اين خالي ِِ بزرگ
پنهان گر ِ بزرگ !
اين خالي ِِ بزرگ را ، پنهان كردن آسان نيست .
()
مِي خوا ره ي بزرگ !
اِي جام ِ رو به روي تو ، هِي خالي ، خالي تر !
در جام ِ روبه روي خود
اين خالي ِِ بزرگ را پنهان مكن !
اين خالي ِِ بزرگ
باهيچ مستي اي
پنهان نمي شود .
()
اين خالی ِِ بزرگ
اين « جا »
كنار ِ من .
()
غوغاگر ِِ بزرگ !
بر طبل ِِ توخالي مي كوبي
در اين جهان ، اين طبل ِ توخالي .
اين خالي ِِ بزرگِ
در زير پاي تو
با هيچ هاي ـ هويي
پنهان نمي شود .
()
بي هوده نيست كه همواره چنين آسان
برباد مي روي ؛
بااين همه خالي كه در دست توست .
()
من كِشتْ گاهِ كوچكِ خود را ، با يقين و ترانه ، دانه پاشيدم
وَرزا شدم ، < اْزال > § كشيدم بردوش
باران شدم براو باريدم
پرچين شدم به دور او پيچيدم
گه گاه چون مَتَرسَكي در او ايستادم ؛
با اين همه ، با اين همه ، اين خالي ، اين خالي ، اين خالي ِِ بزرگ در او ره يافت .
برزيگر ِ بزرگ!
در كشتْ زار ِ كوچك تو ،
اين خالي ِِ بزرگ
باهيچ هرزهْ روئي
پنهان نمي شود .
()
بي عشق
بي جواني
خامي ،
اين خالي ِِ بزرگ را ، پنهان كردن آسان نيست .
1376
تيكا §
شرمنده از نگاه تو هستم ، تيكا !
يك چشم ِ نيمه باز است و ، صدها نگاه كردني
يك دستِ نيمه بسته و ، صدها نگاه داشتني
يك شانه و ، صدها بار .
()
گه گاه اي پرنده ، راهْ گشودن به تو آسان است
يك پنجره ، كه نيمه باز شود ، كافي ست
يك دَر ، كه نيمه بسته
يك روزنه.
گه گاه راهِ من به تو ، هِي پيچ مي خورَد
انگار ، پا به پاي اين ماري كه در من ، از زخمي برخود مي پيچد ،
هرچيزي ، مثل گِردْ بادي ، دور و بَرَم ، برخود مي پيچد ؛
از چارسو ، صدا ي تو مي آيد ،
از هيچ سو ، به سوي تو راهم نيست .
()
شرمنده از نگاهِ تو هستم ، تيكا !
يك اسبِ لَنگ است و ، صدها ارّابه
يك پا و ، صدها راه ، صدها گُم راه
يك فرصتِ كوتاه و ، صدها كار .
از من به دل مگير !
مي خوان !
مي پَر !
1376
§ ـ تيكا : توكا - پرنده اي به اندا زه ي سا ر
بر اين پهناور
براي : ننه و آقاجان
هم پارو بوديد
هم پاروزن .
()
كِي ، در كجا ، چه كسي اين قايق را بر آب انداخت ؟
از جايي، چيزي ، مي گريخته است به جايي، چيزي ؟
يا آن كه نه ، كسي ، جايي اين قايق را براين پهناور ، خاليْ رو ، سرگردان ديد
وان گاه شوق ِِ يك گذار و گشتِ كوتاهي او را به سوي اين قايق برد ؟
شوق ِ گذشت و گشتِ كوتاهِ ما
اين زندگي ـ
گشت و گذار ِِ كوتاه
اين جاودانه كوتاه ،
كوتاهِ جاودانه .
()
هم آبي بوديد
هم آب .
()
درپشتِ سر ، هنوز هم اين مِه پا برجاست .
اين مِه
مي خواهد زيوري به گردنِ اين پتياره ي غول آسايي باشد كه پشتِ سرم ايستاده ست ،
يا خود به روي تلخي ِِ رازي ، فريبي باشد شيرين ،
يا آن كه روي دامن اين كوهسار ِِ سنگي ِِ سنگْ آئين ـ
مي خواهد كه لطافتي رقصان باشد ،
ياخود دراين زمانه ي بيدادِ دانايي ، ابهامي باشد خيال برانگيز ؛
باري ، مي خواهد هر چه اي كه مي خواهد باشد امّا
يك چيز روشن است :
اين مِه
در پشت سر ، هنوز هم اين مِه پا برجاست .
