گفتگو برسرِ اين كه آيا وجود جنبش هاي اجتماعي دريك جامعه ، نشان سرزنده گي آن جامعه وضامن زنده ماندن وگسترش دادگري در آن است يا نه ، گفتگويي است سودمند. پاسخ به اين پرسش هرچه باشد ، دراين واقعيت هيچ دگرگوني رخ نمي دهد كه : امروزه هيچ يك از گونه هاي اجتماعات بشري ـ از صنعتي يا غير آن و باهرگونه اي ازنظام اجتماعي ـ ازپديده ي جنبش اجتماعي خالي نيستند. از كهن ترين روزگارها تا به امروز ، در هرگوشه و كنارجوامع بشري ، مبارزه وجنبش اجتماعيِِ گروه هاي كوچك و بزرگ انساني پي در پي پديد مي آمده و مي آيند.
ميان اين مبارزه ي اجتماعي و ديگرپديده ها وبخش هاي فعّاليت هاي فكري و عملي جامعه- چون : هنر، مذهب ، فلسفه ، سياست و . . . - هميشه كم يا بيش كُنش وجودداشته ودارد ؛ و آن ها در برابر هم/ديگربه شكلي واكنش نشان داده ومي دهند . از ميان اين بخش هاي فعّاليت هاي اجتماعي بشر ، سياست نه تنها بيش ترين پيوند را با جنبش اجتماعي داشته و دارد ، بل كه پيوند آن با اين ، داراي ويژه گيِِ بي همانندي نيز هست . درون مايه و ستون وانگيزه ي اين پيوند ، « قدرت سياسي» است . اين فقط سياست است كه چنين پيوندي با مبارزه (جنبش ) اجتماعي برقرار مي كند . مراد اصلي ازاين يادداشت هاي ثراكنده همين پيوند است.
()
مراد از سياست در اين جا ، آن حوزه از فعّاليت بشري است كه در آن : حكومت ها ، سازمان هاي سياسي ، سياست مداران وهمه ي نهادها و دست گاه هاي وابسته به آن ها سرگرم كار و انديشيدن اند ؛ و كانون اين كار و انديشه ي آن ها به دست آوردن قدرت سياسي و يا نگه/ داشت آن است.
سياست درزير ِ پوشش هاي بسيار گونه اگون رخ مي نمايد؛ وآن را زير ِ پوشش هاي گوناگون به پيش مي كشند : زير پوشش مذهب ، اخلاق ، آزادي و ديگر آرمان هاي اجتماعي ، هنرو ماننداين ها. چنين نيروي هم/رنگ شونده اي را تنها سياست است كه داراست.
مفهوم مبارزه ي اجتماعي ، دراين يادداشت ، دربرگيرنده ي همه ي درگيري هاي فردي يا گروهي ميان انسان هاست برسر ِهرچيزي كه به يك مسئله ي اجتماعي تبديل شده است.
جنبش اجتماعي ، يكي از گونه هاي بروز ِ دست/ جمعي مبارزه ي اجتماعي است. و مراد از آن ، دراين جا ، همه ي گونه هاي تلاش و مبارزه ي گروه هاي كوچك و بزرگ انسان هاست براي دست يابي به خواسته ها و آرزوهاي شان . كانون تلاش آ ن ها را تنها تحقق اين خواسته ها وآرزوها تشكيل مي دهد ، ونه به دست آوردن قدرت سياسي.
()
با اين كه اين پنداشت هرگز بي پايه نيست كه بسياري از جنبش هاي اجتماعي، ازسوي سياست ، به عمد ناديده گرفته شده يا با سردي آن رو به رو مي شوند ، با اين همه براي سياست ، جنبش هاي اجتماعي از اهمّيت بسيار بزرگي برخوردارند.
