گَلـّه ست
پاشيده در سراسر ِ اين مرتع
دلْ بسته ي چريدن
پابسته ي چراگاه .
پنجاه ساله گي !
اندوهِ نان ، هنوز
اندوه ناك ترين اندوه است ؛
برشانه ها هنوز هم اين اندوه
كوهي ست ، كوه ، كوه ترين كوه ؛
با اين همه ، شگفتا
اين تنگناي خاكي
از « نان/به نرخ ِ روز/خوران انبوه است .
پنجاه ساله گي !
اين لاك پشتِ پير
هرچند فكر مي كند تا بل كه
سر در بياورد از اين لاكي كه
افتاده روي پيكر ِِ روحش ،
ممكن نمي شود .
پنجاه وارهگی!
گه گاه مثل يك تماشاگر
از تيره گي ِ ژرفِ تماشاخانه ام
برصحنه خيره مي شوم ـ با چشم ، با خيال ـ :
برصحنه ي يك خنده
برصحنه ي يك انسان
برصحنه ي يك باران ، يك برگ ، يك هرچه .
هر پرده ای كه باز مي شود ، پشت اش پرده ست
پرده ست پُشتِ پرده كه مي بينم
پرده ست ، تنها پرده ست
پرده ست .
در پُشتِ هيچ پرده ای چيزي پيدا نيست
جز پرده ای ديگر ، بي شمار پرده ، بي انتها . . .
هرچند گاه گاهی < ديدن > هم
خود پرده اي ست
بر هر چه ديدنی .
پنجاه ساله گي !
دنيا به ژنده دانِ عظيمي بدل شده ست :
مهتاب
چون تكّه هاي پاره پوره ي يك توريِِ سفيد
برشاخ اين سيهْ دار
بازيچه دستِ باد .
چيزي كه روزگاري عشق مي ناميدند
افتاده برمعابر.
افتاده گي
با سر فرو افتاده ست
ازبام ِِ نام ِ خود .
دنيا به ژنده گاهِ غريبی بدل شده ست :
تا چشم كار مي كند زردي هست وخشكي
تا چشم كار مي كند فريادِ رنگْ باخته ي برگ است .
تا چشم كار مي كند جايي نيست
تا آدمي بتواند درآن قدمي بردارد
بي آن كه زيرپاي او ، بانگِ خشكِ برگي برخيزد
بي آن كه زيرپاي او ، رنگِ زرد و غوغاي رنگْ باخته گی شَتَك زند .
دنيا به ژنده زار ِ عجيبی بدل شده ست
دنيا به ژنده اي .
پنجاه ساله گي !
هم/چون كسي كه آشيان زده در قلبِ يك مَسيل
هم/واره بوي سيل مي شنوم ، بوي سيل ، سيل .
از اين خبر كه مثل باد مي گذرد ، مثل باد ، باد
صدها هزار بيد
درخنده ، در نگاهِ من مي لرزند .
هرچيز از اين خبر
يا مثل من مي لرزد
يا دارد مي گريزد .
ديري ست كوه ها هم
ديگرچندان به كوه نمي مانند ؛
آن ها در پُشتِ نام ِ خود از پا افتاده اند :
[ هم/چون كسي كه از هراسي به يك قلعه ي عظيم پناه آرد
دروازه اي عظيم را در پُشتِ سر ببندد
و پشتِ آن ، حقيروار بلرزد . ]
آن ها درونِ شكل ِ خود پنهان اند
آن ها به ظاهرست كه ايستاده اند-
ورنه پُراز گريز و فرارند
وز دستِ سوز ِِ اين خبِر ِ دهشت زا
تا مغز ِِ استخوان شان مي لرزند .
پنجاه واره گي !
ديري ست كوه ديگر
تنها نمادِ استواري نيست ؛
آخر مگرنه اين كه كاه هم - باری كاه ! -
در اين جهانِ توفان
برجای مانده است ؟
پنجاه واره گي !
چندين و چندبار خويشتن ِ خودرا
چون دفتري به دست گرفتم و خواندم ؛
خود را ورق زدم :
نه ، من پشيمان نيستم .
اي كاش دشنه ي زبانه ي فانوس ام را
در قلب آن سياهي
آن قدر مي فشرده ام كه سحر مي شد .
تا خود بَدَل به گوشه اي تاريك و نَم/گرفته نگشته ام
اي كاش مي شده ست كه چندين و چندبار ِ دگر بر مي گشتم
فانوس ِ من به دست
به قلب آن سياهي .
نه من پشيمان نيستم
و هم/چنان < رضا > يم ،
هر چند ـ گاهي فكر مي كنم ـ درختي اگر مي بودم ، رضاتر بودم .
پنجاه ساله گي !
پنجاه بار
هم/راهِ اين زمين
بر گِردِ آفتاب چرخيدم .
پنجاه بار
هم/راهِ آفتاب
بر گِردِ اين جهان ، اين گِرداب .
و بي شمار بار
چون گِردبادي چرخ زدم بر مدار ِ خويش .
پنجاه ساله گی !
بي پهلوان ، اگرچه جهان برجا می مانَد
بی پهلوانی ، بي گمان به زندان مي مانَد :
نيمی ز پهلوانان
در زير ِ بار ِ پهلوانی ِ خود مي لرزند .
نيمی
از يادِ پهلوانی ِ خود بیخواب؛
لَم داده نيمی زير ِسايهی آن در خواب .
نیمی
در اندرون ِخود به دو نیمه.
و نیمی، چون درختهایی زیر ِتَبَرهای خیل ِهیمهگران
انبوهی نیمهنیمه.
نیمی
نیمهکاره.
پنجاه سالهگی!
جان بركفانی ديدم
بازيچه بركفِ نان .
بازيچه بركفِ نام
جان بركفانی ديدم .
پنجاه ساله گی !
بر ياد ، نام ِ آن گُل
مانده ست ، آری ، امّا
اما چه ماندنی :
انگار قابِ عكس ِ كسی را چهار ميخ
آويز كرده اند به ديوار ِِ
تيره ترين اطاق ِِ
تيره ترين خانه ای ، در
تيره ترين دياری ، در
تيره ترين روزگار .
اين گونه خنده آور
در ياد ، نام ِ آن گُل .