()
هم قايق بوديد
هم قايق ران .
()
مي پيچ !
مي سپار!
تناور < لتكا > ! §
دربندِ اين مباش به سوي كدام سو .
ساحل : صدا ي شيطنت دختر ِ من ا ست
وقتي كه از كشاكش ِ حيوا ني ِ روزانه بر مي گردم .
ساحل : نگاهي ، خنده اي ، آغوشي ست .
خيره شدن به دورنمايي زيباست
اُتراق ِ زيرسايه ي يك نامه اي ، پيغامي .
ساحل : آن نجوا ست
ـ فرقي نمي كند كه بر لبِ من باشد
يا برلبِ پرنده اي
يا چشمه اي
نَهـري
بـرگي
سازي .
ساحل : گاهي انبوهِ يادها ست
باري ، انبوهِ ياد ها
ـ هر چند ، یادها گه گاهي بر مي آرند
فـرياد از نهـاد .
ساحل : اينان اند
ـ اينان كه درتواَند : همْ سفرانِ من ، همْ پارو ها ؛
بس بسيار ساحل ها در آنان پنهان است ؛
من بارها بر اين ساحل هاشان پناه برده ام .
مي پيچ !
مي سپار!
تناور < لتكا > !
()
هم توفان بوديد
هم آرامش .
()
انبوهِ بي شمار ِِ قايق ها
انبوهِ بي شمار ِِ قايق رانان
انبوهِ بي شمار ِِ قايق راني .
انبوهِ بي شمار ِِ به اين سو آن سو افتادن
انبوهِ بي شمار ِِ كج گشتن
انبوهِ بي شمار ِِ كج رفتن .
انبوهِ بي شمار ِِ درياها
انبوهِ بي شمار ِِ ساحل ها .
انبوهِ بي شمار ِِ توفان ها
انبوهِ بي شمار ِِ آرامشها.
انبوهِ بي شمار ِِ خود را به آب افكندن
تا بل كه تختهْ پاره اي در دستْ رس ِِ صداي غريقي گشتن .
انبوهِ بي شمار ِِ به آب افتادن
انبوهِ بي شمار ِِ به هرتختهْ پاره اي چنگ زدن
و گاهي پيش ِ پاي تختهْ پاره هاي حقيري زانوزدن ، خُرد شدن [فرياد . . . ]
انبوهِ بي شمار ِِ
انبوهِ بي شمار ِِ
انبوهِ بي شمار ِِ . . .
()
هم دريا بوديد
هم ساحل .
1367
از زبانِ يك چشم انداز
( دردِدلهای یک چشمانداز، با تماشاگرانی که در روبهروی او یا در درون او و یا از کنار او میگذرند. )
همچو انبوهِ چشم اندازي كه همه جا گسترده اند ،
من هم اين گوشه
به هواي خويش
باري ، گسترده ام
همچو يك چشم انداز .
()
از تماشا
از تماشاگر فرياد !
()
هر تماشاگري تنها به تماشاي يك گونه اي از من خُو كرده است :
برخي ، گاهي كه مِه آلودم ؛
برخي ، گاهي كه مَه آلود ؛
برخي ، گاهي كه تاريكم .
برخي ، گاهي كه، از سوسوي صبحي درچشم ِ شبنم هايم، مي رخشم ؛
برخي ، گاهي كه براين جاده ي خاكي ِِ درمن ، در من مي گذرند .
برخي ، گاهي كه مي بارد
در من
بر من
از من
برف .
برخي ، گاهي كه دورم ؛
برخي ، گاهي كه نزديكم .
و نگاهِ اين انبوهِ انسانهایی که بهتماشا در من مي نگرند :
گاهي ، همچون نهري با گُلي از زمزمه بر پُشت ؛
گاهي ، همچون باراني با سنگي در مُشت ؛
گاهي آميزه اي از خار و خنده ؛
گاهي ، انگار كسي در آن تهديدكنان با من مي گويد :
رو به روي چشم اندازي چون تو
از تماشاگربودن فرياد !