()
در نزد سياست ، اين باور كه جنبش اجتماعي بدون سياسي شدن ، توانِ دست يابي به خواسته هاي خودرا ندارد ، تقريبا" به يك خرافه ، يك باور خرافي تبديل شده است. اين يكي از فراوان ترين خرافه هايي است كه در سياست وجود داشته و دارد . آن چه كه به اين خرافه رنگي از درستي مي بخشد اين است كه به راستي هم اين جنبش ها به آگاهي هايي همه گاني اجتماعي و از آن ميان به آگاهي هايي در باره ي سياست ، ونيز به خود سياست نيازدارند.
امّا اين خرافه موجب آن شده است كه مبارزه ي اجتماعي از سوي سياست آسيب هاي بسيار جدّي ببيند. هرجا و هرگاه كه جنبشي پديد مي آيد، از سوي سياست ، انبوهي از آدم ها و انديشه ها به سمت آن روانه مي شوند. هدف بزرگ آنان ، آن گونه كه به ظاهر از سوي اين روانه شده ها گفته مي شود ، دادن آگاهي سياسي به اين جنبش هاست. اين رَوند ـ رَوندِ سياسي شدن يا سياسي كردن جنبش هاي اجتماعي ـ معمولا"رَوندي بسيار دردناك براي مردمِ شركت كننده در اين جنبش هاست . اين روند، سرشار است از از/هم/ گسيخته گي و پاره پاره شدن توده ي مردم شركت كننده ، پُر است از گلاويز شدن و يا وادار كردن آنان به گلاويز شدن با يك ديگر، پُر است از ايستادن آنان وياوادار كردن آنان ـ با مشت يا اسلحه و . . . ـ به ايستادن در برابر يك ديگر . . .
اين از/هم/ گسيخته گي ها و گلاويز شدن ها ، از سوي انواع وگونه هاي سياست ، درزير نام هاي بسيارگوناگون متْل : « پاكيزه گي صفوف » ، « پيروزي حق بر باطل » ، « پيروزي دموكراسي » ، « پيروزي حق بر باطل» ، و« حقوق بشر » . . . ستايش شده و ستودني جلوه داده مي شوند.
براي سياست امّا ، اين رَوندِ سياسي شدن جنبش ها، همانا با گرفتن رهبري اين جنبش ، با به/ زيرِ/ فرمانِ خود/ درآوردنِ آنان پايان يافته تلقّي مي شود. براي سياست ، اين امر كه در زنده گي فردي و اجتماعي ، ودرانديشه ي آن انبوه مردمي كه اين جنبش ها را پديد آورده اند، چه دگرگوني هايي جدّي و سودمند پديدار شده است اهمّيت دست دوم وبسياراندكي دارد.
()
بايد آشكارا گفت كه برخلاف اين باور ِ خُرافي ، با پيوند خوردن يك جنبش اجتماعي به سياست ، اين جنبش را خطر هاي بسيار گوناگوني تهديد مي كند :
# خطر اين ، كه خواسته ها و يا آرمان هاي نخستين و پايه يي اين جنبش، به صورت دست/آويزي درآيد در دست قدرت پرستان.
# خطر اين ، كه خواستِ به دست گرفتن قدرت سياسي به خواستي پايه يي تبديل شود؛ وخواسته هاي واقعا" پايه يي ـ يك زنده گي شايسته ـ را درسايه ي سياه خود جاي دهد وبه فراموشي بسپارد . ستايش گران قدرت ، گاه گاهي گرفتن قدرت سياسي را به وظيفه اي چنان مقدّس تبديل مي كنند كه خواسته هاي ديگردر برابر آن كم رنگ مي شوند ؛ وگاه حتّي چنان فضايي درست مي كنند كه درآن ، دادن برتري به اين خواسته هاي پاييه يي ، گناه شمرده مي شود.