()
اِي خوشا چشم ِ يك چشمه ، يك بركه ، يك چاله ي آب
اِي خوشا چشم ِ يك قطره ي باران
اي خوشا چشم ِ يك شبنم ،
اين تماشاكارانِ خاموشي كه به هرلحظه به هرگونه كه باشم من
در تماشاشان مي تابم باز .
()
از تماشاي انسان
از تماشاگر ِ انسان فرياد !
()
اِي خوشا چشمه اي ، يا بِركه اي ، يا چاله ي آب
اِي خوشا قطره ي باران
اِي خوشا شبنم ؛
اين تماشاگرهاي خاموشي كه ـ چو ماهي با آب ـ
با تماشا زنده اند
در تماشا غرق اند
به تماشا بندند .
()
از تماشاگشتن
از تماشايي گشتن ، فرياد !
()
همچو يك چشم انداز
من هم اين گوشه
باري ، گسترده ام .
گاهي پَرپَرزن در دام ِ تماشايي
گاهي بنهاده تماشايي را دام .
1376
دو نِگاره
ديداری در نگارخانه ي هستی
نقّاشي شماره ي يك :
نقّاشي ِ يك كودك
نقّاشي ِ هر كودك
نقّاشي ِ صدها هزار كودك :
نهري
حياتي
خانه اي ، با دري گشاده ، پنجره اي روشن
دورنماي كوهي
درختي
خورشيدي ، با تبسّمي تابان
پرنده هايي .
پوشاك هايي ازرنگ ، برتن هر يك .
آميزشي، كه درآغوشش هرچيزي همچوكودكي ، آرام است ؛
باهيچ ، هيچ ، هيچ نشانه اي از هنرنمايي ِ دانايي .
نقّاشي ِ شماره ي دو :
نقاشي اي شگفت :
بر رو به روي بومي كهنسال
انبوهِ ما كهن سالان .
انبوهِ رنگ ها
انبوهِ نقش ها .
هِي رنگ مي زنيم
هِي پاك مي كنيم .
هِي نقش مي زنيم
هِي پاك مي كنيم .
1376
در برابر ِ پگاه
اِي كاش جاودانه دربرابر ِ من مي تابيدي .
()
بيداد است
اين روشنايي ٍِ شبنم خورده
اين رنگِ با نسيم ِِ سحر، رقصان .
بيداد است اين
سوسوي دل پذير ِِ آب
انگار در درونِِ هرقطره ، بامدادي مي تابد .
بيداد است اين
آرامش ِِ پس از توفانِ بي خوابي ، پس ازخوابِ توفاني
آرامشِِ پيش از توفانِِ نان و بي ناني ، اين كشاكش حيواني .
بيداد است
اين دَم زدنِِ كوتاه ـ
آزادي از قُلاده هاي < راه > و < رَفت > و < كشاكش ِِ سمت وسو > .
بيداد است اين
خوشْ سويي ِِ ميان دو بَدْ سويي :
يك سوي : شب ، هزارشب ، شبِ درون ، شبِ پيرامون
و پهنه ي هميشه رو به سوي ناپيدايي .
يك سوي : روز ، هزار روز ، روز ِِ بي درون ، بي خون
و صحنه ي هميشه رو به سوي پيدايي .
()
بيدادي بيدادي بيدادي اِي پگاه !
اِي سوسوي اين هستي :
ـ اين شبنم زُلال
آويخته ز برگي، ازشاخه ي درختي ازفرطِ غول آسايي ناپيدا ،
همواره برفراز ِِ دهانِِ باز ِِ چكيدن ، لرزان . ـ
اِي كاش جاودانه دربرابر ِ تو تابيده مي شدم
اِي جاودانه كوتاه !
پگاه !
1376
گفتگو با چشم ها
به ياد چشم هاي كودكان ، مردان و زنانی كه ديده ام
گاه گاهي همچون تابش ِ خورشيدِ زمستان بودي
نوبَر و خوشْ گرما .
آبشاري شده اي گاهي
و فروريخته اي درمن
در من ِِ درّه :
ژرفي ِِ خالي وخاموش ِ من از زمزمه ها ، لبريز .
گاهي انگار هزاران جُغد
برسر ِ شاخه ي تو
خيره بر من
چيره بر من .