# خطراين ، كه شماري از مبارزان اجتماعي به سياست مدار تبديل و استحاله يابند. يعني هسي خود را بر مدار سياست به گردش ذرآورند. با آن كه معمولا" اين افراد از بكاربردن كلمه ي سياست مدار براي ناميدن خود پرهيز مي كنند ، وبه جاي اين كلمه از كلمه ي تركيبيِ « مبارزسياسي » كمك مي گيرند ، با ابن حال ، اين استحاله چيزي نيست جز عوض كردن « مدارِ» فعّاليت هاي آنان . ومعناي اين جابه جايي چيزي نيست جزجاي گزين شدن [ يا كردنِ] «مبارزه براي قدرت و براي خواسته هاي فردي و خودخواهانه » به جاي « مبارزه براي بهبودي زنده گي همه گان >.
()
باري ، آن خرافه ي ديرپا ، كه بر پايه ي آن ، گويا بدون كشيده شدن به سوي سياست ، هيچ پيروزي اي براي جنبش هاي اجتماعي شدني نخواهد بود، پيامدهاي ناگواروتلخي براي جامعه ي آدمي داشته است. اين خرافه ي زيان بار ، يكي از آن ده ها و صد ها خرافه ي ديرپا و جان سختي است كه جامعه هاي آدمي را در درازاي هزاران سالي كه از هستي اش مي گذرد، درچنبره ي خود گرفته و رهبري مي كنند.
آيا به راستي مردم ساده را كه براي يك زنده گي ِ درخور تلاش و مبارزه مي كنند، از سياست و ازپيامدهاي دردناك آن گريزي نيست ؟ آيا راه يا راه هاي ديگري يافت نمي شود ؟ اين پرسش ؛ يكي از آن پرسش هاي گزنده ونيز يكي از آن آرزوهايي است كه در همه ي جوامع و همه ي دوره ها به شكل هاي گوناگون به ميان كشيده شده اند.
()
ساختار دروني كنوني جامعه ي آدمي ، قوانين كنوني ِ هستي وپيش رفت اين جامعه، ونيز ساختمانِ جهانِ غرايزِ بشري ، امروزه چنان شرايطي را پديد آورده اند كه در آن ، راه رهايي جنبش هاي اجتماعي از قيد و بندها و پيامدهاي ويران گرِ سياست بسته مانده اند.
جامعه هاي بزرگ بشري ، امروزه چنان ساختاري يافته اند كه در آن ها سياست به ناگزير سهمي غول آسا دارد . وظايفي كه به سياست در اين ساختار داده شد ( ويا او خود به ناروا به خود داده است ) چنان به ناروا عظيم است كه به او اجازه مي دهد سرنوشت ، نابودي و بودي جامعه را رقم زند. گردآييِ وحشت آور و باور نكردنيِ اين همه قدرت و وظيفه در دست هاي سياست ، جنبش ها را هم/واره درتيررس وابسته گي ِ برده وار به سياست و گزندهاي آن قرار مي دهد.
به كمك همين شرايط است كه سياست ، بيش از ديگر بخش هاي فعّاليت اجتماعي ، همه ي انواع جنبش هاي اجتماعي را زيرِ تا"ثير و نفوذ خود قرار مي دهد.
قوانيني كه امروزه بر زنده گي و پويش جوامع فرمان مي رانند نيز درخدمت ساختار نا/هم/آهنگِ همين جوامع و نگه داري آن هستند . نادرست است اگر گمان شود كه اين قوانين ، همان قوانين طبيعي ِ رشدِجامعه اند ، يعني از سوي نظام طبيعي جهان هستي به جامعه ي آدمي تحميل شده اند ، و همه ي نيازهاي جامعه از اين قوانين سر برآورده اند.
بسياري از اين قوانين ، ساخته وپرداخته ي آدمي اند و از سوي آنان به جامعه تحميل شده اند . اين قوانين درجريان بحث هاي هزاران ساله اي به ميان كشيده شده اند كه درپيرامون شناسايي قوانين طبيعي ( وآزاد از تا"تْير آدميِ ) زنده گي و رشد جوامع بشري در جريان بوده است . اين بحث و كنكاش ها دردوران ماهم هم/چنان ادامه دارند . در همان هنگام كه گروهي از شركت كنندگان دراين بحث ، قوانين معينّي را، به گمان خويش ، هم/چون قوانين عيني به شمار مي آورند ، گروهي ديگر، آن ها را نپذيرفته و در برابر ، به قوانين ديگري باور دارند.
به بيان ديگر ، دو دسته قوانين بر پويش و هستي جامعه تا"ثير مي گذارند :
الف ـ يك دسته ازآنان ، قوانين طبيعي و عيني هستند ، يعني از تا"ثير انديشه ي آدمي پديد نيامده اند.
ب ـ دسته ي ديگر ؛ قوانيني هستند كه انديشه ي آدمي آن هارا ساخته است ؛ با اين « گمان » كه همان قوانين طبيعي ( عيني ) هستند. به گفتاري ديگر، انسان تصوّر مي كند كه جامعه ي آدمي به طور طبيعي از اين قوانين كشف شده ي او پيروي مي كند . امّا اين كه اين قوانين كشف شده ، همان قوانين طبيعي هستند هنوز ثابت نشده است. اين دسته از قوانين به هيچ رُوي يك/دست نيستند . آن ها دربرگيرنده ي ده ها و صدها نظريه و پيش نهاد هاي گوناگون اند كه گه گاه هيچ گونه هم/خواني با يك ديگرندارند.
اگرچه جامعه كه نمي تواند چشم /به/راه پايان اين بحث ها بماند به پويش و پيمايش خود ادامه داده است ؛ اما از تا"ثيرِ نيك يا بدِ اين بحث ها بركنار نمانده است. آن انديشه ها و باورها كه هريك به دسته ي معينّي از قوانين طبيعي رشدِ جامعه اعتقاد دارند نيز چنين نيست كه در خانه هاي دربسته بمانند. آن ها ـ بي توجّه به درستي يا نادرستي شان ـ در درون جامعه به نيرو تبديل شده و در كنار قوانين عيني ، برساختارِدروني وبرچه گونه گيِ پويش و پيش رفت آن تا"ثيرِ كارايي نهاده اند. مليون ها انسان دردرازاي هزارها سال ، اين قوانين را - به گمان اين كه همان قوانين عيني اند - در كردار ها و انديشه هاي خود در جامعه به كار گرفتند . يعني برپايه آن ها انديشيده اند وساخته اند يا ويران كرده اند . چندان دور از واقعيت نيست اگر كه رَوندِ شكل گيريِ ساختارِكنونيِ جوامع بشري را به ساختن بنايي همانند كنيم كه سازنده گان آن هر يك ، نقشه اي و نمايي و دورنمايي درسر داشته اند كه گه گاه با هم نا/هم/خواني هاي بسيار داشته وغالبا" يك سره نا/هم/خوان بوده اند.
كوتاه : قوانيني كه امروزه هم/چون قوانين طبيعي و عيني وعام « تلقّي » مي شوند و بر حيات جامعه فرمان مي رانند، در بخش بزرگ خود، ساخته و پرداخته ي دست آدمي اند، در زيرِتا"ثيروكاركرد وفرمان اين قوانينِِ متناقض و درهم و برهم، بسياري از آرزوهاي آدمي ناشدني به چشم مي آيند. بسياري دشواري ها ناگشودني گشته اند. رشدِ سرطانيِ سياست در جامعه ، يكي از نتايج تلخِ پيروي انسان ها ازاين قوانين آشفته است.
قصد من در اينجا هواداري از اين ديدگاه نيست كه برپايه ي آن اگر چنان چه ، جامعه ي آدمي درزيرِ تا"ثيرِ مستقيم ِقوانين عيني ِ طبيعي رشد مي كرده ( واراده وانديشه ي آدمي درميان نمي بوده ) ، و اگر چنان چه ، بشر مي گداشت كه جامعه ، خودرا دربست و بي اراده به رّوندِ كاملا" طبيعي اين قوانين بسپرد، امروزه جوامع بشري بهتر ازاين مي بوده اند. نه . هم/چنين در اين جا گفتگو برسر ِ مخالفت باتلاش آدمي براي شناخت اين قوانين هم نيست. آدمي را ازحس ودريافت وتلاش براي شناخت همه و هرچه كه در دست/رس و برسرراه او قرار مي گيرد گريزي نيست. گفتگو اين جا تنها برسرِاين است كه آدمي ، اين ناگزيريِِ شناخت قوانين را چه گونه انجام داده و مي دهد؛ واين كه اين ناگزيري چه پيامد هاي ناگواري تاكنون داشته است .