آه ، اين گودالِ خاموش ِ جانِ من
چه فراوان پيش آمد كه به مردابي گنديده بدَل گشته است
زير ِ بارانِِ زردِ شرمي آلوده
رو به روي تو .
بررواق ِ خنده ، گفتگو ، خاموشي ، غم
بر رواق ِ لاله ، آسمان ، شبنم
باري هر چند كه هر گوشه چراغي مي سوزد ؛
بي چراغ ِ تو ولي ، اي چه بسا گوشه كه روشن ، اما خاموش است .
بي چراغ تو
همچو يك گوشه ي تاريك است
اين چراغ ِ كهنه، كه چه شگفتي هايي بي آن ناپيداست
اين چراغ ِ كهنه، كه در دل مي سوزد ؛
وين چراغ ِ دل هم .
با چراغ ِ تو
تابش ِِ تلخ ِِ انبوهِ چراغي كه ، در پرتو ِِ آنان چه مصيبت هايي پيداست
مي شود پنهان در نوري شيرين .
هم/چو یک پنجره ای هستی بر ديوار ِِ زندانِِ تن
عینَ یک پنجره ی میله یی ِ کوچکِ زندانی در یک قلعه :
گاهي آويخته از آن ـ كوتاه و پاره ـ رقص ِ طنابي
گاهي مي آيد از آن ، آواي دلِِ تنگي
ايستاده است به درگاهش گاهي دشنام ِ تلخي . . .
1376
ژندهْ چین (2) §
( تاكسي ران )
1
آن ژنده چين ِ سال هاي گذشته ام
با ژنده ها
با ژنده گي
با ژندهْ دانِ سال هاي گذشته .
و اين جهان هنوز
آن ژندهْ زار ِ سال هاي گذشته ست .
اين بار من « تاكسي » مي رانم
شايد هم آن كسي هستم كه « تاكسي» او را مي رانَد .
نان درمي آورم
انگار ماري از دلِ سوراخي
انگار مويي از تن ِ خِرسي .
2
جز اين < تيكا > كه هر بامداد ، پُشتِ در ، در كوچه مي خوانَد
چه چيزي مي توانسته اين روز، وين كشاكش حيواني را ، با آغازي چنين زيبا بيارايد ؟
جز شاديِِ شادابِ بچّه هايم ، كه هر شامگاه ، پُشتِ در ، درخانه مي خوانند
چه چيزي مي توانسته گِردبادِ اين دريغ ِِ از دست دادنِِ يك روز را بيارامانَد ؟
3
با بي شمار زنداني در زندانِِ دل ، زندانِِ لب
كَتْ بسته در زندانِِ تن
هر روزه مي نشينم دراين زندان .
انبوهِ زنداني ها
انبوهِ زندان ها
انبوهِ رنگارنگِ زنجير .
4
اينجا كنار ِ روزنه اي تنگ
دل ، تنگ
جا ، تنگ
خُلق وخُو ، تنگ ؛
هنگامه مي كند اين زندان را گه گاهي اين كنار ِ هم نشستن ِ تنگاتنگ .
5
انبوهِ راه
انبوهِ چار راه
انبوهِ راهِ گُم ، گُمْ راهان .
انبوهِ راه نمايي ، راه نمايان :
انبوهِ سرخ ها
انبوهِ سبزها
انبوهِ زردها .
رنگيني ِِ كَپَك زده ي نخْ نما شده
تكرار ِِ رنگْ باخته ي فرسوده .
6
گاهي به قايق راني مي مانم كه در زير ِ پاروهايش مي پوسد آب ؛
هم قايق
هم پارو
هم راندن
هر چيزي ، تا گلو ، در اين مرداب .
7
گاهي به يادِ < چارپاداران > خودمان مي افتم
آن ها كه آواي [متْل ِِ سگ هاشان ] گيراي ناي و ني ِ شان ، در گوشم مانده است ؛
باري به يادِ همكارانم هستم .
8
در گوشه ي خيابان
گه گاه مي نشينم برجلوخان گُلي ، گياهي ، برگي ، بيدي:
سرشار ِ زمزمه ، بگو وبخند و نسيم و ياد و چايي و چشم انداز .
9
آن ژندهچین ِسالهای گذشته هستم من .
این ژندهدانِ کهنه که میبینی، کیفِ پولِ من است:
و داستانِ كيفِ پول من، و من ، داستاني قديمي ست .