()
انديشه و تا"مّل درپيرامون غريزه هاي آدمي و نقش آن ها در پي ريزي ساختمان جامعه نيز بسياري حقايق را كه با بحث ما پيوند دارند روشن مي كند. غالبا" جوري خود به خودي چنين گمان مي كنيم كه موجوديت كنوني جامعه ي بشري حاصل آن كاركردها و تلاش هاي بشري است كه غرايز آدمي كم ترين تا"ثيري در آن ها نداشته ، و يا دامنه ي تا"ثير آن ها بسيار كم است . چنين گماني دربرابر انبوه پديده هاي منفي و نا معقول و توجيه ناپذيري كه درسراسر جوامع بشري و دررفتارهاي فردي واجتماعي انسان ها ديده مي شوند، درمانده و بي پاسخ مي ماند.
جامعه ي آدمي ، هميشه و نيز اكنون ، در زيرِتا"ثير نيرومندِ غرايز بشر قرار دارد. رَوندِ برپايي ساختارِاين جوامع ، رّوندي خود به خودي و آميخته با نسنجيده گي ، فشار و اجبارهاي زمان و واقعيات و جوامع نيرومندتر و. . . بوده و هست . دركناراين ها بايد افزود كه اين رّوند افزون برخصايص نامبرده ، خصيصه ي غريزي نيز دارد . مراد ازغريزه دراين جا، هم غريزه ي فردي است وهم غريزه ي اجتماعي. افزون بر اين ، مي توان با احتمالي بسيار نزديك به يقين گفت كه سازنده گان مؤثّرِ ساختارهاي كنوني جوامع ، معمولا" آن گروه هايي از انسان ها بوده و هستند كه خود كم تر زير تا"ثيرِ نيروي انديشيدن و اراده ، كم تر زيرِ تا"ثيرِ غريزه هايي چون گريز از قدرت و تمركز و همانند آن ها، بل كه بيش تر زيرِ فرمان و تا"ثيرِِ گونه هاي بسيار رنگارنگِ غريزه هاي قدرت و تمركز خواهي و همانند آن ها قرار داشته و دارند. بسياري ازاين افراد كساني هستند كه پيش ازنشستن براريكه ي قدرت، اريكه ي روح ومنش و انديشه ي شان به تسخيرغريزه هاي نامبرده درآمده، ويا پس ازآن كه به قدرت رسيدند به صورتِ كشت گاه مناسبي براي رشد شتابان اين غريزه ها در مي آيند. اين غريزه ها يكي از مهم ترين ريشه هاي غول آساشدن سياست گرديد كه بي مانندترين بخش جامعه از لحاظ تمركز قدرت است.
درجوامع بشري، اين كه كدام دسته از غرايزرا بايد رام و مهار كرد و به كدام دسته از آن ها بايد ميدان داد، خود يكي از عرصه هاي مبارزه در ميدان انديشه و كردار بوده است. و انكار نمي توان كرد كه در اين مبارزه ، سياست ؛ پشتيبان و برانگيزاننده ي نيرومند غريزه هايي است كه با ماهيّت خود او سازگارند. همين غريزه هايي كه به سوي قدرت و تمركز گرايش دارند، يكي از علّت هاي بسيار مهم قرباني شدن جنبش هاي اجتماعي در پيش گاه سياست هستند. بخشي ازآن گروه از شركت كننده گان در جنبش هاي اجتماعي كه به اين غريزه ها گردن مي نهند، اين وظيفه را انجام مي دهند.
()
اگر برپايه ي آن خرافه اي كه در بالا به آن اشاره شد ، سمت گيري جنبش هاي اجتماعي به سوي كسب قدرت سياسي، تنهاراه نجات آن باشد ، ناگزير اين خرافه ي ديگر هم بايد پذيرفته شود كه برپايه ي آن : سياست مدار راه/بَر و نجات بخش مبارزه و جنبش اجتماعي وانمود مي شود. اين باورخرافي هم نوعي باور غريزي است . يعني درواقع يكي از گونه هاي غريزه ي قدرت خواهي است كه به صورت يك باوردرآمده است. از جمله بر پايه ي همين گونه باورها ويا با دست آويز قراردادن اين گونه باورهاست كه در هنگامه ي پاگيري هرجنبشي، انبوه سياست مدار به سوي آن سرازير مي شوند.
همين باورها يكي از آن انگيزه هايي هستند كه بسياري از تلاش گران در مبارزه ي اجتماعي را وا مي دارند تا به هربهانه و وسيله اي كه شده خود را هم/چون يك سياست مدار پرورش دهند، و آغاز مي كنند به آموختن رموز سياست. آيا همين باورها يكي ازآن پايه هاي فكري نيست كه به سازمان دهيِ غول آسا ومبالغه شده ي سياست، بمثابه يك باصطلاح نياز ناگزير، در جامعه كمك كرده است ؟
آن چه نيزكه از سوي گروه هايي از باورمندان به اين خرافه ها، سياست مُدرن و دانشِ سياست ناميده مي شود ، در حقيقت امرچيزي جزاين واقعيت نيست كه برتَن ِ يك غريزه ي ساده ، ويك خرافه ي كهن با درون مايه اي كهنه، پوشاكي نو پوشانده اند. اين يكي از آن نمونه هاي آشكار است كه به خوبي نشان مي دهد چه گونه آدمي، بسياري از همان غريزه هاي خود را، همان آگاهي هاي غريزي خودرا، به ناحق و به ناروا « دانش» ناميده است بدون اين كه به واقع و به راستي كمترين همانندي با دانش واقعي داشته باشند.
همانندي ميان گونه هاي بي شمارِسياست، هنوزبرخلاف آن چه كه بسياري باور دارند، بر اختلاف ميان آن ها برتري دارد. سياست مُدرن، سياست علمي، سياست كهنه، سياست قرون وسطايي، دموكراتيك ، و ده ها گونه ي ديگرِآن، همه گي همان خرافه ي كهن را ستون اصلي ساختمانِ به ظاهر پيچيده وعظيم خود قرارداده اندكه برپايه ي آن، سياست، رهبر و فرمانرواي جامعه ي آدمي انگاشته مي شود.
()
« بدون دولت، شاه، فرمانروا، رهبر،خان، پيشوا، حاكم، والي، امپراتور، قيصر، حزب و . . . نظام و شيرازه ي جامعه از هم مي پاشد»
چنين باوري، يا باورهايي با كم و بيش چنين مفهومي، درهمه ي روزگار ها، درنزد مردم همه ي كشورها، درميان همه ي گروه هاي اجتماعي ديده مي شود. اين خرافه، هم/چنان كه در هزاران سال پيش، امروزه هم بر انديشه ي بسياري ازانسان ها فرمان مي راند.