او تُوبره اي ست
برگردنِ اين اسب :
اين كه گاهش به زين مي بندم ، مي تازم
گاهي به پالانش مي بندم ، و هرچه سنگيني دارم براو بار مي كنم ؛
گاهي به گُرده اش درشكه اي مي بندم ، سر مي نهم به دشت وتماشا
گاهي به اين ارّابه اش مي بندم ، این ارّابه، اين همواره ازسنگيني ، پُر .
گه گاه او ، اين كيف ، يك چاه است
من ، سكّه اي سياه
گُم در درونِِ او ـ كه تيره ترين ژرفاهاست ؛
واين جهان پهناور !
چون سكّه اي لهيده ، بردهانه ي اين چاه .
باري
و داستان اين ژندهْ دانِ كهنه و من ، داستان شگفتي ست ؛
گه گاهي من ضحّاكم ، او ماري ، نه بر دوشم ، درجانم
مي پيچم از گَزيده شدن همچون تُوماري درهم .
خشنوديِِ زهراگين ِ او را من
سر مي نهم به پاي هر پَستي
پا مي نهم به روي هر بالايي .
10
و روز
آن گوشه اي از اين جهان ـ اين زندانِ غول آسا ـ ست
كز تابش ِ گَهاگَهِ خورشيد - اين چراغكِ گَردانِِ برج ِ ديده وریر - وشن مي كٌردد.
1376
هُشدار
يا كه سِيلي ، بي خير ، از پُشت سر ، دنبالِ شان كرده ست
يا به پيش ِ رو ، جلوترها خبرهايي ست ،
وَرنه آخر پس براي چيست مي تازند
سر برهنه ، از كنار من
گلّه ي تا پيش ازاين آرام و رام ِ روز و ماه و سال ؟
« نه ز پُشتِ سر
نه جلوترها ،
بيم ِ آن دارم كه زيرپاي تو شايد خبرهايي ست !
گوش كن !
اين ستونِ كهنه بر لب پچ پچي دارد .
اين تَرَ ك ها چيست بر پيشاني ِ تو ؟
شايد اين گَلّه ، ز بوي بيم ِ ويران يِ آوار ِ تو ، رَم كرده است !»
كَم كَمَك هرچيزي دارد مي شود تاريك ؛
يا درآن بيرون
يا در اين خانه
يا درونِ چشم هاي من ،
يك نفر در يك چراغي شعله اي را بل كه دارد مي كشد پايين ؟!
« هم در آن بيرون
هم در اين خانه
هم درونِ چشم هاي تو ،
يك نفر در يك چراغي شعله اي را مي كشد پايين .
هر چه دارد مي شود تاريك
بنگر ! اين دروازه را دارند مي بندند . »
1376
آشيانه ، شاخه ، باد
بربام ِ آشيانه ي كوچكي كه براين شاخه به تو سهم رسيده، چراغي برپا كن! پرنده ی بی نوا!
بي « سُو» ي اين چراغي كه دراین غروب در نشيبِ خاموشي افتاده است
اندوهِ نابِ كلبه ي اين شامگاهِ تماشايي
جز شيونِ تاريكي ، بيش نمي بود .
بربام ِ آشيانه ي كوچكي كه براين شاخه به تو سهم رسيده ، چراغي برپا كن !
اين باد را سر ِِ نَوَزيدن
وين شاخه را توان ِِ نلرزيدن نيست ،
وين آشيانه
دير
و يا زود
فرو مي افتد .
بربام ِ آشيانه ي كوچكي كه به توسهم رسيده ، چراغي برپا كن !
بگذار در كشاكش ِ بي معناي باد و آشيانه و شاخه
سوسوي اين چراغ ِ تو همچون كِرم شب تابي به رقص درآيد .
بربام آشيانه ي كوچك ات ، چراغي برپا كن !
بي سوسوي چراغ تو
در اين تاريكي
نه باد ديده مي شود ، نه وزيدن
نه آشيانه و نه اين شاخه .
بي سوسوي چراغ تو
اين تاريكي هم ، پنهان مي مانَد .
پنهان مي مانَد
فرجام ِ تلخ ِ اين كشاكش ِ بي هوده :
افتادن اين آشيانه
ازاين شاخه
از وزش اين باد .
بربام آشيانه ، چراغي برپا كن !
1376