روشن است كه با اين همه، آن انديشه هم كه به سياست ظنين است وبه خُوي ويران گرِآن آگاهي دارد و در برابرآن ايستاده است، درهمه ي روزگار ها ودرهمه ي جوامع وجود داشته و دارد. اين انديشه هم، البتّه به نوعي ريشه درغرايزِ بشردارد؛ زيرا كه گرايش به گريزاز قدرت و تمركزنيز، يكي از غريزه هاي نيرومندبشري است. اين گرايش، درانديشه ورفتار بسياري از آدم ها در ده ها شكل و گونه بازتاب يافته اند. اين بازتاب ها ولي كم تردرپهنه هايي چون سياست، و بيش تر در عرصه ي هنر، فلسفه و . . . پديدار مي شوند. درپهنه ي سياست اين گونه گرايش ها فرصت وزمينه اي براي بازتاب ندارند؛و با همان نخستين بازتاب هاي خود، ازاين پهنه به بيرون رانده مي شوند. ولي با همه ي تلاشي كه هواداران قدرت به خرج داده و مي دهند تا مگر اين گونه انديشه ها را از جامعه پاك كنند، آن ها هم/چنان زنده اند.
()
اين يك واقعيت است كه درچنين نظام و ساختاري كه جامعه هاي بشري به خود گرفته اند، رهبري جنبش هاي اجتماعي، ديريازود به دست سياست خواهد افتاد. اين يكي ازآن ناگزيري هاي زيان بار و ناگواري است كه ساختار و نظام كهنه ي كنوني جامعه آن را به بارمي آورد. امّا ناگزير/بودنِ چيزي به معناي مفيد بودن و برحقّ/بودن آن نيست. پذيرش رهبري سياست از سوي جنبش هاي اجتماعي، يا پذيراندن وتحميل كردن اين رهبري بر آن ها، يكي از ناگزيري هاي نكبت بارِ كنونيِ جامعه است؛ و به هيچ رُوي نشانه ي آن نيست كه سياست، در درازاي عمرجامعه، مفيدبودن خود و توانايي و شايسته گي خورا به اتْبات رسانده باشد.
برعكس، سياست، هم/چون يك پديده، درمقايسه با ديگر بخش هاي فعاليت هاي اجتماعي، از هم/آهنگي و هم/بسته گي دروني بسيار كم تري برخوردار است. كارگزاران و انديشه ها و كاركردهايي كه در سياست در كارند، به گونه اي بي همانند با يك ديگردرستيزه اند. اين، وجود آن ديگري را مسبّب ويراني ها و ناكامي ها و دشواري هاي جامعه وانمود مي كند. سياست به جانوري شگفت انگيز مانند است كه هر يك از اعضاي آن، عضوهاي ديگر را مُخلّ ِ هستي اين جانور مي داند.
درهرنظام اجتماعي كه باشد، سياست هميشه مملو از تنش هاي گاه ويران گر است. اين جا، آن سرزمين عجايبِ بحران زده اي است كه درآن، باسردي و بي رحمي، تنها در باره ي «قدرت» بايد تصميم گرفته شود. ساكنين اين سرزمين، از هركجا كه آمده باشند ـ از چپ، راست، يا از درون جنبش ها ـ وظيفه ي شان بيش از هرچيزي به دست آوردن سهم و حق خود ( يا گروه خود) در قدرت سياسي است. از ديدي ديگر، درهمان هنگام كه بخشي از سياست در زيرنام « نيروي مخالف»، خود را هوادار جبنش هاي پديد آينده ( يا جنبش هايي كه خود به آن ها دامن مي زندوپديدشان مي آورد ) وانمود مي كند ، بخش ديگرِآن ،زيرِنام « نيروي حاكم » به سركوب همين جنبش ها مي پردازد.
كارنامه ي سياست، بمثابه رهبرِ جنبش هاي اجتماعي، سرشار است از شكست هاي خونين اين جنبش ها. ترديدي نيست كه اين جنبش ها سودهايي هم از سياست برده اند؛ و به كمك آن به برخي از خواسته ها دست يافته اند؛ امّا اين سودها و كمك ها در برابر آن بهايي كه براي شان پرداخته شد چنان حقير و خُردند كه اگر كسي بخواهد آن ها را دست آورد هاي رهبريِ سياست، وازآن بدتر، رهبري« پيروزمندِ» سياست قلم/داد كند، تنها درمانده گي و بي چاره گي سياست را آشكارترخواهد كرد.
()
پایانِ بخش ِ یکم